eitaa logo
بصیرت
1.1هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
12 فایل
کلام_شهید💌 هیچ وقت نگو: ✘محیط خرابه منم خراب شدم✘ همانگونه که هرچه هوا سردتر❄️باشد لباست را #بیشتر میکنی! پس هر چه جامعه فاسدتر شد تو #لباسِ_تقوایت را بیشتر کن...👌 ارتباط با بیسیم چی @Breeze_110 نظر انتقاد پیشنهاد تبادل تبلیغات👆👆 ∞|♡ʝσiŋ🌱↷
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌رب‌الشهادت🌸🌱 . . ‹رضوانه› فاطمه اومد نشست جلوم فاطمه: رضوانه چیزی شده بهم نمیگی؟ رضوانه: نه عزیز من قراره چی بشه من خوب خوبم فقط یه لحظه سرم گیج رفت فاطمه: باشه تو بشین همینجا من میرم پایین یکیو بیارم کمک رضوانه: برو فاطمه رضوانه که سرش گیج رفت نگران شدم دست تنها بودیم بلند شدم برم بیرون یه نفرو بیارم کمک... از پله ها که خواستم برم پایین خانم سپهری فرماندمون داشت میومد بالا... فاطمه: سلام خانم سپهری جان خوبید خانم سپهری: سلام دخترم شکر شما خوبی؟ فاطمه: ممنونم خانم سپهری: کجا با عجله؟ فاطمه: منو رضوانه دست تنهاییم میرم یکیو بیارم کمک خانم سپهری: رضوانه بالاست؟ فاطمه: بله خانم سپهری: باشه برو عزیزم رضوانه صدای صحبت خانم سپهری و فاطمه میومد طولی نکشید که خانم سپهری اومد داخل خواستم بلند شم که دوباره سرم گیج رفت دستمو انداختم و از دیوار گرفتم خودمو کشیدم بالا خانم سپهری با لبخند اومدن سمتم چند قدمی جلو رفتم خانم سپهری: سلام رضوانه خانم چطوری؟ رضوانه: سلام خانم سپهری جان الحمدالله شما خوبید خانم سپهری: ممنونم دخترم انگار امروز دست تنهایید رضوانه: بله دخترامون نیومدن خانم سپهری: اینطوری که خسته میشین رضوانه: خانم سپهری کار کردن تو هیئت خستگی نمیاره هیچ هرچقدرم زیاد کار میکنیم بیشتر وابسته میشیم ما امروز خادم زائرای شهدا هستیم... فاطمه هم رفت دوسه نفری رو بیاره خانم سپهری: احسنت به شما و دخترا که انقده مومن و پایه کار هستین... رضوانه خودتم میدونی آدمای زیادی میان واسه مراسمات این هیئت... فرقی نمیکنه محجبه و بی حجاب حواست به همه دخترا باشه این بچه ها مخصوصا غیر مذهبیا دوست دارن اینجور جاها یه کاری به عهده بگیرن اینا اگه بیان و ببینن کاری واسشون نیست میرن بر نمیگردناا خیلی حواست بهشون باشه بلاخره تو بزرگت تری بچه هارو جمع کن یه جا رضوانه: چشم خانم سپهری حواسم هست ان شاءالله بتونم این مسؤلیت و به خوبی انجام بدم خانم سپهری: اجرت با امام زمان«عج» من اومدم سینی بردارم و برم رضوانه: بزارین بدم بهتون خانم سپهری: ممنونم دخترم رفتم آشپزخونه و چند تا سینی دادم دست خانم سپهری؛ خانم سپهری که رفتن فاطمه هم با دوتا دختر اومد. رضوانه: به به خوش اومدین دخترا با بچه ها که سلام و احوال کردیم کمی براشون از خادمی گفتم و هرکی مسولیت یه کاری رو عهده گرفت... فاطمه رفت سمت سماور تا فلاسک هارو از چایی پر کنه ‹عماد› قرار شد یه کواد کوپتر بفرستیم رو هوا تا از مراسم فیلم بگیره با اقا سید هماهنگ شدیم. کمی پیش مقداد بی خبر اومده مسجد خوشحال شده بودم... اینطوری شد که منو مقداد رفتیم پشت بام مسجد... اون بالا نمیتونستیم اطرافو خوب ببینیم ؛ روبه روی ما گنبد طلایی مسجد بود... داشتم با کواد کوپتر ور میرفتم که مقداد دستمو گرفت و کشید عقب به خیال اینکه میخواد باهام شوخی کنه بلند گفتم: «چته مقداد» مقداد: عماد یواش پشت گنبد چند نفر دارن حرف میزنننن. مقداد منو کشید کنار گلدسته تازه حالیم شده بود قضیه چیه... ولی صدای بلندم کار دستمون داده بود... . . ادامه‌دارد... به‌قلم‌بنت‌الرقیه https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad