eitaa logo
بصیرت
950 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
12 فایل
کلام_شهید💌 هیچ وقت نگو: ✘محیط خرابه منم خراب شدم✘ همانگونه که هرچه هوا سردتر❄️باشد لباست را #بیشتر میکنی! پس هر چه جامعه فاسدتر شد تو #لباسِ_تقوایت را بیشتر کن...👌 ارتباط با بیسیم چی @Chica_101 نظر انتقاد پیشنهاد تبادل تبلیغات👆👆 ∞|♡ʝσiŋ🌱↷
مشاهده در ایتا
دانلود
💦⛈💦⛈💦⛈ ☘قسمت دوازدهم☘ ♥️♥️ صبح تازه از مشرق زمین طلوع کرده بود که این خانواده ی سه نفره بارسفر بستند تا دوباره راهی آینده ای مبهم شوند اما این بار امید وصال عزیزان سفرشان راشیرین میکرد..... اما بازی روزگار بازیها داشت به کار... سفرسه نفرشان باشوروشوقی درون بتول میجوشید, شروع شد اما این زن بیمار ,علاوه براحساس خوش ایندی که از ابتدای سفر داشت,احساسی مبهم از حرکات شوهرش در وجود خود حس میکرد,بتول میدید ازابتدای سفر, شوهرش درفکراست وکمترسخن میگوید ,گاهی به نقطه ای خیره میشد وگاهی نگاهش را از نگاه پرسشگر همسرش میدزدید,گاهی احساس میکرد عزیز,حرفی را در دهان میچرخاند تا بگوید اما بازهم سکوت را بر گفتن ترجیح میداد,دلیل این سکوت رانمیفهمید اما بنا را گذاشت بر استرس ناشی از آینده.... آقاعزیز ذهنش درگیربود,نمیدانست بعدازگذشت پنج سال ,اگر خان وخانزاده ازبرگشتشان بویی ببرند چه برخوردی میکنند وازاین مهم تر چگونه فوت عبدالله را مرگ پدر را پدری که جانش را بر سرازدواج انها داده بود ,به همسربیمارش بگوید……… از ابتدای سفر ,بتول طوری رفتارمیکرد که حالش,روبه بهبود است,مدام با عباس خنده وشوخی میکرد وگاهی با نگاهی لبخندبه سوی اقاعزیز میفرستاد اما هرمی جانکاه از درون تنش شعله ور بود وحالش انچنان که نشان میداد خوب نبود,تبی آتشین وجودش رامیسوزاند ورنگ رخسار زیبایش,راگلگون میکرد. خودش راباعباس این پسرک شیرین سخن سرگرم میکرد,ازوطنش وزیباییهای ابادی,ازمادروخاله های فرزندش,از پدربزرگ مهربان عباس,برایش قصه ها میگفت تا رنج سفر وطول راه,کوتاه شود.میسوخت ومیگفت,میگفت وغرق خاطرات سالیان کودکی وقد کشیدنش میشد...گاهی احساس میکرد در اتاقک خانه پدری بین ماه بی بی وعبدالله نشسته وچای دیشلمه را به لب میبرد...بتول غرق خاطرات شیرین گذشته با همسر وفرزندش طی مسیر میکرد بعدازگذشت دوهفته ازحرکتشان,دوهفته ای که سرشار از سختی وتب ولرز بود برای بتول ودقیقه به دقیقه حالش وخیم تر میشد اما امید به دیدار خانواده اش اورا زنده نگه میداشت ,زمان گرگ ومیش غروب,بتول,دورنمایی ازخانه های آبادی رادید,دودهایی که از مطبخ خانه ها به هوا برمیخواست وکورسونوری که از درز درها به بیرون تراوش میکرد نشانه ی این بود که زندگی در ابادی در جریان است قلب بتول از دیدن سواد ابادی چونان قلب گنجشکی کوچک به تلاطم بودو به شدت میزد,هیجان وجودش راگرفته بود,بوی آشنای وطن,مشامش رامینواخت, هواتاریک شده بودکه این خانواده کوچک به مقصد رسیدند. عباس کوچک با اشاره ی مادرش درخانه ی پدربزرگش رازد,بعدازگذشت لحظاتی صدای زنی بلندشد:جلال تویی مادر؟؟(جلال پسر وسطی کبری بود) در اتاق همراه با نور فانوسی گشوده شد.در تاریک روشن نور فانوس قامت خمیده زنی که رنج روزگار ان را پیر کرده بود پدیدارشد بتول باورنمیکرد این پیرزن قدخمیده ,ماه بی بی ست!! آخرروزگار باتوچه کرده که اینچنین فرتوت شدی؟! ماه بی بی بادیدن دخترش با بیماری عیان در چهره وطفلی در شکم ,بهتش زده بود وکوچکترین حرکتی نمیکرد,انگار زمان ایستاده بود……… بتول با کمک عزیز ارام به زیر امدو خودرابه آغوش مادر انداخت وداغی آغوش دختر,ماه بی بی را ازبهت بیرون کشید,وچشمها بود که میجوشید.....اشک چشم مادر بر صورت دختر میریخت وداغی اشک دختر روی مادر را گرم میکرد. پا به درون اتاق گذاشتند,همه چیز مثل قبل بود اما انگار چیزی ,یاکسی کم بود.فضای خانه دلگیر وساکت بود. ماه بی بی عباس رابه سینه فشرد واز دیدارناگهانی واوضاع زندگی دخترش جویاشد. ولی فکربتول درپی دیدار پدر بود درهمین هنگام در رازدند,دخترک بیچاره به گمان اینک پدرش است بدون توجه به ضعف وتب بدنش از جا پرید ودرراگشود اما پشت درپسرک نوجوانی,بود که چهره اش بی شباهت به عبدالله نبود جلال پسر کبری امده بود تاشب کنار ماه بی بی باشد وبا دیدن خاله وخانواده اش به سرعت به طرف خانه خودشان راهی شد تا این خبر مسرت بخش رابه مادرش بدهد... ادامه دارد 💦⛈💦⛈💦 🌸⃟🕊https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
يـٰا ݪَثـٰارَاٺَ اݪحُسَيْــن (ع): ❤️💞❣️💛❤️💞❣️ * ❤️ ❤️ _رامیـݧ پشتش چیزے قایم کرده بود... اومد طرف مـݧ و بالبخند سلام کرده یہ دستہ گل وگرفت سمت مـݧ _با تعجب بہ بچہ ها نگاه کردم زیر زیرکے نگاهموݧ میکردݧ و میخندیدݧ جواب سلامشو دادم وگفتم:بابت❓❓❓ چند قدم رفت عقب و گفت بابت امروز ک قراره چهره ے منو بکشید اما... _دیگہ اما نداره اسماء خانم لطفا قبول کنید ایـݧ گل ها رو هم بگیرید اگہ قبول نکنید ناراحت میشم _گل هارو ازش گرفتم یہ دستہ گل قرمز بزرگ گل و گذاشتم رو صندلے و کاغذو تختہ شاسے و برداشتم رامیـݧ کلےذوق کرد و پشت سرهم ازم تشکر میکرد _خندم گرفتہ بود بچہ ها ازموݧ دور شدن و هر کس ب کارے مشغول بود فقط مـ ݧو رامیـݧ موندیم ب صندلے روبروم ک ۵-۶متر با صندلے مـݧ فاصلہ داشت اشاره کردم وازش خواستم اونجا بشینہ و در سکوت شروع کردم ب کشیدݧ رامیـݧ شروع کرد بہ حرف زدن اسماء خانم میدونید گل رز قرمز نشانہ ے علاقست❓❓ _با سر حرفشو تایید کردم وقتے بہ یہ نفر میدے ینے بهش علاقہ دارے بہ روے خودم نیوردم و خودمو زدم ب اوݧ راه مـݧ دانشجوے عکاسے هستم و ۲۳سالمہ وقتے مینا گفت یکے از دوستاش استعداد فوق العاده اے تو طراحے داره مشتاق شدم ک ببینمتوݧ شما خیلے میتونید ب مـݧ کمک کنید _حرفشو قطع کردم و گفتم: ببخشید میشہ حرف نزنید شما نباید تکوݧ بخورید وگرنہ من نمیتونم بکشم. بلہ بلہ چشم.معذرت میخوام نیم ساعت بعد کارم تموم شد رامیـݧ هم تو ایـݧ مدت چیزے نگفت ب نقاشے یہ نگاهے کردم خیلے خوب شده بود از جاش بلند شد و اومد سمتم تختہ شاسے و ازم گرفت و با اخم نگاهش کرد بعد تو چشام نگاه کرد و گفت:ایـݧ منم الا❓❓ _با تعجب گفتم بله شبیهتوݧ نشده❓❓ خوب نشده❓❓ خندید و گفت: ینے قیافہ ے مـݧ انقد خوبه❓ واے عالیہ کارت اسماء مینا الکے ازت تعریف نمیکرد تشکر کردم و گفتم محمدے هستم خندید و گفت ݧ هموݧ اسما خوبہ انقد سروصدا کرد ک بچہ ها دورموݧ جم شدݧ و کلے سر و صدا کردݧ و از نقاشے تعریف میکرد....ݧ _و در گوش هم یہ چیزایے میگفتـݧ کلے ذوق کردم و از همشوݧ تشکر کردم هوا کم کم داشت تاریک میشد وسایلمو از روے صندلے برداشتم واز همہ خدافظے کردم _مخصوصا گلهارو بر نداشتم تو اوݧ شلوغے دیگہ رامیـݧ و ندیدم مینا هم نبود ک ازش خدافظے کنم منتظر تاکسے بودم ک یہ ماشیـݧ مدل بالا ک اسمشم نمیدونستم جلوم نگہ داشت توجهے نکردم ولے دستبردار نبود با صداے مینا ک داخل ماشیـݧ بود ب خودم اومد اسماء بیا بالا _إ شمایید مینا جوݧ ببخشید فکر کردم مزاحمہ پیداتوݧ نکردم خدافظے کنم ازتوݧ ایرادے نداره بیا بالا رامیـݧ میرسونتت ممنوݧ با تاکسے میرم زحمت نمیدم ب شما بیا بالا چرا تارف میکنے مسیراموݧ یکیہ اخہ.... رامیـݧ حرفمو قطع کرد و با خنده گفت بیا بالا خانم محمدے _سوار ماشیـݧ شدم وسطاے راه مینا ب بهانہ ے خرید پیاده شد کلے تو دلم بهش بدو بیراه گفتم کہ مـݧ و تنها گذاشتہ ا_سترس گرفتہ بودم .یاد حرفهاے امروز رامیـݧ هم کہ میوفتادم استرسم بیشتر میشد رامیـݧ برگشت سمتم و گفت بیا جلو بشیـݧ در برابرش مقاومت کردم و هموݧ پشت نشستم نزدیک خونہ بودیم ترجیح دادم سر خیابوݧ پیاده شم ک داداشم اردلاݧ نبینتم ازش تشکر کردم داشتم پیاده میشدم ک صدام کرد اسماء❓❓❓* نویسنده✍️"" ادامــه.دارد.... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•