#تلنگرانہ
📕دفترچه گناهان یک شهید ۱۶ 😍سال
❣️در تفحص شهدا،
دفترچه یک شهید 16 ساله که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد✍️
❌گناهان یک هفته او اینها بود ؛
شنبه : #بدون_وضو خوابیدم .😴
یکشنبه : خنده بلند در جمع 😆
دوشنبه : وقتی در بازی گل زدم احساس #غرور کردم .🤔
سه شنبه : نماز شب را سریع خواندم .📿
چهارشنبه : فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت .🗣
پنجشنبه : ذکر روز را فراموش کردم .☝️
جمعه : تکمیل نکردن ۱۰۰۰صلوات و بسنده به ۷۰۰ صلوات .😔
📝راوی که یکی از بچه های تفحص شهدا بوده می نویسد :
⁉️ دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم...
⁉️ما چی⁉️
❓کجای کاریم
بعضی ها حتی کارهای #حرام رو خیلی راحت انجام میدن و اصلأ هم ناراحت نمیشن
༺————(𑁍)————༻
#تلگرانه
#شهیدانه
#گناه
#فوکوس
👇نشانی مادرفضای مجازی👇
🆔https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #چهل_ویکم
متوجه فاطمه نشده بود.
فاطمه ماشینش رو جای ماشین افشین پارک کرد و داخل مؤسسه رفت.در اتاق حاج آقا موسوی باز بود.در زد.
-سلام حاج آقا،اجازه هست؟
-سلام خانم نادری،بفرمایید.
بعد از احوالپرسی،فاطمه روی صندلی نشست.میخواست درمورد افشین بپرسه ولی نمیدونست چجوری.
حاج آقا گفت:
-آقای مشرقی رو دیدید؟ الان پیش پای شما از اینجا رفتن.
-فقط دیدم سوار ماشینشون شدن و رفتن.میان پیش شما؟!
-بله.خیلی پیگیر موضوعات مختلف هست. معمولا یک روز درمیان میاد اینجا. سوالهای خیلی سختی میپرسه.بعضی هاشو همون موقع نمیتونم جواب بدم. خودم میرم تحقیق میکنم،بعد میاد جوابش رو میگیره و سوالهای دیگه میپرسه و میره.حق با شما بود،جواب های خیلی تخصصی هم میخواد.حتی به جواب های منم اشکال میکنه.ازش خوشم میاد.منم سر ذوق آورده.
-در عمل چطوره؟!!
-عمل هم میکنه.واجباتش رو انجام میده. کارهای #حرام انجام نمیده.حتی #مستحبات هم سعی میکنه انجام بده.روی #اخلاقش هم خیلی کار میکنه.
فاطمه تو دلش گفت یعنی دیگه مغرور و کینه ای نیست؟!!
-خانم نادری
-بفرمایید
-شما ازش خبری نداشتین؟!
-بعد از اون روزی که آوردمشون اینجا،یه روز کتاب هایی که شما بهش دادین رو بهم داد و دیگه ندیدمش.
حاج آقا تعجب کرد.
تا حدی متوجه علاقه افشین به فاطمه شده بود.
همون موقع برادر حاج آقا وارد شد. فاطمه ایستاد و سلام کرد.
مهدی هم مؤدب و محجوب سلام و احوالپرسی کرد.
فاطمه به حاج آقا گفت:
_با اجازه تون من میرم پیش خانم مومن.
-خواهش میکنم.بفرمایید.
دو قدم رفت،برگشت و گفت:
_دختر خاله ما حالش چطوره؟ دیگه مؤسسه نمیاد؟
حاج آقا با لبخند گفت:
_خداروشکر خوبه.هفته ای یک روز میاد. دخترها اینجا رو میذارن رو سرشون.
-سلام برسونید،بهش بگین همین روزها میرم دیدنش.
-حتما،خوشحال میشه.
وقتی فاطمه رفت،مهدی روی صندلی نشست و گفت:
_داداش.
حاج آقا همزمان که برگه ای رو مطالعه میکرد،گفت:
_جانم.
-نمیخوای برای داداشت آستین بالا بزنی؟
حاج آقا با لبخند نگاهش کرد و گفت:
ادامه دارد...
✍🏻بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
#بصیرت
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
دوستان عزیز 🌱
یه چیزی رو حتما باید به شماها عزیزان بگیم!
کسانی که توی برنامه همستر هستن
این پولی که به دستشون می رسه حرامه...
که گفته ی خود حضرت آقا هستن...
و این که شاید این پولی که به دست شما ها می رسه اسرائیل و آمریکا توش دست دارن
پس حواستون خیلی خیلی جمع باشه پول حرام نیاد تو خونتون
#فور
#همستر
#حرام
#بصیرت @basirat_98🗿❗️