eitaa logo
بصیرت افزایی
745 دنبال‌کننده
43.6هزار عکس
40.5هزار ویدیو
472 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از اندکی تفکر
خیلی زمانه‌ی قشنگیه، خیلی دوران طلاییه دوران جدا شدن ساده اندیشان از متفکرین، دوران جدا شدن کسانی که دین دارن، اما بی‌بصیرتن کل یوم عاشورا و کل ارضاً کربلا کربلا را همین ساده اندیشان، همین بی‌بصیرت‌ها رقم زدن، همین‌ها بودن که فریب رسانه‌ی زمانه‌ی خودشان را خوردند. ببین حرف تو مخرج مشترک با دشمن دینت داره یا نه؟ ببین چه کسی حرفت را تایید می،کند؟ اگر حرفت با حرف دشمن یکیه، بدان تو بازی خوردی، تو قوه‌ی تحلیل پایینی داری، اهل مطالعه و استفاده از تجربه دیگران نیستی، مثل همان کوفیانی که بازی خوردن و مسلم بن عقیل را تنها گذاشتن. اقا در روز عاشورا دقایق زیادی را صحبت کردند تا مردم ساده را بیدار کنند، اما عده‌ی کمی متنبه و آگاه شدن و هزاران نفر به صحبت‌های امام، واکنش منفی نشان دادند و حضرت فرمود شکم‌های‌تان از مال حرام پر شده است. الان در زمانه‌ی عصر جدید، چه واکنشی به صحبت‌های جبهه حق و باطل داری؟ اصلا آیا قدرت تشخیص حق و باطل را داری؟ 🌷 @ttafakor
بعضیا برده رسانه هستن و اطلاع از واقعیت ندارن، واقعیت رو هم که بهشون بگی، رد می‌کنند؛ چون کیفیت لازم برای اندیشیدن را ندارند و دوست دارن اون چیزی را که باب میل هست، قبول کنند، حتی اگر دروغ باشد. 🌷 @ttafakor
آیا انتظار داری کسی که جنبه‌ی حیوانیش بر عقل او غلبه دارد، متوجه حقایق شود؟ آیا انتظاری داری چنین شخصی کسی فریب بازی‌های رسانه را نخورد؟ برای انسانیت خویش وقت بذار و آن را بال و پر بده و الا چه فرقی بین تو و حیوان هست؟ انسانی که از عقل خود کار نکشد و رشدش ندهد، از حیوان هم کمتر است، چرا که حیوان عقل ندارد تا آن را رشد دهد، ولی انسان دارد و کم کاری می‌کند. 🌷 @ttafakor
قبل از اینکه آینه‌ی عبرت دیگران شویم اهل فکر شویم تا الگوی دیگران شویم. 🌷 @ttafakor
9.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ولنگاری پوششی، چه اثراتی بر قوه‌ی شناختی آقایان و خانم‌ها می‌گذارد؟ آخرین یافته‌های علوم شناختی در باب حکمت دستور قرآنی پرهیز چشم‌چرانی آقایان و عدم خودنمایی خانم‌ها 🌷 @ttafakor
📳 گفتگو با یک برانداز ➖ زنه که لخت سخنرانی می‌کرد رو دیدی؟ ➕ اره! دیدم ➖ چرا به سینه‌اش چسب زده بود؟ ➕ طبق قانون اونجا نمیشه کامل لخت شد! ➖ مگه قانون پوشش، ضد آزادی نیست؟ ➕ خب آزادی هم حد داره. باید به قانون احترام گذاشت! ➖ پس چرا به قانون ایران احترام نمیذارید؟ ➕ خفه شو مزدور! 🌷 @ttafakor
هدایت شده از اندکی تفکر
آخر شب ۱. ابتدا رسیدگی به برنامه ی اول صبح؛ بررسی کن ببین آیا برنامه ای را که صبح چیدی، بهش عمل کردی یا نه؟ چند درصد برنامه را پیش بردی؟ ۲. اگر طبق برنامه پیش نرفتی یا بخشی را بهش عمل نکردی؛ حالا فکر کن و علت پیش نرفتن طبق برنامه را کشف کن، اون ریشه را پیدا کن، قطع کن. اگر سراغ شاخه و برگ ها بری، و ریشه را قطع نکنی، فردا دوباره مرتکب همان خطا خواهی شد. مثال بزنم براتون. مثلا تصمیم‌ داشتی غیبت نکنی، اما غیبت کردی؛ فکر میکنی و با خود میگی فردا دیگه پشت سر فلانی غیبت نمیکنم ولی دوباره فردا غیبت میکنی، اما این بار پشت سر فرد دیروزی نیست بلکه پشت سر فرد دیگری هست. علت اینکه غیبت کردن را ادامه دادی چی بود؟ با اینکه فکر هم‌ کرده بودی و تصمیم بر ترک غیبت داشتی؟ جواب: چون شما سراغ ریشه غیبت نرفته بودی، بلکه سراغ شاخه و برگ رفته بودی؛ مثلا ریشه غیبت کردن، تکبر هست، خود برتر بینی، زود قضاوت کردن؛ در این صورت وقتی ریشه را پیدا کنم، از فردا تلاش میکنم اون حس خود‌ برتر بینی را از بین ببرم و اون حس هم مثلا تنها با یاد مرگ از بین میره؛ لذا برای اینکه ریشه را خشک کنم، یاد مرگ را در دلم بیشتر میکنم و این کمک میکند جرئت نکنم سراغ غیبت کردن بروم. این مثال بود؛ خودتان بشینید ریشه ها و علت اصلی خطاهای تان را کشف کنید و راه خشک کردن آن را نیز پیدا کنید تا درمان اساسی کرده باشید. اگر سراغ شاخه و برگ برید، میبینید که عمرتان دارد به سر می اید ولی هنوز درگیر همان خطای تان هستید. باید اساسی، ریشه ی و عمیق فکر کرد. ۳. بابت کارهای خوبت، آن بخشی از کارهایت که طبق برنامه پیش رفته، خداروشکر کن و خودت را تشویق کن. قسمت پر لیوان خوبی هایت را حتما ببین تا به خودت امیدوار باشی و انرژی و شوق کافی برای فردا داشته باشی. ۴. به روزی که از دست رفته و دیگه به هیچ وجه بر نخواهد گشت، توجه عمیق کن تا قدر ثانیه به ثانیه ها را بیشتر بدانی و بدانی که امروز هر چه که بود، با تمام اتفاقاتی که در آن افتاد، چه خوش چه ناخوش، چه اینکه در معرض گناه قرار گرفتی و گناه نکردی و چه گناه کردی تمام شد، رفت و اصلا بر نخواهد گشت. فرصت امروز تمام شد؛ فردا روز جدید است و دیگر امروز نیست. ۵. یاد گذشتگان بیفت، کسایی که دیگه هیچ کس از اونا یادی نمیکنه، ثواب کارهایت را براشون بفرست که حسابی خوشحال شون میکنی و بعد چندتا استغفار در سجده کن تا با ارامش کامل به خواب بری. 🌷 @ttafakor
هدایت شده از اندکی تفکر
4.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زنی که به خاطر کشف حجابِ توسط رضاخان ۷ سال از خانه خود خارج نشد و هنگام مرگش امام زمان _عج الله تعالی فرجه الشریف_ بر بالین اون حاضر شد. 🌷 @ttafakor
هدایت شده از اندکی تفکر
714.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نگاه نکنید امروز روی دیوار سفارت روباه پیر شعار می‌نویسید و سفیر مجبور است آن را تمییز کند؛ یک زمانی انگلیسی‌ها در همین ایران ما سر در باشگاه می‌نوشتد: ورود ایرانی و سگ ممنوع و حکومت پهلوی جرأت نداشت چیزی بگوید. پ.ن: می‌شناسید این شخصیت کیه که داره این حرفا رو میزنه؟ بعدا نگید آخوندا این حرفا را در آوردند. اینا را وزیر شاه داره میگه 🌷 @ttafakor
هدایت شده از اندکی تفکر
ننگ با رنگ پاک نمیشه کشتن ۹میلیون ایرانی توسط انگلیسی‌ها. تاریخی که سانسور شد تا مردم از بی‌خبر باشند و دشمنان بتوانند همچنان سر مردم کلاه بذارند. فیلم یتیم خانه ایران را اگر ندیدید، سفارش می‌کنم حتما ببینید. 🌷 @ttafakor
هدایت شده از اندکی تفکر
عابدی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه‌اش همه جا پیچیده بود. عابد روزی به آبادی دیگری رفت و برای خرید نان به نانوایی مراجعه کرد. چون لباس درستی نپوشیده بود، نانوا به او نان نداد و عابد رفت. مردی که آنجا بود عابد را شناخت و به نانوا گفت: این مرد را می شناسی؟ نانوا گفت: نه. مرد گفت: فلان عابد بود. نانوا گفت: من از مریدان او هستم. سپس به دنبال عابد دوید و گفت: می‌خواهم شاگرد شما باشم؛ اما عابد قبول نکرد. نانوا گفت: اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می‌دهم. عابد قبول کرد. وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟ عابد گفت: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی را نان دادی! امام جعفرصادق _عليه‌السلام_: «عمل خالص آن عملی است که دوست نداری درباره آن، احدی جز خدای سبحان از تو تعريف و تمجيد کند.» به نقل از وسائل الشیعه، ج ۱، ص ۶۰ 🌷 @ttafakor
هدایت شده از اندکی تفکر
حاج آقا باید برقصه!!!😄 چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاه‌های بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشم‌تان روز بد نبیند… آن‌قدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند😳 که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوق‌العاده خراب بود. آرایش آن‌چنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود. اخلاق‌شان را هم که نپرس… حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمی‌دادند، فقط می‌خندیدند و مسخره می‌کردند و آوازهای آن‌چنانی بود که...از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود...دیدم فایده‌ای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست...باید از راه دیگری وارد می‌شدم… ناگهان فکری به ذهنم رسید… اما… سخت بود و فقط از شهدا بر‌می‌آمد.. سپردم به خودشان و شروع کردم. گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم! خندیدند و گفتند: حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟ گفتم: آره!! گفتند: حالا چه شرطی؟ گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی می‌برم و معجزه‌ای نشان‌تان می‌دهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راه‌تان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید. گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟ گفتم: هر چه شما بگویید. گفتند: با همین چفیه‌ای که به گردنت انداخته‌ای، میایی وسط اتوبوس و شروع می‌کنی به رقصیدن!!! اول انگار دچار برق‌گرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آن‌ها سپردم و قبول کردم. دوباره همه‌شون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...در طول مسیر هم از جلف‌ بازی‌های این جماعت حرص می‌خوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم…! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک می‌خواستم...می‌دانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آن‌ها بی‌حفاظ است…از طرفی می‌دانستم آن‌ها اگر بخواهند، قیامت هم برپا می‌کنند، چه رسد به معجزه!!! به طلائیه که رسیدیم، همه‌شان را جمع کردم و راه افتادیم … اما آن‌ها که دست‌بردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخی‌های جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خنده‌های بلند دست برنمی‌داشتند و دائم هم مرا مسخره می‌کردند. کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که این‌جا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگه‌ای نمی‌بینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچه‌ها خواستم یک لیوان آب بدهد. آب را روی قبور مطهر پاشیدم و... تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد… عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمی‌شود! همه اون دخترای بی‌حجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت می‌داد... همه‌شان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه می‌زدند … شهدا خودی نشان داده بودند و دست همه‌شان را گرفته بودند. چشم‌ها‌شان رنگ خون گرفته بود و صدای محزون‌شان به سختی شنیده می‌شد. هرچه کردم نتوانستم آن‌ها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آن‌جا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آن‌ها را از بهشتی‌ترین خاک دنیا بلند کردم...به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسری‌ها کاملا سر را پوشانده‌اند و چفیه‌ها روی گردن‌شان خودنمایی می‌کند. هنوز بی‌قرار بودند… چند دقیقه‌ای گذشت… همه دور هم جمع شده بودند و مشورت می‌کردند... پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند. سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کرده‌اند و به جامعه ‌الزهرای قم رفته‌اند. آری آنان سر قول‌شان به شهدا مانده بودند.. 🌷 @ttafakor