eitaa logo
بصیرت
1.1هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
12 فایل
کلام_شهید💌 هیچ وقت نگو: ✘محیط خرابه منم خراب شدم✘ همانگونه که هرچه هوا سردتر❄️باشد لباست را #بیشتر میکنی! پس هر چه جامعه فاسدتر شد تو #لباسِ_تقوایت را بیشتر کن...👌 ارتباط با بیسیم چی @Breeze_110 نظر انتقاد پیشنهاد تبادل تبلیغات👆👆 ∞|♡ʝσiŋ🌱↷
مشاهده در ایتا
دانلود
+میگفت‌کربلا‌چه‌شکلیه؟ -جواب‌داد:‌بهشته‌خدا‌روی‌زمین +پرسیدچرا؟! -آخه‌‌جایی‌که‌امام‌حسین‌اونجا‌قدم‌میزنه با‌بهشت‌فرقی‌نمیکنه...(:" ♥️✨ .•°``°•.¸.•°``°•          •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 🏴 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من ضرر کردم ....😔♥️🕊 ‌‌ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
4_5864012337781936544.mp3
2.3M
این‌پادکست و گوش‌دادی !؟🥺💔 اگررر این‌ مدل‌ووو می‌پسندی 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
15.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به تو از دور سلام✋💔😭 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
بسم‌رب‌الشهادت . . [سی‌و‌شش] میثم: مقداد دستت مقداد: ... میثم: آقا مقداد پاشو بریم پایین باید دستتو باند پیچی کنیم مقداد: من خوبم میثم: فکر کنم هف هش تا بخیه لازم باشی مقداد: چیزی نیست رفتم جلو و نشستم رو به روی مقداد چشماشو بسته بود و سرشو گرفته بود بالا آروم دستشو گرفتم جلو مقداد هم مقاومتی نکرد. یه نگا کردم میثم: نچ نچ چیکار کردی با خودت زخمت عمیقه پاشو دیگه مقداد: میثم چرا گفتی باید اول از رو جنازه من رد شی؟ چرا خودتو به جای من معرفی کردی؟ میثم: الان اینا ذهنتو درگیر کرده؟ مقداد: حالم بده میثم: تو بزار به حساب رفاقت مقداد: اگه جدی جدی فکر میکرد تو مقدادی یه بلایی سرت میومد نمیگفتی من چطوری میخوام خودمو ببخشم؟ میثم: حالا که اتفاقی نیوفتاده مقداد: باشه ولی بعدا من با تو کار دارم میثم: خیلی خب دستتو بده من بلند شو مقداد: چیزی نیست که یکم دستمو بریدم میثم: تو به این میگی چیزی نیست؟ کم کمش نه تا بخیه میخواد مقداد: با من بحث نکن میثم😐 میثم: باشه پاشو از زیر بازوی مقداد گرفتم و کمکش کردم بلند شه دستش عمیق بریده شده بود و یک سره خون میومد فکر کنم فشار افتاده بود. نمیتونست خوب راه بره و انگاری داشت از حال میرفت به هر زحمتی بود رفتیم پایین. چند تا پرستار مارو دیدن و اومدن سمتمون اشاره کردن که تو کدوم اتاق بریم. با مقداد رفتیم تو یکی از اتاق ها. کمکش کردم تا بشینه؛ جای زخمشو محکم گرفته بود وقتی به صورتش نگا میکردم قلبم تیر میکشد. شاید تو ظاهر یه بریدگی ساده بوده باشه ولی میفهمیدم داره چه دردی رو تحمل میکنه. پرستار اومد داخل بهش میخورد از ما بزرگ تر باشه. یه لبخندی زد و رفت سراغ بتادین. برش داشت و کارشو شروع کرد بعد زخم مقداد و ضد عفونی کرد. رفت سراغ بی حسی. مقداد داشت از سوزش زیاد دستش زجر میکشید سرشو گرفت بالا و نگام کرد آروم بهش گفتم نترس چیزی نیست. خنده ی کوچیکی کرد و دوباره نگاهشو دوخت به دست خونیش... پرستار شروع کرد به بخیه زدن. آخرش هم با یه باند کار و تموم کرد و رو به من کرد و گفت: زیاد به دستش فشار نیاره چیزیش نیس تشکر کردم و پرستار رفت بیرون مقداد داشت با باند ور میرفت که یه لحظه سرشو بالا گرفت مقداد: میثم تو چرا نشستی جلوم میثم: میخوای بیام بشینم کنارت مقداد: تو کار نداری؟ میثم: دارم مقداد: خب برو انجامش بده میثم: تا اطلاع بعدی کارم اینه که از تو مواظبت کنم به خصوص که الان زخمی شدی مقداد: آهان ممنون زحمت میکشی میثم: خواهش میکنم مقداد: الان در توانت هست که این محل رو ترک کنی؟ میثم: خیر مقداد: آها باشه. پس اگه اتفاقی افتاد من مسؤل نیستم😐 میثم: لطفا کمی دراز بکش حالت خوب شه یه آب میوه میخرم برات فشارت برگرده سر جاش مقداد: نمیخوام دیگه دراز بکشم کفایت میکنه میثم: باشه فقط جان ننت استراحت کن مقداد: مامانم کجاس؟ میثم: پیش همکارای خانم مقداد: خواهرم چی؟ میثم: هان... چیزه... استراحت میکنن دیگه مقداد: چرا با استرس حرف میزنی بگو چیشده میثم: چی چیشده هیچی بابا چرا جنایی میکنی😑 مقداد: ببین خوبه خودتم میدونی یه نظامی و نمیشه گول زد پس مثل بچه آدم حرف بزن میثم: راستش یامی رفته بود اتاق خانم رضوی یه ساک گذاشته بود اونجا که...😕 . . ادامه دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌الشهادت . . [‌سی‌و‌‌هفت] مقداد: که...؟ میثم: توش بمب بود😕 مقداد: خب الان چیشد. چرا وایستادییی؟😦 میثم: تورخدا بشین پا نشو مقداد: چی چیو پا نشو اصلا من میرم ملاقات خواهرم میثم: وای خدا چه گیری کردیم مقداد با نگرانی از جاش بلند شد لنگان لنگان داشت راه میرفت رفتم جلو و بازوش رو گرفتم میثم:چته چرا اینطوری راه میری مقداد: هیچی اون بشر یکی زد تو پام الانم درد میکنه میثم: آی آی اونی که به تو مدرک هنر های رزمی رو داده چه دیوونه ای بوده مقداد: هوی درست حرف بزنااا میثم: باشه بزار کمکت کنم نمیتونی را بری مقداد: لازم نکرده مقداد با هر زحمتی بود خودشو رسوند اتاق خواهرش اون اطراف خلوت بود و فقط بچه های خودمون بودن مقداد مضطرب رفت جلو سرشو انداخت پایین و از خانم محمودی پرسید مقداد: ببخشید خواهرم کجاست؟ خانم محمودی: نگران نباشین بردنشون یه اتاق دیگه کسی تو اتاق نیست جز بچه های چک و خنثی مقداد برگشت سمتم مقداد: اگه نتونن بمب و خنثی کنن که یه بیمارستان میره رو هوا میثم: فضولیش به تو نیومده بعدشم بهتره تو فقط تو دایره کاری خودت نظر بدی😐 مقداد: برو بابا نه اینکه تو خیلی از چک و خنثی سر در میاری میثم: برادر من بفرما بیرون لطفا اینجارو شلوغ نکن مقداد: ببین کم پاپیچ من شو حوصله ندارمااا میثم: باشه حالا چرا قهر میکنی مقداد: اصلا من نمیدونم تو اینجا چیکار میکنی میثم: برادر من، متهم همین! مقداد: همکار گرامی متهم و بردن. تو اون اتاق متهمی وجود نداره که مثل عجل معلق وایستادی اینجا😐 میثم: به من ربطی نداره مقداد: واییی خدا تو چقده لجبازی اه مامانت چی میکشه از دستت میثم: همون چیزیو میکشه که مامانت از دست تو میکشه😂 مقداد: ببند فقط. الان وقت بحث نیس یه دفعه دیدی هردومون رفتیم رو هوا هااا میثم: اه چرا جو و اکشن میکنی فقط من و تو نیستیم که بگیم آقا ما با منفجر شدن بمب مشکلی نداریم. مقداد:.... دوباره بحثمون بالا گرف که یکی از بچه های چک و خنثی ازا تاق اومدن بیرون با تعجب نگاش کردم و گفتم میثم: چیشد منفجر شد؟ مقداد: آقا میثم بهتره ببندی. چون دلم میخواد خودم با دستای خودم خفت کنم😐 میثم: پس نترکید! علی: چرا منفجر شد ولی شما حواست نبود برا همین صداشو نشنیدی. میثم: عه پس حله😂 مقداد: بیخیال آقا علی علی: خب خداروشکر خنثی شد. آقا مقداد باز چه بلایی سر خودت آوردی؟ مقداد: هیچی چیزی نیست یکم بریدم دستمو علی: برادر ما چندین ساله داریم بمب خنثی میکنیم اینهمه زخمی نشدیم اون وق شما...😑 میثم: کارشه عادت کردیم😂 علی: مزه نریز😐 جمع کنین خودتونو زشته عه. مقداد: آقا خسته نباشین علی: همچنین فعلا یاعلی مقداد: برو علی یارت . . ادامه دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌الشهادت . . [سی‌و‌هشت] یامی و دار و دستش قصد بمب گزاری تو بیمارستان رو داشتن. که به لطف خدا هدفشون به سنگ خورد و سه نفر دستگیر شدن... ولی هنوز خبری از برادر و زن داداش آقای رضوی نیست. مرتضی با آوردن یامی و دو نفر دیگه به دستور آقای ابراهیمی باید بازجویی رو شروع میکردم یامی تو اتاق نشسته بود. در رو باز کردم و رفتم تو سرشو گذاشته بود رو میز و با صدای باز شدن در اونم سرشو گرفت بالا. رفتم جلو تر و صندلی روکشیدم عقب و نشستم. پرونده و دوربین رو گذاشتم رو میز و به یامی نگاه کردم. آقا مرتضی: خب آقای یامی یامی: ... آقا مرتضی: تعریف کن ببینیم یامی: آقا... آقا بخدا ما بی گناهیم آقا مرتضی: قسم نخورر یامی: آقا ما از شهرستان اومدیم اینجا مهمونیم آقا مرتضی: ولی ما که از فرودگاه گذارش گرفتیم اسم شما نبود یامی: شاید اشتباه فنی بود اقا مرتضی: احتمالا... خب قضیه اون ساک دستی چی بود که گذاشتی تو اتاق و رفتی؟ یامی: سرگرد ببین گفتم که وسایل شخصیم بود گذاشتم اونجا تا برم بیرون یه چیزی بخرم بیام که منو بی خود و بی جهت گرفتن آقا مرتضی: پس شما به بمب ساعتی میگین وسایل شخصی یامی: بابا من از چیزی خبر ندارم اقا مرتضی: رئیست کیه؟ یامی: رئیس چیه سرگرد آقا مرتضی: اولا من سرگرد نیستم ثانیا رئیس به کسی میگن که تو ازش واسه کارت کسب تکلیف میکنی... خب حالا فهمیدی؟ یامی: جناب سرهنگ من رئیس ندارم آقا مرتضی: این گوشی مال کیه؟ یامی: خب مال کی میخواد باشه ماله خودمه آقا مرتضی: عه قابشم که چریکیه. رمزش، رمزشو باز کن یامی: هان.... چیزه... رمزش یادم نیست آقا مرتضی: عه چه جالب بیا من برات باز کنم یامی: اقا بیخیال من شین بد میشه براتون آقا مرتضی: تهدید یه مامور اطلاعاتی جرم محسوب میشه یامی: گفتم که ولم کنین برم آقا مرتضی:عجله نداشته باش. داریم میرسیم به جاهای شیرینش از اتاق اومدم بیرون آقای ابراهیمی اونجا بودن آقا مرتضی: بی نتیجه. حرف نمیزنه. بهتره کمی به حال خودش باشه آقای ابراهیمی: باشه ممنون خسته نباشی آقا مرتضی: همچنین آقا هنوزم باورم نمیشد چطوری زنده موندم. احساس میکردم بعد اون دو تا تیری که خورده به پهلوم همه چی فرق کرده. دوباره همه ی اتفاقا مثل یه فیلم از ذهنم گذشت احساس میکردم چهره ی کسی که بهم شلیک کرده رو دیدم ولی نمیتونستم دقیق روش تمرکز کنم... درد و سوزشی که داشتم آزارم میداد. تقریبا غیر قابل تحمل بود اما مجبور بودم؛ با صدای باز شدن در، نگاهمو از سقف گرفتم و به در انداختم..... . . ادامه دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌الشهادت . . [سی‌و‌نه] شایان بود؛ این اینجا چیکار میکرد؟ اصلا از کجا میدونست؟ یکم خودمو کشیدم بالا و به شایان نگا میکردم یه چفیه و کوله پشتی دستش بود... چهره ی خیلی آشفته ای هم داشت. منم لبخند از صورتم محو شد و مضطرب شایان رو نگا کردم شایان: سلام عماد: سلام شایان. چرا آشفته ای بیا ببینم. شایان که اومد جلوتر و با این حرفم گریش گرفت. سعی کردم بشینم. شایان خودشو انداخت بغلم و گریش شدت گرفت منم بغلش کردم و سعی بر این داشتم که آرومش کنم. عماد: شایان داری نگرانم میکنی میگی چیشده؟ گریه نکن عزیز من شایان: پسر دایی حلالم کن. عماد: این چه حرفیه که میزنی. میشه توضیح بدی؟ شایان: همه ی این اتفاقا تقصیر مامانم و پرهامه عماد: از کجا میدونی؟ شایان: پسر دایی بخدا من خلاف نکردم. از همه ی کارام هم توبه کردم. دیگه حساب من از خانوادم جداست عماد: شایان خان من همه چیو میدونم. میدونم که حساب تو از مادرت جداست. ولی تو اگه تعریف کنی که چیشده من بیشتر میتونم کمکت کنم...😎 شایان: پسر دایی من فهمیدم که مامانم یه سری آدم فرستاده بود مسجد سراغ شما. بعدشم که نتونسته بودن کارشونو درست انجام بدن مامانم عصبانی میشه و میخواد که... عماد: میخواد چی؟ شایان: میخواست که دختر دایی رو حذف کنه... عماد: خب چیشد؟ رضوانه حالش چطوره؟ شایان: منو فرستاده بود بیمارستان دنبال دختردایی منم وقتی فهمیدم هدفش چیه رها رو دست به سر کردم خودمم رفتم خونه. مامانم منو از خونه بیرون کرد. وسایل هامو برداشتم. همینطوری تو خیابون میگشتم که یه مسجد با در باز دیدم. رفتم مسجد خادمش پدر شهید بود...چفیه پسر شهیدش رو داد بهم؛ ایناهاش شایان چفیه رو گرفت سمتم منم از دستش گرفتم و بوسیدم. حس خوبی بهم میداد عماد: شایان جان عزیز من. من تو رو بهتر از هرکسی میشناسم. توهم که بحمدالله زود متوجه کار خلاف شدی و انجامش ندادی. توبه هم که کردی. اگه فکر میکنی من از دستت ناراحتم به خاطر وضعیت الانم در اشتباهی. من خودم میدونم همه ی این اتفاقا به خاطر شغلمه. پس تو مقصر نیستی. هرکی هم مقصر باشه کاملا قانونی تنبیه میشه خب؟ شایان: میدونستم اگه بیام پیشت و همه چیو بهت میگم کمکم میکنی. من دیگه مزاحم نمیشم میرم استراحت کن عماد: مراحمی عزیز دلم. کجا میری؟ شایان: نمیدونم عماد: عه. پس برو خونه ی ما شایان: نه نمیخوام مزاحم شم دختر دایی راحت نمیشن عماد: قبل اینکه اون دختر دایی شما باشه خواهر منه پس حرفی نمیمونه میری خونه خب؟ خونه ی داییته دیگه😁 شایان: آخه عماد: آخه نداره همین گه گفتم شایان: ممنونم عماد: برو به سلامت شایان: فعلا یاعلی عماد: آقا شایان شایان: بله عماد: اگه کاری داشتی یا اتفاقی افتاد حتما بهم بگو باشه؟ شایان: چشم عماد : منور به صحن کربلا🌱 . . ادامه دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌‌‌المهدی🌱 . . [چهل‌ام‌] شایان که باهام خداحافظی کرد رفت سمت در یه لحظه برگشت و نگام کرد دوباره اومد سمتم. چفیه رو گذاشت رو پام و بدون هیچ حرفی سریع از اتاق رفت بیرون. چفیه رو آروم برداشتم و گرفتم سمت صورتم. بوی خوبی میداد.... یه تیکه از مداحی غدیر یادم اومد. "علی برکت زندگیامونه علی پرچم ظهور آقامونه من آماده ام برا بیعت با علی تا آزادی قدس مونده یه یاعلی" . . آرامش مداحی باعث شده بود خیلی ازش خوشم بیاد. چفیه تو دستام جا خوش کرده بود... راستش نمیتونستم ازش دل بکنم. ینی چرا شایان اینو داده بود به من؟ نمیدونستم چفیه کدوم شهید بزرگواره. ولی از همون شهید خواستم که شفاعتم کنه... که منم اسمم بره تو لیست شهدای گمنام؛... از وقتی نوچه های بی عرضه ی پرهام نتونسته بودن کار حذف عماد و درست انجام بدن همه چی خراب شده بود. عماد و خواهرش بهمون شک کرده بودن. باید تهدیدشون میکردم. برا همین یکی از آدمای مطمئن خودمو فرستادم سراغ رفیق عماد. به یه طریقی به خواهر رضوی مکمل های تقلبی داده بودن که فقط یه مدت اذیتش کنه. بعدشم به رها سپردم تا برادر و زن داداش رضوی رو گروگان بگیرن تا شاید شد ازش حرف کشید. حساب عماد و رضوانه هم بمونه واسه بعد. شماره ی یامی رو هرچقد میگرفتم خاموش بود. عصبی شده بودم... شماره ی پرهام و گرفتم بعد شش تا بوق برداشت آوین: پرهام یامی چرا گوشیشو بر نمیداره؟ پرهام: مامان...چیزه😥 اوین: چیزه و کوفت درست حرف بزن ببینم پرهام: یامی و با دونفر از دستیار هاش گرفتن آوین: لعنتیییی کجا😠 پرهام: یامی تک روی کرده بود. میخواست بالا سر خواهر رفیق عماد بمب بزاره هم اون هم بیمارستان بره رو هوا بعدشم که رضوی رو بکشه.😐 هاله هم قضیه رو میدونسته و باهم این تصمیم و گرفتن. آوین: نه نه اینطوری که ما لو میریم پرهام سریع خودتو برسون خونهههه😡 پرهام: مامان آروم باش تو راهم دارم میام😐 آوین: پرهام حرف نزننن همش تقصیر نوچه های بی عرضه ی توعه پرهام: اومدم مامان😶 گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم روی مبل. اعصابم بدجوری خراب شده بود. اگه لو بریم کارمون تمومه. اگه بفهمن هدفمون از این باند بمب گزاری و بهم ریختن امنیت کشوره دیگه نمیتونیم هیچ جوره جمعش کنیم. شماره رها رو گرفتم؛ بعد دو بوق برداشت رها: سلام خانم جون خوبی آوین: علیک داری چه غلطی میکنی؟ با اون جوجه امنیتی و زنش چیکار کردی؟ رها: خانم پسره که هنوز بیهوشه دختره هم تو یه اتاق دیگه بستیمش هنوز بهوش نیومده. آوین: ببین دارم تاکید میکنم فقط اذیتش میکنی خب؟ اگه بمیرن لو میریم یه سطل آبی چیزی روش خالی کن تا بهوش بیاد کمی حرف بکش ازش و تهدیدش کن. ولی نباید بمیره فهمیدی؟ رها: بله خانم حله شما خیالتون راحت سیروس هم اینجاست همه چی داره عالی پیش میره آوین: در ضمن یامی و دو نفر دیگه رو گرفتن حواستون جمع باشه. اونا خیلی زرنگن مثل شماها بی عرضه نیستن رها: خانم ثابت میکنم بهتون که ما زرنگ تریم آوین: خیلی خب برو دیگه رها: خدافظ گوشی رو که قطع کردم صدای پیچیدن کلید توی قفل در اومد پرهام بود. آوین: پرهام ما الان چه غلطی کنیم؟ پرهام: بزار برسم بعد میگم چه غلطی کنیم😂 آوین: تشریف بیار😐 پرهام اومد و چهار زانو نشست کنار مبل پرهام: مامان اینجا دیگه امن نیست از وقتی شایان دستمونو گذاشت تو پوست گردو و عماد و رضوانه زندن دیگه نمیتونیم اینجا بمونیم اگه شایان بخواد براشون حرف بزنه و عماد و رضوانه هم جدی بگیرن همین فردا پس فردا میریزن اینجا و الفاتحه آوین: خب اینو که خودمم میدونم یه راهکار بده پرهام: آهان و اما راهکار. باید خونه رو عوض کنیم. و برا اینکه کسی آدرس خونمون رو نخواد میگیم رفتیم مسافرت. مثلا آلمان اینطوری دیگه همه چی در امن و امانه. باید نیرو های جدیدی پیدا کنیم و اونایی که شک داریم که شاید آلوده شده باشن رو حذف میکنیم. مثل یامی! . . ان‌شاءالله ادامه خواهد داشت... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتی جالب از حاج قاسم 🖤❤️ یک شب دلش شکست به زینب گلایه کرد فردا هنوز سَر نزده، انتخاب شد...!💔 🦋 🖤 🥀 ♡*۱.۲٠ به وقت حاج قاسم*♡ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊