eitaa logo
بصیرت
954 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
12 فایل
کلام_شهید💌 هیچ وقت نگو: ✘محیط خرابه منم خراب شدم✘ همانگونه که هرچه هوا سردتر❄️باشد لباست را #بیشتر میکنی! پس هر چه جامعه فاسدتر شد تو #لباسِ_تقوایت را بیشتر کن...👌 ارتباط با بیسیم چی نظر انتقاد پیشنهاد تبادل تبلیغات👆👆 ∞|♡ʝσiŋ🌱↷
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌رب‌المهدی...🌱 . . ... [چهل‌و‌هفت] حاجی: بفرمایید عماد: سلام حاجی کی پیش مقداده؟😔 حاجی: سلام آقا عماد چقده بی مقدمه. خوبی؟ عماد: میشه برم پیشش؟ حاجی: عماد تو تازه مرخص شدی هنوز کامل خوب نشدی عماد: ولی حاجی اگه نرم تا عمر دارم عذاب وجدان ولم نمیکنه حاجی: اگه برای تو اتفاقی بیوفته ما هم عذاب وجدان میگیریم دیگه نه؟ عماد: حاجی مسولیتش با خودم خواهش میکنم بزارین برم حاجی: عماد چرا آدم و تو دوراهی میزاری عماد: حاجی خواهش کردم ازتون حاجی: وای از دست تو باش برو جاتو با سهیل عوض کن حواستم جمع کن اتفاقی نیوفته خب؟ عماد: حاجی دمت گرم پس من رفتم حاجی: پسر سر به هوا اسلحه برنمیداری؟ عماد: چشم از اتاق حاجی رفتم بیرون و اسلحمو برداشتم به سمت بیمارستان حرکت کردم وقتی رسیدم زنگ زدم به سهیل همونجا تو محوطه بود دستی برام تکون داد و رفتم پیشش. بی مقدمه پرید بغلم سهیل: وای عماد تو کی مرخص شدی😍 عماد: سلام آقا سهیل کمی پیش سهیل: خوبی؟ اینجا چیکار میکنی عماد: اومدم جامونو باهم عوض کنیم بمونم پیش مقداد سهیل: ولی با این حالت؟ عماد: بابا من چیزیم نیست سهیل: خیلی خب اسلحه داری؟ عماد: بله دارم سهیل: یادت که نرفته؟ عماد: نخیرم بیا برو وقت منو نگیر سهیل: چشم آقای مردم آزار عماد: برو خداحافظ حاجی بهم زنگ زده بود تا با عماد مخالفتی نکنم و تو ظاهر قبول کنم که میرم ولی اونجا باشم و حواسم به دوتاشونم باشه جامو که با سهیل عوض کردم مقداد اومد سمتم. حسابی بهم ریخته بود... تو این چند ساعت شکسته تر شده بود رفتم جلو. دیدم سرشو انداخته پایین و داره آروم اشک میریزه. بدون هیچ حرفی بغلش کردم. سرشو خم کرد و گذاشت روی سینم... دستمو بردم سمت سرش و بغلش کردم... لرزیدن شونه هاشو به وضوح احساس میکردم... قلبم تاب نیاورد و سرشو از خودم جدا کردم و بین دستام گرفتم... عماد: اقا مقداد داری آتیش میندازی به جونم مقداد: تو بودی چیکار میکردی؟💔 خواهرم رو تخت بیمارستان داداشم و زن داداشم هم معلوم نیست کجا و زیر دست کدوم بی شرفی اسیرن. الان بیشتر از هر وقتی به بودن بابام نیاز دارم... اما نیست میدونم اون شهید شده و جاش خوبه ولی ما چی؟ عماد: مقداد من خوب درکت میکنم همه ی این اتفاقا واسه منم افتاده... روزایی که بابام به عنوان مدافع حرم میرفت سوریه ما کلی سختی میکشیدیم... میشد بعد از یه ماه بی خبری بابام و زخمی میاوردن بیمارستان... میدونم سخته همه ی اینارو خودم تجربه کردم اما دلیل نمیشه تو از خودت ضعف نشون بدی. همه ی اینا میگذره و میره خاطره ای بیش تر نمیمونه... مقداد تو سرباز این کشوری. وقتی این شغل و قبول کردی؛ خودت با چشای خودت همه ی این روزا رو میدیدی کی بود بهم میگفت من این شغل و باهمه ی خطراتش قبول میکنم هان؟ مقداد: عماد من به خاطر خودم نگران نیستم میترسم خانواده ی خودم یا هرکس دیگه ای به خاطر من جونش به خطر بیوفته عماد: نمیوفته ترست بیخوده ما واسه چی اینجاییم؟ حالا هم پاشو خودتو جمع کن مرد که گریه نمیکنه بچه شدی دست مقداد و گرفتم و رفتیم داخل بیمارستان نشست رو صندلی... منم کنار مقداد وایستادم... سرشو انداخت پایین و دستاشو تکیه گاه کرد... حالش اصلا رو به راه نبود... باید خیلی هواشو نگه میداشتیم... دستمو گذاشتم رو شونشو آروم گفتم: همین جا باش میام رفتم سمت اتاق خواهرش که با دیدن خانم محمودی خیالم راحت شد... عماد: سلام خانم محمودی خسته نباشید خانم محمودی: سلام آقای مهدوی ممنون شما هم خسته نباشید عماد: تشکر حال خانم رضوی چطوره؟ برادرشون خیلی نگرانن خانم محمودی: والله چی بگم هنوز بهوش نیومدن ولی پزشکشون امیدوارن. ان شا ء الله خوب میشن شما خیالتون راحت من هستم اینجا عماد: دست شما درد نکنه پس با اجازه... از خانم محمودی فاصله گرفتم و برگشتم پیش مقداد. . . ادامه‌دارد.... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad