✨🌱بسمربالشهادت🌱✨
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[بیستوسه]
هادی یه نگاهی از سر حرص انداخت. زدم رو بازوش و گفتم: چته تو
هادی که نتونست جلوشو بگیره زد زیر خنده منم اینبار با حرص گفتم: میگی چته یا بزنم بچسبی کف زمین
هادی: برادر من چرا میپیچونی خو بچه ها گزارششو دادن
مقداد: گزارش چیو
هادی: خانم مهدوی و...
مقداد: عه پس بلاخره خبرش به توعم رسید😐
هادی: بله داداش حالا تعریف کن
مقداد: تعریف کنم بری بزاری کف دست بچه ها
هادی:نه داداش راز دارم
مقداد: آره جون ننت بیا برو وقت منو نگیر
هادی: بلاخره معلوم میشه😂
‹هادی›
مقداد به اصرار عماد رفت که یه آتل بخره ببنده دستش منم از سر پا وایستادن خسته شده بودم و نشستم رو صندلی
آقا مرتضی
خب خانم مهدوی تا قبل خروج رها از ساختمون چیزی دریافت کردین؟رضوانه: بله منو خانم رسولی تو ماشین نشسته بودیم که دیدم یه خانمی همش ماشین مارو زیر نظر داره خانم رسولی گفتن که خدمتکار رهاست بعد احساس کردم که شک کرده بهمون برای همین در قالب دوتا مسافر که از عراق اومدن رفتم پیششون تقاضا کردم آدرس هتل نزدیکی رو برام بدن ایشون هم محبت کردن و شماره تلفنشون رو دادن تا اگه کاری داشتیم باهاشون تماس بگیریم به نظر میومد از کارایی که رها انجام میده مطلع نباشن خانم خوبی بود
آقا مرتضی: ممنون پس یه قدم جلو تریم میتونیم از طریق خدمتکار رها اطلاعات بیشتری رو از رها به دست بیاریم
امیر مهدی لطفا شماره رو بررسی کن
کاغذ رو از تو کیفم در آوردم و گرفتم سمت آقای محمدی نشستن پشت لپ تاب و شروع کردن به وارد کردن شماره
امیر مهدی: این شماره متعلق به نسرین فیضی هست
دانیال: به نظرم اگه فرد مورد اعتمادی باشه میتونیم از طریقش تو خونه رها شنود و دوربین جا ساز کنیم اینطوری کارامون راحت تر پیش میره
سهیل: ولی ممکنه خانم فیضی چنین کاری رو قبول نکنه و اگه رها با این باند ارتباطی داشته باشه کل پرونده رو هواس
خانم رسولی: به نظرتون کارش با پرهام چی میتونه باشه؟ چون فقط رمزی حرف میزدن...
آقا مرتضی: هرچی هست کارشون رو میخوان تو مترو انجام بدن شاید بمب گزاری یا تهدید یا هر کار دیگه ای
دانیال: آخه به نظر میومد رها یه نوچه ساده باشه
سهیل: هنوز هیچی معلوم نیس
‹مقداد›
با اصرار عماد رفتم تا یه آتل بخرم ببندم دستم تا دودمانم و به باد نده😐
بارون همچنان داشت میبارید دوباره به لحظه تیر خوردن عماد فکر کردم چطوری آخه تو اون تاریکی میتونست بخوره تو قلبش ولی ولی دوتاشم خورد تو پهلوش چطوری میشه آخه...
یه لحظه یادم اومد: تو عملیاتی کربلایی شهدا معمولا از ناحیه پهلو تیر میخوردن رمز عملیات یا زهرا بود
و با یاد آوری این متن تمام بدنم لرزید زیر لبم گفتم یا خانوم فاطمه زهرا«س»💔
وارد داروخانه شدم و آتل خریدم بستم به دستم ولی درد میکرد شاید از جاش در رفته بود هرچی بود بیخیالش شدم و برگشتم بیرون تو راه برگشت بیمارستان بودم که گوشیم زنگ خورد... گوشیو که از جیبم در آوردم دیدم گوشی عماده پس گوشی من کو؟😐
سیو شده بود حاج سید ترابی
بر داشتم.
مقداد: سلام حاجی خوبی
حاجی: سلام مقداد تویی
مقداد: بله بله خودمم
حاجی: عماد کو؟
مقداد: در حال استراحت
حاجی: تو کجایی؟
مقداد: اومدم آتل بخرم
حاجی: تو چرا
مقداد: دستم ضرب دیده
حاجی: حال عماد چطوره؟
مقداد: خوبه الحمدالله
حاجی: مقداد چرا نصفه حرف میزنی تا من نپرسم هیچی نمیگی😐
مقداد: شرمنده حواسم نبود😂
حاجی: برو برو مزاحم نشو
خودمم میام آدرس بفرس
حاجی گوشی و قطع کرد منتظرهم نموند حاجی انگاری شما زنگ زدیااا
خندیدم و برگشتم بیمارستان
هادی با دیدن من از جاش بلند شد
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالشهادت📄🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[بیستوچهار]
هادی: بلاخره آتل خریدی؟
مقداد: میخوای ببرم پس بدم😐
هادی: حرص نخور
به هادی نگاه کردم و خندم گرفت داشتم با آتل ور میرفتم که گوشی عماد دوباره زنگ خورد برداشتم پدرش بود؛
با استرس به هادی نگا کردم
مقداد: بابای عماده
هادی: جواب بده
مقداد: بگم پسرت باز خواست فداکاری کنه دوتا تیر خورده؟😐💔
هادی: خب بگو عماد کار داشت نتونست زنگ بزنه بعد گوشی و بده بهش که حرف بزنه
مقداد: باشه باشه
تماس رو بر قرار کردم و تلفن رو گرفتم رو گوشم
مقداد: سلام حاج آقا
حاج آقا: سلام شما؟
مقداد: مقداد هستم
حاج آقا: عه خوبی آقا مقداد
مقداد: به لطف شما ممنونم
حاج آقا: عماد کجاس؟
مقداد: عماد یکم کار داشت گوشی هم پیشش نبود گفتم بر دارم نگران نشین
حاج آقا: زحمت کشیدی پسرم خودش میتونه حرف بزنه؟
مقداد: یه لحظه صبر کنین ببینم
حاج آقا: ....
رفتم پشت شیشه اتاق عماد یکی دوتا زدم به شیشه و به تلفن اشاره کردم
عماد هم گفت که گوشی رو ببرم
رفتم داخل و گوشی رو دادم بهش
عماد قبل اینکه بخواد حرف بزنه به شماره نگاه کرد
عماد: سلام بابا جان خوبی
حاج آقا: آقا عماد زحمت کشیدی چند بار زنگ زدم کجا بودی؟
عماد یکم سرفه کرد و صداشو سعی کرد صاف کنه
عماد: شرمنده بابا کار داشتم
حاج آقا: صدات چرا یه جوری میاد چیزی شده عماد؟
عماد: نه پدر من چیزی نیست من خوبم فرصت کردم زنگ میزنم
حاج آقا: باش برو مزاحم نمیشم
عماد: فعلا بابا جان
عماد گوشی و قطع کرد و یه نفس عمیق کشید
مقداد: استاد پیچوندنی
عماد: انتظار نداشتی که بگم دوتا تیر خوردم
مقداد: باشه بابا زیاد سخت نگیر
عماد: بگیر این گوشیو هر کی هم زنگ زد بگو کار داره نمیتونه حرف بزنه
مقداد: به نفعته زود تر خوب شیاا
عماد: چشم😂❤
از اتاق عماد رفتم بیرون هادی همچنان تکیه داده بود به دیوار
مقداد: خسته نشی یه وق
هادی: برو بابا
یه لحظه دلشوره گرفتم؛ با اینکه به خیر گذشته بود ولی بازم ذهنم درگیر بود که اگه اون تیر به قلب یا پیشونی عماد میخورد چی میشد؟ چطوری بچه ها باهاش کنار میومدن؟ الله وکیلی عماد با شهادت فاصله ای نداشت همش به خودم نهیب میزدم که مقداد تموم شد رفت چرا انقده نگرانی؟
اما از این طرف هم فکر اینکه این شغل ماست و هر لحظه ممکنه چنین اتفاقی بیوفته ذهنمو آزار میداد در واقع چنین اتفاقایی برامون عادی شده بود اما نمیدونم چرا نگران عماد بودم خواهرشو که تو اون حال دیدم به لحظه نبودش فکر کردم قاعدتا مداحی بود که اون لحظه تمام حس و حال شهادت و از نزدیک برامون رقم زد
عماد خودش یه چریکی تمام عیار بود چطوری میشه من نگرانش باشم؟ احساس میکردم دلشوره دارم میترسیدم نمیدونم از چی همه چیز برام غیر عادی بود چرا باید عماد تو پشت بام مسجد تیر بخوره؟ اونم دوتا از پهلوش؟
ناآروم بودم دلم بی قراری میکرد بی تاب بودم هیچی رو نمیتونستم قبول کنم آخه من؟ منی که کلی دوره و آموزش دیده بودم تا برسم اینجا؛ من واسه عملیات های سخت آماده شده بودم اما حالا داشتم از خودم ضعف نشون میدادم... نمیدونستم چم شده
رضوانه
جلسه که تموم شد همه بلند شدن تا برن سر کارشون داشتم پرونده ها و کاغذارو آماده میکردم که زینب صدام زد نگاهمو از پرونده ها گرفتم و انداختم به چهره ی نسبتا پریشان زینب دیگه به ترتیب پرونده ها اهمیت ندادم و خیلی جدی از رو صندلی بلند شدم و رفتم سمت زینب دستشو گرفتم و از اتاق بردمش بیرون؛ کشیدم یه گوشه تا ببینم چرا اینطوری آشفته هست آروم صداش زدم سرش پایین بود دستمو بردم سمت چانه زینب و آروم سرشو آوردم بالا؛ زینب داشت بی صدا گریه میکرد نگرانیم چند برابر شد...
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالشهادت📄🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[بیستوپنج]
رضوانه: عه زینب چرا داری گریه میکنی چی شده؟
زینب:....
رضوانه: زینب با توعم حرف بزن ببینم
زینب:....
چند بار زینب و صدا زدم اما حرف نمیزد و فقط اشک میریخت دستشو گرفتم و بردم اتاق استراحت نشستیم یه گوشه
رضوانه: زینب چرا حرف نمیزنی بگو چیشده
زینب: رضوانه....
زینب که رضوانه گفت گریش شدت گرفت؛ دستمو بردم سمت صورتشو اشکاشو پاک کردم
رضوانه: آروم باش عزیز من
زینب: رضوانه مامانم حالش بده...💔
رضوانه: چرا اتفاقی افتاده؟ آروم باش جانم
زینب: قلبش مشکل داره
رضوانه: عزیز دلم ان شاء الله بهتر میشن توکلت به خدا باشه ببین از من یاد بگیر برادرم دو تا تیر خورده عین خیالم نیست( آره جون خودت رضوانه😐😂)
زینب: نگرانشم
رضوانه: تا وقتی خدا هست اون نگرانی معنایی نداره
از جام بلند شدم و رفتم سمت یخچال دوتا آب میوه برداشتم و برگشتم پیش زینب
یکی از آب میوه هارو انداختم بغلش خودمم نشستم کنارش و افتادیم به جون آب میوه های بیچاره
زینب کمی که آروم شد همونجا دراز کشید و چشماش سنگین شد و خوابید یه پتو برداشتم کشیدم روش (بخواب وقت خوابته😂)
بلند شدم و رفتم پایین یه نگا به صندلی عماد کردم که آقای محمدی و آقای عظیمی سرش مشغول بودن رفتم سمت میز خودم و نشستم ورقه های باطله رو برداشتم و گذاشتم تو کشو حوصله ندارم بعدا مرتب میکنم
میخواستم کارمو شروع کنم که گوشیم زنگ خورد"فاطمه بانو"
برداشتم و جواب دادم
رضوانه: سلام جانم چطوری
فاطمه: سلام عزیزم ممنون تو خوبی حال برادرت چطوره؟
رضوانه: الحمدالله خوبه بابت زحمتی که کشیدی ممنونم
فاطمه: وظیفه بود خودت چیکار میکنی؟
رضوانه: هیچی داشتم کارمو شروع میکردم که شما مثل خروسای بی محل زنگ زدی
فاطمه: خیلییی بی مزه ای برو برو
رضوانه: شوخی کردم بابا قهر نکن
فاطمه: شوخی یا جدی من میرم کار دارم
فاطمه بدون اینکه منتظر حرفی باشه تلفن و قطع کرد خندیدم خواستم گوشی و بزارم زمین که از طرف فاطمه پیام اومد
(رضوانه خانم حساب شما واسه بعد)
دوتا استیکر😂❤فرستادم براش و گوشیمو خاموش کردم
‹آوین›
این رفتار شایان میتونست همه چیو به باد بده ممکن بود تحت تعقیب باشیم
پرهام با رها قرار گذاشته بود شایان هم معلوم نبود کجا گم و گور شده باید یه کاری میکردم شایان هر لحظه برام درد سر ساز بوده بعید نبود این بارم همه چی خراب شه اینطوری زحمت چندین ساله ی منو تیمم به هدر میرفت خواستم از در محبت وارد بشم اما شایان بدجوری عصبی بود و عووض شده بود
بعد من پرهام بود که کارارو پیش میبرد در واقع جانشین من بود؛ یه قهوه واسه خودم درست کردم و نشستم رو کاناپه؛ گرمای قهوه حس خوبی بهم میداد...
اما نگرانیم همه چیو خراب میکرد برادر زاده های من مامور اطلاعاتی بودن و در اصل خیلی هم زرنگ و حواس جمع همینا میتونستن حکم اعدام من و گروهکم باشن باید یه جوری اینارو از میان بر میداشتم؛ در واقع پنهان کردن این قضیه آخرای عمرش بود و دیگه نمیتونستم ادامه بدم باید گروهک رو پاک سازی میکردم و افراد مشکوک رو حذف؛ دیگه نمیتونستم تو چشم باشم باید با پرهام حرف میزدم و به فکر عوض کردن خونه باشیم.
سرمو گذاشتم رو کاناپه و چشمامو بستم میخواستم کمی آروم بگیرم که صدای چرخیدن کلید توی در تمام افکارم رو بهم ریخت مثل برق گرفته ها از جام پریدم و به آستانه ی در نگاه کردم پرهام با چهره ای آشفته اومد داخل کلید و پرت کرد رو مبل خودشم وسط حال ولو شد
آوین: پرهام چیشد؟
پرهام: رها گند زد تو همه چی
آوین: ینی چی که گند زد؟پرهام: زد زیر همه چی یکیو فرستادم دنبالش تا کارشو تموم کنه.
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
جهآد در رآهِ خـــدا
خستگے ندارد!
و این را از لبخندت
مےتوآن فهمید ...
🍂⃟🖤¦⇢ #حاجقاسم
#شهید
#بصیرت
༻۱.۲٠ به وقت عاشقی༻ 😢
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #کلیپ| #ریلز | #استوری
میزنه قلبم
داره میاد دوباره باز
بوی #محرم
#۳_روز تا #محرم💔
#بصیرت
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تکاور "پاسدار هادی خضرایی" از عوامل برنامه فرمانده صبح امروز در حین اجرای مأموریت به شهادت رسید.
#شهادتت_مبارک💔
#بصیرت
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
May 11
May 11
انقدرسینـہمیزد
بھشگفتمڪمخودتواذیتڪن..!
مےگفـت:
اینسینہنمےسوزه..
موقعشھادتهمہجاشترڪشبود
جزسینہاش••シ!'
شھیدحمیدسیاهڪالےمرادۍ••🍂
#شهیدانه🥀
#بصیرت☘
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک بازیگر در تهران دستگیر شد
«محمد صادقی» که دیروز با انتشار فیلمی از خود ماموران پلیس را تهدید کرده بود، صبح امروز توسط ماموران اطلاعات تهران در خانهاش در شرق تهران دستگیر شد.
این فرد وقتی متوجه حضور ماموران شد قصد داشت خود را از طبقه سوم به پایین پرت کند که با حضور آتشنشانی و مقام قضایی از تصمیم خود منصرف و دستگیر شد..
پ.ن : این دیگه خیلی حرف میزد خسته شده بود وقتش بود به گونی هدایت بشه جهت رفع خستگی😂😂
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
May 11
بسمربالشهادت📄🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[بیستوشش]
آوین:دردسر نشه
پرهام: اگه زنده باشه که ماهم لو رفتیم ولی کارش دیگه تمومه
آوین: کیو فرستادی؟
پرهام: یامی
آوین: پرهام یامی و سیروس رفته بودن سر وقت عماد؟
پرهام: آره
آوین: چیشد؟
پرهام: کشتنش دیگه
آوین: به همین راحتی؟
پرهام: کارشون تمیزه
آوین: خیلی تمیزه میدونستی عماد الان بیمارستانه؟
پرهام: نهههه اونا که گفتن کشتیمش
آوین: مگه قرار ما نبود فقط اذیتش کنیم؟ چرا گفتی بکشن؟
پرهام: خیلی رو مخم بود نمیخواستم دیگه ببینمش😐
آوین: پرهام میفهمی؟ اون یه اطلاعاتیه وقتی از اونجا بیاد بیرون کارمون ساختس
پرهام: یه فکری میکنم به حالش ولی واسه یامی و سیروس دارم پول دادم که بکشن نه اینکه طرف و بندازن گوشه بیمارستان هیچیشم نشه
آوین: به نفعته که زود تر جمعش کنی باید به فکر یه خونه باشیم
پرهام: خیالت جمع
آوین: ببین ینی تو میگی خیالت جمع تمام چهار ستون بدنم میلرزه
پرهام: ماماننن😑
آوین: یامان پاشو لباساتو عوض کن ببینم
پرهام:....
‹پرهام›
از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم و خودمو ولو کردم رو تخت
داشتم به کارای رها فکر میکردم که شایان اومد تو ذهنم پسره چش سفید😑
شایان هم یه تهدید بزرگ بود برامون باید یه فکری براش میکردم چرا عماد الان باید زنده باشه؟ پسره ی...
چقده رو مخمه؛ دلم میخواد خودم زجر کشیدنش و ببینم بلاخره انتقامم و میگیرم ازش اه اه
لپ تابم رو برداشتم و به یامی پیام دادم
پرهام: چیشد؟
یامی: کارش تمومه
پرهام: فردا با سیروس میای همون جای همیشگی کارت دارم
یامی: باشه آقا
پرهام: فعلا برو خودتو گم و گور کن
یامی: حله آقا
لپ تابم رو بستم و گذاشتم زیر تختم دوباره دراز کشیدم حداقل این یه کار و درست انجام داده بود اصلا مامانم چیه این بشرو حرفه ای میدونست
خوبه حالا رها رو درست انجام داده...
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالشهادت📄🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمتبیستوهفت
چشمامو مالیدم و سرمو گذاشتم روی میزم حسابی خسته بودم
چشمام داشت سنگین میشد که آقا مرتضی صدام زدن سریع خودم و جمع و جور کردم و برگشتم طرفش
رضوانه: بله؟
آقا مرتضی: خانم مهدوی شما تشریف ببرین خونه استراحت کنین
رضوانه: ولی هستم هنوز
آقا مرتضی: نه دیگه بچه هاهم دارن میرن بقیه کارا بمونه واسه فردا خسته نباشید
رضوانه: همچنین
از روی صندلیم بلند شدم و رفتم اتاق استراحت در رو آروم باز کردم زینب داشت قرآن میخوند رفتم سمتش
رضوانه: قبول باشه زینب خانم
زینب: ممنونم جانم میری؟
رضوانه: آره پاشو باهم بریم
زینب: نه من یکم کار دارم کمی بعد میرم
رضوانه: میخوای بمونم باهم بریم؟زینب: نه عزیزم شما برو خسته ای
رضوانه: باش فدات پس فعلا یا علی
زینب: علی یارت
با زینب خداحافظی کردم و رفتم خونه حدود ده دقیقه تو راه بودم وقتی رسیدم خونه چراغا هنوز روشن بود یکم عجیب بود مامان اینا تا این موقع شب بیدار نمیموندن
کلید انداختم تو در و رفتم داخل
آروم در ورودی و باز کردم و با چهره آشفته مامان و بابا روبه رو شدم
بابا آروم از جاش بلند شد و مامان هم مضطرب دوید سمتم
مامان: رضوانه دخترم کجایین شما ها عماد چرا زنگ نمیزنه نگرانشیم
رضوانه: سلام مامان جان خوبی نه عزیز من چه نگرانی یکم کارش طول کشید سالمه سالمه احتمالا شب بمونه اداره
بابا: مطمئنی چیزی نشده؟
رضوانه: بله بابا جان نگران نباشین
بابا: خیلی خب بیا برو لباساتو عوض کن خسته ای
رضوانه: چشم
رفتم اتاقم و نشستم رو تخت از تو کیفم گوشیمو برداشتم و روشنش کردم
یه پیام کوتاه از طرف عماد سریع بازش کردم آقای رضوی بودن
(خانم مهدوی عمادحالشون بهتره نگران نباشید)
این بشر چرا بهم پیام داده؟😐 اصلا گوشی عماد دستش چیکار میکنه؟😐
تشکر کردم و گوشیمو پرت کردم اون طرف تخت
بعد نظرم عوض شد و مثل برق گرفته ها گوشی و برداشتم بعد دوباره منصرف شدم و گوشی و انداختم رو تخت😐😂
بلند شدم و چادرمو در آوردم یه نگاه به گوشی کردم( نه من تورو بر نمیدارم بشین همونجا؛ بی تربیت بغلی شده😐😂)
به گوشیم چشم غره رفتم و از اتاق رفتم بیرون مامان و بابا نشسته بودن سر میز و منتظر من بودن
بابا: رضوانه خانم منتظر شماییم هاا
رضوانه: عه بابا شام نخوردین؟
مامان: خیر منتظر شما ها بودیم
تو سایت غذایی که بچه ها گذاشته بودن یخجال و گرم کردم و خوردم و قاعدتا الان میلی نداشتم ولی نشستم سر سفره و کمی غذا کشیدم
رضوانه: به به قیمه مامان پز
مامان: نه اینکه همیشه غذا رو تو درست میکنی گفتم تو دلت نمونه یه بارم من درست کنم طعم غذاهای مامان و بچشی😐
رضوانه: عه مامان سر به سرم نزار دیگه😕 از صب اداره ام
مامان: لوس غذاتو بخور
رضوانه: چشم شما حرص نخور
مامان: عماد شام خورده؟
رضوانه: آره عزیز من اون شکمو اول از همه غذا میخوره😂
مامان: آدم با داداشش اینطوری حرف نمیزنه هاا
رضوانه: چشم ببخشید😁
غذارو کشیدم و خوردم با اینکه میلی نداشتم اما همشو ریختم تو بعد شام افتادم جون ظرف ها و شستمشون...
مامان و بابا رفتن تا بخوابن منم که بی خوابی زده بود به سرم نشستم پای تلویزیون
کانال هارو اینور اون ور میکردم اما چیزی در خور خودم پیدا نکردم رسیدم به برنامه کودک داشت تام و جری رو میداد😂 نشستم و نگاش کردم اگه عماد بود میگفت باز تو بچه شدی...😐
یه نفس عمیق کشیدم و بیخیال تام و جری برنامه کودک مورد علاقم شدم؛ روی مبل دراز کشیدم و دوباره تمام اتفاقات رو مرور کردم لحظه تیر خوردن عماد؛ اولین بار که تو بیمارستان دیدمش؛ و همه این لحظه ها باعث شده بود بیشتر و بیشتر نگران و البته مواظب عماد باشم...
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالشهادت📄🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[بیستوهشت]
‹حاجمرتضی›
بچه ها که رفتن خونه منم کاری واسه انجام دادن نداشتم و رفتم خونه.
دیر وقت بود؛ آروم کلید و انداختم تو در و وارد حیاط شدم داشتم با احتیاط میرفتم تا بچه ها بیدار نشن که صدای دلنشین قرآن خوندن مطهره خانم به گوش رسید لبخند زدم و آروم رفتم پیشش و منتظر موندم تا تموم بشه
مطهره نگاهی بهم انداخت و خندید
مطهره: بازم دیر اومدی اقا مرتضی
مرتضی: شرمنده ام کارم طول کشید
مطهره: دشمنت شرمنده باشه بلاخره به هر زحمتی بود بچه هاتو خوابوندمااا😁😂
مرتضی: چقده قشنگ قرآن میخونی
مطهره: درس پس میدیم
مرتضی: عه پس که اینطور
مطهره: شام خوردی؟
مرتضی: بله اداره صرف شد
مطهره: با اینکه به غذاهای من نمیرسه ولی نوشجان برم چایی بیارم
مرتضی: اون که صد البته دست شماهم درد نکنه😂
مطهره بلند شد و من نشستم کنار قرآن و آروم آروم شروع به خوندن کردم
پنج دقیقه گذشت و مطهره با یه سینی چای اومد پیشم
مطهره: بفرما
مرتضی: ممنونم دست شما درد نکنه
با مطهره چایی رو میل کردیم که علی آقا و زهرا خانم از خواب بیدار شدن و اومدن پیشمون
علی: سلام بابایی کجا بودی کلی منتظرت موندم
زهرا: بابا امروز تو مدرسه بهمون جایزه دادننن
مرتضی: به به سلام علی اقا و زهرا خانم حالتون چطوره
با این حرفم هر دوتاشون پریدن بغلم
مطهره: چرا بیدار شدین وروجکااا
علی و زهرا: بابا اومد چرا مارو بیدار نکردی
مطهره: خب الان بیدارین دیگه نهایت لذت و ببرین😂
‹میثم›
بچه ها رفته بودن خونه و منو سهیل مونده بودیم سایت
داشتم با کامپیوتر ور میرفتم که سیهل سر و کلش پیدا شد برگشتم سمتش
میثم: تو بیکاری همش سایتو متر میکنی😐
سهیل: خب گشتن خودش یه کاره مهمیه😕😂
میثم: آهان میگم زحمت نشه برات؟سهیل: نه عزیز من چه زحمتی باعث افتخاره
میثم: زدم چسبیدی کف زمینااا بیا برو یه گزارش بنویس😐
سهیل: وا چه گزارشی
میثم: هرچی فقط بیکار نباش
سهیل: حله یکی مینویسم کف کنی
میثم: برو برو
بیکار داره میگرده خجالتم نمیکشه من اینجا از خستگی دارم پس میوفتم اون وق این بشر ایح...😐😂
پاشدم رفتم اتاق استراحت یه چرت بزنم وقتی در اتاق و باز کردم بچه ها همچنان خواب بودن یه نگا به ساعتم کردم یک و ۵۰ دقیقه چیزی به دو نمونده
اتاق که کلا تاریک بود منم با احتیاط قدم بر میداشتم تا برسم به محیط امن یه چرت بزنم پاشم نماز شب بخونم...
[نیم ساعت بعد]
چشمامو باز کردم همچنان فضای اتاق تاریک بود بلند شدم تا وضو بگیرم نماز بخونم چشام هیچ جارو نمیدید همینطور که میخواستم برم سرویس بهداشتی پای یکی از بچه هارو لگد کردم میگن نماز شب ینی پا لگد کن همینه هااا😂
بیچاره هیچی نگف فکر کنم بد جوری خوابش برده بود
وضو که گرفتم برگشتم نماز بخونم چشمام به تاریکی عادت کرده بود که سهیل و کنار دیوار دیدم خوابیده بود رفتم بالا سرش با پام زدم کنار دستش
میثم: پاشو ببینم تو مگه نرفتی گزارش بنویسی
سهیل:...
میثم: با توعم پاشو پاشو
سهیل: جان ننت ول کن بزار بخوابم
میثم: پا میشی یا آب بیارم
سهیل: بابا ولم کن خوابم میاد
میثم: سهیل پاشو تا دودمانتو به باد ندادم
سهیل: اه بیکاری آخه
میثم: پاشو نماز شبتو بخون خجالت بکش بچه
سهیل: رسما علافه بیکاری
میثم: بیکار خودتی گزارش نوشتی؟
سهیل: رو میزه ولم کن دیگه اه دستمو سوراخ کردی
میثم: تنبل😐 همش بیکار و بی عار میگرده
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالشهادت📄🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[بیستونه]
‹رضوانه›
با صدای مهربون بابا چشمامو باز کردم
بابا: رضوانه خانم نمازت قضا میشه هاا
رضوانه: عه سلام بابا ساعت چنده؟
بابا: ساعت و میخوای چیکار پاشو نمازتو بخون بعدشم برو اداره
رضوانه: خیلی ممنون😂
از رو مبل بلند شدم کمرم گرفته بود
وضو گرفتم و رفتم اتاق عماد یه نگا به دور و بر کردم تمیزه تمیز اتاق من اینطوری نبود اتاق این بشر انقده تمیز بوداااا😐
سجاده عماد و باز کردم و نمازمو تو اتاقش خوندم بعد از نماز شروع کردم به گفتن ذکر تسبیحات خانم فاطمه زهرا«س» که بابا در زد
رضوانه: جانم بابا بیا تو
بابا: رضوانه چیزی شده؟ چرا تو اتاق عماد نماز میخونی؟
رضوانه: هیچی بابا جان همینطوری دلم خواست نه اینکه اتاق این بشر خیلی تمیزه برا همین😂
بابا: اگه چیزی شده بگو
نباید لو میدادم اما نتونستم جلوی بغضم و بگیرم اون صحنه ها که یادم افتاد چشمام پر اشک شد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم
بابا: رضوانه چرا داری گریه میکنی چی شده؟ میگی یا نه؟
رضوانه: بابا عماد تیر خورده
بابا: یا امام هشتم کی کجا؟ واسه ی چی چرا الان میگی حالش چطوره؟
رضوانه: بابا جان حالش خوبه الحمدالله
بابا: خب بریم پیشش
رضوانه: بابا به مامان نگو نگران میشه عماد چیزیش نیست
بابا: از دست شما خواهر و برادرعماد مگه بجز تیر خوردن کار دیگه هم بلده
پاشو تورو میرسونم اداره خودمم میرم بیمارستان
رضوانه: باشه
بلند شدم و آماده شدم با مامان خداحافظی کردیم و رفتیم بابا منو رسوند اداره و خودش هم رفت بیمارستان...
وقتی وارد سایت شدم خلوت بود اینا چرا تا الان میخوابن کار و زندگی ندارن😐
رفتم سراغ میزم رو میزم چیزی نبود جز یه نامه چادرم رو روی سرم درست کردم و نامه رو برداشتم همینطور که داشتم بازش میکردم اطرافم رو هم نگاه میکردم که مبادا از بچه ها رو دست بخورم؛ به نامه نگا کردم خیلی خوشگل و تمیز
« ولادت آقا جانمون امام زمان «عج» رو تبریک عرض میکنم بهتون؛
بانو امروز یه مراسم داریم که خوشحال میشیم شما تشریف بیارین و بخشی از سخنرانی رو به عهده بگیرین. مراسم ویژه خواهران هست؛ از شما به عنوان یه حافظ قرآن و یه بسیجی دعوت میشه، تا با قدم های خودتون مراسم رو زیباتر کنید منتظر هستیم فعلا یاعلی»
نامه رو که خوندم خنده رو لبم نشست زیر لبم گفتم: ان شاءالله تشریف میاریم؛ به خط نامه که دقت کردم کار زینب بود
نامه رو گذاشتم تو کیفم و نشستم پای کامپیوتر
زینب اومد پیشم
رضوانه: سلام جانم خوبی آدرس و ساعت ندادیاا
زینب: سلام سلام؛ عه خوندی گفتم یکم رسمی تر باشه
رضوانه: چشم جانم حتما هستم
زینب: باهم بریم؟
رضوانه: حله
زینب: دمت گرم
زینب ازم دور شد برگشتم سمتش و آروم گفتم: ما اینیم دیگه
خندید و نشست پشت میزش
میخواستم کار جدیدی رو شروع کنم که بابام زنگ زد نگران گوشیو برداشتم
رضوانه: جانم بابا
بابا: چرا نگفتی عماد دوتا تیر خورده
رضوانه: بابا یکی یا دوتا چه فرقی میکنه مهم اینه که حالش خوبه
بابا: نخیرم واسه من فرق میکنه
رضوانه: ببخشید جانم
بابا: خیلی خب برو به کارت برس حساب شما دوتا بمونه واسه بعد
رضوانه: چشم فعلا یاعلی
بابا: فعلا
نگاهم رو کامپیوتر بود که به زینب گفتم: زینب متن چی آماده کنم؟
زینب هم خندید و گفت: دیگه استادش تویی؛ یه بخشیش باید مثل رجز خونی باشه خطاب به دشمنان جمهوری اسلامی یه بخشیش هم از خودت
با تعجب گفتم: از خودم؟ ینی چی
زینب پیچوند و جواب نداد منم بیخیال شدم...
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالشهادت📄🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[سیام]
‹سهیل›
بلند شدم و بچه هارو هم بیدار کردم همشون شدید خوابالو شده بودن با لگد همه رو بیدار میکردم تنبلا پاشین دیگههه
داشتم به یزید بازیم ادامه میدادم که گوشیم زنگ خورد ( بیچاره ها نفس راحت کشیدن😂)
هادی بود
سهیل: الو سلام هادی خوبی جانم
هادی: علیک پاشو بیا بیمارستان
سهیل: چرا
هادی: چرا و شکر مقداد رفت اداره الان من تنهام یکی باید باشه😑
سهیل: باشه میام
رومو کردم سمت بچه ها و گفتم: خب میتونید بخوابید من دارم میرم
بعدشم خندیدم و گفتم: پاشین دیگه کار مملکت رو زمین نمونه کار نکنین اون پول حرام میشه هاا از من گفتن
بچه ها از جاشون بلند شدن و منم از سالن استراحت رفتم بیرون
.
.
ماشین و روشن کردم و به سمت بیمارستان حرکت کردم
ماشین و پارک کردم و رفتم داخل شماره اتاق عماد و پرسیدم و رفتم پیش هادی
سهیل: من اومدم
هادی: نمیگفتی هم میفهمیدیم😑
سهیل: عماد و آوردن بخش؟
هادی: نه اینجا اورژانسه ولی ما بهش میگیم بخش که با کلاس تر باشه😐
سهیل: خیلی خب حالا
هادی: چرا سوال بی ربط میپرسی
سهیل: میرم عماد و ببینم
هادی: منم میام
سهیل: نه نیا
هادی: دوس دارم بیام
با هادی یکم بحث کردم و آخرشم به خنده ختم شد باهم رفتیم تو اتاق عماد داشت کتاب میخوند
سهیل: سلام آقا عماد
عماد: عه تویی سهیل سلام چطوری
سهیل: نه جانم من هادیم این بشر سهیله😂
عماد: بی مزه😑
هادی: گفتم نیارمشاا
عماد: خب میگفتی میثم بیاد اینطوری بهتر بود نه؟
سهیل: اصلا من میرم اینطوری بهتره نه؟
عماد: خیلی خب قهرنکن😂
سهیل: چطوری خوبی؟
عماد: الحمدالله؛ شما چطورین؟
سهیل: همه عالی شکر خدا فقط شما رو کم داریم
عماد: منم میام تو جمعتون نگران نباش
سهیل: به نفعته زود تر خوب شی
عماد: باشه باشه
‹مقداد›
از بیمارستان خارج شدم و رفتم اداره بچه ها هرکدوم یه طرف مشغول بودن
داشتم کارای گزارش و حل میکردم که مامانم زنگ زد...
مقداد: سلام مامان جان خوبی
مامان: سلام پسرم سریع خودتو برسون خونه
مقداد: مامان چی شده؟؟
مامان: زود باش حال رقیه خوب نیست داداشتو و خانومش هم تلفن و جواب نمیدن
مقداد: باشه باشه الان میام
نرسیده به اداره برگشتم خونه توی مسیر قلبم داشت میزد بیرون ینی چه اتفاقی واسه رقیه افتاده؟ داشتم با افکارم خودمو بیشتر نگران میکردم که رسیدم دم در خونه ماشین و خاموش کردم و سریع رفتم داخل
با دیدن مامان بالا سر رقیه و جسم بی جون رقیه انگاری یه سطل آب یخ ریختن رو سرم دویدم سمت رقیه دستشو گرفتم و صداش میزدم
مقداد: رقیه؛ آبجی چشاتو باز کن. مامان این چشه؟
مامان: مقداد الان چه وقته سواله کمک کن ببریمش بیمارستان
به کمک مامان رقیه رو سوار ماشین کردم و رفتیم بیمارستان مامان پیاده شد و پرستار هارو صدا میزد... آروم داشتم میزدم رو صورت رقیه مچ دستشو گرفتم و نبضشو نگا کردم استرس داشتم و متوجه زدن نبض نشدم همون لحظه هرچی اتفاق ممکن و غیر ممکنی از ذهنم گذشت. پرستارا اومدن و رقیه رو با برانکارد بردن داخل در ماشین و بستم و با مامان رفتیم داخل راهرو رو داشتم متر میکردم و منتظر بودم پزشک بیاد بگه حالش خوبه و چیزیش نیست
گوشیمو برداشتم و به داداشم زنگ زدم گوشیش خاموش بود بد ترین چیز تو این شرایط نبود داداش و زن داداش بود...
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
رحـمتﷲبه
عـشاقاباعـبـدﷲ...💔
#امام_حسین
#ماه_محرم
#حاج_قاسم
۱.۲٠ به وقت حاج قاسم 🖤🥀
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استوری|
🏴ویژه ماه #محرم
📡#بصیرت
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
میگفت:اگه یه روزی خواستید عاشق بشید ،
عاشق کسی بشید که بعد ِ خدا عاشق امام حسین (ع) باشه
#ع_ش_ق
#امام_حسین
#بصیرت
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
بسمربالشهادت📄🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[سیویک]
شماره ی زن داداش و گرفتم اونم خاموش بود ینی چی؟ زنگ زدم به خونشون گوشی رو پیغام گیر بود عصبانی شدم و قطع کردم کجا غیبشون زده این دوتا
به مامان نگا کردم داشت آروم اشک میریخت رفتم پیشش و نشستم کنار پاش گوشه ی چادرشو گرفتم و گفتم: نگران نباش مامان جان رقیه خوب میشه
چادرشو بوسیدم؛ همینطور نشسته بودم که یه صدای آشنا منو به خودم آورد برگشتم دیدم دانیاله
از جام بلند شدم و رفتم نزدیک تر
مقداد: دانیال تو اینجا چیکار میکنی؟
دانیال: اینجا امن نیست
مقداد: ینی چی؟
دانیال: مامان و بردار باید بریم
مقداد: پس خواهرم؟
دانیال: اونش با من
مقداد: خب بگو چیشده
دانیال: کسایی که عماد و بستن به رگبار حالا دنبال شمان حال خواهرت و جواب ندادن برادر و زنداداشت هم مربوط میشه به این موضوع
مقداد: یا خدا
دانیال: سریع مادر و بردار بیاین دنبالم
نگران خواهرت هم نباش چند تا پزشک و پرستار مطمئن بالا سرشن
مقداد: باشه باشه میام
دانیال: احتمالا خودشون میدونن عضو تیم نوپویی ولی اگه اتفاقی افتاد به هیچ وجه لو نده
مقداد: باشه
با مامان و دانیال از بیمارستان خارج شدیم از رقیه که مطمئن بودم ولی نگران داداش و زنداداش بودم ینی کجان الان؟ وای خدایا خودت کمک کن ازعماد تموم شدیم رسیدیم به اینا
دانیال: مادر جان شما بفرمایید اونجا همکارامون هستن اونجا فعلا تا موقعی که وضعیت سفید بشه اونجا بمونین نگران مقداد هم نباشین
مادر: پسرم پس دخترم چی؟
دانیال: نگران نباشین پزشک و پرستارای مطمئنی هستن بالا سرشون ان شاء الله هیچی نمیشه
مادر: منو بی خبر نزار پسرم
مقداد: برو مامان جان
دانیال: مقداد داداشت کجاس؟
مقداد: نمیدونم که هرچی زنگ میزنم بر نمیداره
دانیال: برو دعا کن اتفاقی نیوفته وگرنه کارمون سخت میشه
مقداد: چی میگی دانیال اصلا تو از کجا میدونی؟دانیال: همین بشر که بلا سر عماد آورده همراه با تیمش سوژه پرونده ماست؛ طبیعتا ماهم روش سوار بودیم از مکالمه هاش یه چیزایی رو فهمیدیم
مقداد: ببینم ینی اینا بلا سر خواهرم آوردن؟
دانیال: چرا داری جنایی میکنی یه جوری سوال میپرسی انگار هیچی سرت نمیشه خودت که بهتر میدونی😐
مقداد: الان تکلیف چیه؟
دانیال: فعلا روشون سواریم تو برو تو ون
مقداد: چرا برم تو ون مگه من نظامی نیستم میترسی بلا سرم بیاد😑
دانیال: برای اینکه این پرونده ربطی به یگان ویژه نداره منم مسولم مواظب باشم😐
مقداد: برو بابا اصلا برو یکم درباره ی نیرو های نوپو تحقیق کن میفهمی بهم بر میخوره هاا😐
دانیال: باشه شوخی کردم ولی وای به حالت بخوای خودتو بندازی جلو تیر ینی کشتمت ها
مقداد: خیلی خب حالا بعدا بهش فکر میکنم
دانیال: به فکر ما نیستی به فکر سلامتی خودت باش اومد تیر خوردی و ناقص العضو شدی هزار بار بد تر از مردنه که اون وقت دیگه نوپو بی نوپو😂
مقداد: عه زبونتو گاز بگیر من تا نمیرم از نوپو جدا نمیشم توهم به فکر پرونده باش
دانیال: رفیق خودمی دیگه
مقداد: نمکدون کارتو بکن
دانیال
سر شوخی با مقداد و باز کردم تا قضیه خواهر و برادرشو و زنداداشش رو فعلا جدی نگیره نگرانش بودم اگه میفهمید برادر و برادر خانومش رو گروگان گرفتن دیگه نمیتونست کارشو درست انجام بده
با تایید اقا مرتضی تصمیم گرفتیم که فعلا نگیم
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad