بسمربالشهادت📄🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[بیستوچهار]
هادی: بلاخره آتل خریدی؟
مقداد: میخوای ببرم پس بدم😐
هادی: حرص نخور
به هادی نگاه کردم و خندم گرفت داشتم با آتل ور میرفتم که گوشی عماد دوباره زنگ خورد برداشتم پدرش بود؛
با استرس به هادی نگا کردم
مقداد: بابای عماده
هادی: جواب بده
مقداد: بگم پسرت باز خواست فداکاری کنه دوتا تیر خورده؟😐💔
هادی: خب بگو عماد کار داشت نتونست زنگ بزنه بعد گوشی و بده بهش که حرف بزنه
مقداد: باشه باشه
تماس رو بر قرار کردم و تلفن رو گرفتم رو گوشم
مقداد: سلام حاج آقا
حاج آقا: سلام شما؟
مقداد: مقداد هستم
حاج آقا: عه خوبی آقا مقداد
مقداد: به لطف شما ممنونم
حاج آقا: عماد کجاس؟
مقداد: عماد یکم کار داشت گوشی هم پیشش نبود گفتم بر دارم نگران نشین
حاج آقا: زحمت کشیدی پسرم خودش میتونه حرف بزنه؟
مقداد: یه لحظه صبر کنین ببینم
حاج آقا: ....
رفتم پشت شیشه اتاق عماد یکی دوتا زدم به شیشه و به تلفن اشاره کردم
عماد هم گفت که گوشی رو ببرم
رفتم داخل و گوشی رو دادم بهش
عماد قبل اینکه بخواد حرف بزنه به شماره نگاه کرد
عماد: سلام بابا جان خوبی
حاج آقا: آقا عماد زحمت کشیدی چند بار زنگ زدم کجا بودی؟
عماد یکم سرفه کرد و صداشو سعی کرد صاف کنه
عماد: شرمنده بابا کار داشتم
حاج آقا: صدات چرا یه جوری میاد چیزی شده عماد؟
عماد: نه پدر من چیزی نیست من خوبم فرصت کردم زنگ میزنم
حاج آقا: باش برو مزاحم نمیشم
عماد: فعلا بابا جان
عماد گوشی و قطع کرد و یه نفس عمیق کشید
مقداد: استاد پیچوندنی
عماد: انتظار نداشتی که بگم دوتا تیر خوردم
مقداد: باشه بابا زیاد سخت نگیر
عماد: بگیر این گوشیو هر کی هم زنگ زد بگو کار داره نمیتونه حرف بزنه
مقداد: به نفعته زود تر خوب شیاا
عماد: چشم😂❤
از اتاق عماد رفتم بیرون هادی همچنان تکیه داده بود به دیوار
مقداد: خسته نشی یه وق
هادی: برو بابا
یه لحظه دلشوره گرفتم؛ با اینکه به خیر گذشته بود ولی بازم ذهنم درگیر بود که اگه اون تیر به قلب یا پیشونی عماد میخورد چی میشد؟ چطوری بچه ها باهاش کنار میومدن؟ الله وکیلی عماد با شهادت فاصله ای نداشت همش به خودم نهیب میزدم که مقداد تموم شد رفت چرا انقده نگرانی؟
اما از این طرف هم فکر اینکه این شغل ماست و هر لحظه ممکنه چنین اتفاقی بیوفته ذهنمو آزار میداد در واقع چنین اتفاقایی برامون عادی شده بود اما نمیدونم چرا نگران عماد بودم خواهرشو که تو اون حال دیدم به لحظه نبودش فکر کردم قاعدتا مداحی بود که اون لحظه تمام حس و حال شهادت و از نزدیک برامون رقم زد
عماد خودش یه چریکی تمام عیار بود چطوری میشه من نگرانش باشم؟ احساس میکردم دلشوره دارم میترسیدم نمیدونم از چی همه چیز برام غیر عادی بود چرا باید عماد تو پشت بام مسجد تیر بخوره؟ اونم دوتا از پهلوش؟
ناآروم بودم دلم بی قراری میکرد بی تاب بودم هیچی رو نمیتونستم قبول کنم آخه من؟ منی که کلی دوره و آموزش دیده بودم تا برسم اینجا؛ من واسه عملیات های سخت آماده شده بودم اما حالا داشتم از خودم ضعف نشون میدادم... نمیدونستم چم شده
رضوانه
جلسه که تموم شد همه بلند شدن تا برن سر کارشون داشتم پرونده ها و کاغذارو آماده میکردم که زینب صدام زد نگاهمو از پرونده ها گرفتم و انداختم به چهره ی نسبتا پریشان زینب دیگه به ترتیب پرونده ها اهمیت ندادم و خیلی جدی از رو صندلی بلند شدم و رفتم سمت زینب دستشو گرفتم و از اتاق بردمش بیرون؛ کشیدم یه گوشه تا ببینم چرا اینطوری آشفته هست آروم صداش زدم سرش پایین بود دستمو بردم سمت چانه زینب و آروم سرشو آوردم بالا؛ زینب داشت بی صدا گریه میکرد نگرانیم چند برابر شد...
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالشهادت📄🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[بیستوپنج]
رضوانه: عه زینب چرا داری گریه میکنی چی شده؟
زینب:....
رضوانه: زینب با توعم حرف بزن ببینم
زینب:....
چند بار زینب و صدا زدم اما حرف نمیزد و فقط اشک میریخت دستشو گرفتم و بردم اتاق استراحت نشستیم یه گوشه
رضوانه: زینب چرا حرف نمیزنی بگو چیشده
زینب: رضوانه....
زینب که رضوانه گفت گریش شدت گرفت؛ دستمو بردم سمت صورتشو اشکاشو پاک کردم
رضوانه: آروم باش عزیز من
زینب: رضوانه مامانم حالش بده...💔
رضوانه: چرا اتفاقی افتاده؟ آروم باش جانم
زینب: قلبش مشکل داره
رضوانه: عزیز دلم ان شاء الله بهتر میشن توکلت به خدا باشه ببین از من یاد بگیر برادرم دو تا تیر خورده عین خیالم نیست( آره جون خودت رضوانه😐😂)
زینب: نگرانشم
رضوانه: تا وقتی خدا هست اون نگرانی معنایی نداره
از جام بلند شدم و رفتم سمت یخچال دوتا آب میوه برداشتم و برگشتم پیش زینب
یکی از آب میوه هارو انداختم بغلش خودمم نشستم کنارش و افتادیم به جون آب میوه های بیچاره
زینب کمی که آروم شد همونجا دراز کشید و چشماش سنگین شد و خوابید یه پتو برداشتم کشیدم روش (بخواب وقت خوابته😂)
بلند شدم و رفتم پایین یه نگا به صندلی عماد کردم که آقای محمدی و آقای عظیمی سرش مشغول بودن رفتم سمت میز خودم و نشستم ورقه های باطله رو برداشتم و گذاشتم تو کشو حوصله ندارم بعدا مرتب میکنم
میخواستم کارمو شروع کنم که گوشیم زنگ خورد"فاطمه بانو"
برداشتم و جواب دادم
رضوانه: سلام جانم چطوری
فاطمه: سلام عزیزم ممنون تو خوبی حال برادرت چطوره؟
رضوانه: الحمدالله خوبه بابت زحمتی که کشیدی ممنونم
فاطمه: وظیفه بود خودت چیکار میکنی؟
رضوانه: هیچی داشتم کارمو شروع میکردم که شما مثل خروسای بی محل زنگ زدی
فاطمه: خیلییی بی مزه ای برو برو
رضوانه: شوخی کردم بابا قهر نکن
فاطمه: شوخی یا جدی من میرم کار دارم
فاطمه بدون اینکه منتظر حرفی باشه تلفن و قطع کرد خندیدم خواستم گوشی و بزارم زمین که از طرف فاطمه پیام اومد
(رضوانه خانم حساب شما واسه بعد)
دوتا استیکر😂❤فرستادم براش و گوشیمو خاموش کردم
‹آوین›
این رفتار شایان میتونست همه چیو به باد بده ممکن بود تحت تعقیب باشیم
پرهام با رها قرار گذاشته بود شایان هم معلوم نبود کجا گم و گور شده باید یه کاری میکردم شایان هر لحظه برام درد سر ساز بوده بعید نبود این بارم همه چی خراب شه اینطوری زحمت چندین ساله ی منو تیمم به هدر میرفت خواستم از در محبت وارد بشم اما شایان بدجوری عصبی بود و عووض شده بود
بعد من پرهام بود که کارارو پیش میبرد در واقع جانشین من بود؛ یه قهوه واسه خودم درست کردم و نشستم رو کاناپه؛ گرمای قهوه حس خوبی بهم میداد...
اما نگرانیم همه چیو خراب میکرد برادر زاده های من مامور اطلاعاتی بودن و در اصل خیلی هم زرنگ و حواس جمع همینا میتونستن حکم اعدام من و گروهکم باشن باید یه جوری اینارو از میان بر میداشتم؛ در واقع پنهان کردن این قضیه آخرای عمرش بود و دیگه نمیتونستم ادامه بدم باید گروهک رو پاک سازی میکردم و افراد مشکوک رو حذف؛ دیگه نمیتونستم تو چشم باشم باید با پرهام حرف میزدم و به فکر عوض کردن خونه باشیم.
سرمو گذاشتم رو کاناپه و چشمامو بستم میخواستم کمی آروم بگیرم که صدای چرخیدن کلید توی در تمام افکارم رو بهم ریخت مثل برق گرفته ها از جام پریدم و به آستانه ی در نگاه کردم پرهام با چهره ای آشفته اومد داخل کلید و پرت کرد رو مبل خودشم وسط حال ولو شد
آوین: پرهام چیشد؟
پرهام: رها گند زد تو همه چی
آوین: ینی چی که گند زد؟پرهام: زد زیر همه چی یکیو فرستادم دنبالش تا کارشو تموم کنه.
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
جهآد در رآهِ خـــدا
خستگے ندارد!
و این را از لبخندت
مےتوآن فهمید ...
🍂⃟🖤¦⇢ #حاجقاسم
#شهید
#بصیرت
༻۱.۲٠ به وقت عاشقی༻ 😢
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 #کلیپ| #ریلز | #استوری
میزنه قلبم
داره میاد دوباره باز
بوی #محرم
#۳_روز تا #محرم💔
#بصیرت
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تکاور "پاسدار هادی خضرایی" از عوامل برنامه فرمانده صبح امروز در حین اجرای مأموریت به شهادت رسید.
#شهادتت_مبارک💔
#بصیرت
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
May 11
May 11
انقدرسینـہمیزد
بھشگفتمڪمخودتواذیتڪن..!
مےگفـت:
اینسینہنمےسوزه..
موقعشھادتهمہجاشترڪشبود
جزسینہاش••シ!'
شھیدحمیدسیاهڪالےمرادۍ••🍂
#شهیدانه🥀
#بصیرت☘
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک بازیگر در تهران دستگیر شد
«محمد صادقی» که دیروز با انتشار فیلمی از خود ماموران پلیس را تهدید کرده بود، صبح امروز توسط ماموران اطلاعات تهران در خانهاش در شرق تهران دستگیر شد.
این فرد وقتی متوجه حضور ماموران شد قصد داشت خود را از طبقه سوم به پایین پرت کند که با حضور آتشنشانی و مقام قضایی از تصمیم خود منصرف و دستگیر شد..
پ.ن : این دیگه خیلی حرف میزد خسته شده بود وقتش بود به گونی هدایت بشه جهت رفع خستگی😂😂
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
May 11
بسمربالشهادت📄🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[بیستوشش]
آوین:دردسر نشه
پرهام: اگه زنده باشه که ماهم لو رفتیم ولی کارش دیگه تمومه
آوین: کیو فرستادی؟
پرهام: یامی
آوین: پرهام یامی و سیروس رفته بودن سر وقت عماد؟
پرهام: آره
آوین: چیشد؟
پرهام: کشتنش دیگه
آوین: به همین راحتی؟
پرهام: کارشون تمیزه
آوین: خیلی تمیزه میدونستی عماد الان بیمارستانه؟
پرهام: نهههه اونا که گفتن کشتیمش
آوین: مگه قرار ما نبود فقط اذیتش کنیم؟ چرا گفتی بکشن؟
پرهام: خیلی رو مخم بود نمیخواستم دیگه ببینمش😐
آوین: پرهام میفهمی؟ اون یه اطلاعاتیه وقتی از اونجا بیاد بیرون کارمون ساختس
پرهام: یه فکری میکنم به حالش ولی واسه یامی و سیروس دارم پول دادم که بکشن نه اینکه طرف و بندازن گوشه بیمارستان هیچیشم نشه
آوین: به نفعته که زود تر جمعش کنی باید به فکر یه خونه باشیم
پرهام: خیالت جمع
آوین: ببین ینی تو میگی خیالت جمع تمام چهار ستون بدنم میلرزه
پرهام: ماماننن😑
آوین: یامان پاشو لباساتو عوض کن ببینم
پرهام:....
‹پرهام›
از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم و خودمو ولو کردم رو تخت
داشتم به کارای رها فکر میکردم که شایان اومد تو ذهنم پسره چش سفید😑
شایان هم یه تهدید بزرگ بود برامون باید یه فکری براش میکردم چرا عماد الان باید زنده باشه؟ پسره ی...
چقده رو مخمه؛ دلم میخواد خودم زجر کشیدنش و ببینم بلاخره انتقامم و میگیرم ازش اه اه
لپ تابم رو برداشتم و به یامی پیام دادم
پرهام: چیشد؟
یامی: کارش تمومه
پرهام: فردا با سیروس میای همون جای همیشگی کارت دارم
یامی: باشه آقا
پرهام: فعلا برو خودتو گم و گور کن
یامی: حله آقا
لپ تابم رو بستم و گذاشتم زیر تختم دوباره دراز کشیدم حداقل این یه کار و درست انجام داده بود اصلا مامانم چیه این بشرو حرفه ای میدونست
خوبه حالا رها رو درست انجام داده...
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالشهادت📄🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمتبیستوهفت
چشمامو مالیدم و سرمو گذاشتم روی میزم حسابی خسته بودم
چشمام داشت سنگین میشد که آقا مرتضی صدام زدن سریع خودم و جمع و جور کردم و برگشتم طرفش
رضوانه: بله؟
آقا مرتضی: خانم مهدوی شما تشریف ببرین خونه استراحت کنین
رضوانه: ولی هستم هنوز
آقا مرتضی: نه دیگه بچه هاهم دارن میرن بقیه کارا بمونه واسه فردا خسته نباشید
رضوانه: همچنین
از روی صندلیم بلند شدم و رفتم اتاق استراحت در رو آروم باز کردم زینب داشت قرآن میخوند رفتم سمتش
رضوانه: قبول باشه زینب خانم
زینب: ممنونم جانم میری؟
رضوانه: آره پاشو باهم بریم
زینب: نه من یکم کار دارم کمی بعد میرم
رضوانه: میخوای بمونم باهم بریم؟زینب: نه عزیزم شما برو خسته ای
رضوانه: باش فدات پس فعلا یا علی
زینب: علی یارت
با زینب خداحافظی کردم و رفتم خونه حدود ده دقیقه تو راه بودم وقتی رسیدم خونه چراغا هنوز روشن بود یکم عجیب بود مامان اینا تا این موقع شب بیدار نمیموندن
کلید انداختم تو در و رفتم داخل
آروم در ورودی و باز کردم و با چهره آشفته مامان و بابا روبه رو شدم
بابا آروم از جاش بلند شد و مامان هم مضطرب دوید سمتم
مامان: رضوانه دخترم کجایین شما ها عماد چرا زنگ نمیزنه نگرانشیم
رضوانه: سلام مامان جان خوبی نه عزیز من چه نگرانی یکم کارش طول کشید سالمه سالمه احتمالا شب بمونه اداره
بابا: مطمئنی چیزی نشده؟
رضوانه: بله بابا جان نگران نباشین
بابا: خیلی خب بیا برو لباساتو عوض کن خسته ای
رضوانه: چشم
رفتم اتاقم و نشستم رو تخت از تو کیفم گوشیمو برداشتم و روشنش کردم
یه پیام کوتاه از طرف عماد سریع بازش کردم آقای رضوی بودن
(خانم مهدوی عمادحالشون بهتره نگران نباشید)
این بشر چرا بهم پیام داده؟😐 اصلا گوشی عماد دستش چیکار میکنه؟😐
تشکر کردم و گوشیمو پرت کردم اون طرف تخت
بعد نظرم عوض شد و مثل برق گرفته ها گوشی و برداشتم بعد دوباره منصرف شدم و گوشی و انداختم رو تخت😐😂
بلند شدم و چادرمو در آوردم یه نگاه به گوشی کردم( نه من تورو بر نمیدارم بشین همونجا؛ بی تربیت بغلی شده😐😂)
به گوشیم چشم غره رفتم و از اتاق رفتم بیرون مامان و بابا نشسته بودن سر میز و منتظر من بودن
بابا: رضوانه خانم منتظر شماییم هاا
رضوانه: عه بابا شام نخوردین؟
مامان: خیر منتظر شما ها بودیم
تو سایت غذایی که بچه ها گذاشته بودن یخجال و گرم کردم و خوردم و قاعدتا الان میلی نداشتم ولی نشستم سر سفره و کمی غذا کشیدم
رضوانه: به به قیمه مامان پز
مامان: نه اینکه همیشه غذا رو تو درست میکنی گفتم تو دلت نمونه یه بارم من درست کنم طعم غذاهای مامان و بچشی😐
رضوانه: عه مامان سر به سرم نزار دیگه😕 از صب اداره ام
مامان: لوس غذاتو بخور
رضوانه: چشم شما حرص نخور
مامان: عماد شام خورده؟
رضوانه: آره عزیز من اون شکمو اول از همه غذا میخوره😂
مامان: آدم با داداشش اینطوری حرف نمیزنه هاا
رضوانه: چشم ببخشید😁
غذارو کشیدم و خوردم با اینکه میلی نداشتم اما همشو ریختم تو بعد شام افتادم جون ظرف ها و شستمشون...
مامان و بابا رفتن تا بخوابن منم که بی خوابی زده بود به سرم نشستم پای تلویزیون
کانال هارو اینور اون ور میکردم اما چیزی در خور خودم پیدا نکردم رسیدم به برنامه کودک داشت تام و جری رو میداد😂 نشستم و نگاش کردم اگه عماد بود میگفت باز تو بچه شدی...😐
یه نفس عمیق کشیدم و بیخیال تام و جری برنامه کودک مورد علاقم شدم؛ روی مبل دراز کشیدم و دوباره تمام اتفاقات رو مرور کردم لحظه تیر خوردن عماد؛ اولین بار که تو بیمارستان دیدمش؛ و همه این لحظه ها باعث شده بود بیشتر و بیشتر نگران و البته مواظب عماد باشم...
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad