eitaa logo
بصیرت
1.1هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
12 فایل
کلام_شهید💌 هیچ وقت نگو: ✘محیط خرابه منم خراب شدم✘ همانگونه که هرچه هوا سردتر❄️باشد لباست را #بیشتر میکنی! پس هر چه جامعه فاسدتر شد تو #لباسِ_تقوایت را بیشتر کن...👌 ارتباط با بیسیم چی @Breeze_110 نظر انتقاد پیشنهاد تبادل تبلیغات👆👆 ∞|♡ʝσiŋ🌱↷
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 (انگار حکم جونمو از من میخواست، چند لحظه پیش دلم میخواست ای کاش اون موقع کنار بی بی زینب بودمو همراهیش میکردم ،ولی راست میگفت،حرف و عمل با هم فرق میکنه ،من که دلم به رفتن رضا نرم نمیشه ،چطور اون فکر اومد سراغم ) چشمامو بستم و رو به سمت حرم کردم : یا امام رضا، من رضای خودمو به تو میسپارم اگه ضامنش میشی که به نزد من برگردونیش،خودت حکم رفتنش و صادر کن دستای رضا اشکای صورتمو پاک میکرد - رضا چه سخته بین حرف و عمل یکی باشی ،چه سخته از یه طرف دلت بخواد همراه بی بی باشی ،از یه طرف دلت نیاد عشقتو راهی این سفر کنی رضا پیشونیمو بوسید : الهی قربون اون دلت بشم ،دستت درد نکنه که دعا کردی برام زمان برگشت رسیده بود و دل کندن از این بهشت درد آور ای کاش میشد هر موقع دلتنگت میشدم مثل این کبوترای حرم پرواز میکردم و میاومدم روی گنبدت مینشستم و یه دل سیر نگاهت میکردم افسوس که هیچ چیزی امکان پذیر نیست آقا جان باز بطلب ،بیایم به پابوست اما دفعه بعد سه نفری حالم زیاد خوب نبود ،سرمو تکیه داده بودم به شیشه ماشین و بیرون تماشا میکردم که کم کم خوابم برد چشمامو باز کردم دیدم همه جا تاریکه به عقب نگاه کردم ،نرگس و آقا مرتضی هم خواب بودن... - رضا جان ،بزن کنار یه کم استراحت کنی رضا: نه فعلن که هنوز چشمام خسته نشده یه کم جلوتر ایستادیم برای نماز و شام دوباره حرکت کردیم نزدیکای ظهر بود که رسیدیم عزیز جون هم به بهونه نگرفتن عروسی یه مهمونی تدارک دید بابا و مامان و هانا هم اومده بودن از یه طرف خیلی خوشحال بودم ،زندگیمون شروع شده ،از طرفی نگران ... چند ماهی گذشت و به خاطر کار رضا ،هر چند وقت باید میرفت سمت مرز مأمویت ، دوریش خیلی سخت بود ولی برای امنیت و آرامش کشور باید میرفت ،هر دفعه که میخواست بره احساس میکردم نکنه داره میره سوریه ولی داره بهونه میاره باز به خودم میگفتم امکان نداره رضا بدون خبر بره دوهفته ای میشد که مرتضی رفته بود مأموریت من هم هر روز میرفتم کانون و سرمو با بچه ها گرم میکردم روزی سه چهار بار رضا زنگ میزد برام چون از نگرانیم باخبر بود،میدونست که چقدر سخته این جدایی ها... به مناسبت روز مادر از طرف آموزش و پرورش یه مراسمی گرفته بودند که از بچه ها میخواست تا شعر مادر رو بخونن من با کمک مریم خانم خیلی زحمت کشیدیم تا بچه ها بتونن همراه آهنگ بخونن . روز آخر تمرین بود واقعن بچه ها با استعداد بودن... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad