eitaa logo
بصیرت
949 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
12 فایل
کلام_شهید💌 هیچ وقت نگو: ✘محیط خرابه منم خراب شدم✘ همانگونه که هرچه هوا سردتر❄️باشد لباست را #بیشتر میکنی! پس هر چه جامعه فاسدتر شد تو #لباسِ_تقوایت را بیشتر کن...👌 ارتباط با بیسیم چی @Chica_101 نظر انتقاد پیشنهاد تبادل تبلیغات👆👆 ∞|♡ʝσiŋ🌱↷
مشاهده در ایتا
دانلود
💦⛈💦⛈💦 ❤️❤️ 🌟قسمت چهارم🌟 به قول قدیمیها دیوار موش دارد و موش هم‌گوش دارد...بالاخره سر درون دل یوسف میرزا به گوش رعیت رسید و عبدالله هم ناباورانه قصه ی عشق ارباب زاده را به دخترش ،از دهان هم ولایتی هایش شنید . عبدالله از شایعه ای که در آبادی پیچیده بود با ماه بی بی مادر بتول صحبت کرد و از اوخواست تا این شایعه به واقعیت نرسیده و قاصدهای ارباب به خانه ی عبدالله نیامده اند چاره ای بیاندیشد……… ماه بی بی,اقا عزیز را در جریان قرارداد,بتول باشنیدن این خبر انگار خانه برسرش خراب شده مانند طفل مادرمرده ای گریه سرداد. ماه بی بی دلداریش میداد وگفت:نترس چاره کار راحت است,فردا شب خیلی ساده به عقد اقا عزیز درمیایی وکارتمام است……… وکاش همه چیز به راحتی که ماه بی بی میگفت بود. هعی ,هعی از دست این روزگار که همیشه جوری میچرخد که عده ای درزیر چرخهایش له میشوند . صبح زود بتول بایک شادی نامحسوس آماده میشد تا عصربه همراه خانواده واقاعزیز راهی آبادی پایین شوند تا آقا سید عاقد آبادی پایین خطبه عقدشان رابخواند,چون نمیخواستند کسی متوجه شود این مراسم باید خیلی ساده وبی سروصدا انجام میشد و بعدش خانزاده توی عمل انجام شده قرارمیگرفت وشاید اصلا این شایعه به واقعیت نمیپوست.... بعدازنهار که عبدالله درتدارک رفتن به ده پایین بود ناگهان قاصدان ارباب رسیدند,مثل اینکه یوسف میرزا موفق شده بود باقرخان را باترفندی ویا تهدیدی راضی کند. خانعلی مباشر ارباب داخل تنها اتاق محقرعبدالله شد و پیغام باقرخان را با کلی وسیله برای عروس خانم داد وگفت:با دخترت صحبت کن,فردا صبح زود، خیلی مرتب بالباسهایی که ارباب فرستاده بتول را برمیداری ومی آیی خانه ی اربابی,اونجا بهتون میگن چکارکنید.... رنگ از رخ عبدالله پرید وانگار روح از تن عروس و داماد این خانه درحال عروج به آسمان بود واین بار هم ماه بی بی با کلام آرام بخشش اوضاع را کمی آرام کرد. به نظر عبدالله وماه بی بی شب بتول وآقاعزیز به عقدهم درمی آمدن وشبانه به سمت ولایت آقا عزیز راهی میشدندوچندصباحی که گذشت و آبها از آسیاب افتاد وخان زاده هم میرفت پی کاروزندگی اش دوباره این عروس وداماد فراری برمیگشتند..... 💦⛈💦⛈💦 👇باماهمراه باشید👇 ‌ ‌‌♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪ https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad💕❫ گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
* 📚داستان ❤️ ❤️ وارد اتاق شد سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینہ محو تماشاے عکسایے بود کـہ رو دیوار اتاقم بود عکس چند تا از شهدا ک خودم کشیده بودم و ب دیوار زده بودم 〰️❤️〰️❤️〰️❤️🌹🕊 دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم و نگاهش میکردم عجب آدم عجیبیہ ایـن کارا ینی چے نگاهش افتاد ب یکے از عکسا چشماشو ریز کرد بیینہ عکس کیہ رفت نزدیک تر اما بازم متوجہ نشد سرشو برگردوند طرفم خودمو جم و جور کردم بی هیچ مقدمہ ای گفت ایـن عکس کیہ چهرش واضح نیست متوجہ نمیشم چقــدر پررو هیچے نشده پسر خالہ شد اومده با من آشنا بشہ یا با اتاقـم❓ ابروهامو دادم بالاو با یہ لحن کنایہ آمیزے گفتم ببخشید آقاے سجادے مثل اینڪہ کاملا فراموش کردید براے چے اومدیم اتاق بنده خدا خجالت کشید تازه ب خودش اومد و با شرمندگے گفت معذرت میخوام خانم محمدے عکس شهدا منو از خود بیخـود کرد بی ادبے منو ببخشید با دست ب صندلے اشاره کردم و گفتم خواهش میکنم بفرمایید 〰️❤️〰️❤️〰️❤️🌹🕊 زیر لب تشکرے کرد و نشست منم رو صندلے رو بروییش نشستم سرش و انداخت پاییـن و با تسبیحش بازے میکرد دکمہ هاے پیرهنش و تا آخر بستہ بود عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود احساس کردم داره خفہ میشہ دلم براش سوخت گفتم اون عکس یہ شهید گمنامہ چون چهره اے ازش نداشتم ب شکل یک مرد جوون ک صورتش مشخص نیست کشیدم سرشو آورد بالا لبخندے زد و گفت حتما عکس همون شهید گمنامیہ ک هر پنج شنبہ میرید سر مزارش با تعجب نگاش کردم بله❓❓❓شما از کجا میدونید❓❓❓ راستش منم هر.... در اتاق بہ صدا در اومد ....* نویسنده✍️"" ادامــه.دارد.... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad