بسمربالشهادت🌸🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمتسیزدهم
‹عماد›
ماسک اکسیژنم رو دادم پایین و با زحمت شروع به حرف زدن کردم
عماد:ا...الان...چرا...داری...گ...گریه....میکنی؟من...که..حالم...خ..خوبه
رضوانه: من حالا حالا ها باهات کار دارم تو میخواستی منو تنها بزاری؟🥲
عماد:ت...تو...دوس...نداری...م...
من...شهید...بشم؟
رضوانه: دروغ...چرا تو اگه دوس داری شهید بشی منم دوست دارم
عماد:پس...اشکاتو...پ...پاک..کن
رضوانه: ماسکتو بده بالا زیادم حرف نزن
عماد: م...من...چیزیم...نیست
رضوانه: بعله برا شما که عادیه همش تو کار تیر خوردنی!
عماد: م...مقداد...حالش...چطوره؟د...دستش...ضربه...دیده بود
رضوانه: خوبه کلی نگرانت بودن حاجی و آقای محمدی هم اینجان
عماد: تو...خوبی؟
رضوانه: منم خوبم فقط تو باید سرپا بشی یعنی زود خوب نشی میگم حاجی برات توبیخی رد کنه هااا
عماد: من...ا...الانشم..حالم...خوبه
رضوانه: باشه آقای قوی استراحت کن
عماد سرفه کرد و گفت
عماد: م...مامان... میدونه؟
رضوانه: نه نگفتم بهش
غرق نگاه کردن عماد بودم که چند تا پرستار اومدن تو و گفتن که برم بیرون از رو صندلی بلند شدم و برای آخرین بار با لبخند بی حال عماد رو به رو شدم با اینکه دلم نمیخواست از کنار عماد برم ولی مجبور بودم...
ازاتاق خارج شدم و در رو پشت سرم بستم خواستم از پشت شیشه عماد و ببینم که پرده هارو کشیدن با اینکه ناراحت شدم ولی خوشحال بودم عماد حالش بهتره
رفتم پیش حاجی سرمو انداختم پایین
رضوانه: حاج آقا ممنونم به خاطر اینکه اینجا موندین نمیخوام زحمت بدم اگه میخواین تشریف ببرین من هستم
حاجی: نه دخترم این چه حرفیه اینجا بودنمون بهتره
رضوانه: ممنونم ازتون
برگشتم پشتم که فاطمه با لبخند داشت بهم نگاه میکرد یه لبخند حاوی شیطنت؛
رفتم سمتش و آروم زدم رو دستش
رضوانه: چته تو چرا میخندی
فاطمه: میگم اوایل، نامزد منم اینطوری بود زیاد سخت نگیر.
رضوانه: چی داری میگی تو چیو سخت نگیرم😐
فاطمه: بابا بیچاره همش منتظره...از تو به یک اشاره
رضوانه: از او به یک اشاره از ما به سر دویدن؛ شعر و بلد نیستی بگو برات بگم بهانه نیار😐
فاطمه: نخیرم اتفاقا شعر و خیلی هم خوب بلدم! دیوونه عاشقته
رضوانه: فاطمه چرا اذیت میکنی آخه اصلا اون چرا باید منو دوس داشته باشه؟😕
فاطمه: چون توعم اونو دوست داری😂
رضوانه: من اصلا به این چیزا فکر نکردم که تو فکر میکنی
فاطمه: ببین بپره دیگه نمیتونی کاری بکنی هااا
رضوانه: عه برو بابا توهم
برگشتم سمت حاجی آقای محمدی زیر زیرکی داشتن میخندیدن با تعجب به فاطمه نگاه کردم اونم خندش گرفته بود
فاطمه: فکر کنم صداتو شنید
رضوانه: یعنی من میدونم و توهاا
با حرص صحنه رو ترک کردم و رفتم حیاط بیمارستان یه نیمکت خالی پیدا کردم و نشستم؛ اگه حرف فاطمه درست از آب در میومد چی؟ اصلا چرا باید مقداد عاشق من بشه؟ اگه عماد میفهمید چه واکنشی نشون میداد؟ اینا سوالایی بودن که جوابشون عذابم میدادم یه لحظه برگشتم و به در ورودی بیمارستان نگا کردم مقداد با سرعت تمام داشت میومد این طرف یه لحظه استرس گرفتم خواستم بلند شم که صدای آقای محمدی از پشت سرم منو به خودم آورد چنان ترسیدم که کم مونده بود داد بزنم
برگشتم طرفشون کمی رفتم عقب
امیر مهدی: خانم مهدوی سریع برین مسجد کنار بیمارستان
خانم مهدوی: چیزی شده؟
امیر مهدی: تحت تعقیب هستین آدمایی که عماد و زدن کوتاه نیومدن و الان دنبال شمان سریع با این لپ تاب برین مسجد
خانم مهدوی: پس خانم علیزاده(فاطمه) و شماها چی؟
امیر مهدی: شما برین نگران نباشین
آقای محمدی دویدن سمت آقای رضوی من مونده بودم چیکار کنم پشت سرمو که نگاه کردم دیدم یه خانمی داره آروم میاد طرفم... بدون هیچ معطلی راهموکج کردم سمت مسجد... خب یعنی چی؟ مگه من یه مامور امنیتی نیستم؟ حالا باید برم قایم شم...😐
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad