بسمربالشهادت🌸🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمتدوم
‹رضوانه›
توعذابسختیبودم؛...
برگشتم سمت مامانمو گفتم:«جانم مامان»مامان: دخترم پاشو به عمه کمک کن سفره رو بندازین
رضوانه: چشم
چادرم رو روی سرم مرتب کردم و بلند شدم... رفتم سمت آشپزخونه
عمه نگاهم کرد و لبخند زد تو ظاهر خوشحال بودم ولی استرس داشتم برگشتم عماد و نگاه کردم داشت ریز میخندید عوض این که کمی دلگرمی بده بهم تو این شرایط داشت میخندید حرص خوردم و نگاهمو ازش گرفتم...
عمه: عمه شایان سفره رو انداخت بشقاب سبزیارو بزار تو سفره
رضوانه: چشم عمه جان
دوتا بشقاب سبزی برداشتم، خواستم بزارم تو سفره که پرهام دوباره جلو پام سبز شد به حدی نزدیک بود که کم مونده بود هر دوتامون بخوریم زمین چند قدم رفتم عقب با همون حالت دست پاچگی گفت...
پرهام: بدید من ببرم سبزیارو
رضوانه: ممنون خودمم میتونم ببرم
بدون اینکه منتظر حرفی باشم از کنارش رد شدم و سبزی هارو گذاشتم تو سفره عماد با شایان گرم گرفته بود بابا با شوهر عمه مامان هم پاشد که بیاد آشپزخونه و من این وسط تنها مونده بودم هیچ به خاطر اینکه پرهام همش دور و برم میپلکید عذاب میکشیدم...
سفره رو که چیدیم من گوشیمو از تو کیفم برداشتم و رفتم حیاط نشستم رو پله ها
یکم خودمو با گوشی مشغول نشون دادم... همش دعا میکردم واسه عماد یه کاری پیش بیاد... حالم بدجوری گرفته بود نه تنها خونه ی عمه بلکه هرجای دیگه ای هم بودیم نمیخواستم یه لحظه هم بمونم نیاز داشتم برم هیئتمون؛ چادرم از سرم افتاد... گوشیمو کلا خاموش کردم و بلند شدم تا چادرم رو درست کنم... رفتم تو و نشستم سر سفره؛
‹عماد›
رضوانه از حالتش معلوم بود که بی حوصله هست خواستم بپرسم چیشده ترجیح دادم یکم تو خودش باشه تا تو یه فرصت مناسب ماجرا رو جویا شم معلوم بود از رفتارای پرهام اذیت میشه، معلوم نبود فاز پسره چیه...😐
همه که نشستن سر سفره شروع کردیم به کشیدن غذا...
شایان و پرهام کنارم نشسته بود رضوانه هم پیش مامان نشسته بود؛
.
.
بعد از شام رضوانه کمک کرد و سفره رو جمع کردن. عمه با چایی ازموون پذیرایی کرد...
اونجوری که من میدیدم رضوانه اصلا حالش خوب نبود؛ از جام پا شدم و یکم رفتم اون ور تر
‹رضوانه›
عماد گوشی به دست پاشد رفت اون طرف حال بیخیال عماد شده بودم... دوباره برگشت
عماد: عمه جان برای من یه کاری پیش اومده باید برم واقعا شرمنده بابت شام هم ممنونم زحمت کشیدید
عمه: عماد جان کجا به سلامتی تازه اولشه...
عماد: بلاخره کار اداریه دیگه خبر نمیکنه من معذرت میخوام
عمه: باش عزیزم برو به سلامت
عماد: رضوانه خانوم شماهم پاشید چادرتون رو عوض کنید بریم
با این حرف عماد خوشحالی تو چشمام موج زد سریع بلند شدم و چادرم رو عوض کردم... با جمع خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون وقتی از در رفتیم بیرون به عماد نگاه کردم
رضوانه: عماد چیزی شده؟عماد: مگه نمیخواستی یه فرجی شه بری بیرون؟
رضوانه:آ...آره ولی تو از کجا...
نزاشت حرفمو ادامه بدم
عماد: ناسلامتی هم مامور امنیتی هستم هم برادرت هااا
رضوانه: ممنونم که فرشته نجاتم شدی...
عماد: قابل شمارو نداشت ولی بعدا حساب میکنم... حالا میخوام ببرمت یه جایی که خودتم خبر نداشتی
رضوانه: ما دیگه شرمنده شدیم
قرار شد پیاده بریم یه چند قدم که رفتیم من سرم گیج رفت قبل از اینکه بخورم زمین بازوی عماد رو گرفتم... نگران برگشت سمتم...
.
.
ادامهدارد...
بهقلمبنتالرقیه
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad