◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #هشتادوهشتم
دوباره به مغازه حاج محمود نگاه کرد،مطمئن شد که خواب نبوده.
دوست داشت اول به پویان بگه.باهاش تماس گرفت ولی پویان جواب نداد.
میخواست حضوری به حاج آقا موسوی بگه و تشکر کنه.یه جعبه شیرینی خرید و سمت مؤسسه رفت.
سوار تاکسی شده بود که آقای معتمد تماس گرفت.تازه یادش افتاد که باید مغازه میرفت.چون افشین خوش قول بود،آقای معتمد نگران شده بود.وقتی گفت جواب مثبت گرفته، آقای معتمد هم خیلی خوشحال شد.
بعد از آقای معتمد،پویان تماس گرفت.
از عکس العمل پویان حسابی خندید؛ پویان از خوشحالی داد میزد.
در اتاق حاج آقا موسوی باز بود،
و با مهدی صحبت میکرد.مهدی یک سال برای تدریس تو یه روستا بود. و چند ماهی بود که برگشته بود.
با دیدن مهدی برای رفتن به داخل مردد شد.حاج آقا،افشین رو دید.نزدیک رفت.
-سلام داداش،چه عجب،از اینورا..
به جعبه شیرینی اشاره کرد و گفت:
-خیره،خبری شده؟
-سلام...خانواده نادری راضی شدن.
حاج آقا خندید و گفت:
_واقعا یا خواب دیدی؟!!
-مثل خواب بود ولی واقعی بود.
چشم های افشین برق میزد.حاج آقا بغلش کرد و گفت:
_به به،مبارک باشه.
مهدی هم جلو رفت و تبریک گفت.افشین تشکر کرد و گفت:
_ان شاءالله قسمت شما بشه.
مهدی گفت:
-خدا کنه.
حاج آقا گفت:
_به همین زودی شیرینی ازدواج آقا مهدی هم میخوریم.
افشین گفت:
-واقعا!!
مهدی گفت:
-بله آقا افشین...فقط تو یه شب نباشه چون من نمیتونم همزمان دو جا باشم.نه میشه عروسی خودم نرم،نه عروسی داداشم.
حاج آقا گفت:
_حالا بذار ببینیم اصلا افشین دعوتت میکنه.
-منکه بی دعوت هم شده میرم.
سه تایی خندیدن.مهدی گفت:
_من برم چایی تازه دم بیارم که با این شیرینی میچسبه.
مهدی رفت.حاج آقا و افشین نشستن. افشین گفت:
_من خیلی به شما مدیونم.اگه شما نبودید، من خاستگاری هم نمیرفتم.
-افشین جان،اراده خودت بوده.وگرنه اون خاستگاری ای که تو رفتی،به نظر من نباید دنباله شو میگرفتی.ولی الان برات خیلی خوشحالم.
فاطمه بیمارستان بود.
موقع کار تلفن همراه شو خاموش میکرد. تا تلفن همراهشو روشن کرد،خاله ش تماس گرفت.
-سلام خاله جون.
-سلام عروس خانوم
فاطمه جاخورد...
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #هشتادونهم
فاطمه جاخورد.
-خاله،من فاطمه م.فکر کنم میخواستین با یکی دیگه تماس بگیرین اشتباه گرفتین.
-نخیر،با خودت بودم.حالا ما دیگه غریبه شدیم که باید از افشین بشنویم.
تعجبش بیشتر شد.
-افشین؟! چی گفته؟!
-وا!! فاطمه! از من میپرسی بابات بهش چی گفته؟ خب گفته فاطمه جوابش مثبته دیگه.
-نه خاله جون،فکر کنم شایعه ست.
خاله ش تعجب کرد.
-یعنی چی؟!! مامانت هم تأیید کرد.گفت آخر هفته بیایم بله برون.یعنی بی اجازه تو جواب مثبت دادن؟!
فاطمه گیج شده بود.
-نمیدونم خاله جون..اجازه بدید با مامانم صحبت کنم،ببینم چه خبره.فعلا خدانگهدار.
-خداحافظ
تا گوشی رو قطع کرد،مریم تماس گرفت.
-به به.عروس خانوم.بالاخره به آرزوت رسیدی ها.
-یعنی چی؟!!
-خیلی خب،حالا میخوای مثلا کلاس بذاری.
-مریم جان،بعدا بهت زنگ میزنم.
شماره خونه رو گرفت.امیررضا گوشی رو برداشت.
-امیر،اونجا چه خبره؟!
امیررضا بخاطر فرصتی که برای اذیت کردن فاطمه پیدا کرده بود،لبخندشیطنت آمیزی زد و گفت:
_خبرها که پیش شماست.
-گوشی رو بده مامان.
-مامان دستش بنده.
-پس درست جواب بده.
-سوال تو درست بپرس تا جواب درست بشنوی.
-یکی شایعه کرده من به افشین جواب مثبت دادم...
امیررضا خندید.
-امیر نخند،دارم جدی میگم.
امیررضا گوشی رو گذاشت روی بلندگو.
زهره خانوم گفت:
_بابات گفته.
با نگرانی گفت:
_بابا چی گفته؟! مامان به بابا بگین من چیزی بهش نگفتم.
-بابات به افشین گفته جواب تو مثبته. گفته آخر هفته بیان بله برون.
فاطمه ساکت موند.صدای خنده امیررضا و زهره خانوم میومد.
-مامان،جان امیررضا راست میگین؟!
امیررضا گفت:
_جان خودت.تو میخوای عروس بشی چرا جان منو قسم میدی؟
-مامان،جان فاطمه راست میگین؟! بابا موافقت کرده؟! راضی شده؟!
زهره خانوم گفت:
-بله.
امیررضا گفت:
-با اجازه بزرگترها بله.
دوباره خندیدن.فاطمه نمیدونست چی بگه.امیررضا گفت:
_الو..فاطمه؟..چی شدی؟ حالت خوبه؟
به مادرش گفت:
_مامان فکر کنم از خوشحالی سکته کرد.
دوباره بلند خندیدن.
فاطمه تلفن قطع کرد،روی صندلی نشست...
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #نود
روی صندلی نشست و خدا رو شکر کرد.
تا در خونه رو باز کرد،هر سه خندیدن. فاطمه با لبخند نگاهشون میکرد.
-من باید آخر همه میفهمیدم؟!!
بلندتر خندیدن.حاج محمود گفت:
_حالا کی بهت گفت؟
-خاله نرگس.تا گوشی مو روشن کردم، خاله زنگ زد.گفت سلام عروس خانوم. منم بهش گفتم خاله من فاطمه م،اشتباه گرفتی..خاله فکر کرده دارم سرکارش میذارم یا ناراحت شدم که فهمیده. خلاصه مامان خانوم،ناراحت شد.خودت باید از دلش دربیاری.
زهره خانوم گفت:
_بعدش به من زنگ زد.گفتم فاطمه خبر نداشت باباش امروز میخواد به افشین بگه.خاله ت گفت امروز نمیگفت،فردا میگفت دیگه.فاطمه یه جوری حرف زده اصلا انگار قرار نبوده بهش جواب مثبت بده...آبرو مون رفت.
حاج محمود گفت:
_دیگه کی بهت زنگ زد؟
-مریم.
-دیگه؟
زهره خانوم و امیررضا سوالی به حاج محمود نگاه کردن.فاطمه که متوجه منظور حاج محمود شده بود،گفت:
_باباجونم،دیگه کسی بهم زنگ نزد.اونقدر با شعور هست که زنگ نزنه.اگه هنوز بهش اعتماد ندارید،چرا قبول کردید؟
امیررضا گفت:
_اتاقت اونجاست ها.
بالبخند گفت:
_هنوز از این خونه نرفتم که داری جاهای مختلفش رو یادآوری میکنی.
امیررضا به مادرش نگاه کرد.
-مامان،این دخترت دیگه خیلی پرروئه...
فاطمه خندید و کنار مادرش نشست.
-خب مامان جونم،حالا باید چکار کنیم؟ کیا قراره بیان؟
امیررضا و حاج محمود بلند خندیدن. زهره خانوم گفت:
_پاشو برو تو اتاقت.الان من به جای تو دارم خجالت میکشم.
فاطمه وسایلشو برداشت و رفت سمت اتاقش. چند قدم رفت،برگشت و گفت:
_مامان،من خیلی وقته منتظر همچین روزی هستم،همه چیز باید عالی باشه ها.
امیررضا یه سیب برداشت که به فاطمه بزنه،فاطمه سریع رفت تو اتاق و درو بست.
بعد از شام زهره خانوم مشغول شستن ظرف ها شد و فاطمه آشپزخونه رو مرتب میکرد.زهره خانوم گفت:
_فاطمه فردا که رفتی سرکار برای پس فردا مرخصی بگیر.
-چرا؟
-باید بریم آزمایشگاه.شماره افشین رو بده خودم باهاش هماهنگ میکنم.
-منکه شماره شو ندارم.
زهره خانوم اول باتعجب نگاهش کرد بعد لبخندی زد و با نگاهش تحسینش کرد.
-ببینم اگه بابات هم نداره به مغازه آقای معتمد زنگ میزنم.
روز بعد با مغازه آقای معتمد تماس گرفت. آقای معتمد بعد احوالپرسی با زهره خانوم گوشی تلفن رو سمت افشین گرفت و گفت:
_بیا زهره خانوم کارت داره.
افشین تعجب کرد.
-زهره خانوم؟!!!
آقای معتمد خندید و گفت:
_خانم نادری
افشین خجالت کشید.
آقای معتمد بلند خندید.گوشی تلفن رو گرفت،نفس عمیقی کشید و سلام کرد.
-سلام پسرم.خوبین؟
از لحن مادرانه زهره خانوم تو دلش ذوق کرد.
-ممنونم،خداروشکر...درخدمتم امری دارید بفرمایید.
-مشکلی نداره فردا بریم آزمایشگاه؟
تعجب کرد.
-آزمایشگاه برای چی؟؟!!
دوباره آقای معتمد بلند خندید.
افشین تعجب کرد.زهره خانوم گفت:
_برای آزمایش های قبل ازدواج.
افشین که تازه متوجه معنی خنده آقای معتمد شد،خجالت کشید و....
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
•°📓⛓°•
حاجی میگفت:
اگر از من تعریف کردند و گفتند «مالک اشتر» و من باورم شد؛ سقوط میکنم،
اما اگر در درون خودم ذلیل شدم خداوند مرا بزرگ میگرداند.
📓⛓¦↫ #حاج_قاسم
⛓📓¦↫ #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
•────•❁•────•1.20💔
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصلا حواست به این بود؟☺
#خدا_گونه
#بصیرت
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا خدارو نمی بینیم ؟
#خدا
#ایمان
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
هدایت شده از کانال پایگاه مقاومت المهدی (عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
موکب شهادت حضرت رسول اکرم ص و امام حسن مجتبی ع و امام رضا علیه السلام
#کلیپ
#گزارش
#هیئت_المهدی_عج
#گروه_جهادی_یاران_شهدا
#پایگاه_مقاومت_المهدی_عج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اسٺوࢪے
#چهار_شنبه_های_امام _رضاییـ.
#ـبـصیـرت
🥺🤲
↴🌿️ٜ⃟مےٜ⃟
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنج راه خوشبختی از نظر امام علی« ع»
🌱🦋
#پندانہ
↴🌿️ٜ⃟ #بصیرتـــنےٜ⃟
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آلودهام قبول ... ولی بی پناه نه!
#چهارشنبه
#امام_رضا
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیمیخواستجرعتبخرجبده
پرچمایرانُبیارهپایین؟!😂
🇮🇷♥️✌️🏼
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥سخنان حاج قاسم سلیمانی درمورد مصی!
💥سردار دلها:
"یک دختره ولگردی را، یک زن ولگردی را تلویزیون به تلویزیون میچرخانید،
امیدتان به اینه؟
اینه همه توان شما؟
اشتباه بزرگی میکنید!
میدانید قدرت ما را در منطقه،
میدانید توان ما را..."
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥اگه مسخرهات کردن صبر کن...
💥اگه صبرت تموم شده، اینجوری جواب بده😂😂👆
#طلبه_خاکی
همه دختران محجبه تماشا کنند و ویدیو را انتشار بدن
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #نودویکم
خجالت کشید و لبخند زد.
-باید از آقای معتمد اجازه بگیرم...
آقای معتمد پرید وسط حرفش و گفت:
_تازه شروع شد.کارت در اومده دیگه... باشه برو.
زهره خانوم هم صدای آقای معتمد رو شنید و لبخند زد.آدرس و شماره افشین رو گرفت و خداحافظی کرد.
روز بعد فاطمه و مادرش،
دنبال افشین رفتن.فاطمه طوری به آدرس و خیابان ها نگاه میکرد که انگار خونه افشین رو بلد نیست.
فاطمه رانندگی میکرد.
زهره خانوم کنارش نشسته بود و افشین صندلی عقب نشست.تمام مدت فاطمه ساکت بود و زهره خانوم با افشین صحبت میکرد.مادرانه حال و احوالشو میپرسید و برای مراسمات هماهنگی میکرد و آداب و رسوم براش توضیح میداد.
به آزمایشگاه رسیدن.
اول افشین برای خون دادن رفت.وقتی کارش تمام شد بهش گفتن به فاطمه بگه بیاد.نمیدونست چطوری بگه.نمیخواست با فاطمه صحبت کنه.
فاطمه که اصلا نگاهش نمیکرد،
ولی زهره خانوم حواسش به افشین بود. متوجه سردرگم بودنش شد.افشین نزدیک رفت و بافاصله کنار زهره خانوم نشست.
-آقا افشین چیزی شده؟
-نه چیز خاصی نیست..گفتن شما هم برید برای گرفتن آزمایش.
زهره خانوم تعجب کرد.
-من برم خون بدم؟!!
-نه،شما که نه....
زهره خانوم خندید و به فاطمه گفت:
_پاشو برو،نوبت توئه.
وقتی کار فاطمه تمام شد بهش گفتن به افشین بگه بره پذیرش.کنار مادرش نشست و با خجالت گفت:
_گفتن آقای مشرقی برن پذیرش..
زهره خانوم لبخندی زد،
و پیغام رو به افشین گفت.وقتی کارشون تمام شد و از آزمایشگاه بیرون رفتن، افشین به زهره خانوم گفت:
_اگه امر دیگه ای نیست من خودم میرم.
زهره خانوم که میخواست برای بله برون هم خرید کنن،منصرف شد و خداحافظی کرد.
با فاطمه سوار ماشین شدن.
-فاطمه چرا اینجوری رفتار کردی؟بیچاره معذب شد ترجیح داد خودش برگرده.
-نه مامان جان.خودشم با نامحرم همینجوری رفتار میکنه.تازه خاطر شما عزیز بوده که باهاتون صحبت میکرد.
-ولی حداقل انقد خشک باهاش رفتار نمیکردی...
به شوخی گفت:
-پشیمان شده فکر کنم.
-خیالتون راحت،پشیمان نشده.قبلا همیشه باهاش دعوا میکردم.اگه میخواست پشیمان بشه قبلا میشد.تازه الان خوشحالم شده دعواش نکردم.
خندید.زهره خانوم هم خندید و گفت:
_پررو بازی هات فقط برای ماست دیگه.
قبل از اومدن مهمان ها،
حاج محمود به فاطمه گفت:
_میخوای مراسم عقد و عروسی چطوری باشه؟
-هرچی زودتر و ساده تر باشه بهتره. چجوری بودنش برام فرقی نداره.
-مهریه چی؟
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #نودودوم
-مهریه چی؟
سوالی به پدرش نگاه کرد و گفت:
_یعنی هرچی خودم بگم؟!!
-نه.نظرتو بگو،من بالا و پایین میکنم.
-من فقط یه سفر کربلا میخوام که باهم بریم.
مهمان ها رسیده بودن.
پدربزرگ ها و مادربزرگ،دایی،خاله ها، عموها و عمه های فاطمه بودن.صاحب خانه افشین، آقای معتمد،حاج آقاموسوی، پویان و مریم هم از طرف افشین اومده بودن.
بعد از پذیرایی،
درمورد مراسم عقد و عروسی صحبت کردن.تصمیم گرفتن برای عقد،جشنی خونه ی آقای نادری بگیرن و بعد فاطمه و افشین برن سر زندگی شون.زمانش هم یک ماه بعد،روز ازدواج امام علی(ع) و حضرت فاطمه(س) تعیین شد.افشین و فاطمه بخاطر این مناسبت خیلی خوشحال بودن.
بحث مهریه شد.
آقای معتمد نظر آقای نادری رو پرسید. حاج محمود گفت:
_مهریه فاطمه یه سفر کربلا ست،که البته باید باهم برن.
همه ساکت موندن.
فاطمه از اینکه پدرش نظرشو قبول کرد،خوشحال شد.آقای معتمد گفت:
_درسته که من الان از طرف داماد اینجا هستم ولی حاجی،تعدادی سکه هم تعیین کنید.
حاج محمود گفت:
_این مهریه نظر خود فاطمه ست.الان من و شما هزار تا سکه هم بذاریم کنارش، وقتی فردای روز عقد همه شو ببخشه،چه فایده ای داره.
فاطمه با خودش گفت،
بابا چه خوب منو میشناسه.دقیقا میخواستم همین کارو بکنم.البته همون روز عقد،نه فرداش.هرچی افشین و بقیه اصرار کردن که تعدادی سکه هم تعیین بشه،حاج محمود چون میدونست فاطمه راضی نیست،قبول نکرد.
به پیشنهاد صاحب خانه افشین،
همون شب تا زمان عقد،صیغه محرمیت بین افشین و فاطمه💞 خونده شد.
افشین و همه مهمان ها رفته بودن.
فاطمه و مادرش و امیررضا مشغول جمع کردن وسایل پذیرایی بودن.حاج محمود به اتاق رفت.فاطمه در زد و پیش پدرش رفت.
-بابا،ازتون ممنونم،برای همه چی.
خم شد،دست پدرش رو ببوسه،حاج محمود اجازه نداد.سرشو بوسید و گفت:
_تو همیشه عاقل بودی و شرایط رو خوب درک میکردی.نیاز نبود من خیلی چیزها رو بهت بگم.ولی الان میخوام یه چیزی رو بهت بگم،نه برای اینکه خودت نمیفهمی،میخوام بدونی برای منم مهمه... افشین خیلی تنهاست.جز خدا کسی رو نداره.ازت میخوام جای خالی همه رو براش پر کنی.براش همسر باش ولی به وقتش مادر باش،خواهر باش،برادر باش،پدر....
-نه باباجون.من نمیتونم براش پدری کنم.شما براش پدر باشید.
حاج محمود لبخندی زد و گفت:
_باشه،پس حواست باشه اذیتش نکنی وگرنه با من طرفی.
-اوه..اوه..دیگه جرأت ندارم بهش بگم بالای چشمت،ابرو.
هردو خندیدن.
روز بعد حاج محمود به مغازه آقای معتمد رفت. به آقای معتمد گفت:
_آقا رضا،اومدم امروز برای افشین مرخصی بگیرم..اگه اجازه بدی از فردا هم تا یه ماه نیمه وقت بیاد،باید کارهای عروسی رو انجام بده.
آقای معتمد دست افشین رو گرفت و پیش حاج محمود برد.
-بفرمایید حاجی،اینم داماد شما.از الان تا یه هفته بعد عروسی مرخصی داره... امروزم تعجب کردم اومده.
حاج محمود و افشین سوار ماشین شدن. یک ساعت بعد حاج محمود جلوی بیمارستانی که فاطمه کار میکرد،نگه داشت و با لبخند به افشین نگاه کرد.
افشین گفت:
_چرا اینجا؟!!
-چون فاطمه اینجاست.
خجالت کشید و سرشو انداخت پایین.
حاج محمود خنده ش گرفت.با خودش گفت....
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #نودوسوم
حاج محمود خنده ش گرفت.با خودش گفت تو خجالتی تر از فاطمه هستی.
گفت:
_یه ساعت دیگه شیفتش تموم میشه. باهم برین یه دوری بزنین و شام بیاین خونه،منتظریم.
-ولی آقای نادری...
-ولی و اما هم نداره.برو پایین پسرم.
خداحافظی کرد و پیاده شد.
گرچه خیلی خجالت کشید ولی ته دلش خیلی هم خوشحال شد و از حاج محمود تشکر میکرد.
به گلفروشی رفت،
و یه دسته گل خرید.تو محوطه بیمارستان منتظر فاطمه بود.فاطمه از جلوش رد شد ولی متوجه افشین نشد.
-خانم نادری
فاطمه برگشت.اول تعجب کرد بعد لبخند زد و گفت:
_سلام.تو اینجا چکار میکنی؟!
از نگاه فاطمه،تو دل افشین قند آب میشد. نزدیکتر رفت.
-سلام...
فاطمه به گل ها اشاره کرد و گفت:
_اینا برای منه؟
-بله.قابل شما رو نداره.
گل رو گرفت.
-اوم..چه همسر خوش سلیقه ای. ممنونم.. بابا میدونه اینجایی؟
افشین لبخندی زد و گفت:
_خودشون منو آوردن اینجا.
-اوه،بابا چه هوات هم داره.خوش بحالت. افشین جان،بریم سوار ماشین بشیم، اینجا خوب نیست.
باهم سمت ماشین فاطمه رفتن.
فاطمه سویچ رو به افشین داد.افشین نگرفت.
-نه،ماشین خودته.خودت رانندگی کن.
-میخوام مثل یه خانوم بشینم کنار راننده و بگم اونجا برو،اینجا وایستا.
افشین لبخند زد و سویچ رو گرفت.
تا سوار شدن،حاج محمود با فاطمه تماس گرفت.فاطمه گفت:
_چه حلال زاده.
گوشی رو گذاشت روی بلندگو و همونجوری که به افشین نگاه میکرد،گفت:
-سلام بابا جونم.
-سلام،کجایی؟
-بیمارستان.
-کجای بیمارستان؟
متوجه منظور حاج محمود شد.
-دیدمش بابا جون.
حاج محمود خندید و گفت:
_پس بهت گفته چی گفتم.
-نه،چی گفتین؟
-برین یه دوری بزنین،شام بیاین خونه.
-چشم بابایی،خیلی مخلصیم.
-فاطمه یادت نره چی گفتم.
متوجه منظور پدرش شد ولی میخواست افشین هم بشنوه.گفت:
_چی گفتین؟
-دختر حواس جمع ما رو..برای بار آخر بهت میگم ها،حواس تو جمع کن...اذیتش کنی،بهش بگی بالا چشمت ابرو،با من طرفی.فهمیدی؟
افشین با تعجب به فاطمه نگاه کرد. فاطمه لبخند زد و گفت:
_تا وقتی افشین وکیل مدافعی مثل شما داره،کی جرأت داره بهش کمتر از گل بگه.
افشین از حرف حاج محمود خیلی خوشحال شد.
-همه چی برام مثل خوابه.
-میفهمم.
-هروقت به پدرت یا امیررضا اینطوری با محبت نگاه میکردی،با خودم میگفتم کاش فاطمه به منم اینجوری نگاه میکرد. خیلی منتظر این لحظه ها بودم.
فاطمه مثلا با دعوا گفت:
_خب بگو دیگه.
افشین تعجب کرد.
-چی رو؟!!!
-اصل حرف تو بگو دیگه.
-اصل حرفم چیه؟!!!
فاطمه مکث کرد.با لبخند نگاهش کرد و گفت:
_افشین جان،من دوست دارم.
افشین که تازه متوجه منظور فاطمه شده بود،خندید.ماشین رو روشن کرد،حرکت کرد و مثلا بی تفاوت گفت:
_که اینطور...اونوقت از کی؟
-خیلی بدجنسی.مثلا میخوای بحثو عوض کنی که اصل کاری رو نگی،آره؟!
افشین بلند خندید.فاطمه جدی گفت:
_نمیدونم از کی،ولی...خیلی وقته..بعد از اینکه اومدی بیمارستان تا ازم بپرسی ازت متنفرم یا نه،تصمیم گرفتم بشناسمت. وقتی خوب شناختمت،بهت علاقه مند شدم.
افشین کنار خیابان نگه داشت.
-پس این همه مدت که من!!...چرا کمکم نکردی؟!!..فاطمه میدونی من این مدت چی کشیدم؟
-چکار باید میکردم؟! بابا راضی نبود.
-تو بهش گفتی که...
-گفتم..ولی اعتماد کردن برای بابا سخت بود.
افشین ساکت شد...
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #نودوچهارم
افشین ساکت شد.بعد مدتی باشرمندگی گفت:
_حق دارن..منم اگه جای بابات بودم و همچین دختر نازنینی داشتم،هیچ وقت به یکی مثل خودم نمیدادم.
-بابا به منم اعتماد نداشت.هنوزم نگرانه.. تو تونستی اعتمادشو جلب کنی ولی من باید حالا حالاها تلاش کنم.
افشین دوباره حرکت کرد.
ولی ساکت بود و ناراحت.آرام رانندگی میکرد.ماشینی از کنارش رد شد و گفت:
-عروس میبری؟!!
فاطمه خندید و گفت:
_احتمالا علم غیب داشت.
افشین هم خندید.
بعد مدتی رانندگی گفت:
_رسیدیم.
امامزاده بود.فاطمه گفت:
_چرا اینجا؟!
-بفرمایید،عرض میکنم خدمتتون.
بعد از زیارت باهم یه گوشه نشستن. افشین گفت:
_اینجا پاتوق منه.من زیاد میام اینجا.
-چه پاتوق قشنگی.
-من خیلی اومدم اینجا و دعا کردم تا خدا تو رو بهم بده...فاطمه،تو هدیه ی خدا هستی برای من... من میخوام همسر خوبی برات باشم..ازت میخوام بهم بگی علی تا همیشه یادم بمونه،الگوی زندگیم کیه.
-یعنی چی؟!!
-دوست دارم *علی* صدام کنی،میشه؟
فاطمه با تعجب نگاهش میکرد.
-لطفا قبول کن.
فاطمه یه کم فکر کرد.آروم زمزمه کرد:
_علی..علی آقا..علی جان...علی جانم.... خیلی هم خوبه..عالیه.
*علی* لبخند عمیقی زد.
-ممنونم.
همون موقع صدای اذان مغرب اومد.علی گفت:
_بریم نماز جماعت؟
-بریم.
بعد از نماز فاطمه پیش علی که تو حیاط منتظرش ایستاده بود،رفت.
-قبول باشه،علی آقای من.
علی لبخند زد و گفت:
_برای شما هم قبول باشه خانوم.
سوار ماشین شدن که خونه حاج محمود برن.فاطمه گفت:
_علی جانم،دوست داری فقط من علی صدات کنم؟
-برام مهمه که تو بهم بگی علی.بقیه هر چی دوست داشت بگه،خوشحال میشم.
نزدیک یه شیرینی فروشی...
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #نودوپنجم
نزدیک یه شیرینی فروشی به علی گفت:
_نگه دار.
و پیاده شد.
علی گفت:
-صبر کن الان باهات میام.
-نه،تو ماشین باش،میام.
چند دقیقه بعد با یه جعبه کیک اومد. جعبه رو صندلی عقب گذاشت.علی گفت:
_تولد کسیه؟
-بعدا میفهمی.
-خب اگه تولد کسیه منم هدیه بگیرم.
-نه.
در جلو رو باز کرد،چادرشو مرتب کرد و نشست.علی به چادر فاطمه نگاه میکرد. پایین چادرشو گرفت و با احترام بوسید. سرش پایین بود.
-بخاطر گذشته..خیلی شرمنده م.
-من فقط جاهای خوبش یادم مونده.
با شرمندگی نگاهش کرد و گفت:
_کجاش خوب بود؟!!
-دو بار سیلی زدم بهت.
علی هم لبخند زد و گفت:
-دیگه؟
-دو بار هم بابا زد تو گوشت.
علی خندید و گفت:
-دیگه؟
-امیررضا هم که.. نگم دیگه.
علی بلند خندید و گفت:
-کلا قسمت های کتک خوردن من خوب بود،آره؟!
-همه ی اینا به کنار.کتک کاری ای که با پویان کردی از همه باحال تر بود.
هردو خندیدن.
-مخصوصا بعدش که همدیگه رو بغل کردین و باهم رفتین.
دوباره خندیدن.
فاطمه زنگ آیفون رو زد.امیررضا گفت:
_به به! چه عجب.روده کوچیکه داشت روده بزرگه رو میخورد..میذاشتین برای سحری میومدین.
فاطمه گفت:
_من هیچی نگم همینجوری ادامه میدی.. درم باز نمیکنی،نه؟
-نخیر.
-پس شما با در همسایه رو به رویی مشغول صحبت باش.ما با کلید درو باز میکنیم.
کیک دست فاطمه بود و دسته گل فاطمه، دست علی.امیررضا و حاج محمود و زهره خانوم به استقبال رفتن.امیررضا گفت:
_به به.دست پر هم اومدی.بده ببینم چی هست؟
-نخیر.این مال تو نیست..ادبتو رو کن دیگه.به همسر من ادای احترام کن.
امیررضا رو به پدرش گفت:
_وای بابا،پررویی های فاطمه تمومی نداره.
فاطمه خندید و گفت:
_چیه؟ میخوای منو به اتاقم راهنمایی کنی؟
زهره خانوم گفت:
_بسه دیگه.آقا افشین رو دم در نگه داشتین.
رو به علی گفت:
_بفرمایید افشین جان.
علی تشکر کرد و داخل رفت..با حاج محمود و امیررضا روبوسی کرد.همه روی مبل نشستن.فاطمه جعبه کیک رو روی میز گذاشت و کنار علی نشست.امیررضا بلند شد در جعبه رو برداره،فاطمه گفت:
_دست نزن.گفتم مال تو نیست.امیرجان حرف گوش بده.
-مثل تو؟ که حرف گوش میدی و خجالت میکشی؟
حاج محمود گفت:
_حالا این کیک برای چی هست؟
فاطمه گفت:
_آها..و اما این کیک.میگم براتون ولی قبلش میخوام ایشون رو خدمت تون معرفی کنم.
با دست به علی اشاره کرد.
امیررضا گفت:
_ایشون معرف حضور هستن.کیک رو معرفی کن.
همه خندیدن.
فاطمه گفت:
_امیرجان،اندکی صبر.
صداشو صاف کرد.با دست به علی اشاره کرد و گفت:
_ایشون همسر بنده..تاج سر من..سرور من.. علی آقا ..هستن.
همه سکوت کردن.علی سرش پایین بود.حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا سوالی به فاطمه نگاه میکردن.
امیررضا گفت:
_پس افشین رو چکار کردی؟ دیوونه ش کردی،ولت کرد و رفت؟
همه خندیدن.
زهره خانوم به علی گفت:
_افشین جان،فاطمه چی میگه؟ یعنی چی؟!!
علی هنوز سرش پایین بود.فاطمه گفت:
_علی جان،چرا جواب نمیدی؟
امیررضا گفت:
_افشین مبهوت قسمت اول معرفی فاطمه ست.
دوباره همه خندیدن.علی سرشو بلند کرد و با لبخند به بقیه نگاه کرد.فاطمه گفت:
_شنیدی اصلا؟!
-بله.
به زهره خانوم نگاه کرد و گفت:..
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش سیدنا به هک شدن
اکانت تلگرامی شبکه اینترنشنال:)
#برعندازاببینن🤣👌🏻
#پمادسوختگی؟!
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊باانتشارمحتوادرثواب آن سهیم باشید😊
جادارهِبگـم:
+جـانِمنبهفـدایِشما..
#حضرت_آقا🥰
#رهبر⭐️
#بصیرت🦋
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #نودوششم
به زهره خانوم نگاه کرد و گفت:
_من دوست دارم از این به بعد اسمم علی باشه.شما هم اگه براتون سخت نیست، خوشحال میشم بهم بگید علی.
امیررضا گفت:
_فاطمه،آخرش کار خودتو کردی؟ افشین رو نابود کردی،علی ساختی؟
-به جان خودم،خودش گفت.من اصلا بهش فکر هم نکرده بودم.
حاج محمود بلند شد،علی رو بغل کرد و گفت:
_مبارک باشه.
بقیه هم تبریک گفتن.
فاطمه از آشپزخونه چاقو و پیش دستی و چنگال آورد.در جعبه کیک رو باز کرد. کیک رو بیرون آورد و جلوی علی گذاشت. کیک شبیه گل بود و روش با خط زیبایی نوشته شده بود ؛
💞علی جان اسم قشنگت مبارک💞
علی لبخند زد و گفت:
_خیلی قشنگه.
به فاطمه نگاه کرد و گفت:
_ممنون.
-قابل شما رو نداره،علی جانم
چاقو رو به علی داد و گفت:
_بسم الله.
علی کیک رو برید و همه براش دست زدن.
برای شام،حاج محمود تو عرض میز نشسته بود.امیررضا و مادرش رو به روی هم نزدیک حاج محمود نشستن.علی کنار امیررضا نشست.فاطمه کنار مادرش،رو به روی علی نشست.همه مشغول غذا خوردن بودن،ولی فاطمه به علی نگاه میکرد.هر ثانیه که میگذشت بیشتر عاشق علی میشد.حاج محمود گفت:
_فاطمه آب بیار.
پارچ آب رو از یخچال آورد.دوباره نشست و به علی نگاه میکرد.حاج محمود گفت:
_فاطمه لیوان یادت رفت.
بلند شد،پنج تا لیوان آورد.دوباره نشست و به علی نگاه میکرد.حاج محمود گفت:
_خانوم،ماست داریم؟
زهره خانوم گفت:
_بله،الان میارم.
-نه،شما بشین،فاطمه میاره.
فاطمه لبخند زد و ماست آورد.دوباره نشست و به علی خیره شد.حاج محمود گفت:
_این نمکدان خوب ازش نمک نمیاد. فاطمه یه نمکدان دیگه بیار.
همه بلند خندیدن.فاطمه گفت:
_بابا جون،نیت کردین من امشب رژیم بگیرم؟
امیررضا گفت:
_نه،بابا نیت کرده اف... علی امشب رژیم نگیره.
-علی که داره غذا میخوره!
-آره.ولی فقط وقتی که تو از سر میز بلند میشی.
دوباره همه خندیدن.
فاطمه یه نگاهی به امیررضا کرد که یعنی دارم برات و مشغول غذا خوردن شد.
بعد چند دقیقه گفت:
_راستی مامان،همین روزها باید بریم عقد دختر آقای سجادی،همسایه رو به رویی مون.
زهره خانوم گفت:
_کدوم دخترش؟
-مهدیه که ازدواج کرده.مطهره هم که کوچیکه.محدثه دیگه.
غذا پرید تو گلو امیررضا....
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #نودوهفتم
غذا پرید تو گلو امیررضا و سرفه کرد. فاطمه با لبخند نگاهش کرد.یه لیوان آب به علی داد و گفت:
_بده داداشم،الان خفه میشه.
امیررضا که حالش بهتر شد،زهره خانوم گفت:
-تو از کجا میدونی؟
-یه پسری میخواد بره خاستگاریش که من میشناسمش.میخوام به محدثه بگم قبول کنه.
-اگه ازت پرسید بگو.
-نه مامان جون.محدثه که برادر نداره برای تحقیقات کمکش کنه.من کمکش میکنم.طفلکی خیلی دوست داشت داداش هم داشته باشه.خودش چندبار بهم گفت خوش بحالت داداش خوبی داری.
دوباره امیررضا سرفه کرد.همه تعجب کردن.علی یه نگاهی به فاطمه کرد که یعنی آره؟
فاطمه با اشاره سر تأیید کرد.حاج محمود و زهره خانوم هم متوجه قضیه شدن.
حاج محمود گفت:
_من میگم چرا هروقت از در میریم بیرون یا میخوایم بیایم تو امیررضا به در خونه آقای سجادی نگاه میکنه.
همه خندیدن.
امیررضا سرش پایین بود و خجالت میکشید.فاطمه گفت:
_برای همینه که بعضی وقتها آدمو پشت در نگه میداره و با آیفون زیاد حرف میزنه،درواقع چشمش جای دیگه ست.
دوباره همه خندیدن.
فاطمه بلند شد.تلفن رو آورد.شماره خونه آقای سجادی رو گرفت و به مادرش داد.
زهره خانوم گفت:
_کجاست؟
-خونه آقای سجادی دیگه.قرار خاستگاری بذارین.
همه با تعجب و سوالی به فاطمه نگاه کردن.امیررضا سریع بلند شد،تلفن رو بگیره و قطع کنه.گوشی تو دستش بود که محدثه گفت:
_بفرمایید.
امیررضا هم هول شد،
گوشی از دستش روی میز افتاد.همه به سختی جلو خنده شون رو گرفتن.زهره خانوم سریع گوشی رو برداشت و گفت:
_سلام محدثه جان،خوبی؟
زهره خانوم چشمش به امیررضا بود.
بعد احوالپرسی با محدثه،گفت گوشی رو به مادرش بده.
تو همون فاصله به امیررضا گفت:
_چکار کنم؟ قرار خاستگاری بذارم؟
امیررضا سرش پایین بود و جواب نمیداد.خانم سجادی تلفن رو جواب داد. زهره خانوم با خانم سجادی هم احوالپرسی کرد.
دستشو جلوی تلفن گذاشت و به امیررضا گفت:
-بگم؟
امیررضا با اشاره سر گفت آره.
زهره خانوم لبخندی زد و به خانم سجادی گفت....
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #نودوهشتم
زهره خانوم لبخندی زد و به خانم سجادی گفت:
_فاطمه هم خوبه.ازدواج کرده..یک ماه دیگه عقد و عروسی شه.شما هم دعوتید. کارت هم تقدیم میکنیم....
از امیررضا هیچی نگفت و قطع کرد.همه با تعجب به زهره خانوم نگاه کردن.زهره خانوم با لبخند به امیررضا نگاه میکرد.
امیررضا گفت:
_پس چرا نگفتین؟!!
-حالا بذار مراسم فاطمه تموم بشه،خیال مون راحت بشه.بعد برای تو اقدام میکنیم.
فاطمه گفت:
_بله داداش جان.آسیاب به نوبت.دیر اومدی میخوای زود بری.
همه خندیدن.
حاج محمود گفت:
_منافاتی نداره خانوم.الان که نمیشه دوباره تماس بگیری.فردا حضوری برو خونه شون و قرار خاستگاری بذار.
هنوزم امیررضا سرش پایین بود،
و خجالت میکشید.فاطمه بلند شد و رفت پیشش.
-قربون داداش خجالتی خودم برم.من الان تازه معنی خجالت کشیدن رو فهمیدم.
بقیه خندیدن.
-داداش عزیزم،تقصیر شماست دیگه.چون زودتر به دنیا اومدی،همه خجالت هارو برای خودت برداشتی.چیزی برای من نذاشتی خب.
دوباره همه خندیدن.
امیررضا بلند شد،بشقاب فاطمه رو برداشت و گفت:
_تو اصلا باید امشب رژیم بگیری.
فاطمه سمتش رفت و گفت:
_غذامو بده داداش،جان امیر خیلی گرسنه مه.
-نمیدم تا ادب بشی.
امیررضا دور میز میچرخید و فاطمه دنبالش.زهره خانوم گفت:
_بچه ها،حداقل یه امشب آبرو داری میکردین.
علی و حاج محمود میخندیدن.
شب بعد،علی،پویان و مریم به رستوران سنتی دعوت کرد.
علی و فاطمه کنارهم نشسته بودن،پویان و مریم هم کنارهم.پویان به علی گفت:
_خیلی برات خوشحالم.
علی هم با لبخند نگاهش میکرد.علی گفت:
_معمولا آقایون بعد ازدواج چاق میشن، تو چرا لاغر شدی؟!
فاطمه با دعوا به مریم گفت:
_تو هنوز آشپزی یاد نگرفتی؟!
مریم به پویان نگاهی کرد.پویان بلند خندید.علی گفت:
_چرا میخندی؟
-مریم قبلا گفته بود تو رابطه خواهر و برادریت با فاطمه تجدید نظر کن،فاطمه زیاد خواهرشوهر بازی درمیاره.ولی من فکر نمیکردم دیگه تا این حد.
علی هم خندید.فاطمه و مریم با لبخند به هم نگاه میکردن.علی گفت:
_شام چی میل میکنید؟
پویان به مریم گفت:
_باید گرون ترین غذا رو سفارش بدیم. این شام فرق داره.
به علی گفت:
_دو تا پرس بیشتر بگیر،ما میبریم.این شام تکرار شدنی نیست.
فاطمه گفت:
-تاوان دستپخت بد مریم رو علی باید بده؟
علی و پویان خندیدن.مریم گفت:
_علی؟!!... علی کیه؟!!
فاطمه به علی گفت:
_مگه نگفتی بهشون؟
-هنوز نه.
آروم و باشیطنت گفت:
_میخوای من معرفیت کنم؟
علی خندید و گفت:
_نه..نه.خودم میگم.
پویان گفت:
-قضیه چیه؟
علی گفت:
-وقتی اسم افشین رو میشنوی یاد چی میفتی؟
-تو.
-اولین چیزی که از افشین به ذهنت میاد،چیه؟
-راستشو بگم؟!
-آره.
-بداخلاقی،غرور و گنده دماغی.
همه خندیدن.
-اگه بهت بگم اسم من علیه،اولین چیزی که به ذهنت میاد چیه؟
پویان یه کم فکر کرد و گفت:
-فاطمه.
علی انتظار همچین جوابی نداشت.به فرش نگاه کرد و چیزی نگفت.فاطمه به علی نگاه کرد.پویان گفت:
_چیشد؟!!
علی سرشو بلند کرد،
و به فاطمه نگاه کرد.بعد به پویان نگاه کرد و گفت:
_من دوست دارم اسمم علی باشه.تو هم اگه سخت نیست برات،خوشحال میشم بهم علی بگی.
پویان و مریم از تعجب سکوت کردن.
پویان گفت:
-جدی گفتی؟!!
-بله.
دوباره مدتی سکوت کرد.
-خیلی خوبه....باشه.
چند روز گذشت.
علی و فاطمه دنبال خونه میگشتن ولی با پس اندازی که علی داشت خونه ای که به نظر خودش مناسب دختر حاج محمود باشه،پیدا نمیکرد.نمیخواست از کسی هم کمک مالی بگیره.خیلی ناراحت بود.
-علی جانم،این خونه که خوب بود.
-تو که هر خونه ای دیدیم،گفتی خوبه.
لبخندی زد و گفت:
_تو هم که چقدر به نظر من اهمیت میدی.
-فاطمه،هیچ کدوم از اون خونه ها خوب نبود.
-یه کم از ایده آل هات کم کن.
-آخه من دختر حاج محمود نادری رو ببرم تو یه خونه پنجاه متری زندگی کنه؟
خندید و گفت:
_وای چه گناه نابخشودنی ای!!
-فاطمه! دارم جدی حرف میزنم.
جدی شد و گفت:...
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #نودونهم
جدی شد و گفت:
_همین حاج محمود نادری،وقتی ازدواج کردن،تو یه اتاق بیست متری،خونه پدربزرگم زندگی میکردن.رفتیم خونه شون بهت نشون میدم..چهار سال هم همونجا زندگی کردن.امیررضا اونجا به دنیا اومد...من هفت سالم بود اومدیم این خونه.قبلش یه خونه کوچک داشتیم. قبل ترش یه خونه خیلی کوچکتر داشتیم.علی جان اینا که مهم نیست.اصلا بیا پسر خوبی باش و به حرف من گوش بده.بریم یه مدت همین خونه ای که داری،زندگی کنیم. هم یه کم پس اندازمون بیشتر میشه، هم سر فرصت میگردیم،یه خونه خوب پیدا میکنیم.الان کلی کارها مون مونده.
-فاطمه! تو الان داری شوخی میکنی یا جدی حرف میزنی؟!!
-یعنی تو هنوز فرق شوخی و جدی منو نفهمیدی؟!
-آخه باورم نمیشه دختر حاج محمود نادری که تو پر قو بزرگ شده،حاضر بشه همچین خونه ای زندگی کنه!
با لبخند و تهدید گفت:
_علی یه بار دیگه بگی دختر حاج محمود یه چیزی بهت میگم ها..حساسیت پیدا کردم به این جمله ت.
علی با شیطنت گفت:
_دختر حاج محمود
فاطمه به حالت دعوا گفت:
-یه چیزی.
-یعنی چی؟
خندید و گفت:
_یه چیزی بهت گفتم دیگه.
علی هم خندید.
-ولی فاطمه،من مرد هستم.میخوام یه زندگی خوب برات بسازم.
-عزیزم..مرد کسیه که بخاطر خانواده ش زحمت بکشه،خسته و کوفته بیاد خونه، ولی با وجود خستگی و کوفتکی،خوش اخلاق باشه.که خداروشکر تو خیلی هم مردی.
-آخه اصلا جهیزیه ی تو،تو اون خونه جا نمیشه؟
-فکر کردی جهیزیه من سنگینه؟..نخیر آقا.به بابام هم گفتم ساده و در حد ضرورت باشه.بعدشم تو که وسیله داری دیگه،این مدت با همون وسایل زندگی میکنیم..فقط علی جان،من ظرف شستن بلد نیستم.احتمالا یه مدت باید تلفات بدیم تا یاد بگیرم.
علی هم خندید.
بالاخره فاطمه،علی رو راضی کرد،که مدتی تو همون خونه ای که علی هست، زندگی کنن.
همراه زهره خانوم،
مشغول خرید مراسم بودن.هرچقدر علی، فاطمه و خانواده شو بیشتر میشناخت، بیشتر عاشق شون میشد.مخصوصا عشقش به فاطمه،تو همون چند روز چند برابر شده بود.ولی هرچقدر عاشق تر میشد،بخاطر کارهای گذشته ش،شرمنده تر هم میشد.
بعد از خرید هاشون باهم به خونه حاج محمود رفتن.شب شد و حاج محمود و امیررضا هم برگشتن.همه نشسته بودن.
زهره خانوم گفت:
_امروز خانم سجادی تماس گرفت..گفتن آخر هفته بریم خونه شون.
همه به امیررضا نگاه کردن.امیررضا با خجالت سرشو انداخت پایین و لبخند میزد.
فاطمه گفت:
_محدثه دختر خوبی بود.دوست خوبی بود ولی من باهاش چکار کردم،بدبختش کردم.
همه خندیدن.
دوباره گفت:
_داداش،محدثه تو رو آدم حسابی میدونه.لطفا روز خاستگاری خود واقعی تو بهش نشون بده که حداقل با چشم باز انتخاب کنه.
دوباره همه خندیدن.
امیررضا با نگاه به فاطمه میگفت به حسابت میرسم.
-امیر،وای بحالت وقتی من و محدثه دعوامون شد،طرف اونو بگیری ها.وگرنه من میدونم و تو.
امیررضا گفت:
_فاطمه،وای بحالت با محدثه دعوا کنی، وگرنه من میدونم و تو.
-امیر،خیلی پررویی.فعلا باید بگی خانم سجادی.الانم باید خجالت بکشی،بری تو اتاقت.
-قشنگ معلومه داری تلافی میکنی.
بقیه فقط میخندیدن.
آخر هفته شد و موقع خاستگاری امیررضا....
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #صدم
آخر هفته شد و موقع خاستگاری امیررضا.علی هم قرار بود باهاشون بره.امیررضا و حاج محمود و زهره خانوم آماده شدن و منتظر بودن که علی هم بیاد.
فاطمه هم تو اتاقش آماده میشد.زنگ در زده شد.امیررضا گفت:
_فاطمه،بدو دیگه.علی هم اومد.
-باشه،الان میام.
امیررضا و حاج محمود و زهره خانوم وقتی علی رو دیدن بالبخند نگاهش کردن.علی گفت:
-چیه؟!
امیررضا گفت:
_فاطمه بیا دیگه.
فاطمه از اتاق بیرون اومد و گفت:
_باشه دیگه،اومدم.
امیررضا گفت:
_بیا به شوهرت یه چیزی بگو.
-چی شده مگه؟!
-بیا ببین.
فاطمه تا علی رو دید،لبخند زد و گفت:
_این چیه پوشیدی؟!!
علی گفت:
-بَده؟!
-نه..بد که نیست..ولی...آخه مگه خاستگاری توئه اینقدر خوش تیپ کردی؟!! اونا تو رو ببین دیگه به امیررضا نگاهم نمیکنن.
همه خندیدن.
علی گفت:
_خب چکار کنم؟میخواین من نیام.
زهره خانوم گفت:
_چطوره یکی از لباس های امیررضا رو بپوشی.
فاطمه قیافه شو چندش آور کرد و گفت:
-مامان!! شوهر من به این خوش هیکلی، لباس امیررضا رو بپوشه؟! اصلا اندازه ش نمیشه.
بازهم خندیدن.
امیررضا گفت:
_یه کاری بکنین دیگه..دیر شد ها.
حاج محمود گفت:
_بریم اشکالی نداره.
فاطمه بالبخند و تهدید گفت:
_علی اونجا فقط کنار من میشینی..با هیچکس هم صحبت نمیکنی.از جات هم بلند نمیشی.کلا جلب توجه نمیکنی، فهمیدی؟
همه بلند خندیدن.
وقتی زنگ در خونه آقای سجادی رو زدن،فاطمه گفت:
_علی جان،تو آخر بیا که اونا اول امیررضا رو ببینن.اگه اول تو رو ببینن ممکنه یه وقت اشتباه بگیرن.
امیررضا گفت:
_فاطمه،بسه دیگه،یه کم جدی باش.
-امیرجان چرا اینقدر اضطراب داری؟ محدثه بهت بله میگه.خیالت راحت باشه.
جدی تر گفت:
-فاطمه
-باشه بابا،بداخلاق.
بعد احوالپرسی،آقای سجادی به حاج محمود گفت:
_ماشاءالله چه داماد خوش تیپی دارین.
فاطمه و خانواده ش لبخند زدن.خانم سجادی گفت:
_فاطمه اینقدر خاستگارهای جورواجور رد کرد که ما کنجکاو بودیم آخرش با کی ازدواج میکنه.
آقای سجادی گفت:
_ولی زندگی با همچین آدمی سخت تره ها.باید بیشتر حواستو جمع کنی که کسی قاپ شوهرتو ندزده.
همه خندیدن.
فاطمه گفت:
_من به علی آقا اعتماد دارم.اگه قابل اعتماد نبود اصلا باهاش ازدواج نمیکردم.
از حرف فاطمه،تو دل علی قند آب میشد.
خانم سجادی گفت:
_کاملا معلومه.خیلی محجوب و مؤدب و سربه زیر هستن.
فاطمه مثلا غیرتی شد،گفت:
_خب،بریم سر اصل مطلب.
همه بلند خندیدن.
بعد صحبت هایی،امیررضا و محدثه رفتن تو اتاق که صحبت کنن...
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکم زهر دارد
برای دل اوراق شدهی زائر..💔:)
#کربلا
#اباعبدالله
شب جمعه است هوایت نکنم میمیرم
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـ ـــــ انشاءالله همهی عکاسا یه روزی
از این زاویه مشغولِ عکاسی بشن . .
💌 '#حسین_جان😭
#کربلا
#بصیرت
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊