eitaa logo
بصیرت
950 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
12 فایل
کلام_شهید💌 هیچ وقت نگو: ✘محیط خرابه منم خراب شدم✘ همانگونه که هرچه هوا سردتر❄️باشد لباست را #بیشتر میکنی! پس هر چه جامعه فاسدتر شد تو #لباسِ_تقوایت را بیشتر کن...👌 ارتباط با بیسیم چی @Chica_101 نظر انتقاد پیشنهاد تبادل تبلیغات👆👆 ∞|♡ʝσiŋ🌱↷
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌رب‌الشهادت🌸🌱 . . عماد مضطرب تو چشمام نگا کرد عماد: رضوانه چیشدی تو خوبی؟ رضوانه: آره..آره خوبم یه لحظه سرم گیج رفت عماد: میخوای برگردیم؟ رضوانه: نه برادر من چیزی نشده که شلوغش میکنی عماد: باشه خب نگرانتم رضوانه: برسیم مسجد حل میشه عماد: میگم نکنه عاشق شدی؟ عماد این حرفو که زد یه دستوشو انداخت روشونم با دست دیگش دستمو گرفت و کمک کرد که راه برم... کاملا جدی دستشو از رو شونم برداشتم و گفتم رضوانه: وایستا ببینم کجا میری؟ مثلا عاشق کی بشم؟ عماد: هان... چیزه... میگم جدی نگیر رضوانه: نخیر برادر من بگو ببینم عماد: مثلا برو بچه های بسیجی مسجد... پایه کارم که هستن. رضوانه: آقا عماد بهتره زود تر بریم مسجد کارا رو زمین نمونه بعدا هم در این مورد حرف میزنیم عماد: ناراحت شدی؟ رضوانه: نه اتفاقا خوشحالم هستم که به فکرمی... نظرت چیه خودت یکیشونو انتخاب کنی؟😐 عماد: دیر شدااا بریم بعدا حرف میزنیم😁 . . رسیدیم جلوی در مسجد؛ درسته شهید گمنام آورده بودن وولی عماد به من نگفت و خواست خودم بفهمم جلوی مسجد فرش انداخته بودن و کلی وقت گذاشته بودن برای آماده سازی محوطه... مداحی حسین مولا داشت پخش میشد جلوی مسجد پر بسیجی و نیروی انتظامی بود... کلی آدم اومده بود نیم ساعتی مونده بود به شروع مراسم... چشمم خورد به یه سکویی که پیکر مطهر شهدای گمنام رو گذاشته بودن روش.. بغضم گرفت سلام کردم... عماد داشت بهم نگاه میکرد با پشت دستم اشکمو پاک کردم و گفتم رضوانه: عماد جان برو به برادرای بسیجی کمک کن احتمالا کلی سراغتو گرفتناا عماد: خدا به خیر کنه بعد این مراسمو رضوانه: نگران نباش عزیزم من که لولو گوگولو قمر نیستم که میشینیم مثل دوتا آدم عاقل و بالغ حرف میزنیم برو به کارت برس برو عزیزم☺ عماد: خیلی خب حالت خوبه برم؟ رضوانه: برو دیگه من خوبم عماد: یاعلی رضوانه: علی یارت عماد که رفت یه لبخندی زدم و برگشتم سمت در مسجد... فاطمه که منو دید دوید سمتم... رفیق پایه ی مسجد و هیئت و کارام؛ دست پاچه شده بود رفتم پیشش رضوانه: فاطمه خانوم چرا هولی شما یکم آروم تر؛ اگه شما سابقه ی هیئت خواهرا رو پیش بسیجیا به باد ندادی... فاطمه: سلام رضوانه خوبییی کجایی تو اینهمه کار مونده رو زمین رضوانه: الان اینجام در خدمت شهدای گمنام و البته شماو کارها فاطمه: اینم بگم چند تا آتو گرفتم از برادرای بسیجی به قول شما رضوانه: خب حالا بزار بعد مراسم چیکار داری با پسر مردم😐 فاطمه: نمیدونی که میخوام حرصشونو در بیارم. رضوانه: ببین این چند ساعت مراسمو یکم بیخیالشون باش بزار حادثه ی ناگواری پیش نیاد.😐😂 فاطمه: باشه بابا بیا بریم حسینیه امروز دست تنهاییم احتمالا فقط دوسه نفر از بچه ها بیان چایی ها دست تورو میبوسه هاا رضوانه: بفرما مسیر از اون وره انقدم سر به سر این بسیجیا نزار گناه دارن. با فاطمه رفتیم حسینه سماور و روشن کردم؛ چادرمو در آوردم گذاشتم یه گوشه و شیر آب رو باز کردم تا استکان هارو بشورم... همینطوری که داشتم کار میکردم رومو کردم سمت فاطمه رضوانه: خب چی داریم واسه امروز؟ فاطمه: پرچم حرم امام رضا جان رضوانه: جدی میگی؟😍 فاطمه: بله بله... کیک یزدی هم آقا سیدِ ترابی سفارش دادن. رضوانه: حله پس بعد اینکه استکان هارو شستم دوباره حالت سرگیجه بهم دست داد دستمو گذاشتم روی سینک و سرمو انداختم پایین... فاطمه اومد سمتم فاطمه: خوبی رضوانه؟ رضوانه: چیزی نیست یکم سر گیجه دارم فاطمه: چیزی نیست چیه دستتو بده من بیا بشین اینجا... با اصرار فاطمه نشستم کنار دیوار حالم اصلا خوب نبود... نمیخواستم مراسمو ول کنم برم خونه... عماد هم میفهمید دیگه عمرا میزاشت بمونم... صدای مداحی آرومم میکرد... . . ادامه‌دارد... به‌قلم‌بنت‌الرقیه https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad