🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#تسبیح_فیروزه_ای💗
#پارت_سی_و_هشتم
با رفتن نرگس گوشیمو برداشتم شماره رضا رو گرفتم - سلام
رضا: سلام خانومم خوبی؟
چه زود بیدار شدی
- مدیرمون بیدارم کرد
رضا:( صدای خنده اش بلند شد،چقدر دلنشین میخندی )نرگس و میگی؟
- اره
رضا: هیچی خواهر شوهر بازیش شروع شده پس - تو کجا رفتی؟
رضا: با مرتضی اومدیم سپاه بعد میریم کانون
- ناهار میای؟
رضا: برای دیدن یار حتمن میام - خیلی ممنونم
رضا: خیلی دوستت دارم رهای من - منم خیلی دوستت دارم
رضا: برم که مرتضی داره صدام میزنه - باشه مواظب خوت باش
رضا: تو هم همین طور،یا علی
دیگه خوابم پریده بود ،تخت و مرتب کردم
موهامو شونه زدمو گیس کردم
رفتم از اتاق بیرون
دست و صورتمو شستم و رفتم سمت آشپز خونه
عزیز جون داشت غذا درست میکرد
- سلام
عزیز جون: سلام به روی ماهت ،بیا بشین برات چایی بریزم - نه نمیخواد خودم میریزم
عزیز جون: باشه ( عزیز جون سفره رو پهن کرد روی زمین ،وسایل صبحانه رو روی سفره چید ،منم یه لیوان چایی برای خودم ریختم و کنار سفره نشستم
به عزیز جون نگاه میکردم که چقدر با عشق داره غذا درست میکنه )
بعد از خوردن صبحانه ،سفره رو جمع کردم رفتم توی حیاط روی میزی که کنار حوض بود نشستم
و به گلای کنار حوض نگاه میکردم
کی فکرشو میکرد من یه روزی عروس این خونه بشم
واقعن کسی از حکمت خدا سر در نمیاره
خدایا به خاطر همه چی شکر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بصیرت
💟https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad