eitaa logo
بصیرت
1.1هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
12 فایل
کلام_شهید💌 هیچ وقت نگو: ✘محیط خرابه منم خراب شدم✘ همانگونه که هرچه هوا سردتر❄️باشد لباست را #بیشتر میکنی! پس هر چه جامعه فاسدتر شد تو #لباسِ_تقوایت را بیشتر کن...👌 ارتباط با بیسیم چی @Breeze_110 نظر انتقاد پیشنهاد تبادل تبلیغات👆👆 ∞|♡ʝσiŋ🌱↷
مشاهده در ایتا
دانلود
‌جا‌دارهِ‌بگـم: +جـانِ‌من‌به‌فـدایِ‌شما.. 🥰 ⭐️ 🦋 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت به زهره خانوم نگاه کرد و گفت: _من دوست دارم از این به بعد اسمم علی باشه.شما هم اگه براتون سخت نیست، خوشحال میشم بهم بگید علی. امیررضا گفت: _فاطمه،آخرش کار خودتو کردی؟ افشین رو نابود کردی،علی ساختی؟ -به جان خودم،خودش گفت.من اصلا بهش فکر هم نکرده بودم. حاج محمود بلند شد،علی رو بغل کرد و گفت: _مبارک باشه. بقیه هم تبریک گفتن. فاطمه از آشپزخونه چاقو و پیش دستی و چنگال آورد.در جعبه کیک رو باز کرد. کیک رو بیرون آورد و جلوی علی گذاشت. کیک شبیه گل بود و روش با خط زیبایی نوشته شده بود ؛ 💞علی جان اسم قشنگت مبارک💞 علی لبخند زد و گفت: _خیلی قشنگه. به فاطمه نگاه کرد و گفت: _ممنون. -قابل شما رو نداره،علی جانم چاقو رو به علی داد و گفت: _بسم الله. علی کیک رو برید و همه براش دست زدن. برای شام،حاج محمود تو عرض میز نشسته بود.امیررضا و مادرش رو به روی هم نزدیک حاج محمود نشستن.علی کنار امیررضا نشست.فاطمه کنار مادرش،رو به روی علی نشست.همه مشغول غذا خوردن بودن،ولی فاطمه به علی نگاه میکرد.هر ثانیه که میگذشت بیشتر عاشق علی میشد.حاج محمود گفت: _فاطمه آب بیار. پارچ آب رو از یخچال آورد.دوباره نشست و به علی نگاه میکرد.حاج محمود گفت: _فاطمه لیوان یادت رفت. بلند شد،پنج تا لیوان آورد.دوباره نشست و به علی نگاه میکرد.حاج محمود گفت: _خانوم،ماست داریم؟ زهره خانوم گفت: _بله،الان میارم. -نه،شما بشین،فاطمه میاره. فاطمه لبخند زد و ماست آورد.دوباره نشست و به علی خیره شد.حاج محمود گفت: _این نمکدان خوب ازش نمک نمیاد. فاطمه یه نمکدان دیگه بیار. همه بلند خندیدن.فاطمه گفت: _بابا جون،نیت کردین من امشب رژیم بگیرم؟ امیررضا گفت: _نه،بابا نیت کرده اف... علی امشب رژیم نگیره. -علی که داره غذا میخوره! -آره.ولی فقط وقتی که تو از سر میز بلند میشی. دوباره همه خندیدن. فاطمه یه نگاهی به امیررضا کرد که یعنی دارم برات و مشغول غذا خوردن شد. بعد چند دقیقه گفت: _راستی مامان،همین روزها باید بریم عقد دختر آقای سجادی،همسایه رو به رویی مون. زهره خانوم گفت: _کدوم دخترش؟ -مهدیه که ازدواج کرده.مطهره هم که کوچیکه.محدثه دیگه. غذا پرید تو گلو امیررضا.... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت غذا پرید تو گلو امیررضا و سرفه کرد. فاطمه با لبخند نگاهش کرد.یه لیوان آب به علی داد و گفت: _بده داداشم،الان خفه میشه. امیررضا که حالش بهتر شد،زهره خانوم گفت: -تو از کجا میدونی؟ -یه پسری میخواد بره خاستگاریش که من میشناسمش.میخوام به محدثه بگم قبول کنه. -اگه ازت پرسید بگو. -نه مامان جون.محدثه که برادر نداره برای تحقیقات کمکش کنه.من کمکش میکنم.طفلکی خیلی دوست داشت داداش هم داشته باشه.خودش چندبار بهم گفت خوش بحالت داداش خوبی داری. دوباره امیررضا سرفه کرد.همه تعجب کردن.علی یه نگاهی به فاطمه کرد که یعنی آره؟ فاطمه با اشاره سر تأیید کرد.حاج محمود و زهره خانوم هم متوجه قضیه شدن. حاج محمود گفت: _من میگم چرا هروقت از در میریم بیرون یا میخوایم بیایم تو امیررضا به در خونه آقای سجادی نگاه میکنه. همه خندیدن. امیررضا سرش پایین بود و خجالت میکشید.فاطمه گفت: _برای همینه که بعضی وقتها آدمو پشت در نگه میداره و با آیفون زیاد حرف میزنه،درواقع چشمش جای دیگه ست. دوباره همه خندیدن. فاطمه بلند شد.تلفن رو آورد.شماره خونه آقای سجادی رو گرفت و به مادرش داد. زهره خانوم گفت: _کجاست؟ -خونه آقای سجادی دیگه.قرار خاستگاری بذارین. همه با تعجب و سوالی به فاطمه نگاه کردن.امیررضا سریع بلند شد،تلفن رو بگیره و قطع کنه.گوشی تو دستش بود که محدثه گفت: _بفرمایید. امیررضا هم هول شد، گوشی از دستش روی میز افتاد.همه به سختی جلو خنده شون رو گرفتن.زهره خانوم سریع گوشی رو برداشت و گفت: _سلام محدثه جان،خوبی؟ زهره خانوم چشمش به امیررضا بود. بعد احوالپرسی با محدثه،گفت گوشی رو به مادرش بده. تو همون فاصله به امیررضا گفت: _چکار کنم؟ قرار خاستگاری بذارم؟ امیررضا سرش پایین بود و جواب نمیداد.خانم سجادی تلفن رو جواب داد. زهره خانوم با خانم سجادی هم احوالپرسی کرد. دستشو جلوی تلفن گذاشت و به امیررضا گفت: -بگم؟ امیررضا با اشاره سر گفت آره. زهره خانوم لبخندی زد و به خانم سجادی گفت.... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت زهره خانوم لبخندی زد و به خانم سجادی گفت: _فاطمه هم خوبه.ازدواج کرده..یک ماه دیگه عقد و عروسی شه.شما هم دعوتید. کارت هم تقدیم میکنیم.... از امیررضا هیچی نگفت و قطع کرد.همه با تعجب به زهره خانوم نگاه کردن.زهره خانوم با لبخند به امیررضا نگاه میکرد. امیررضا گفت: _پس چرا نگفتین؟!! -حالا بذار مراسم فاطمه تموم بشه،خیال مون راحت بشه.بعد برای تو اقدام میکنیم. فاطمه گفت: _بله داداش جان.آسیاب به نوبت.دیر اومدی میخوای زود بری. همه خندیدن. حاج محمود گفت: _منافاتی نداره خانوم.الان که نمیشه دوباره تماس بگیری.فردا حضوری برو خونه شون و قرار خاستگاری بذار. هنوزم امیررضا سرش پایین بود، و خجالت میکشید.فاطمه بلند شد و رفت پیشش. -قربون داداش خجالتی خودم برم.من الان تازه معنی خجالت کشیدن رو فهمیدم. بقیه خندیدن. -داداش عزیزم،تقصیر شماست دیگه.چون زودتر به دنیا اومدی،همه خجالت هارو برای خودت برداشتی.چیزی برای من نذاشتی خب. دوباره همه خندیدن. امیررضا بلند شد،بشقاب فاطمه رو برداشت و گفت: _تو اصلا باید امشب رژیم بگیری. فاطمه سمتش رفت و گفت: _غذامو بده داداش،جان امیر خیلی گرسنه مه. -نمیدم تا ادب بشی. امیررضا دور میز میچرخید و فاطمه دنبالش.زهره خانوم گفت: _بچه ها،حداقل یه امشب آبرو داری میکردین. علی و حاج محمود میخندیدن. شب بعد،علی،پویان و مریم به رستوران سنتی دعوت کرد. علی و فاطمه کنارهم نشسته بودن،پویان و مریم هم کنارهم.پویان به علی گفت: _خیلی برات خوشحالم. علی هم با لبخند نگاهش میکرد.علی گفت: _معمولا آقایون بعد ازدواج چاق میشن، تو چرا لاغر شدی؟! فاطمه با دعوا به مریم گفت: _تو هنوز آشپزی یاد نگرفتی؟! مریم به پویان نگاهی کرد.پویان بلند خندید.علی گفت: _چرا میخندی؟ -مریم قبلا گفته بود تو رابطه خواهر و برادریت با فاطمه تجدید نظر کن،فاطمه زیاد خواهرشوهر بازی درمیاره.ولی من فکر نمیکردم دیگه تا این حد. علی هم خندید.فاطمه و مریم با لبخند به هم نگاه میکردن.علی گفت: _شام چی میل میکنید؟ پویان به مریم گفت: _باید گرون ترین غذا رو سفارش بدیم. این شام فرق داره. به علی گفت: _دو تا پرس بیشتر بگیر،ما میبریم.این شام تکرار شدنی نیست. فاطمه گفت: -تاوان دستپخت بد مریم رو علی باید بده؟ علی و پویان خندیدن.مریم گفت: _علی؟!!... علی کیه؟!! فاطمه به علی گفت: _مگه نگفتی بهشون؟ -هنوز نه. آروم و باشیطنت گفت: _میخوای من معرفیت کنم؟ علی خندید و گفت: _نه..نه.خودم میگم. پویان گفت: -قضیه چیه؟ علی گفت: -وقتی اسم افشین رو میشنوی یاد چی میفتی؟ -تو. -اولین چیزی که از افشین به ذهنت میاد،چیه؟ -راستشو بگم؟! -آره. -بداخلاقی،غرور و گنده دماغی. همه خندیدن. -اگه بهت بگم اسم من علیه،اولین چیزی که به ذهنت میاد چیه؟ پویان یه کم فکر کرد و گفت: -فاطمه. علی انتظار همچین جوابی نداشت.به فرش نگاه کرد و چیزی نگفت.فاطمه به علی نگاه کرد.پویان گفت: _چیشد؟!! علی سرشو بلند کرد، و به فاطمه نگاه کرد.بعد به پویان نگاه کرد و گفت: _من دوست دارم اسمم علی باشه.تو هم اگه سخت نیست برات،خوشحال میشم بهم علی بگی. پویان و مریم از تعجب سکوت کردن. پویان گفت: -جدی گفتی؟!! -بله. دوباره مدتی سکوت کرد. -خیلی خوبه....باشه. چند روز گذشت. علی و فاطمه دنبال خونه میگشتن ولی با پس اندازی که علی داشت خونه ای که به نظر خودش مناسب دختر حاج محمود باشه،پیدا نمیکرد.نمیخواست از کسی هم کمک مالی بگیره.خیلی ناراحت بود. -علی جانم،این خونه که خوب بود. -تو که هر خونه ای دیدیم،گفتی خوبه. لبخندی زد و گفت: _تو هم که چقدر به نظر من اهمیت میدی. -فاطمه،هیچ کدوم از اون خونه ها خوب نبود. -یه کم از ایده آل هات کم کن. -آخه من دختر حاج محمود نادری رو ببرم تو یه خونه پنجاه متری زندگی کنه؟ خندید و گفت: _وای چه گناه نابخشودنی ای!! -فاطمه! دارم جدی حرف میزنم. جدی شد و گفت:... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت جدی شد و گفت: _همین حاج محمود نادری،وقتی ازدواج کردن،تو یه اتاق بیست متری،خونه پدربزرگم زندگی میکردن.رفتیم خونه شون بهت نشون میدم..چهار سال هم همونجا زندگی کردن.امیررضا اونجا به دنیا اومد...من هفت سالم بود اومدیم این خونه.قبلش یه خونه کوچک داشتیم. قبل ترش یه خونه خیلی کوچکتر داشتیم.علی جان اینا که مهم نیست.اصلا بیا پسر خوبی باش و به حرف من گوش بده.بریم یه مدت همین خونه ای که داری،زندگی کنیم. هم یه کم پس اندازمون بیشتر میشه، هم سر فرصت میگردیم،یه خونه خوب پیدا میکنیم.الان کلی کارها مون مونده. -فاطمه! تو الان داری شوخی میکنی یا جدی حرف میزنی؟!! -یعنی تو هنوز فرق شوخی و جدی منو نفهمیدی؟! -آخه باورم نمیشه دختر حاج محمود نادری که تو پر قو بزرگ شده،حاضر بشه همچین خونه ای زندگی کنه! با لبخند و تهدید گفت: _علی یه بار دیگه بگی دختر حاج محمود یه چیزی بهت میگم ها..حساسیت پیدا کردم به این جمله ت. علی با شیطنت گفت: _دختر حاج محمود فاطمه به حالت دعوا گفت: -یه چیزی. -یعنی چی؟ خندید و گفت: _یه چیزی بهت گفتم دیگه. علی هم خندید. -ولی فاطمه،من مرد هستم.میخوام یه زندگی خوب برات بسازم. -عزیزم..مرد کسیه که بخاطر خانواده ش زحمت بکشه،خسته و کوفته بیاد خونه، ولی با وجود خستگی و کوفتکی،خوش اخلاق باشه.که خداروشکر تو خیلی هم مردی. -آخه اصلا جهیزیه ی تو،تو اون خونه جا نمیشه؟ -فکر کردی جهیزیه من سنگینه؟..نخیر آقا.به بابام هم گفتم ساده و در حد ضرورت باشه.بعدشم تو که وسیله داری دیگه،این مدت با همون وسایل زندگی میکنیم..فقط علی جان،من ظرف شستن بلد نیستم.احتمالا یه مدت باید تلفات بدیم تا یاد بگیرم. علی هم خندید. بالاخره فاطمه،علی رو راضی کرد،که مدتی تو همون خونه ای که علی هست، زندگی کنن. همراه زهره خانوم، مشغول خرید مراسم بودن.هرچقدر علی، فاطمه و خانواده شو بیشتر میشناخت، بیشتر عاشق شون میشد.مخصوصا عشقش به فاطمه،تو همون چند روز چند برابر شده بود.ولی هرچقدر عاشق تر میشد،بخاطر کارهای گذشته ش،شرمنده تر هم میشد. بعد از خرید هاشون باهم به خونه حاج محمود رفتن.شب شد و حاج محمود و امیررضا هم برگشتن.همه نشسته بودن. زهره خانوم گفت: _امروز خانم سجادی تماس گرفت..گفتن آخر هفته بریم خونه شون. همه به امیررضا نگاه کردن.امیررضا با خجالت سرشو انداخت پایین و لبخند میزد. فاطمه گفت: _محدثه دختر خوبی بود.دوست خوبی بود ولی من باهاش چکار کردم،بدبختش کردم. همه خندیدن. دوباره گفت: _داداش،محدثه تو رو آدم حسابی میدونه.لطفا روز خاستگاری خود واقعی تو بهش نشون بده که حداقل با چشم باز انتخاب کنه. دوباره همه خندیدن. امیررضا با نگاه به فاطمه میگفت به حسابت میرسم. -امیر،وای بحالت وقتی من و محدثه دعوامون شد،طرف اونو بگیری ها.وگرنه من میدونم و تو. امیررضا گفت: _فاطمه،وای بحالت با محدثه دعوا کنی، وگرنه من میدونم و تو. -امیر،خیلی پررویی.فعلا باید بگی خانم سجادی.الانم باید خجالت بکشی،بری تو اتاقت. -قشنگ معلومه داری تلافی میکنی. بقیه فقط میخندیدن. آخر هفته شد و موقع خاستگاری امیررضا.... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت آخر هفته شد و موقع خاستگاری امیررضا.علی هم قرار بود باهاشون بره.امیررضا و حاج محمود و زهره خانوم آماده شدن و منتظر بودن که علی هم بیاد. فاطمه هم تو اتاقش آماده میشد.زنگ در زده شد.امیررضا گفت: _فاطمه،بدو دیگه.علی هم اومد. -باشه،الان میام. امیررضا و حاج محمود و زهره خانوم وقتی علی رو دیدن بالبخند نگاهش کردن.علی گفت: -چیه؟! امیررضا گفت: _فاطمه بیا دیگه. فاطمه از اتاق بیرون اومد و گفت: _باشه دیگه،اومدم. امیررضا گفت: _بیا به شوهرت یه چیزی بگو. -چی شده مگه؟! -بیا ببین. فاطمه تا علی رو دید،لبخند زد و گفت: _این چیه پوشیدی؟!! علی گفت: -بَده؟! -نه..بد که نیست..ولی...آخه مگه خاستگاری توئه اینقدر خوش تیپ کردی؟!! اونا تو رو ببین دیگه به امیررضا نگاهم نمیکنن. همه خندیدن. علی گفت: _خب چکار کنم؟میخواین من نیام. زهره خانوم گفت: _چطوره یکی از لباس های امیررضا رو بپوشی. فاطمه قیافه شو چندش آور کرد و گفت: -مامان!! شوهر من به این خوش هیکلی، لباس امیررضا رو بپوشه؟! اصلا اندازه ش نمیشه. بازهم خندیدن. امیررضا گفت: _یه کاری بکنین دیگه..دیر شد ها. حاج محمود گفت: _بریم اشکالی نداره. فاطمه بالبخند و تهدید گفت: _علی اونجا فقط کنار من میشینی..با هیچکس هم صحبت نمیکنی.از جات هم بلند نمیشی.کلا جلب توجه نمیکنی، فهمیدی؟ همه بلند خندیدن. وقتی زنگ در خونه آقای سجادی رو زدن،فاطمه گفت: _علی جان،تو آخر بیا که اونا اول امیررضا رو ببینن.اگه اول تو رو ببینن ممکنه یه وقت اشتباه بگیرن. امیررضا گفت: _فاطمه،بسه دیگه،یه کم جدی باش. -امیرجان چرا اینقدر اضطراب داری؟ محدثه بهت بله میگه.خیالت راحت باشه. جدی تر گفت: -فاطمه -باشه بابا،بداخلاق. بعد احوالپرسی،آقای سجادی به حاج محمود گفت: _ماشاءالله چه داماد خوش تیپی دارین. فاطمه و خانواده ش لبخند زدن.خانم سجادی گفت: _فاطمه اینقدر خاستگارهای جورواجور رد کرد که ما کنجکاو بودیم آخرش با کی ازدواج میکنه. آقای سجادی گفت: _ولی زندگی با همچین آدمی سخت تره ها.باید بیشتر حواستو جمع کنی که کسی قاپ شوهرتو ندزده. همه خندیدن. فاطمه گفت: _من به علی آقا اعتماد دارم.اگه قابل اعتماد نبود اصلا باهاش ازدواج نمیکردم. از حرف فاطمه،تو دل علی قند آب میشد. خانم سجادی گفت: _کاملا معلومه.خیلی محجوب و مؤدب و سربه زیر هستن. فاطمه مثلا غیرتی شد،گفت: _خب،بریم سر اصل مطلب. همه بلند خندیدن. بعد صحبت هایی،امیررضا و محدثه رفتن تو اتاق که صحبت کنن... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکم زهر دارد برای دل اوراق شده‌ی زائر..💔:) شب جمعه است هوایت نکنم میمیرم 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـ ـــــ ان‌شاءالله همه‌ی عکاسا یه روزی از این زاویه مشغولِ عکاسی بشن . . 💌 '😭 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
00 : 00
وقتی‌ بخاطر محبوبیتش‌ پیشنهاد نامزد ریاست‌ جمهوری‌ را دادند گـفت؛ من‌ نامزد گلولہ‌ ها و نامزد شهادت‌ هستم💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊️ 1.20 به وقت عاشقی💔🖤 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨الهم عجل لولیک الفرج✨ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قوی ترین دلیل برای رد مردمی بودن جنبش های پارسال👆 مختصر و مفید ‌‌ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
🙏حی علی الصلاة همت کنیم ... نمـازمان را اول وقت بجا آوریم. هفته دفاع مقدس گرامی باد.🌹 گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت بعد صحبت هایی،امیررضا و محدثه رفتن تو اتاق که صحبت کنن.وقتی خانواده حاج محمود میخواستن برن، فاطمه به محدثه گفت: _حالا چقدر وقت میخوای که فکراتو بکنی؟ محدثه با خجالت گفت:دو هفته.. فاطمه گفت: _برای ما که از بچگی همبازی بودیم،دو هفته وقت میخوای،از غریبه ها چقدر وقت میگیری؟ تخفیف بده مشتری بشیم. دوباره همه خندیدن قرار شد یک هفته بعد،زهره خانوم نتیجه رو از خانم سجادی بپرسه. فاطمه یه بخشی از وسایل شخصی شو به خونه علی برده بود و مشغول مرتب کردن بودن. -فاطمه،واقعا میخوای اینجا زندگی کنی؟!! حتی همه وسایل شخصی ت هم اینجا جا نمیشه. -علی جان دوباره شروع نکن دیگه.اینجا موقته.حتی اگه همه وسایلم هم جا میشد،عاقلانه نبود بیارم.باز چند وقت دیگه باید اون همه وسیله رو جابجا میکردیم..اصلا کلا دو روز دنیا ارزش نداره من و تو درمورد این چیزها اینقدر بحث کنیم..وقتی من مُردم با خودت میگی کاش بجای اینکه اونقدر سر خونه با فاطمه بحث میکردم،دو بار بیشتر بهش میگفتم دوست دارم. علی نمیخواست به نبودن فاطمه حتی فکر کنه.ناراحت نگاهش کرد.بلند شد و به حیاط رفت. فاطمه دو تا لیوان چایی آماده کرد. چادرشو پوشید و به حیاط رفت.علی کنار باغچه ایستاده بود و به گل ها آب میداد. -علی جان،بفرمایید چایی که این چایی خوردن داره ها. علی چیزی نگفت. -قهری؟ بازهم علی ساکت بود. -یه زمانی وقتی به این گل ها آب میدادی،احتمالا با خودت میگفتی،کاش الان فاطمه اینجا بود،دو تا لیوان چایی میاورد،کنار این گل های قشنگ می نشستیم و باهم صحبت میکردیم...الان فاطمه هست،دو تا لیوان چایی هم هست،این باغچه و گل های قشنگ هم هست..نمیخوای بشینی و حرف بزنیم؟ علی با مکث نشست. فاطمه به خونه کوچیک و باصفا شون نگاه کرد. -علی جانم،باورت میشه این خونه،خونه ی من و توئه؟ قراره باهم زندگی کنیم، برای همیشه...من برات غذا درست میکنم،شما نوش جان میکنی و میگی خانوم،چرا اینقدر شوره؟چرا بی نمکه؟ چرا ترشه؟... -یعنی تو یه غذای خوشمزه نمیتونی درست کنی؟! فاطمه با تعجب نگاهش کرد.علی بلند خندید.فاطمه هم خندید و گفت: _بی ذوق،مثلا داشتم رمانتیک حرف میزدم ها... شکمو. یک هفته گذشت... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت یک هفته گذشت. علی و فاطمه خیلی کار داشتن.فقط چند روز به مراسم شون مونده بود.علی هم خونه حاج محمود بود. زهره خانوم با خانم سجادی تماس گرفت،تا نتیجه رو بپرسه.همه چشم شون به زهره خانوم بود. بالاخره لبخند زد و گفت: -ان شاءالله خیره.خوشبخت باشن. امیررضا نفسش بند اومده بود. هنوز زهره خانوم داشت صحبت میکرد، فاطمه اشاره کرد آره؟ زهره خانوم با لبخند سرشو تکان داد که بله. فاطمه و علی،دوتایی،امیررضا رو با مشت میزدن.امیررضا به سختی جلوی خودشو میگرفت،داد نزنه که خانم سجادی صداشو نشنوه. حاج محمود هم به سختی جلوی خنده شو میگرفت.زهره خانوم هم به سختی میتونست صحبت کنه.وقتی تلفن رو قطع کردن،یه دفعه خونه منفجر شد. امیررضا بلند شد، و دنبال علی و فاطمه میدوید.سراغ هرکدوم میرفت،اون یکی از پشت میزدش.رفت فاطمه رو بگیره،علی از پشت گرفتش.فاطمه هم به شکم امیررضا مشت میزد.امیررضا داد میزد و تلاش میکرد خودشو از دست علی خلاص کنه.حاج محمود و زهره خانوم فقط میخندیدن. فاطمه عقب رفت.علی،امیررضا رو بغل کرد و گفت: _مبارک باشه داداش.خوشبخت باشین. امیررضا که تازه فرصت کرده بود به جواب مثبت محدثه فکر کنه،نفس راحتی کشید، لبخند زد و علی رو بغل کرد. فاطمه نزدیک رفت و گفت: _دختر مردمو بدبخت کردی،رفت. امیررضا از علی جدا شد که یه چیزی بهش بگه،فاطمه گفت: _داداش گلم،مبارک باشه.به پای هم پیر بشین. زهره خانوم و حاج محمود هم بغلش کردن و تبریک گفتن.فاطمه گفت: _اتاقت اونجاست ها. همه خندیدن. چون نزدیک مراسم فاطمه بود، تصمیم گرفتن بین امیررضا و محدثه صیغه محرمیت خونده بشه تا بعد مراسم،عقد کنن و شش ماه بعد مجلس عروسی بگیرن. بالاخره روز مراسم رسید. خانم ها داخل خونه بودن و برای آقایون تو حیاط میز و صندلی گذاشته بودن.یه قسمت هال سفره عقد انداخته بودن. وقتی علی با فاطمه زیر یک سقف زندگی کرد،تازه فهمید اصلا فاطمه رو نشناخته بود.تا اون موقع جنبه و و فاطمه رو ندیده بود.نمازها و راز و نیازهای فاطمه عاشقانه بود.همیشه بود.کارهای خونه رو به نیت عبادت انجام میداد..به انجام مستحبات هم حتی مقید بود.همیشه با احترام و عاشقانه با علی رفتار میکرد. علی از اینکه تو گذشته،فاطمه ی به این خوبی رو اونقدر اذیت کرده بود،شرمنده تر میشد. فاطمه گفت: _امروز مراقب سه تا نوزاد بودم...علی خیلی ناز بودن....پدر و مادر بودن حس خیلی قشنگیه.خدا بهت میگه من روت حساب میکنم و یکی از بنده هام رو بهت امانت میدم تا ببینم چقدر میتونی شبیه من باشی و چطوری منو بهش معرفی میکنی. علی هیچ وقت به پدر شدن فکر نکرده بود. -تو فکر میکنی من اونقدر بزرگ شدم که خدا،بنده شو بهم امانت بده؟!! -منکه مطمئنم....ولی شاید هم خواست خدا چیز دیگه ای باشه. علی شرمنده تر شد. کتش رو برداشت و از خونه بیرون رفت. فاطمه چندبار صداش کرد ولی علی حتی... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت فاطمه چندبار صداش کرد، ولی علی حتی صداش هم نشنید.اون شب علی خونه نرفت.فاطمه میدونست مدتیه که بیشتر از قبل شرمنده ست ولی نمیدونست چکار کنه که حالش بهتر بشه. چندبار باهاش تماس گرفت، ولی علی جواب نمیداد.شب بعد هم خونه نرفت.روز دوم با پویان تماس گرفت.ولی پویان هم ازش خبری نداشت. شب سوم شد، بازهم علی خونه نرفت.فاطمه نگران بود. روز سوم به تمام بیمارستان ها و درمانگاه ها رفت ولی خبری از علی نبود. کمی خیالش راحت شد، که حداقل سالمه.به هرجایی که فکر میکرد ممکنه رفته باشه و هرجایی که قبلا باهم رفته بودن،سر زد.ولی خبری از علی نبود. خسته و نگران به خونه برگشت. سر سجاده نشسته بود و برای علی دعا میکرد.تلفن همراهش زنگ خورد.زهره خانوم بود.سعی کرد سرحال صحبت کنه. -سلام مامان گلم. -سلام دخترم،کجایی؟ -خونه. -مهمان نمیخواین؟ فاطمه موند چی بگه.با مکث گفت: -بفرمایید. -شام درست کردم.با بابات و امیررضا و محدثه میایم،باهم بخوریم. -زحمت کشیدی مامان جونم.من یه چیزی درست میکردم. -زحمت نیست.یه ساعت دیگه میرسیم. چندبار دیگه هم با علی تماس گرفت ولی جواب نداد.پیام داد که *مامان و بابا دارن میان خونه مون.جان فاطمه بیا.نمیخوام متوجه بشن. ولی علی جواب نداد. مطمئن شد اصلا پیام شو ندیده.وگرنه وقتی فاطمه جان خودشو قسم داد،حتما علی جواب میداد. پدر و مادرش و امیررضا و محدثه رسیدن. فاطمه سعی میکرد مثل همیشه سرحال و پرانرژی باشه.چندبار سراغ علی رو گرفتن ولی هربار،یا بحث رو عوض میکرد یا یه چیزی میگفت که هم دروغ نشه،هم متوجه قضیه نشن. حاج محمود گفت: _فاطمه،علی کی میاد؟ گرسنه مونه. -علی شاید دیر بیاد.غذارو میارم،براش نگه میدارم. بلند شد بره تو آشپزخونه،حاج محمود گفت: _مگه علی کجاست؟! -رفت بیرون. -کجا رفت؟ رفت بیرون چکار کنه؟ فاطمه نمیدونست چی بگه.همه فهمیدن مشکلی هست.زهره خانوم گفت: _دعواتون شده؟! -نه مامان جان،چه دعوایی! حاج محمود گفت: -پس چی شده؟ فاطمه با مکث گفت: _چند وقته..علی..بیشتر از قبل از.. گذشته، شرمنده ست. -تو چی گفتی بهش؟ -هیچی. حاج محمود عصبانی شد.... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت حاج محمود عصبانی شد. -سر هیچی اونقدر شرمنده تر شد که از خونه رفت بیرون؟! -من هیچی از گذشته نگفتم. رفت تو آشپزخونه و روی صندلی نشست.حاج محمود بلند شد و جلوی اپن آشپزخونه ایستاد. -کی رفته؟ فاطمه نمیخواست بگه. -بابا جونم،خودمون حلش میکنیم. حاج محمود فهمید خیلی وقته.دوباره گفت: -از کی؟ به اجبار گفت: -چهار شب پیش. حاج محمود تعجب کرد. -تو الان چهار شبه اینجا تنهایی؟!!! -بابا،اجازه بدید خودمون حلش میکنیم. -میدونی کجاست؟ -نه. -پس چجوری میخوای حلش کنی؟ -زمان درستش میکنه.علی ففط یه کم وقت میخواد تا با خودش کنار بیاد.فقط همین. امیررضا هم بلند شد و عصبانی گفت: _اگه زیاد طول بکشه چی؟ یک ماه،دو ماه،یک سال،دو سال؟ -من منتظرش میمونم. -تو به آدم بی مسئولیتی که چهار روزه ولت کرده،رفته... فاطمه پرید وسط حرفش و گفت: _امیر،علی برمیگرده.اینکه شرمنده ست یعنی بی مسئولیت و بیخیال نیست. مدتی همه سکوت کردن. زهره خانوم پیش فاطمه رفت و گفت: _درست نیست اینجا تنها بمونی.برو وسایل ضروری تو بردار،بریم خونه ما. -نه مامان جون،میخوام همینجا منتظرش بمونم. -دخترم،وقتی بیاد ببینه نیستی میفهمه خونه ما هستی،میاد اونجا دنبالت. -میخوام وقتی میاد،خونه باشم. حاج محمود گفت: _مادرت درست میگه.پاشو بریم..یه یادداشت براش بذار که نگرانت نشه. -بابا،خواهش میکنم... حاج محمود جدی گفت: -پاشو. -حداقل شام بخوریم،بعد. زهره خانوم گفت: -میریم خونه ما میخوریم. مجبور شد آماده بشه. چیزهایی که برای دو روز آینده لازم داشت، برداشت.یه ظرف غذا برای علی جدا کرد و تو یخچال گذاشت.کاغذ و خودکار برداشت و نوشت: *سلام علی جانم.من خونه بابا هستم. نگران من نباش.خیلی دوست دارم. مراقب خودت باش.فاطمه قاب عکس علی هم برداشت، یه کم نگاهش کرد و تو ساکش گذاشت. همه به رفتارهای فاطمه نگاه میکردن. همه میدونستن علی و فاطمه چقدر به هم علاقه دارن ولی گذشته،دست از سر علی برنمیداشت. یک هفته دیگه هم گذشت.... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت یک هفته دیگه هم گذشت، و فاطمه خونه پدرش بود. چندبار به خونه خودشون رفت.به گل ها آب میداد و گردگیری میکرد. از لباس های کثیف علی که تو لباسشویی بود و از ظرف های شسته شده روی ظرفشویی،فهمید که علی خونه میره. خیالش راحت شد، که حداقل جای خواب خوبی داره.ولی به تنهایی نیاز داره.برای همین وقتی کارهای خونه رو انجام میداد،غذا درست میکرد و میرفت خونه پدرش. از وقتی برای علی یادداشت گذاشته بود، احساس کرد نوشتن کمی آرومش میکنه. یه دفتر زیبا خرید تا حرف های دلش که علی نبود بهش بگه،براش بنویسه. هرروز چند نامه می نوشت. نامه های عاشقانه که حرف دلش بود.اما بازهم دلش برای علی تنگ شده بود. حاج محمود گفت: _از ازدواج با علی پشیمانی؟ -نه. -پس چرا ناراحتی؟ -ناراحت نیستم.فقط.. با بغض گفت: -فقط دلم براش تنگ شده،فقط همین... ببخشید. بلند شد و به اتاقش رفت. زهره خانوم گفت: _حاجی یه کاری بکن.فاطمه از اینور داره آب میشه،علی از اونور. حاج محمود کمی فکر کرد و گفت: _علی باید تنهایی با خودش کنار بیاد. چند روز دیگه هم گذشت. فاطمه تو اتاقش بود.بقیه تو هال بودن. زنگ آیفون زده شد.امیررضا بلند شد در رو باز کنه.تصویر رو که دید به حاج محمود گفت: _علیه! -خب باز کن دیگه. در رو باز کرد و به محدثه گفت: _چادر بپوش. فاطمه هم صدا کرد. فاطمه بدون اینکه از اتاق بیرون بره، گفت: -بله؟ -بیا اینجا. علی با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی وارد شد.حاج محمود به استقبالش رفت و بغلش کرد.بعد زهره خانوم و امیررضا. فاطمه رفت تو هال. وقتی علی رو دید همونجا ایستاد و به علی خیره شد. چشمش به علی بود. گفت: _مامان،این..علی منه یا...باز هم دارم خواب میبینم؟! زهره خانوم گفت: -خودشه،علی آقا ست. فاطمه سرشو انداخت پایین، بعد چند ثانیه سرشو آورد بالا و دوباره به علی نگاه کرد.گفت: _به خدا گفتم بذار یه کتک مفصلی بزنمش... ولی حیف که خدا خیلی دوست داره،اجازه نداد که. همه لبخند زدن. امیررضا مثلا آستین هاشو بالا میداد، گفت: _میخوای من بزنمش؟خدا به من اجازه میده. همونجوری که به علی نگاه میکرد،گفت: _نه داداش جان،علی زورش بیشتره.یه چیزیت میشه،من نمیتونم جواب زن تو بدم. بقیه خندیدن. ولی علی به فاطمه نگاه میکرد.امیررضا گفت: _خب بیا تو دیگه،خسته شدیم. معلوم بود منتظر اجازه فاطمه ست.... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
_شهرباید‌بزند عکسِ‌تورابرهمه‌‌جا توشدی‌چشم‌وچراغِ‌من‌واین‌مردمِ‌شهر .♥️🌱 1.20 به وقت 🖤🤍 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«وَلَا يَحْزُنْكَ قَوْلُهُمْ» وسخنِ‌آنان‌خاطرت‌راغمگین‌نسازد چو ﺧُدا بُوَد پَٖناهَت، چه‌خَطربُوَدزِراهت؟! ☁️ 🧡 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
__میدونے‌چیہ .. همش‌حَسرت‌اینو‌میخورم‌کِہ .. تو‌دهہ‌هشتادی‌بودی'' وَ‌من‌هم‌دَهہ‌هشتادی ‌!.. اونوقت‌تو‌کجاومَن‌کجا ؟! 🥀 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥰🌿 ↴‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌿️ٜ⃟‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌منےٜ⃟‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🖇 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بپایید از بقیة الله عج جانمونید🪴 🌱| 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_ واسه کی کار میکنی؟ + امام حسین! _پس حرف هارو بیخیال!کار خودت رو بکن،جوابش با امام حسین.... بفهم پرچم حسینو حسینیو کس نتوان زد زمین بی شرف
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت معلوم بود منتظر اجازه فاطمه ست. فاطمه جلو رفت.جعبه شیرینی رو از علی گرفت و گفت: _ممنون علی جان،زحمت کشیدی. جعبه رو به مامانش داد و گل رو گرفت. -خیلی قشنگه. به علی نگاه کرد و گفت: -مثل همیشه. دست علی رو گرفت و به بقیه گفت: _ببخشید،ما الان میایم. باهم به اتاق رفتن. جلوی علی ایستاد و نگاهش میکرد.علی هم با شرمندگی نگاهش میکرد. -علی جانم،دلم خیلی برات تنگ شده بود.آخه من خیلی دوست دارم. -فاطمه... من..خیلی شرمنده م...شرمنده ی خوبی های تو...شرمنده ی بدی های خودم...ولی...بدون تو نمیتونم زندگی کنم...میشه منو ببخشی؟ -علی،تو از وقتی توبه کردی بدی ای به من نکردی... با لبخند گفت: -برای همینه که منو دیوونه‌ی خودت کردی دیگه. علی هم لبخند زد. _حالا شام آشتی کنان رو میخوای کجا بهم بدی؟من یه شام درست و حسابی،تو یه جای درست و حسابی میخوام ها. -با این تفاسیر قهر کردن هم به صرفه نیست. -پس قهر کردی که خرجت کمتر بشه؟ دوتایی خندیدن. علی گفت: _برو آماده شو بریم. چشمش به قاب عکس خودش روی میز فاطمه افتاد.فاطمه متوجه نگاه علی شد.گفت: _فکر کردی میتونی از دست من راحت بشی؟ با بقیه خداحافظی کردن و رفتن. بعد از خوردن شام تو یه رستوران،به خونه شون رفتن.علی گفت: _این دو هفته سخت ترین روزهای زندگیم بود.حتی از انتظاری که برای کنار تو بودن کشیدم هم سخت تر بود. مخصوصا وقتی غذاهایی که برای من درست میکردی،میخوردم.همه اون غذاها رو با بغض خوردم. _علی جانم،مهم الان من و توئه.اینقدر به گذشته فکر نکن.فکر کردن به گذشته در حدی خوبه که کارهای اشتباه مون رو تکرار نکنیم...بخاطر گذشته،روزهای الان مون رو از دست ندیم. با لبخند گفت: _چشم ها تو ببند. علی چشم هاشو بست.فاطمه دفتر نامه هایی که براش نوشته بود رو آورد و گفت: _حالا باز کن. چشم ها شو باز کرد.دفتر رو گرفت و گفت: -این چیه؟ نامه ی اعماله؟ فاطمه خندید و گفت: _نه،نامه احساسه. علی بازش کرد. بی هیچ عکس العملی میخوند.اولین نامه رو خوند.دومیش رو خوند،سومیش هم خوند.فاطمه گفت: _همه شو میخوای همین الان بخونی؟ علی نگاهش کرد.هنوز شرمندگی تو چشم هاش بود. -حالا تو چشم ها تو ببند. لبخند زد و گفت: _چرا؟باز میخوای غیب بشی؟ علی لبخند زد. -نه.ببند چشم ها تو. فاطمه چشم ها شو بست.علی دو تا پاکت جلوی صورت فاطمه گرفت و گفت: _حالا باز کن. چشم هاشو باز کرد.پاکت هارو گرفت و گفت: -این چیه؟ -بازش کن. وقتی پاکت ها رو باز کرد،خیره موند.... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت وقتی پاکت ها رو باز کرد،خیره موند. حتی پلک هم نمیزد. -فاطمه،یه چیزی بگو..علائم حیاتی نشان بده. به علی نگاه کرد.اشک هاش سرازیر شد. -مهریه مه؟ -بله. -...ممنونم علی. با اشک به هم خیره شدن؛همسفر کربلا میشدن. چهار ماه بعد، یه خونه خوب اجاره کردن.حاج محمود جهیزیه فاطمه رو فرستاد. و علی و فاطمه وسایل خونه شون رو چیدن.فاطمه منتظر بود علی از سر کار برگرده.علی در اصلی خونه رو با کلید باز میکرد. کسی صداش کرد. -افشین نگاهش کرد.مادرش بود. تعجب کرد.معمولا یکبار در هفته به پدر و مادرش سر میزد،ولی تنها.نمیخواست به فاطمه بی احترامی بشه. -سلام مامان! چیزی شده؟! اتفاقی افتاده؟! -نه. -پس..شما؟! اینجا؟! -اومدم خونه پسرم مهمانی،نمیشه؟ مطمئن بود مادرش برای کنجکاوی از زندگیش اومده.گفت: -بفرمایید. میخواست زنگ آیفون رو بزنه که به فاطمه بگه مهمان دارن ولی مادرش مانع شد. -میخوام زن تو غافلگیر کنم. علی که منظور مادرشو فهمید بالبخند گفت: _باشه،بفرمایید. در آپارتمان هم با کلید باز کرد. فاطمه تو آشپزخونه بود.وقتی صدای چرخیدن کلید توی قفل رو شنید،سریع سمت در رفت.مادر علی گفت: _اول تو برو. علی لبخند زد و داخل رفت.... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱