بسمربالشهادت🌸🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمتهفتم
‹مقداد›
عماد و به سرعت بردن اتاق عمل از اون در به بعد دیگه نتونستم برم گوشی عماد دستم بود... یه نگاه به قاب گوشیش کردم"چریکی" سرمو چسبوندم به دیوار پشت صندلی و چشمامو بستم حاضر بودم هرکاری واسه عماد بکنم اما اون دوباره بگرده پیشمون... عماد همیشه مثل امداد غیبی بود تو لحظه های سخت و دشوار هر عملیات پیداش میشد و با لطف خدا مشکل و حل میکرد زرنگ و قوی...
شوخ و پایبند به جمهوری اسلامی؛
تو حال و هوای بد خودم غرق شده بودم که گوشی عماد زنگ خورد؛ حاج مرتضی فرمانده...
سریع تماس رو بر قرار کردم
حاجی: سلام عماد چرا گوشیو جواب نمیدی کجایی تووو
مقداد: سلام حاج مرتضی منم مقداد
حاجی: مقداد... گوشی عماد دست تو چیکار میکنه؟ عماد کجاست اصلا؟ بهش بگو حواسشو خیلی جمع کنه از خونه هم بیرون نره دار و دسته یامی میخوان اذیتش کنن
مقداد: حاجی ولی... ولی دیر شده عماد الان تو اتاق عمله💔
حاجی: یا امام هشتم چیشده؟ خب توضیح بده ببینم کدوم بیمارستان؟
مقداد: بیمارستان امام رضا(ع) تو هئیت بودیم واسه فیلم برداری رفتیم پشت بام مسجد که بهمون حمله شد
حاجی: حال عماد چطوره؟مقداد: دوتا تیرخورده به پهلوش
حاجی: باشه باشه خودمو میرسونم
تماس که قطع شد بغضم ترکید... اگه عماد و میکشتن چی؟ کاش اینطوری نمیشد... خدایا تورو به حق خانوم فاطمه زهرا کمکش کن...
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad