بسمربالمهدی...🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان...
#قسمت[چهلوهفت]
حاجی: بفرمایید
عماد: سلام حاجی کی پیش مقداده؟😔
حاجی: سلام آقا عماد چقده بی مقدمه. خوبی؟
عماد: میشه برم پیشش؟
حاجی: عماد تو تازه مرخص شدی هنوز کامل خوب نشدی
عماد: ولی حاجی اگه نرم تا عمر دارم عذاب وجدان ولم نمیکنه
حاجی: اگه برای تو اتفاقی بیوفته ما هم عذاب وجدان میگیریم دیگه نه؟
عماد: حاجی مسولیتش با خودم خواهش میکنم بزارین برم
حاجی: عماد چرا آدم و تو دوراهی میزاری
عماد: حاجی خواهش کردم ازتون
حاجی: وای از دست تو باش برو جاتو با سهیل عوض کن حواستم جمع کن اتفاقی نیوفته خب؟
عماد: حاجی دمت گرم پس من رفتم
حاجی: پسر سر به هوا اسلحه برنمیداری؟
عماد: چشم
از اتاق حاجی رفتم بیرون و اسلحمو برداشتم
به سمت بیمارستان حرکت کردم وقتی رسیدم زنگ زدم به سهیل همونجا تو محوطه بود دستی برام تکون داد و رفتم پیشش. بی مقدمه پرید بغلم
سهیل: وای عماد تو کی مرخص شدی😍
عماد: سلام آقا سهیل کمی پیش
سهیل: خوبی؟ اینجا چیکار میکنی
عماد: اومدم جامونو باهم عوض کنیم بمونم پیش مقداد
سهیل: ولی با این حالت؟
عماد: بابا من چیزیم نیست
سهیل: خیلی خب اسلحه داری؟
عماد: بله دارم
سهیل: یادت که نرفته؟
عماد: نخیرم بیا برو وقت منو نگیر
سهیل: چشم آقای مردم آزار
عماد: برو خداحافظ
#سهیل
حاجی بهم زنگ زده بود تا با عماد مخالفتی نکنم و تو ظاهر قبول کنم که میرم ولی اونجا باشم و حواسم به دوتاشونم باشه
#عماد
جامو که با سهیل عوض کردم مقداد اومد سمتم. حسابی بهم ریخته بود... تو این چند ساعت شکسته تر شده بود رفتم جلو. دیدم سرشو انداخته پایین و داره آروم اشک میریزه. بدون هیچ حرفی بغلش کردم. سرشو خم کرد و گذاشت روی سینم... دستمو بردم سمت سرش و بغلش کردم...
لرزیدن شونه هاشو به وضوح احساس میکردم... قلبم تاب نیاورد و سرشو از خودم جدا کردم و بین دستام گرفتم...
عماد: اقا مقداد داری آتیش میندازی به جونم
مقداد: تو بودی چیکار میکردی؟💔 خواهرم رو تخت بیمارستان داداشم و زن داداشم هم معلوم نیست کجا و زیر دست کدوم بی شرفی اسیرن. الان بیشتر از هر وقتی به بودن بابام نیاز دارم... اما نیست میدونم اون شهید شده و جاش خوبه ولی ما چی؟
عماد: مقداد من خوب درکت میکنم همه ی این اتفاقا واسه منم افتاده... روزایی که بابام به عنوان مدافع حرم میرفت سوریه ما کلی سختی میکشیدیم... میشد بعد از یه ماه بی خبری بابام و زخمی میاوردن بیمارستان... میدونم سخته همه ی اینارو خودم تجربه کردم اما دلیل نمیشه تو از خودت ضعف نشون بدی. همه ی اینا میگذره و میره خاطره ای بیش تر نمیمونه... مقداد تو سرباز این کشوری. وقتی این شغل و قبول کردی؛ خودت با چشای خودت همه ی این روزا رو میدیدی کی بود بهم میگفت من این شغل و باهمه ی خطراتش قبول میکنم هان؟
مقداد: عماد من به خاطر خودم نگران نیستم میترسم خانواده ی خودم یا هرکس دیگه ای به خاطر من جونش به خطر بیوفته
عماد: نمیوفته ترست بیخوده ما واسه چی اینجاییم؟ حالا هم پاشو خودتو جمع کن مرد که گریه نمیکنه بچه شدی
دست مقداد و گرفتم و رفتیم داخل بیمارستان نشست رو صندلی...
منم کنار مقداد وایستادم... سرشو انداخت پایین و دستاشو تکیه گاه کرد...
حالش اصلا رو به راه نبود... باید خیلی هواشو نگه میداشتیم...
دستمو گذاشتم رو شونشو آروم گفتم: همین جا باش میام
رفتم سمت اتاق خواهرش که با دیدن خانم محمودی خیالم راحت شد...
عماد: سلام خانم محمودی خسته نباشید
خانم محمودی: سلام آقای مهدوی ممنون شما هم خسته نباشید
عماد: تشکر حال خانم رضوی چطوره؟ برادرشون خیلی نگرانن
خانم محمودی: والله چی بگم هنوز بهوش نیومدن ولی پزشکشون امیدوارن. ان شا ء الله خوب میشن شما خیالتون راحت من هستم اینجا
عماد: دست شما درد نکنه پس با اجازه...
از خانم محمودی فاصله گرفتم و برگشتم پیش مقداد.
.
.
ادامهدارد....
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad