بسمربالشهادت
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[سیوهشت]
#رضوانه
یامی و دار و دستش قصد بمب گزاری تو بیمارستان رو داشتن. که به لطف خدا هدفشون به سنگ خورد و سه نفر دستگیر شدن... ولی هنوز خبری از برادر و زن داداش آقای رضوی نیست.
#اقا مرتضی
با آوردن یامی و دو نفر دیگه به دستور آقای ابراهیمی باید بازجویی رو شروع میکردم
یامی تو اتاق نشسته بود. در رو باز کردم و رفتم تو سرشو گذاشته بود رو میز و با صدای باز شدن در اونم سرشو گرفت بالا.
رفتم جلو تر و صندلی روکشیدم عقب و نشستم. پرونده و دوربین رو گذاشتم رو میز و به یامی نگاه کردم.
آقا مرتضی: خب آقای یامی
یامی: ...
آقا مرتضی: تعریف کن ببینیم
یامی: آقا... آقا بخدا ما بی گناهیم
آقا مرتضی: قسم نخورر
یامی: آقا ما از شهرستان اومدیم اینجا مهمونیم
آقا مرتضی: ولی ما که از فرودگاه گذارش گرفتیم اسم شما نبود
یامی: شاید اشتباه فنی بود
اقا مرتضی: احتمالا... خب قضیه اون ساک دستی چی بود که گذاشتی تو اتاق و رفتی؟
یامی: سرگرد ببین گفتم که وسایل شخصیم بود گذاشتم اونجا تا برم بیرون یه چیزی بخرم بیام که منو بی خود و بی جهت گرفتن
آقا مرتضی: پس شما به بمب ساعتی میگین وسایل شخصی
یامی: بابا من از چیزی خبر ندارم
اقا مرتضی: رئیست کیه؟
یامی: رئیس چیه سرگرد
آقا مرتضی: اولا من سرگرد نیستم ثانیا رئیس به کسی میگن که تو ازش واسه کارت کسب تکلیف میکنی... خب حالا فهمیدی؟
یامی: جناب سرهنگ من رئیس ندارم
آقا مرتضی: این گوشی مال کیه؟
یامی: خب مال کی میخواد باشه ماله خودمه
آقا مرتضی: عه قابشم که چریکیه. رمزش، رمزشو باز کن
یامی: هان.... چیزه... رمزش یادم نیست
آقا مرتضی: عه چه جالب بیا من برات باز کنم
یامی: اقا بیخیال من شین بد میشه براتون
آقا مرتضی: تهدید یه مامور اطلاعاتی جرم محسوب میشه
یامی: گفتم که ولم کنین برم
آقا مرتضی:عجله نداشته باش. داریم میرسیم به جاهای شیرینش
از اتاق اومدم بیرون آقای ابراهیمی اونجا بودن
آقا مرتضی: بی نتیجه. حرف نمیزنه. بهتره کمی به حال خودش باشه
آقای ابراهیمی: باشه ممنون خسته نباشی
آقا مرتضی: همچنین آقا
#عماد
هنوزم باورم نمیشد چطوری زنده موندم. احساس میکردم بعد اون دو تا تیری که خورده به پهلوم همه چی فرق کرده. دوباره همه ی اتفاقا مثل یه فیلم از ذهنم گذشت احساس میکردم چهره ی کسی که بهم شلیک کرده رو دیدم ولی نمیتونستم دقیق روش تمرکز کنم... درد و سوزشی که داشتم آزارم میداد. تقریبا غیر قابل تحمل بود اما مجبور بودم؛ با صدای باز شدن در، نگاهمو از سقف گرفتم و به در انداختم.....
.
.
ادامه دارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالشهادت
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[سیونه]
#عماد
شایان بود؛ این اینجا چیکار میکرد؟ اصلا از کجا میدونست؟ یکم خودمو کشیدم بالا و به شایان نگا میکردم یه چفیه و کوله پشتی دستش بود... چهره ی خیلی آشفته ای هم داشت. منم لبخند از صورتم محو شد و مضطرب شایان رو نگا کردم
شایان: سلام
عماد: سلام شایان. چرا آشفته ای بیا ببینم.
شایان که اومد جلوتر و با این حرفم گریش گرفت. سعی کردم بشینم. شایان خودشو انداخت بغلم و گریش شدت گرفت منم بغلش کردم و سعی بر این داشتم که آرومش کنم.
عماد: شایان داری نگرانم میکنی میگی چیشده؟ گریه نکن عزیز من
شایان: پسر دایی حلالم کن.
عماد: این چه حرفیه که میزنی. میشه توضیح بدی؟
شایان: همه ی این اتفاقا تقصیر مامانم و پرهامه
عماد: از کجا میدونی؟
شایان: پسر دایی بخدا من خلاف نکردم. از همه ی کارام هم توبه کردم. دیگه حساب من از خانوادم جداست
عماد: شایان خان من همه چیو میدونم. میدونم که حساب تو از مادرت جداست. ولی تو اگه تعریف کنی که چیشده من بیشتر میتونم کمکت کنم...😎
شایان: پسر دایی من فهمیدم که مامانم یه سری آدم فرستاده بود مسجد سراغ شما.
بعدشم که نتونسته بودن کارشونو درست انجام بدن مامانم عصبانی میشه و میخواد که...
عماد: میخواد چی؟
شایان: میخواست که دختر دایی رو حذف کنه...
عماد: خب چیشد؟ رضوانه حالش چطوره؟
شایان: منو فرستاده بود بیمارستان دنبال دختردایی منم وقتی فهمیدم هدفش چیه رها رو دست به سر کردم خودمم رفتم خونه. مامانم منو از خونه بیرون کرد. وسایل هامو برداشتم. همینطوری تو خیابون میگشتم که یه مسجد با در باز دیدم. رفتم مسجد خادمش پدر شهید بود...چفیه پسر شهیدش رو داد بهم؛ ایناهاش
شایان چفیه رو گرفت سمتم منم از دستش گرفتم و بوسیدم. حس خوبی بهم میداد
عماد: شایان جان عزیز من. من تو رو بهتر از هرکسی میشناسم. توهم که بحمدالله زود متوجه کار خلاف شدی و انجامش ندادی. توبه هم که کردی. اگه فکر میکنی من از دستت ناراحتم به خاطر وضعیت الانم در اشتباهی. من خودم میدونم همه ی این اتفاقا به خاطر شغلمه. پس تو مقصر نیستی. هرکی هم مقصر باشه کاملا قانونی تنبیه میشه خب؟
شایان: میدونستم اگه بیام پیشت و همه چیو بهت میگم کمکم میکنی.
من دیگه مزاحم نمیشم میرم استراحت کن
عماد: مراحمی عزیز دلم. کجا میری؟
شایان: نمیدونم
عماد: عه. پس برو خونه ی ما
شایان: نه نمیخوام مزاحم شم دختر دایی راحت نمیشن
عماد: قبل اینکه اون دختر دایی شما باشه خواهر منه پس حرفی نمیمونه میری خونه خب؟ خونه ی داییته دیگه😁
شایان: آخه
عماد: آخه نداره همین گه گفتم
شایان: ممنونم
عماد: برو به سلامت
شایان: فعلا یاعلی
عماد: آقا شایان
شایان: بله
عماد: اگه کاری داشتی یا اتفاقی افتاد حتما بهم بگو باشه؟
شایان: چشم
عماد : منور به صحن کربلا🌱
.
.
ادامه دارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالمهدی🌱
.
.
#آرامشقبلازطوفان
#قسمت[چهلام]
#عماد
شایان که باهام خداحافظی کرد رفت سمت در یه لحظه برگشت و نگام کرد دوباره اومد سمتم. چفیه رو گذاشت رو پام و بدون هیچ حرفی سریع از اتاق رفت بیرون.
چفیه رو آروم برداشتم و گرفتم سمت صورتم. بوی خوبی میداد....
یه تیکه از مداحی غدیر یادم اومد.
"علی برکت زندگیامونه
علی پرچم ظهور آقامونه
من آماده ام برا بیعت با علی
تا آزادی قدس مونده یه یاعلی"
.
.
آرامش مداحی باعث شده بود خیلی ازش خوشم بیاد. چفیه تو دستام جا خوش کرده بود... راستش نمیتونستم ازش دل بکنم. ینی چرا شایان اینو داده بود به من؟
نمیدونستم چفیه کدوم شهید بزرگواره. ولی از همون شهید خواستم که شفاعتم کنه... که منم اسمم بره تو لیست شهدای گمنام؛...
#آوین
از وقتی نوچه های بی عرضه ی پرهام نتونسته بودن کار حذف عماد و درست انجام بدن همه چی خراب شده بود. عماد و خواهرش بهمون شک کرده بودن. باید تهدیدشون میکردم. برا همین یکی از آدمای مطمئن خودمو فرستادم سراغ رفیق عماد.
به یه طریقی به خواهر رضوی مکمل های تقلبی داده بودن که فقط یه مدت اذیتش کنه. بعدشم به رها سپردم تا برادر و زن داداش رضوی رو گروگان بگیرن تا شاید شد ازش حرف کشید. حساب عماد و رضوانه هم بمونه واسه بعد.
شماره ی یامی رو هرچقد میگرفتم خاموش بود.
عصبی شده بودم... شماره ی پرهام و گرفتم
بعد شش تا بوق برداشت
آوین: پرهام یامی چرا گوشیشو بر نمیداره؟
پرهام: مامان...چیزه😥
اوین: چیزه و کوفت درست حرف بزن ببینم
پرهام: یامی و با دونفر از دستیار هاش گرفتن
آوین: لعنتیییی کجا😠
پرهام: یامی تک روی کرده بود. میخواست بالا سر خواهر رفیق عماد بمب بزاره هم اون هم بیمارستان بره رو هوا بعدشم که رضوی رو بکشه.😐 هاله هم قضیه رو میدونسته و باهم این تصمیم و گرفتن.
آوین: نه نه اینطوری که ما لو میریم پرهام سریع خودتو برسون خونهههه😡
پرهام: مامان آروم باش تو راهم دارم میام😐
آوین: پرهام حرف نزننن همش تقصیر نوچه های بی عرضه ی توعه
پرهام: اومدم مامان😶
گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم روی مبل. اعصابم بدجوری خراب شده بود. اگه لو بریم کارمون تمومه. اگه بفهمن هدفمون از این باند بمب گزاری و بهم ریختن امنیت کشوره دیگه نمیتونیم هیچ جوره جمعش کنیم.
شماره رها رو گرفتم؛ بعد دو بوق برداشت
رها: سلام خانم جون خوبی
آوین: علیک داری چه غلطی میکنی؟ با اون جوجه امنیتی و زنش چیکار کردی؟
رها: خانم پسره که هنوز بیهوشه دختره هم تو یه اتاق دیگه بستیمش هنوز بهوش نیومده.
آوین: ببین دارم تاکید میکنم فقط اذیتش میکنی خب؟ اگه بمیرن لو میریم یه سطل آبی چیزی روش خالی کن تا بهوش بیاد کمی حرف بکش ازش و تهدیدش کن. ولی نباید بمیره فهمیدی؟
رها: بله خانم حله شما خیالتون راحت سیروس هم اینجاست همه چی داره عالی پیش میره
آوین: در ضمن یامی و دو نفر دیگه رو گرفتن حواستون جمع باشه. اونا خیلی زرنگن مثل شماها بی عرضه نیستن
رها: خانم ثابت میکنم بهتون که ما زرنگ تریم
آوین: خیلی خب برو دیگه
رها: خدافظ
گوشی رو که قطع کردم صدای پیچیدن کلید توی قفل در اومد پرهام بود.
آوین: پرهام ما الان چه غلطی کنیم؟
پرهام: بزار برسم بعد میگم چه غلطی کنیم😂
آوین: تشریف بیار😐
پرهام اومد و چهار زانو نشست کنار مبل
پرهام: مامان اینجا دیگه امن نیست از وقتی شایان دستمونو گذاشت تو پوست گردو و عماد و رضوانه زندن دیگه نمیتونیم اینجا بمونیم اگه شایان بخواد براشون حرف بزنه و عماد و رضوانه هم جدی بگیرن همین فردا پس فردا میریزن اینجا و الفاتحه
آوین: خب اینو که خودمم میدونم یه راهکار بده
پرهام: آهان و اما راهکار. باید خونه رو عوض کنیم. و برا اینکه کسی آدرس خونمون رو نخواد میگیم رفتیم مسافرت. مثلا آلمان اینطوری دیگه همه چی در امن و امانه. باید نیرو های جدیدی پیدا کنیم و اونایی که شک داریم که شاید آلوده شده باشن رو حذف میکنیم. مثل یامی!
.
.
انشاءالله ادامه خواهد داشت...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالمهدی🌱
.
.
#آرامشقبلازطوفان
#قسمت[چهلویک]
آوین: وایستا ببینم ینی یامی باید تو زندان کشته بشه؟
پرهام: احتمالا
آوین: ولی اون نیروی مورد اعتماد منه😠
پرهام: مادر من الان دیگه هیچی از هیچکس بعید نیست ممکنه یامی اونجا عوض بشه و از کاراش پشیمون بشه همین کافیه واسه حکم اعدام ما
آوین: خیلی خب جناییش نکن. خونه رو چیکار کنیم؟
پرهام: باید یه مدت تو اون کارخونه ی متروکه بمونیم تا آبا از اسیاب بیوفته
آوین: تو از من میخوای برم تو آشغال دونی زندگی کنم؟؟؟😐
پرهام: نگفتم تا آخر عمرت گفتم یه مدت که شک ها بر طرف شه
آوین: همش تقصیر توعه
پرهام: مامان اه
آوین: مامان و کوفت. خیلی خب همین امشب اینجارو تخلیه میکنیم.
پرهام: تو بگو همین الان
آوین: خیلی خب باید بیشتر وسایل هارو بریزیم بیرون فقط یکی دوتا جعبه لازمه تا بعضی هارو با خودمون ببریم
پرهام: حله خودم برات جعبه گیر میارم
آوین: ببین اسناد و مدارکی که بعضی جاها قایم شده رو بردار کمی وسایل بمونه تو خونه تا بعدا که مجبور شدیم بگیم از مسافرت برگشتیم تو خونه یه چیزی باشه شک نکنن
پرهام: مامان
آوین: هان
پرهام: گشنمه
آوین: کارد بخورده تو شکمت پا میشم غذارو بزارم دیگه😐
پرهام: با تشکر
#عماد
کمی از درد پهلوم کم شده بود... داشتم قرآن میخوندم که رضوانه بی مقدمه در و باز کرد و اومد تو
عماد: نچ نچ نچ در زدنم که بلد نیستی
رضوانه: سلام داداش گلممم
عماد: علیک سلام رضوانه خانم بعضی وقتا یادت میوفته یه سری به ما هم بزنیااا😂
رضوانه: شرمنده درگیر بودم😬
عماد: بدون من پرونده خوب پیش میره؟
رضوانه: عالی
عماد: بسیار زیبا
رضوانه: حرف نزن دیگه مرخصی امروز
عماد: امروز کی؟
رضوانه: همین حالا
عماد: جان من؟
رضوانه: پاشو پاشو داری وقت بیمارستان و میگیریااا
عماد: خیلی خب کمکم کن وسایلامو جمع کنم
رضوانه: باشه باشه
عماد: رضوانه
رضوانه: جانم
عماد: شایان رفته خونمون
رضوانه: اونجا واسه چییی؟
عماد: میشه وقتی رفتی خونی جوری رفتار نکنی که انگار معذبی؟
رضوانه: چیشده عماد توضیح بده ببینم؟
عماد: ببین شایان توبه کرده. خب؟ با عمه دعواش شده از خونه رفته بیرون جایی رو نداشت واسه موندن منم گفتم بره خونه ما
رضوانه: خب قدمش رو چشم ولی کامل نگفتیا
عماد: فضول میگم دیگه😐
رضوانه وسایل هامو جمع کرد و رفت بیرون تا برگه ترخیص رو امضا کنه. منم لباسامو پوشیدم و آروم از تخت اومدم پایین. با دردی که تو پهلوم پیچید صدام بلند شد و نتونستم سرپا وایستادم نشستم رو تخت. دستمو گذاشتم روی پهلوم و سعی کردم از دردش کم کنم اما نمیشد. کمی که گذشت دوباره بلند شدم. اینبار اون درد رو تحمل کردم کولمو برداشتم و آروم رفتم سمت در؛ که رضوانه اومد تو
رضوانه: وایی عماد کولتو بده من نگفتم تنهایی پا نشو
عماد: خواهر من چیزیم نیست که
رضوانه: بله از وضع و اوضاعت میشه همه چیو فهمید. دستتو بده من
عماد: میتونم راه برم
رضوانه: نه نمیتونی دستتو بده من
عماد: چقده لجبازی تو دختر
رضوانه: همین که گفتم
رضوانه دستمو گرفت و کمک کرد که راه برم
از بیمارستان که خارج شدیم گل از گلم شکفت
عماد: رضوانههه صب کن
رضوانه: چیه چیشده عماد؟😨
.
.
انشاءالله ادامه خواهد داشت...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالمهدی...🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان...
#قسمت[چهلوچهار]
#عماد
دختره رفت تو یکی از کوچه ها و مرده هم رفت اونجا... به دست مرد که نگا کردم چاقویی داشت خودنمایی میکرد... سریع از خیابون رد شدم و رفتم اون طرف خودم و پشت دیوار کوچه پنهان کردم و آروم داشتم صدای مکالمه های یک طرفه رو میشنیدم
مرد: آهای با توعم دختر جون چرا حرف نمیزنی... هان؟ اون داداشی که سنگشو به سینه میزدی کجاس تا بیاد نجاتت بده هان؟ ده حرف بزن...😠
دختره:.....
مرده داشت نزدیکش میشد دختره هم هیچ حرفی نمیزد... ولی میتونستم صدای گریه های آرومش رو بشنونم... دیگه جای معطلی نبود سریع رفتم تو کوچه
عماد: برادرش منم چیکارش داری؟
مرده: به به داداشتم که رسید حالا عیشمون تیش میشه.
عماد: گفتم چیکار داری باهاش؟ تو غیرت داری که افتادی دنبال یه دختر؟😠
مرده: غیرتش به تو نیومده. امروز از ما سه نفر یکیمون میمیره. یا تو یا دختره یا من
عماد: بهتر بود خودمون و بگی. چون نمیزارم حتی نگاه کثیفت بیوفته بهش.
مرده: که اینطور پس مرگت حتمیه. فکر کنم چند ساعت دیگه اسمت توی تلویزیون پخش بشه و بگن مرحوم....... البته که شماها به این نوع مردن میگین شهادت
عماد: تو هنوز نمیدونی که مردن در راه خدا برای ما سعادته؟
مرده با چاقو اومد سمتم و چاقوشو برد بالای سرش. خواست با شدت تمام فرود بیاره سمت قلبم که کنار کشیدم و مچ دستشو گرفتم، بعد با یه حرکت دستشو قفل کردم و چاقو رو انداختم زمین... دستشو پیچوندم و روی کمرش نگه داشتم چند ثانیه نگذشت که صداش در اومد
مرده: دستمو ول کن شکستی دستمووو ولم کننن غلط کردم
عماد: ازشون معذرت خواهی کن سریع...
مرده: نمیکنم ولم کننن
وقتی گفت نمیکنم دستشو بیشتر بردم عقب و این باعث شد بدون هیچ حرف اضافه ای بگه: خانم ببخشید غلط کردم جان ننت ولم کننن
عماد: بگو دیگه همچین غلطی نمیکنی
مرده: نمیکنم دیگه نمیکنم ول کن دیگه دستمممو
دستشو با شدت ول کردم
عماد: برو دیگه اینورا پیدات نشه چون اگه ببینمت قانونی برخورد میکنم مفهومه؟
مرده: بد شد برات این تازه اول بازیه
عماد: سریع ترک کن اینجارو
مرده که فرار کرد به دختره نگا کردم... دستشو محکم گرفته بود و نشسته بود روی زمین وقتی دید طرف رفته چادر عربیشو رو سرش درست کرد و سعی کرد که بلند شه سرم و انداختم پایین
دختره{ نگار }: نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم اگه شما نبودید معلوم نبود چه بلایی میخواست سرم بیاره.😞
عماد: این چه حرفیه من وظیفم رو انجام دادم... منظورش از برادرتون چی بود؟
نگار: همین آدما پدرم رو به شهادت رسوندن. وقتی بابام شهید شد منو مادرم و داداشم باهم میموندیم یه مدتی هست که از داداشم خبر ندارم من مطمئنم که کار خودشونه و میخوان داداشم رو اذیت کنن. یه ماهی میشه که دیگه پدرم پیشمون نیست
عماد: تسلیت میگم بهتون. اگه امکانش باشه شما یه شماره تماس بدین به ما. ما پیگیری میکنیم و اگه خبری شد حتما شمارو در جریان میزاریم
نگار: ولی اونا یه باند خیلی بزرگن. همه جا چشم و گوش دارن و جاسوسی کشور و میکنن نمیخوام اتفاقی برای کسی بیوفته
عماد: خانم اونا جاسوسن و ما ضد جاسوس کار ماهم کوتاه کردن دست دشمنای این کشوره.😎
وقتی به دستش نگا کردم دیدم داره خون میاد...
عماد: دستتون چی شده؟
نگار: چیزی نیست
عماد: صبر کنید زنگ بزنم آمبولانس
نگار: نیازی نیست یه زخم ساده هست. ببخشید شما نظامی هستین؟
عماد: شما در این حد بدونین که کار ما شناسایی همچین آدماییه
نگار: ممنونم از لطفتون
عماد: بهتره من برسونمتون ممکنه دوباره بیان سراغتون
نگار: ولی
عماد: همین جا منتظر بمونین
کمی ازش فاصله گرفتم و به رضوانه زنگ زدم
عماد: سلام رضوانه خوبی یه آدرس میدم بهت سریع خودتو برسون اینجا یه جعبه کمک های اولیه هم همراهت باشه
رضوانه: یا امام هشتم چی شده؟😨
عماد: چرا شلوغش میکنی وقت نیست زود بیا
رضوانه باشه باشه با ماشین یا تاکسی؟
عماد: میخوای با گاری بیا خب با ماشین دیگه تاکسی و که خودمم میتونم بگیرم😐💔
رضوانه: بی ادب شدیااا
عماد: خدافظ
با رضوانه که قطع کردم آدرس رو براش فرستادم... طولی نکشید که جواب داد
حدود پنج دقیقه اونجا منتظر موندیم که رضوانه خودشو رسوند پیاده شد و اومد سمتمون
.
.
انشاءاللهادامهخواهدداشت...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالمهدی...🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان...
#قسمت[چهلوشش]
#عماد
از سرکار گذاشتن رضوانه حال میکردم... بدون اینکه چیزی بهش بگم رفتم داخل...😂
وقتی وارد سایت شدم. گل از گلم شکفت بچه ها همشون بودن ولی گلشون کم بود...😌
وقتی از آسانسور اومدم بیرون... بلند گفتم: من اومدممم نمیخواید ازم استقبال کنید؟
با این حرفم خندیدم که امیر مهدی بلند داد زد: عمادددد خودتییی؟
عماد: نه جانم بنده به نمایندگی از عماد اومدم
میثم: مسخره کی مرخص شدیی؟😍
عماد: یه ساعتی میشه...
حاجی: به به اقا عماد خوش اومدی مگه قرار نبود از فردا تشریف بیاری نبودت و تو خونه جبران کنی؟
تو همین حین رضوانه اومد بالا و پیش دستی کرد
رضوانه: آقای قاسمی خودتون که عماد و میشناسین. هرچی بهش گفتم بمونه خونه قبول نکرد
رضوانه یواشکی یه نیشگون ازم گرفت و زیر لبی گفت: حسابت بمونه واسه بعد
خندیدم و میثم بلند گفت: بچه ها عماد اومده بیاین که کلی باهاش کار داریم
عماد: یا حسین نه خواهش میکنم بیخیالم شین من هنوز خوب نشدم کار دستتون میدمااا
امیر مهدی: نه جانم ما که لولو خور خوره نیستیم که😑
قاسم: به به اقا عماد خوش اومدی خوش گذشت تعطیلات؟
عماد: آره بابا جاتون خالی کلی حال کردم
سهیل: تنبل شدیااا کلی کار ریخته رو زمین بیا برو به کارات برس
مرصاد از پشت میزش گفت: این آقا عماد مارو اذیت نکنین خستس
میثم: چه خسته ای بابا چهار روز مرخصی کم نیستاا
حاجی: بابا بسه چرا شلوغش میکنین بیاین یکم به رفیقتون برسین. انگاری شماها نبودین هزار جور نذر کرده بودین تا این شازده ی ما بهوش بیاد
عماد: نه بابا چی نذر کردین حالا😂
مرصاد: نذر کردیم اگه بهوش اومدی با کارتت یه شام به همه بدیم
عماد: مرگ من؟ چرا منو قاطی بازیه خودتون میکنین😐😂
میثم: دیگه دیگه
قاسم و بچه ها دورم کردن و باهم رفتیم سالن استراحت...
عماد: دانیال کوش؟
امیر مهدی: اقا عماد شما که نبودی آوین و باندش میخواستن مقداد و خانوادش و اذیت کنن خواهرشون که حالش بد شد و بردن بیمارستان برادر و زن داداشش رو هم گروگان گرفتن. یکی از آدمای آوین میخواست بالا سر خواهر مقداد بمب گزاری کنه که کرد ولی رسیدن به موقع دانیال و قاسم و بچه های چک و خنثی از این اتفاق جلو گیری کرد بحمدالله
عماد: خب مقداد کوش الان کجاست حالش چطوره؟😨
با این حرفم از جام بلند شدم که مرصاد دستمو گرفت و مانعم شد
مرصاد: بشین بابا اینم گوشیت. دست مقداد بود که ما تو لباسای یکی از متهم ها پیداش کردیم حاجی داد بهم و گفت که بدم بهت. خودت بهش یه زنگ بزن
گوشی رو از مرصاد گرفتم و بلند شدم ازشون فاصله گرفتم... شماره مقداد و گرفتم بعد دو بوق برداشت
عماد: مقداد😥
مقداد: سلام عماد خوبی؟ مرخص شدی
عماد: مقداد کجایی الان
مقداد: بیمارستان
عماد: بیمارستان واسه چی توضیح بده ببینم چیشده
مقداد: خواهرم اینجاست
عماد: ادرس بده میام پیشت
مقداد: نه عماد تو تازه مرخص شدی بهتره استراحت کنی
عماد: مقداد نگرانم باید بیام پیشت
مقداد: آخه
عماد: آخه و شکر منتظرم
با مقداد قطع کردم و برگشتم پیش بچه ها
عماد: چرا بهم نگفتین
مرصاد: انتظار نداشتی که تو بیمارستان بهت میگفتیم
عماد: دقیقا همین انتظار و داشتم
میثم: عماد کلی بازی در نیار دیگه بیا بشین
عماد: ولی باید برم
امیر مهدی: با این وضعت آخه
عماد: من چیزیم نیست اما اگه نرم تا آخر عمرم عذاب وجدان ولم نمیکنه
قاسم: پس برو
عماد: بچه ها ممنونم یا علی
مرصاد: عماد لطفا ادای جان فدا هارو در نیار اتفاقی افتاد حتما به یکیمون زنگ بزن خب؟
عماد: چشم چشم
میثم: برو مواظب خودت باش
عماد: فعلا
از سالن استراحت زدم بیرون و رفتم پیش حاجی
در زدم و رفتم تو
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالمهدی...🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان...
#قسمت[چهلوهفت]
حاجی: بفرمایید
عماد: سلام حاجی کی پیش مقداده؟😔
حاجی: سلام آقا عماد چقده بی مقدمه. خوبی؟
عماد: میشه برم پیشش؟
حاجی: عماد تو تازه مرخص شدی هنوز کامل خوب نشدی
عماد: ولی حاجی اگه نرم تا عمر دارم عذاب وجدان ولم نمیکنه
حاجی: اگه برای تو اتفاقی بیوفته ما هم عذاب وجدان میگیریم دیگه نه؟
عماد: حاجی مسولیتش با خودم خواهش میکنم بزارین برم
حاجی: عماد چرا آدم و تو دوراهی میزاری
عماد: حاجی خواهش کردم ازتون
حاجی: وای از دست تو باش برو جاتو با سهیل عوض کن حواستم جمع کن اتفاقی نیوفته خب؟
عماد: حاجی دمت گرم پس من رفتم
حاجی: پسر سر به هوا اسلحه برنمیداری؟
عماد: چشم
از اتاق حاجی رفتم بیرون و اسلحمو برداشتم
به سمت بیمارستان حرکت کردم وقتی رسیدم زنگ زدم به سهیل همونجا تو محوطه بود دستی برام تکون داد و رفتم پیشش. بی مقدمه پرید بغلم
سهیل: وای عماد تو کی مرخص شدی😍
عماد: سلام آقا سهیل کمی پیش
سهیل: خوبی؟ اینجا چیکار میکنی
عماد: اومدم جامونو باهم عوض کنیم بمونم پیش مقداد
سهیل: ولی با این حالت؟
عماد: بابا من چیزیم نیست
سهیل: خیلی خب اسلحه داری؟
عماد: بله دارم
سهیل: یادت که نرفته؟
عماد: نخیرم بیا برو وقت منو نگیر
سهیل: چشم آقای مردم آزار
عماد: برو خداحافظ
#سهیل
حاجی بهم زنگ زده بود تا با عماد مخالفتی نکنم و تو ظاهر قبول کنم که میرم ولی اونجا باشم و حواسم به دوتاشونم باشه
#عماد
جامو که با سهیل عوض کردم مقداد اومد سمتم. حسابی بهم ریخته بود... تو این چند ساعت شکسته تر شده بود رفتم جلو. دیدم سرشو انداخته پایین و داره آروم اشک میریزه. بدون هیچ حرفی بغلش کردم. سرشو خم کرد و گذاشت روی سینم... دستمو بردم سمت سرش و بغلش کردم...
لرزیدن شونه هاشو به وضوح احساس میکردم... قلبم تاب نیاورد و سرشو از خودم جدا کردم و بین دستام گرفتم...
عماد: اقا مقداد داری آتیش میندازی به جونم
مقداد: تو بودی چیکار میکردی؟💔 خواهرم رو تخت بیمارستان داداشم و زن داداشم هم معلوم نیست کجا و زیر دست کدوم بی شرفی اسیرن. الان بیشتر از هر وقتی به بودن بابام نیاز دارم... اما نیست میدونم اون شهید شده و جاش خوبه ولی ما چی؟
عماد: مقداد من خوب درکت میکنم همه ی این اتفاقا واسه منم افتاده... روزایی که بابام به عنوان مدافع حرم میرفت سوریه ما کلی سختی میکشیدیم... میشد بعد از یه ماه بی خبری بابام و زخمی میاوردن بیمارستان... میدونم سخته همه ی اینارو خودم تجربه کردم اما دلیل نمیشه تو از خودت ضعف نشون بدی. همه ی اینا میگذره و میره خاطره ای بیش تر نمیمونه... مقداد تو سرباز این کشوری. وقتی این شغل و قبول کردی؛ خودت با چشای خودت همه ی این روزا رو میدیدی کی بود بهم میگفت من این شغل و باهمه ی خطراتش قبول میکنم هان؟
مقداد: عماد من به خاطر خودم نگران نیستم میترسم خانواده ی خودم یا هرکس دیگه ای به خاطر من جونش به خطر بیوفته
عماد: نمیوفته ترست بیخوده ما واسه چی اینجاییم؟ حالا هم پاشو خودتو جمع کن مرد که گریه نمیکنه بچه شدی
دست مقداد و گرفتم و رفتیم داخل بیمارستان نشست رو صندلی...
منم کنار مقداد وایستادم... سرشو انداخت پایین و دستاشو تکیه گاه کرد...
حالش اصلا رو به راه نبود... باید خیلی هواشو نگه میداشتیم...
دستمو گذاشتم رو شونشو آروم گفتم: همین جا باش میام
رفتم سمت اتاق خواهرش که با دیدن خانم محمودی خیالم راحت شد...
عماد: سلام خانم محمودی خسته نباشید
خانم محمودی: سلام آقای مهدوی ممنون شما هم خسته نباشید
عماد: تشکر حال خانم رضوی چطوره؟ برادرشون خیلی نگرانن
خانم محمودی: والله چی بگم هنوز بهوش نیومدن ولی پزشکشون امیدوارن. ان شا ء الله خوب میشن شما خیالتون راحت من هستم اینجا
عماد: دست شما درد نکنه پس با اجازه...
از خانم محمودی فاصله گرفتم و برگشتم پیش مقداد.
.
.
ادامهدارد....
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad