در مسجد مقدس جمکران به یادتونم☺️🌺🌸❤️
عیدتووووووون مبارررررررررک🌸
پس از انتشار و استقبال بی نظیر از کتابهای:
🔺کف خیابون ۱
🔺کف خیابون ۲
🔺اردیبهشت (کف خیابون ۳)
اکنون انتشار مستند داستانی #کف_خیابون۴
🇮🇷 به نام داستان #تقسیم 🇹🇷
قصه نفوذ 🇮🇷 تا اتاق خواب نوردخت پهلوی(عامل موساد و دختر رضا ربع پهلوی) در شب تولدش 😱
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
🕙 شبهای پاییزی و پرالتهاب ۱۴۰۱
لینک جهت مطالعه در کانال:
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
#لطفا_نشر_حداکثری
دختره فیلتر شکن نداره، پست گذاشته با چی میرید تلگرام و اینستا ؟
اینم از کامنتای پسرا :
1_باصلوات
2_با توکل بر خداوند
3_با رمز وای فای همسایه
4_با تکیه بر باور های ملی
5_با خطوط حمل و نقل عمومی
6_با عرض پوزش
7_با اجازه بزرگترا
8_با نظر خاص مسئولین
9_با نهایت شرمندگی از اوضاع مملکت
10_با دعای خیر پدر و مادرم
11_با آرزوی موفقیت و بهروزی برای همه
12_با اژانس
13-با زیر شلواری 😂😂
ببین نیم وجب دختر چ جوری این همه پسرو سرکار گذاشته، اصلا اگه فیلترشکن نداشت چ طوری پست گذاشته ؟ 😏😂
#عیدتون_مبارک
ﭘﺴﺮ: بابا ﻭﺍﺳﻢ ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ ﻣﻴﺨﺮﻱ؟
بابا: ﺍﮔﻪ ﺷﻴﻄﻮﻧﻲ ﻧﮑﻨﻲ،
ﺑﻪ ﺣﺮفم ﮔﻮﺵ ﮐﻨﻲ،
زیاد ﺑﺎ گوشی ﺑﺎﺯﻱ ﻧﮑﻨﻲ،
ﻣﺴﻮﺍﮎ ﺑﺰﻧﻲ،
ﻣﻌﺪﻟﺖ هم بیست ﺷﻪ ﻭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﺧﺮﻡ!
پسر: ﻣﻴﺨﻮﺍﻱ ﺗﺤﺮیم های آمریکا علیه ایران رو هم ﻭﺭﺩﺍﺭﻡ؟!😒😂
#عیدتون_مبارک
علیکم السلام
اتقاقا باید کاملا معمولی و عادی رفتار کنید. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و شما در حال گذران زندگی معمولی خودتون هستید.
چون مهم ترین دستاوردی که این فتنه اخیر برای دشمنان و منافقان میتونه داشته باشه اینه که اعتماد به نفس و حریت و شجاعت را از من و شما بگیرند. طوری که من آخوند و بچه حزب الهی جرأت نکنم راحت رفت و آمد کنم و شمای چادری احساس ناامنی کنی.
نه تنها اجازه نمیدهیم احساس کنند پیروز شده اند بلکه به امر به معروف و نهی از منکر ادامه میدیم.
لطفا کم نیارید.
خیلی عادی و طبیعی رفتار کنید.
اگر احساس کنند ترسیدید، وحشیانه تر برخورد میکنند.
الحمدلله فتنه اخیرشان هیچ دستاوردی برای آنها به جز افسردگی و سرخوردگی نداشته و مثل همیشه انقلاب اسلامی و مردم عزیزمان پیروز میدان بوده اند.
✍ حدادپور جهرمی
سلام و روز بخیر ☺️🌺
عرض خدا قوت خدمت همه رفقا
الحمدلله ، منم خوبم
بلکه عالی ام😊
انشاءالله از امشب داستان #تقسیم را منتشر میکنیم.
نیت کردم که ثواب معنوی این اثر را هدیه کنم به روح پاک سردار شهید سید حمیدرضا هاشمی و همه شهدای مظلومی که در فتنه اخیر شهید شدند.
امیدوارم دستمون را در دنیا و آخرت بگیرند.🌷🌷
✔️ چند نکته در خصوص داستان #تقسیم:
🔺 این داستان در دو فصل آماده شده. فصل اول چهارده قسمت است که انشاءالله از امشب شروع میکنیم
سپس یکی دو شب وسطش وقفه میندازیم و بعدش فصل دوم را هم تقدیم میکنم.
🔺این دو فصل در دو حال و هوای کاملا مختلف هست و هر کدام طعم خاص خودش را داره.
اما فصل اول دروازه فصل دوم هست. فصل دوم که مملو از اسامی واقعی و حتی اماکن و پروژه های واقعی است، ناظر به نقشه هفت ساله برای آشوب این روزهاست.
🔺 برای فصل اول، سفرهای طولانی و طاقت فرسا داشتم. حتی مدتی از خانواده دور بودم تا تونستم با فضای فصل اول ارتباط بگیرم و افرادی که قربانی این فضا هستند پیدا کنم. اگر بگم پیر شدم تا این فصل نوشته شد دروغ نگفتم.
🔺 بسیاری از توحش و انحرافات موجود در فضای فصل اول را نمیتونم روایت کنم تا عده ای دوستان اذیت نشوند. فقط از همین حالا بدونید که از چیزی که روایت کردم، صدها برابر بدتره و خدا حتی نصیب گرگ بیابون هم نکنه.
🔺اما فصل دوم ...
که یکی از معاونین محترم سیاسی یکی از مجموعه های ارزشی امروز میگفت: فهم و ارتباط فکری دقیق با فصل دوم، برابری میکنه با صد ساعت آگاه سازی!
مخصوصا کسانی که علاقمندند ریشه های منحوس شلوغی های این روزها را بدانند.
نکات دیگری هم هست به یاری خداوند سبحان، تدریجا عرض میکنم.
✔️ ضمنا
راضی ام که هر جا و برای هر کس خواستید بفرستید. اما به شرط ذکر کامل لینک کانالم و رعایت امانتداری در متن و محتوا.
🔹لطفا لطفا نخونید برای ترشح آدرنالین
بلکه بخونید تا با جهان کاملا متفاوت از سطح و سیاق زندگیتان آشنا بشید.
شبهای پاییزی خوب و مفیدی برایتان آرزومندم ☺️🌷
✍ حدادپور جهرمی
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
🔹🔹فصل اول🔹🔹
««قسمت اول»»
منطقه کوهستانی مرز ماکو
هر کس فقط یک بار به منطقه کوهستانی مرز ماکو رفته باشه، غیر ممکنه که بتونه از لابه لای درختان جنگلی و فراوانی که آنجاست، کوه را به طور معمولی ببیند. انگار پشت سرِ جمعیت زیادی ایستادی و هر چه روی نوک پاهات میایستی، نمیتونی بفهمی که چقدر راه مونده و کِی میرسی به پایین کوه!
کلی راه میری و وقتی بیش از چهار ساعت در نوار جنگلی مرز راه رفتی، بدون اینکه بدونی کم کم داری میری بالا، متوجه میشی که نفس کم آوردی و ترجیح میدی که همین راهو برگردی. اما دیگه نمیشه. باید یکی دو ساعت دیگه ادامه بدی تا برسی به جایی که بتونی یکیو پیدا کنی که برسونتت به راهِ ماشین رو.
اینا همش در حالتی هست که در نوار مرزیِ خودمون پرسه بزنی و نخوای بری اون طرف. اگه مثل بابک بخوای بری اون طرف، باید یکی باشه که قبل از عبور از کوه بیاد دنبالت و با راه بلد بری. وگرنه میشه چیزی که نباید بشه.
از بس دویده بود، پاهاش دیگه جون نداشت. پهن شد رو زمین و یکی دو تا غلت خورد. دیگه نمیتونست جُم بخوره و پیش خودش ناله میکرد.
چند دقیقه که گذشت، برگشت و رو به آسمون خوابید. نفسش هنوز جا نیومده بود. دستش بُرد طرفِ قفسه سینه اش و یه کم آروم ماساژ داد و تلاش کرد نفس های عمیق بیشتری بکشه. اما نور خورشید داشت اذیتش میکرد و به خاطر همین، با بدبختی بلند شد نشست. یه نگاه به سمتی کرد که از اون طرف اومده بود. یه نگاه هم به طرفی کرد که باید ادامه میداد. فقط دوست داشت از اون منطقه بزنه بیرون. گوشیش درآورد و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «12:33» دستپاچه شد. فورا جمع و جور کرد و از جاش بلند شد و با همه توانش شروع به دویدن کرد.
یه کم که رفت، صدای چند تا سگ را از راه دور شنید. وایساد و نگاهی به اطرافش انداخت. یادش اومد وقتی که نشسته بود رو صندلی و داشت با دقت به صحبت های سعید گوش میداد. سعید که همیشه کت شلوار خاکستری میپوشه، یه دستش تو جیبش بود و با یه دست دیگه اش، در حالی که نقاطی روی نقشه و پرده پاورپوینت نشون میداد میگفت: وقتی به این نقطه رسیدی و صدای سگ شنیدی، باید بری سمت چپ. فقط 45 درجه. دو یا سه بار بیشتر صدای این گونه سگ ها را نمیشنوی.
یادش اومد که سعید با فشاردادن دکمه ای، صدای دو سه نمونه سگ خاص را براش پخش کرد و ادامه داد: بابک خوب دقت کن! اگه گرفتارِ این سگ ها شدی، تیکه بزرگت گوشِت هستا. دیگه کارِت به پلیس و مرزداری و این چیزا نمیکشه. تکرار میکنم؛ فقط دو سه بار میشنوی و هر بار باید بری سمت چپ! حله؟ حواست پیش منه؟
بابک تو اون جنگل، وقتی صدای سگ ها را شنید، مسیرش را به سمت چپ کج کرد. یه کم هول شده بود. ترس را از چشماش میشد فهمید. بعضی جاها میدوید و بعضی جاها تند تند راه میرفت و هر از گاهی به اطرافش نگاه میکرد. تا اینکه به تپه ای رسید که بالاش یه آنتن بزرگ مخابراتی بود.
ایستاد و عرقش پاک کرد. به تنه بزرگ یکی از درخت ها تکیه داد. صدای سگ ها کمتر شده بود. قمقه اش درآورد و گلویی تازه کرد. دوباره گوشیش آورد بیرون و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «13:46»
انگار خیالش یه کم راحت شده بود. همونجا نشست. کیف کوچک کمری را باز کرد و دو تا شکلات انداخت تو دهنش. در حال جویدن شکلات ها بود که یه قوطی کوچیک پلاستیکی از جیبش درآورد و به همراه اون، همه محتویات جیبش رو هم بیرون ریخت. همشو گذاشت روبروش. حتی گوشی ساده ای که داشت. بعدش سر اون قوطی را باز کرد و روی همش ریخت. کبریت درآورد و با اولین چوب کبریت، همشو آتیش زد.
همین جور که داشت اونارو میسوزوند، مرتب به این طرف و اون طرف نگاه میکرد و همه جا را میپایید. نگران شده بود که یه وقت دود این چیزا که داره میسوزونه، جلب توجه نکنه. به خاطر همین مدام وسایل رو این ور و اون ور میکرد که زودتر بسوزن و از شر همش راحت بشه.
وقتی خیالش از سوختن وسایلش راحت شد، سرش را آروم گذاشت کنار تنه درخت و برای چند ثانیه چشماشو بست که یهو با شنیدن صدای وحشتناکِ سگی که فاصله زیادی باهاش نداشت به خودش اومد و وحشت کرد. متوجه شد که صدای سگی که داره میشنوه، مثل یکی از صداهایی هست که سعید بهش معرفی کرده بود و گفته بود ازش بترس!
پاشد و شروع به دویدن کرد. فقط و فقط میدوید. اما متاسفانه صدای سگ به صدای سگ ها تبدیل شد و مرتب داشتن بهش نزدیک و نزدیک تر میشدند. تا اینکه همین جور که داشت تند تند میدوید و مثل عزرائیل دیده ها فرار میکرد، یه لحظه برگشت تا ببینه فاصله اش با سگ ها چقدره؟
تا برگشت، یهو روی صورتش سایه بزرگ و وحشتناکی از سگ گنده ای افتاد که از پشت سر، به طرفش حمله ور شده بود. در کسری از ثانیه، اون سگِ سیاه و وحشی، با شدت هر چه تمامتر، افتاد رو سر و صورتش و بابک محکم به زمین خورد. جوری به زمین خورد که سرش محکم به زمین خورد و دیگه چیزی نفهمید و از هوش رفت.