بسمربالشهادت🌸🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمتهشتم
‹مقداد›
بلند شدم و رفتم نمازخونه بیمارستان...
یه گوشه نشستمو سجاده پهن کردم ... الله اکبر...
بعد از ادای نماز مغرب و عشا تصمیم گرفتم دو رکعت نماز شکر بخونم به خاطر حال عماد... هر اتفاق بد دیگه ای میتونست بیوفته شاید اگه تو خیابون تاریک و تنها بود الان بجای دعا کردن واسه خوب شدنش باید یه فاتحه براش میخوندیم حکمتی داشته که تو هیئت این اتفاق براش افتاده...
.
.
‹امیر مهدی›
مقداد زنگ زده بود به آقا مرتضی... حاجی هم آشفته شده بود اولش جوابمو نمیداد بعدش بهم گفت سریع آماده شو بریم بیمارستان منم فکر کردم به خاطر سوژه ای هست که روش سواریم ولی وقتی اسم عماد اومد انگار دنیا رو سرم آوار شد؛ هر چیز ممکن و غیر ممکنی از ذهنم گذشت... اما اولین چیزی که فکر کردن بهش باعث شد قلبم تیر بکشه این بود که بیان خبر بدن عماد شهید شده؛ وقتی به خودم اومدم دیدم حاج مرتضی هی داره صدام میزنه
حاج مرتضی: امیر مهدی؛ امیر مهدی کجایی تو زود باش باید بریم بیمارستان
امیر مهدی: ک...کی این اتفاق واسش افتاده؟
حاج مرتضی: تو هیئت الان وقت این سوالا نیست سریع بپر ماشین و روشن کن باید بریم.
سوئیچ و گرفتم و از پله های سایت رفتم پایین سوار ماشین شدم... همین که خواستم بگم خدایا دمت گرم آخه چرا عماد... یاد حرفی که بهم زده بود افتادم" امیر مهدی ما عهد بستیم پای این کشور و این انقلاب بمونیم؛ حالا هم نباید از خودمون ضعف نشون بدیم تا مبادا دشمن از کاری که کرده حریص تر بشه... به شهادت رفیقتون افتخار کنین ولی نزارین کسی که چنین جنایتی انجام داده آب خوش از گلوش بره پایین"
آره راست میگفت؛ نباید انقدر خودمون و ضعیف نشون میدادیم...
آقا مرتضی دستشو گذاشت روی شونم و گفت:« روشن کن بریم دیگه»
دستمو بردم سمت سوئیچ ماشین و چرخوندمش...
بعداز یه ربع رسیدیم بیمارستان حاجی وایستاد جلو در اتاق عمل منم رفتم دنبال مقداد...
‹مقداد›
نمازم که تموم شد یه دستی روی شونم نشست برگتشم دیدم امیر مهدیه...
دستشو گرفتم توی دستم
مقداد: خوبی؟
امیر مهدی: قبول باشه داداش
مقداد: قبول حق... حاجی کو؟
امیر مهدی: جلو در اتاق عمل کجا میتونه باشه... چیشد تعریف کن ببینم باز عماد خودشو انداخت جلو تیر؟
مقداد: نه اینبار تیر اومد عماد و پیدا کرد... رفته بودیم پشت بام تا کواد کوپتر رو بفرستیم هوا که دو نفر سر و کلشون پیدا شد...
امیر مهدی خندید و چهار زانو نشت
امیر مهدی: خب اینارو که خودمم میدونم؛ تو بگو چیشد که عماد تیر خورد؟
مقداد: همه چی یهویی شد... تو تاریکی و خفا؛ دو تا پشت سر هم شلیک هوایی؛ موقعی به خودم اومدم که عماد افتاده بود زمین💔
امیر مهدی: پس بیچاره شدی رفت؛ خواهر عماد اگه زندت گذاشت
مقداد: حاضرم جای عماد رو تخت بیمارستان باشم
امیر مهدی: میگم آقای دهقان فداکار تا حالا عاشق شدی؟
مقداد: آره بابا تا دلت بخواد...
امیر مهدی: عههه خب تعریف کن ببینم؟
خواستم بگم عاشق کی شدم که دیدم امیر مهدی دستشو گذاشته جلوی دهنش داره میخنده؛ حواسم نبود و اون داشت ازم حرف میکشید خودم بلند شدم و امیر مهدی رو هم به زور بلند کردم
مقداد: همچین سوء استفاده هایی پیگرد قانونی داره برادر من؛ پاشو پاشو مزه نریز😑
امیر مهدی: بابا چی میشه خب داداشیم دیگه😂
مقداد: به وقتش میگم برات تو فعلا باید ادای دین کنی😐
امیر مهدی: عماد فقط با دعای شهادت برای ادای دین راضیه
مقداد: خب برادرته هر موقع لازم شد باید با جان و مال و زبانت کمکش کنی
امیر مهدی: الان اگه من براش دعای شهادت کنم و اون شهید شه چی؟ مقداد: خب شهادتش مبارک
امیر مهدی: یه چی میگیا
مقداد: خیلی خب حالا حرص نخور پاشو بریم پایین حاجی تنها نمونه
امیر مهدی: حاجی مگه بچس تنها بمونه
مقداد: خب تو چرا الان داری با من بحث میکنی؟ ببین زدم مثل کتلت و سالاد شیرازی چسبیدی کف زمینااا😐
امیر مهدی: من تسلیم بریم
‹حاجی›
داشتم تو راه رو قدم میزدم که مقداد و امیر مهدی بدو بدو اومدن سمتم
حاجی: جوانان ز راه رسیدند گلاب بپاشید... دوساعته کجایین شماها؟
یه نگاه به امیر مهدی کردم و گفتم
مقداد: شرمنده بعد عبادت داشتیم باهم بحث میکردیم که واسه عماد دعای شهادت کنیم یا نه
حاجی: بابا دمتون گرم
[دو ساعت بعد]
کلافه روی صندلی نشسته بودیم که در اتاق عمل باز شد... پزشک با چهره ای خسته و آشفته اومد بیرون یه نگاهی بهمون کرد و با همون حالت گفت:« همراهان آقا عماد شمایین؟» حاجی سریع از رو صندلی بلند شد گفت:« بله...حالش چطوره؟»
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad