بسمربالشهادت🥀✨
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمتهجده
فاطمه: رضوانه
رضوانه:...
فاطمه: رضوانه خانم
رضوانه:...
فاطمه: رضوانههههه
رضوانه: هان بله چیه چیشده
فاطمه: کجا رو داری سیر میکنی دو ساعته دارم صدات میزنم خوبه حالا طرف بت نگفته عاشقته
رضوانه: عه برو بابا از خداشم باشه بخواد با من ازدواج کنه
فاطمه: پس توهم ازش خوشت میاد
رضوانه: خب که چی
فاطمه: ببین یکم ملایمت نشون بده یکم... چی بگم آخه تو که تو کتت نمیره
رضوانه: خب حالا بزار عماد مرخص شه خودم میدونم باهاش چیکار میکنم
فاطمه: گناه داره خب همش منتظره یه چیزی بهش بگی
رضوانه: چی بگم بگم برو برام چیپس با نوشابه بخر😐
فاطمه: میگم نمیفهمی یعنی این هاا
رضوانه: همینجا نگه دار پیاده شم
فاطمه: خب داریم میریم دیگه
رضوانه: کار دارم دستتم درد نکنه
فاطمه: باشه باشه بفرما برو به سلامت
رضوانه: فعلا یاعلی
فاطمه: منو از حال برادرت بی خبر نزار خب؟
رضوانه: خب😐
فاطمه خندید و رفت چند صد متری با سایت فاصله داشتم سرمو گرفتم بالا و به قطرات باران نگاه کردم که میخورد تو صورتم. تو خودم نبودم ذهنم همش درگیر کار عمه و شایان بود وقتی به خودم اومدم چادرم خیس خیس شده بود گوشیمو در آوردم و شماره حاجی رو گرفتم
رضوانه: سلام آقای قاسمی
حاجی: سلام خانم مهدوی رفتید خونه؟
رضوانه: نه دور بر سایتم میشه جامو با خانم رسولی عوض کنم برم دنبال رها؟
حاجی: بهتر نبود میرفتید خونه استراحت میکردید مادر هم نگران میشن
رضوانه: ولی نمیتونم بمونم خونه
حاجی: من موقعیت خانم رسولی رو میفرستم براتون خودتون باهاش هماهنگ کنید
رضوانه: ممنون
حدود دو سه دقیقه منتظر موندم که موقعیت زینب و دریافت کردم یه تاکسی گرفتم و رفتم سراغش
تاکسی سر کوچه نگه داشت پیاده شدم و به اون طرف کوچه خیره شدم ماشین زینب و دیدم رفتم سمتش بدون هیچ خبری در و باز کردم و نشستم کنارش
زینب: یا حضرت نوح آدم اینطوری میاد خو خبر بده😐
همینطور که داشتم به ساختمون نگا میکردم گفتم
رضوانه: با آقا مرتضی حرف زدم قرار شد جاتو باهام عوض کنی
زینب: خانم محمودی پیشم بود رفت دور و بر ساختمون یه سر بزنه بیاد میخوای جاتو با اون عوض کن هم خسته هست هم یه کاری براش پیش اومده بود که باید میرفت خونه اما به خاطر سوژه نرفت
رضوانه: خیلی خب زنگ بزن بهش بگو
فاطمه شماره خانم محمودی رو گرفت و بهش گفت که من جاش وایستادم و اون بیچاره هم رفت خونه
رضوانه: زینب احساس نمیکنی یکم خیلی تو دید هستیم؟
زینب: نه چرا شبه کسی نیست که
رضوانه: آخه یه خانومی اونجا زیر درخت وایستاده همش این طرف و نگاه میکنه
زینب: عهه این خانم تو خونه رها کار میکنه
رضوانه: مطمئنی؟
زینب: آره بابا خودشه پس ما دوساعته چرا زل زدیم به در ساختمون
رضوانه: لو رفتیم اگه بره یه جایی و ببینه که ما دنبالشیم از دستمون میپره
باید ماشین و عوض کنیم تو زنگ بزن به آقای عظیمی من میرم بیرون
زینب: چیکار میخوای بکنی😐
رضوانه: زنگ بزن وقت نداریم
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خانومه پوشیه مو از تو کیفم در آوردم و بستم رو صورتم
وقتی رسیدم پیشش لهجه عربی به خودم گرفتم و حرف زدم
رضوانه: سلام و علیکم
خدمتکار رها: سلام بفرمایید
رضوانه: ما امروز مهمان این شهر هستیم از عراق آمدیم و جایی را نمیشناسیم
شما هتلی را سراغ دارید؟ از عصر همینجا سر کوچه ماندیم😕
خدمتکار: بله کمی صبر کنید من تو یه کاغذ آدرس بنویسم و بدم
رضوانه: شکرا...
وقتی خدمتکار رفت داخل ساختمون خندیدم و برگشتم به زینب که داشت با تلفن حرف میزد نگاه کردم عجب نقشی بازی کردم نفهمه یه وق
بارون همچنان میبارید و چادرم به خاطر خیس بودن سنگین تر شده بود
یه نگا به طبقه ای که رها توش زندگی میکرد کردم از پنجره داشت پایین و نگا میکرد سریع رومو برگردوندم طرف دیوار دیده بود...
.
.
ادامهدارد...
بهقلمبنتالرقیه
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad