eitaa logo
بصیرت انقلابی
1.1هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
24 فایل
﷽ ❀خادم کانال⇦ ❥ @abooheydar110 ❀خادم تبادل⇦ ❥ @yale_jamal ❀خادم تبادل⇦ ❥ @Alivliollah 🍀ڜࢪۅ؏ ڦعأڶيٺ ٩٨/٠١/٣٠🍀
مشاهده در ایتا
دانلود
3.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حقیقت را فهمیدم.. 👆 وقتی پیش مسلمان شدم.. 🌴 🆔@basirat_enghelabi110
❌❌❌ آمریکا هم اعلام کرد فتنه ی ایران تمام شد . 👈و اما خوب است به برخی از فوایدی که خداوند به برکت مقاومت مردم ایران و برکت خون پاک شهدای امنیت به مردم ایران و نظام مقدس جمهوری اسلامی داد اشاره کنیم: ۱. منافقان رسوا شدند. ۲.ایران به منافقین در کردستان عراق حمله کرد و ضمن نابود کردن دشمنان خطرناک ۴۰ ساله ،ضرب شصتی به آمریکا و اسرائیل نشان داد. ۳.ترکیه و آذربایجان و اسرائیل که جمع شده بودند قرارداد مرز ارمنستان را بنویسند با حمله ایران به کردستان حساب کار دستشان آمد و عقب نشستند. ۴.در بحبوحه اغتشاشات وقتی حواس همه دشمنان از اوضاع عراق غافل شد ، بعد از خارج شدن نماینگان حزب صدر از مجلس و جایگزینی نماینگان نزدیک به مقاومت ، مجلس عراق با مشورت با مسولین ارشد ایران ، رئیس جمهور و نخست وزیر عضو جبهه مقاومت انتخاب کردند. ۵.شیطنتها و کوتاهی های صدا و سیما باعث شد برای همه، حتی دیرباوران اثبات شود که در این سازمان، منافق نفوذ کرده است لذا راه مطالبه گری هموار شد. ۶.طبق گفته ی پدر و مادر بسیاری از شهدای امنیت ، این شهدا در زمان حیاتشان پیوسته آرزوی شهادت داشتند و این فتنه سفره ای بود که باز شد و آنها به آرزوی خود رسیدند . ۷.سیلیبریتی های هنری و ورزشی باطن کثیفشان را نشان دادند و باعث شد علاقه هوا داران به آنها تعدیل شود و ملاکی برای علاقه به سیلیبریتی جماعت پیدا شود. ۸.حضرت آقا سالها بود که از ارتش سان ندیده بودند ، باعث شد اقتدار ایران را یک بار دیگر دوست و دشمن ببینند. ۹.دو قطبی حجاب و بی حجاب که یک اهرم فشاری بود که دشمن سالها آن را در آب نمک خوابانده بود به امید روزی که بهترین بهره برداری را از آن بکند از آب نمک درآمد و استفاده شد و تاریخ مصرفش تمام شد و مانند فشار حداکثری تحریم ، شکست خورد و دشمن دیگر روی این پروژه برای ضربه زدن به ایران هزینه نخواهد کرد. ۱۰.یاس و « ما نمی توانیم » بر منافقین داخلی و اصلاح‌طلبان و منافقین خارجی مستولی شد. ۱۱.پیامرسانهای خارجی اینستاگرام و واتساپ و تلگرام فیلتر شدند. ۱۲.فیلتر پیام‌رسان‌های خارجی باعث شد مسولین به فکر تقویت پیام رسانهای داخلی بیفتند. ۱۳.نابودی اسرائیل نزدیکتر شد. ۱۴.مردم ، مظلومیت نیروهای امنیتی و انتظامی و بسیج را دیدند و بر محبوبیت آنها افزوده شد. ۱۵.برای همه دوستان خارجی و منطقه ای و برای همه دشمنان اثبات شد که این انقلاب به یک درخت تناوری تبدیل شده است که شکست آن غیر ممکن می باشد و انشالله این نظام پرچم را به دست مبارک امام زمان (عجل) خواهد سپرد. 🌴 🆔@basirat_enghelabi110
🚨 از فرانسه تا قم ⭕️ همزمان که زنانی در فرانسه زیر باتوم پلیس نوازش می‌شوند، زنانی در قم برای حضور تاریخی یک بانو در شهرشون جشن می‌گیرند! ⭕️ رسانه‌ها این‌قدر ما را بمباران خبری می‌کنند که نه فرانسه را ببینیم و نه قم! فقط مهسا امینی! 🔰 این تصویر روز پنجشنبه ۲۸ مهرماه است روز ورود حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها به شهر قم 🆔 @basirat_enghelabi110
🚨 و ‏ را داد تا ما داشته باشیم! 🆔 @basirat_enghelabi110
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔵 تاریکی های دل را از بین میبرد و قلب رو نورانی میکند 🔹باصلوات گناهان از بین میروند🥀 🌴 🆔@basirat_enghelabi110
🌴🌴🌴 دانشمندان ایرانی موفق به ساخت رصدخانه ملی ایران شدند. این تلسکوپ از دو کهکشان در فاصله۳۱۹ میلیون سال نوی عکس گرفته! به کوری چشم همه دشمن های این نظام، ما ایران را میسازیم✌️ 🌴 🆔@basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بصیرت انقلابی
از امشب مستند داستانی ، ادامه کف خیابان ۱و۲و۳ از نویسنده بسیار خوب و توانای جوان کشورمان جناب آقای حداد پور جهرمی ضمناً دوستان اگر خواستید آن را نشر دهید لطفاً حفظ امانت داری کرده و لینک کانال را هم حتما بفرستید.🥀🥀🥀
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
پس از انتشار و استقبال بی نظیر از کتابهای: 🔺کف خیابون ۱ 🔺کف خیابون ۲ 🔺اردیبهشت (کف خیابون ۳) اکنون انتشار مستند داستانی ۴ 🇮🇷 به نام داستان 🇹🇷 قصه نفوذ 🇮🇷 تا اتاق خواب نوردخت پهلوی(عامل موساد و دختر رضا ربع پهلوی) در شب تولدش 😱 ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی 🕙 شب‌های پاییزی و پرالتهاب ۱۴۰۱ لینک جهت مطالعه در کانال: https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
🌴🌴🌴 ما هم به رسم امانتداری با لینک اصلی کانال این مستند داستانی را میهمان شب‌های پاییزی شما عزیزان می کنیم. 🍀🍀🍀
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل اول🔹🔹 ««قسمت اول»» منطقه کوهستانی مرز ماکو هر کس فقط یک بار به منطقه کوهستانی مرز ماکو رفته باشه، غیر ممکنه که بتونه از لابه لای درختان جنگلی و فراوانی که آنجاست، کوه را به طور معمولی ببیند. انگار پشت سرِ جمعیت زیادی ایستادی و هر چه روی نوک پاهات میایستی، نمیتونی بفهمی که چقدر راه مونده و کِی میرسی به پایین کوه! کلی راه میری و وقتی بیش از چهار ساعت در نوار جنگلی مرز راه رفتی، بدون اینکه بدونی کم کم داری میری بالا، متوجه میشی که نفس کم آوردی و ترجیح میدی که همین راهو برگردی. اما دیگه نمیشه. باید یکی دو ساعت دیگه ادامه بدی تا برسی به جایی که بتونی یکیو پیدا کنی که برسونتت به راهِ ماشین رو. اینا همش در حالتی هست که در نوار مرزیِ خودمون پرسه بزنی و نخوای بری اون طرف. اگه مثل بابک بخوای بری اون طرف، باید یکی باشه که قبل از عبور از کوه بیاد دنبالت و با راه بلد بری. وگرنه میشه چیزی که نباید بشه. از بس دویده بود، پاهاش دیگه جون نداشت. پهن شد رو زمین و یکی دو تا غلت خورد. دیگه نمیتونست جُم بخوره و پیش خودش ناله میکرد. چند دقیقه که گذشت، برگشت و رو به آسمون خوابید. نفسش هنوز جا نیومده بود. دستش بُرد طرفِ قفسه سینه اش و یه کم آروم ماساژ داد و تلاش کرد نفس های عمیق بیشتری بکشه. اما نور خورشید داشت اذیتش میکرد و به خاطر همین، با بدبختی بلند شد نشست. یه نگاه به سمتی کرد که از اون طرف اومده بود. یه نگاه هم به طرفی کرد که باید ادامه میداد. فقط دوست داشت از اون منطقه بزنه بیرون. گوشیش درآورد و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «12:33» دستپاچه شد. فورا جمع و جور کرد و از جاش بلند شد و با همه توانش شروع به دویدن کرد. یه کم که رفت، صدای چند تا سگ را از راه دور شنید. وایساد و نگاهی به اطرافش انداخت. یادش اومد وقتی که نشسته بود رو صندلی و داشت با دقت به صحبت های سعید گوش میداد. سعید که همیشه کت شلوار خاکستری میپوشه، یه دستش تو جیبش بود و با یه دست دیگه اش، در حالی که نقاطی روی نقشه و پرده پاورپوینت نشون میداد میگفت: وقتی به این نقطه رسیدی و صدای سگ شنیدی، باید بری سمت چپ. فقط 45 درجه. دو یا سه بار بیشتر صدای این گونه سگ ها را نمیشنوی. یادش اومد که سعید با فشاردادن دکمه ای، صدای دو سه نمونه سگ خاص را براش پخش کرد و ادامه داد: بابک خوب دقت کن! اگه گرفتارِ این سگ ها شدی، تیکه بزرگت گوشِت هستا. دیگه کارِت به پلیس و مرزداری و این چیزا نمیکشه. تکرار میکنم؛ فقط دو سه بار میشنوی و هر بار باید بری سمت چپ! حله؟ حواست پیش منه؟ بابک تو اون جنگل، وقتی صدای سگ ها را شنید، مسیرش را به سمت چپ کج کرد. یه کم هول شده بود. ترس را از چشماش میشد فهمید. بعضی جاها میدوید و بعضی جاها تند تند راه میرفت و هر از گاهی به اطرافش نگاه میکرد. تا اینکه به تپه ای رسید که بالاش یه آنتن بزرگ مخابراتی بود. ایستاد و عرقش پاک کرد. به تنه بزرگ یکی از درخت ها تکیه داد. صدای سگ ها کمتر شده بود. قمقه اش درآورد و گلویی تازه کرد. دوباره گوشیش آورد بیرون و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «13:46» انگار خیالش یه کم راحت شده بود. همونجا نشست. کیف کوچک کمری را باز کرد و دو تا شکلات انداخت تو دهنش. در حال جویدن شکلات ها بود که یه قوطی کوچیک پلاستیکی از جیبش درآورد و به همراه اون، همه محتویات جیبش رو هم بیرون ریخت. همشو گذاشت روبروش. حتی گوشی ساده ای که داشت. بعدش سر اون قوطی را باز کرد و روی همش ریخت. کبریت درآورد و با اولین چوب کبریت، همشو آتیش زد. همین جور که داشت اونارو میسوزوند، مرتب به این طرف و اون طرف نگاه میکرد و همه جا را میپایید. نگران شده بود که یه وقت دود این چیزا که داره میسوزونه، جلب توجه نکنه. به خاطر همین مدام وسایل رو این ور و اون ور میکرد که زودتر بسوزن و از شر همش راحت بشه. وقتی خیالش از سوختن وسایلش راحت شد، سرش را آروم گذاشت کنار تنه درخت و برای چند ثانیه چشماشو بست که یهو با شنیدن صدای وحشتناکِ سگی که فاصله زیادی باهاش نداشت به خودش اومد و وحشت کرد. متوجه شد که صدای سگی که داره میشنوه، مثل یکی از صداهایی هست که سعید بهش معرفی کرده بود و گفته بود ازش بترس! پاشد و شروع به دویدن کرد. فقط و فقط میدوید. اما متاسفانه صدای سگ به صدای سگ ها تبدیل شد و مرتب داشتن بهش نزدیک و نزدیک تر میشدند. تا اینکه همین جور که داشت تند تند میدوید و مثل عزرائیل دیده ها فرار میکرد، یه لحظه برگشت تا ببینه فاصله اش با سگ ها چقدره؟ تا برگشت، یهو روی صورتش سایه بزرگ و وحشتناکی از سگ گنده ای افتاد که از پشت سر، به طرفش حمله ور شده بود. در کسری از ثانیه، اون سگِ سیاه و وحشی، با شدت هر چه تمامتر، افتاد رو سر و صورتش و بابک محکم به زمین خورد. جوری به زمین خورد که سرش محکم به زمین خورد و دیگه چیزی نفهمید و از هوش رفت.
در دنیایی تاریک و سوت و کور غرق بود که یکباره با ریختن سطل آب یخ به سر و صورتش، به هوش اومد و خودشو در یه دخمه دید. متوجه شد که وسط سه نفر قلچماق با لباس محلی روی زمین افتاده و سر و صورت و گردنش خونی هست. وحشتش با دیدن اونا بیشتر شد اما نای بلند شدن نداشت. خودشو روی زمین کشید. بدن درد داشت. اما به زور خودشو میکشید تا به طرف دیوار بره و اندکی از اونا بیشتر فاصله بگیره. با وحشت و لکنت پرسید: شماها ... شماها کی هستین؟ اینجا کجاست؟ نفر اول که قیافه و هیکلش دو برابر بابک بود و بالای ابروش یه نشونه از شکستگی قدیمی داشت، یکی دو قدم جلوتر اومد و با لهجه ترکی غلیظ گفت: ما کی هستیم؟ مرتیکه یه کاره افتاده وسط زمین ما و میگه شماها کی هستین؟ عجب رویی داری! نفر دوم که دو تا دستش به کمرش بود و سیبیل بزرگی داشت و یه کم غلظت لهجه اش کمتر بود با اخم و صدای بلند پرسید: اسمت چیه؟ بابک جواب داد: بابک! نفر اول گفت: اهل کجایی؟اینجا چه غلطی میکنی؟ بابک جواب داد: ایرانی هستم. نفر دوم گفت: این که خودمونم میدونیم. کدوم شهرش؟ بابک: اهل تبریزم. شماها کی هستین؟ اینجا کجاست؟ نفر اول نزدیکتر شد و پوتینش گذاشت روی پای راست بابک و فشار داد و گفت: پرسیدم اونجا چه غلطی میکردی؟ لابد اومده بودی اسپیلت و لب تاپ ببری! آره؟ ازاین طرف بابک داشت بازجویی میشد و از طرف دیگه ... محمد گوشی را برداشت و شماره ای را دو سه بار گرفت اما اشغال بود. عصبی به نظر میرسید. از سر جاش پاشد و چند قدمی راه رفت که یهو تلفنش زنگ خورد. محمد: سلام. بفرمایید. مِهدی که اصالتا کُرد هست و حدودا چهل و پنج سالشه و جدیدا خدا بهش دوقلو داده گفت: سلام. پسره نرسیده به تپه! بلدچی هم بیشتر از این نمیتونسته معطل بشه و رفته. محمد دستشو گذاشت کنار شقیقه اش و گفت: ای داد! ممکنه چه اتفاقی براش افتاده باشه؟ مهدی: اگه زنده مونده باشه، گرفتار ماموران مرزداری ترکیه شده. اگه هم مرده باشه که دیگه هیچی! محمد پرسید: گوشیش خط میده؟ مهدی: چک کردم. نه! از اون طرف، شکنجه گر دو با ته پوتینش جوری خوابوند تو دهن بابک که دهنش پُرِ خون شد. بابک داشت ناله میکرد که گردن بابکو گرفت و صورتشو نزدیک صورت گنده خودش آورد و گفت: این شر و ورها تحویل من نده. اگه میخواستی از مرز رد بشی، مثل بچه آدم رد میشدی. مثل بقیه. از راه خودش. تا دندونات نریختم تو حلقت بگو ببینم چرا اون راهو انتخاب کردی؟ بابک که داشت از درد دهان و دندان رنج میبرد با آه و ناله گفت: میخواستم از مرز رد بشم. میخوام برم ترکیه. آدرس اشتباه بهم دادند. لعنت به پدر و مادر اونی که راهو اشتباه نشونم داد. شکنجه گر اول که از بقیه عصبی تر به نظر میرسید گفت: نشد. بازم زدی به باقالیا. از اونجایی که تو میخواستی رد بشی، جن و شیطون هم رد نمیشن. بابک گفت: آقا غلط کردم. گه خوردم. مگه من راه بلدم؟ مگه راه بلد داشتم؟ یه عوضی بهم گفت چون فراری هستی، نمیتونی از مرز رد بشی. فقط باید از اینجا بری که بتونی خلاص بشی. بذارین برم. وقتی آبها از آسیاب افتاد، میرم خودمو معرفی میکنم. به همه چیزم اعتراف میکنم. به ارواح خاک آقام میرم خودمو معرفی میکنم. اما الان نه. بعدا. بذار برم. شکنجه گر دو پرسید: به چی اعتراف کنی؟ مگه چیکار کردی؟ 🔸🔹🔸🔹 ازاون طرف، سعید و مجید اومدن داخل اتاق محمد و با سلام و احترام وارد شدند و نشستن رو صندلی. مجید گفت: مخبری که تو اون منطقه داریم اثری از بابک و یا آدمی با نشونی های اون نداره و به چنین موردی برخورد نکرده. محمد که حسابی تو فکر بود گفت: میدونم. از اونجاها که مخبر داریم رد نشده ولی فکر کنم زیادی رفته سمت چپ. گفته بودین زاویه 45 درجه برو سمت چپ اما ... سعید گفت: رفتار مرزداری ترکیه چطوریه؟ محمد جواب داد: موجودات وحشی و زبون نفهم! 🔸🔹🔸🔹 و واقعا هم همینطور بود... نفری که از دو تا شکنجه گر قبلی جوان تر بود به طرف شکنجه گر2 اومد و آروم درِ گوشش چیزی گفت و بعدش هم کنار ایستاد. شکنجه گر2 گفت: بابک شهریاری! آره؟ درسته؟ فامیلیت شهریاریه؟ چرا میخواستی رد بشی؟ مگه چیکار کردی؟ بابک گفت: آقا شما که توی سه سوت تونستین اسم خودم و فامیلم و جد و اجدادم دربیارین، لابد اینم میدونین که دو هفته پیش تو تبریز شلوغ شد و ریختن چندتا مرکز دولتی آتیش زدند. شکنجه گر1 گفت: خب؟ بابک: کار من و دوستام بود. الان هم دنبالمن. شکنجه گر2 پرسید: دوستات چی شدن؟ بابک با ناراحتی گفت: گرفتنشون. دو هفته است. خبری ازشون نداریم. شایدم سرشون کرده باشن زیر آب. جان عزیزت ما رو تحویل آخوندا نده! اینا رحم ندارن. تو رحم کن. https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour