eitaa logo
بصیرت انقلابی
1.1هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
24 فایل
﷽ ❀خادم کانال⇦ ❥ @abooheydar110 ❀خادم تبادل⇦ ❥ @yale_jamal ❀خادم تبادل⇦ ❥ @Alivliollah 🍀ڜࢪۅ؏ ڦعأڶيٺ ٩٨/٠١/٣٠🍀
مشاهده در ایتا
دانلود
hosein-taheri-aghilatol-arabam-man(128).mp3
14.36M
🌺عقیلة العربم من مرتضوی نسبم من 🌼زینبم من 🎤کربلایی حسین_طاهری شور_احساسی 🎊میلاد کبری سلام علیها مبارک 🌸 🌴 🆔@basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظه باز کردن درب حرم مطهر حضرت زینب کبری(س) به دست شهید سلیمانی 🔹به‌مناسبت ولادت کبری (س) (س) 🌴 🆔@basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بصیرت انقلابی
مستند داستانی سی و نهم👇
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت سی و نهم»» محمد روبروی سیستمی در یک اتاق خاص نشسته بود. دو نفر دیگر که پشت سیستم خودشان بودند، در حال انجام کار خودشان بودند که یک نفرشان به محمد اشاره گفت: قربان لطفا لاین دو! محمد هم به آن دو نفر گفت: تشکر. بفرمایید! آن دو نفر از اتاق خارج شدند. محمد یک کد دوازده رقمی را وارد کرد. وارد یک صفحه شد. یک علامت سوال گذاشت. در همان لحظه، یک علامت سوال از آن طرف در صفحه نوشته شد. محمد لبخندی به لبانش نشست و آیکون دوربین را فعال کرد. وقتی آیکون دوربین فعال شد، چهره سوزان بر صفحه ظاهر شد. -سلام. احوال شما؟ -سلام. تشکر. چقدر مشتاق دیدار شما بودم. -زنده باشی زهرا خانم. -اصلا اسم زهرا یادم رفته بود. از بس اینجا سوزانم. -زیاد فرصت نداریم. دو تا مطلب. -بفرمایید. -وقتش شده که مریم رجوی علنی تر بیاد وسط! -همین امشب ترتیب این کارو میدم. -میخوام در یه حرکت، مریم و شاهزاده از رو جنازه هم رد بشن. -حتما. بسپارینش به من. -دوم این که با پیشنهاد آرسن موافقم. به نوردخت نزدیکتر بشو. -چشم. مدتی که از شر آلادپوش راحت بودم رو نوردخت مطالعه کردم. -آلادپوش رو بسپار به آرسن. -فکر خوبیه. چشم. -از حالا موساد بیشتر شما رو تحت نظر میگیره. محدودیت های شما بیشتر میشه. هر وقت کار واجب داشتید از مسیر SL درخواست بدید. -چشم. فقط یک خواهش. -میشنوم. -مبلغی را بابت رد مظالم و خمس بدهکارم. -نگران نباشید. هر سال مبلغی را بابت رد مظالم و خمس و کفاره روزه و ... از طرف همه عزیزانی که در خارج از کشور مشغول خدمت هستند و امکان پرداخت ندارند، خودمون پرداخت میکنیم. -تشکر. خیالم راحت شد. -شما را به خدا و امام زمان سپردم. -حلالم کنید. اگر کوتاهی یا کم کاری کردم. -نفرمایید. به ایمان و صلابت و هوش و کاردانی شما غبطه میخورم. خدا نگهدار. -خدانگهدار. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 تهران-منزل اصل مهشید در حال شانه زدن موهای سگش بود. کارش تموم شد و رفت سراغ گوشیش. به محض اینکه آنلاین شد، دید کلی براش پیام اومده! تعجب کرد و با خودش گفت: چه خبره مگه؟!! چیه این همه پیام؟!! همه براش یک توییت از مریم رجوی فرستادند که نوشته بود «من خودم را رییس جمهور دولت انتقالی و مردمی میدانم. از این ساعت منتظر لیست پیشنهادی کابینه دولتم باشید. هدف ما یک جمهوری دموکراتیک است.» مهشید تا این توییت رو دید گفت: گُه خوردی! زنیکه پاپتی! 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 لندن-دفتر کار پیتر پیتر هم تا توییت رو دید به کسی که کنارش نشسته بود گفت: این باز دم درآورد. سوزان گفته بود این فاحشه یه خیالاتی تو سرش هستا! بهش توجه نکردم. در همون لحظه چشمش به توییت جدید مریم رجوی افتاد که نوشته بود «مرگ بر ستمگر. چه شاه باشه چه رهبر» چشماش گرد شد! شاخ درآورد. گفت: این داره رسما شاهزاده رو میکوبه! آشغال عوضی! همون لحظه تلفنش زنگ خورد. گوشیو که برداشت دید کماندار هست. کماندار گفت: پس تو داری چه غلطی میکنی پدرسگ؟! این زنیکه پاچه پاره چی نوشته باز؟ پیتر گفت: من همون روز به اعلی حضرت گفتم. اتفاقا خودتون هم حضور داشتید و قربون صدقشون میرفتید. گفتم منافقین به درد نمیخورن. گفتم رو اینا حساب نکنید. اعلی حضرت هم قبول داشت. دیگه نمیفهمم چرا الان باید از شما فحش بشنوم؟
کماندار گفت: سیا هم اینجاست ... میگه ما چه جوابی به شاهزاده بدیم؟ پیتر گفت: نمیدونم. خودمم شوکه شدم. رجوی دیگه علنا داره قیامو به نام خودش ثبت میکنه. صدای سیا اومد که میگفت: خفه شو دوزاری! این قِیمه هم نیست چه برسه به قیام! قولی که از آلادپوش و رجوی گرفتیم، به اندازه یه چوب پنبه هم مانع اسهال نمیشه. چه برسه بخواد کسی روش حساب کنه. حالا اسمش بذار پیمان نوین! به قول رضا خان؛ رییییییپ! از اون دقیقه به بعد، با ابتکاری که سوزان به خرج داد و آلادپوش و منافقین رو از طرفی، و از طرف دیگه پیتر و اعضای حزب مرکزی سلطنت طلب ها رو شارژ کرد، رسما و در پیام های رسمی همدیگه رو به باد طعنه و فحش و تمسخر میگرفتند. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 تهران-مجیدیه عصر بود. حوالی ساعت پنج. مجید و دو نفر از بچه ها در خودروی تیبایی که شیشه هاش دودی بود نشسته بودند. دو تا کوچه پایین تر از کوچه اصل. مجید در تَبلتی که داشت، تصویر شفاف منزل اصل را از بالا توسط کوادکوپتر دریافت میکرد. دید که مهشید و سگش به حیاط اومدند و مهشید شروع به پوشیدن کفشش کرد. مجید به یکی از واحدها گفت: مهشید داره از خونه خارج میشه. واحدِ اول شما برو دنبال مهشید. واحد اول جواب داد: چشم. منتظر سوژه ام. مهشید از خونه خارج شد.سوار ماشینش شد و رفت. واحد اول هم یک موتوری و یک ماشین بود با فاصله زیاد دنبالش حرکت کردند. نیم ساعتی گذشت تا اینکه صدای مجید به محمد هم رسید که گفت: شبنم داره از خونه خارج میشه. محمد اومد پشت خط و گفت: از ظاهرش بگو! مجید تصویر را جلوتر برد و گفت: ظاهر کاملا خبرنگاری. با کلاه مخصوصش و دوربینش. از اتاق اومد تو حیاط. اصل هم تو حیاطه. همدیگه رو در آغوش گرفتند. الان شبنم از خونه زد بیرون. محمد گفت: درخواست تاکسی نکرده. منتظر زندیان بود که اونم نمیاد. ماشینش پنچر شده و تا چهار تا چرخش بخواد عوض کنه، شب شده. پس میاد سر کوچه و ماشین میگیره. تاکسی آبی. نوبت شماست. همون تاکسی آبی که یه روز جلیقه انتحاری رو خنثی کرده بود اومد پشت خط و گفت: منتظرشم. اینو گفت و زد رادیو جوان. رادیو جوان هم اون لحظه فاز برداشته بود و داشت از غم و ایران غمگین و اینکه حال مردم خوب نیست و دیگه به احترام این روزها آهنگ شاد پخش نمیکنیم میگفت! وقتی شبنم از خونه بیرون اومد، یکی از بچه ها که داشت از کنارش رد میشد، از سر تا پاش یه عکس قدی گرفت. عکس روی مانیتور محمد ظاهر شد. محمد اونو فرستاد برای 400 و گفت: عینا بشه مثل خودش. 400 وقتی عکسو دید لبخندی زد و گفت: چشم. حتما. شبنم از کوچه خارج شد. کوادکوپتر از فاصله خیلی زیاد در حال فیلمبرداری از فتنه خانمی بود که طبق اخبار موثق واصله، قرار بود اون شب خبر مرگش پخش بشه و تمام رسانه های خارجی و معاندین آماده بودند که به طور همزمان، روزگار ملت رو با خبر قتل دختر جوان نخبه و خبرنگارِ بهایی تیره و تار بکنند. تا اینکه رسید به خیابون. تاکسی آبی مطابق مسیری که داشت، خیلی عادی جلوی پایِ شبنم ایستاد. شبنم گفت: انقلاب! تاکسی پرسید: خودِ انقلاب. یا دور و برش؟ شبنم گفت: دانشگاه تهران! تاکسی گفت: بیا بالا. تا هر جا شد میبرمت. شبنم سوار شد. جلو نشست. تاکسی دار که مردی حدودا شصت ساله بود حرکت کرد و صدای رادیو رو کمتر کرد و گفت: وسط این شلوغیا دانشگاه رفتنت گرفته دخترم؟ اونم این موقع!
شبنم لبخندی زد و گفت: دانشگاه نمیخوام برم. کار دارم اون طرف. تاکسی دار که بچه ها آقا رحمت صداش میکردند گفت: آخه قیافه ات هم به شلوغی و شر و شیطونی نمیخوره. که اگر میخورد دلم نمیسوخت. چند ساله باباجون؟ محمد از طریق دوربینی که در تاکسی کاشته بودند چهره شبنم و آقا رحمت را میدید و صداشون میشنید و هر از گاهی لبخند میزد. نیم ساعتی گذشت. شبنم با شکلاتی که رحمت بهش تعارف کرده بود به خواب عمیقی رفت. رحمت گوشه خیابون ایستاد. ماشین پشت سریش که مامور خانم شماره 500 در اون ماشین بود از ماشین پیاده شد. درِ سمتِ شبنم را باز کرد و با دستگاهی که داشت، ظاهر بدنش رو بازرسی کرد که دوربین یا میکروفن نداشته باشه. که همون لحظه متوجه شدند پیامکی به گوشیش اومد. گوشی شبنم از نوع لمسی بود. 500 انگشت اشاره دست راست شبنم رو گرفت و قفل گوشیو باز کرد. تا قفلش باز کرد اول به تنظیمات گوشی رفت و رمز گوشی رو چهار تا یک قرار داد تا اگر دوباره قفل شد بشه راحت بازش کرد. کیف و گوشیِ شبنم رو برداشت و در را بست و رفت. آقا رحمت هم دنده ای عوض کرد و به مسیرش ادامه داد. محمد رو خطش اومد و گفت: بنداز از امام علی برو بالا و ببرش خونه امن اقدسیه. هماهنگ کردم. تحویلش بده به واحد خواهران و برو. آقا رحمت هم گفت چشم و حرکت کرد و رفت. محمد رفت پشت خطِ 400 و گفت: الان فقط مهمه که چه کسی قراره شبنمو بزنه؟ ما قراره بریم سرِ قرار و با تیپ و قیافه شبنم وارد معرکه بشیم ببینیم اینا با کی بستند که شبنمو بزنه و غائله اصلی شروع بشه؟! ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour 🌴 🆔@basirat_enghelabi110
آخرین قسمت های مستند در خدمت شما هست.
2⃣ قسمت تقسیم باقی مانده است.
یه تحلیل متفاوت: ما دیشب به آمریکا باختیم نه فقط در فوتبال،بلکه در رشد جمعیت و نسل جوان. ما امسال مسن ترین تیم جام بودیم درحالیکه آمریکا بازیکن ۲۱ساله داشت و کاملا شور و توان جوانیشون معلوم بود. این تازه اول دیدن نتایج پیری ایرانه... نذارید آخرشو ببینن... به چشم دیدیم جوانی تیم قدرته به همین شکل، جوانی جمعیت قدرت یک کشوره داریم پیر می‌شویم..... ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🌴 🆔@basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عذرخواهی قبلی‌ از همه عزیزان...🙈 نهایت بغض مزدوران سعودی از ایران و ایرانی و مردان غیور میدان های سخت و بسیجیان رو ببینید... حالا که نقشه های شوم آنها افشا و خنثی شده و بی شرف های وطن فروش در چنگال قانون گرفتارند التماس می کنند. خیانت می کنید باید تاوان آن را بدهید. نمونه اش ببینید؛ اغتشاشگران چه بر سر سید روح‌الله عجمیان آوردند؟! پخش تصاویری از جنایت رخ داده در کرج برای اولین بار و همزمان با برگزاری اولین جلسه دادگاه بررسی شهادت شهید عجمیان حالا تو دادگاه التماس می کنید. اگر شرف دارید که ندارید، باید بگویید هرچه قانون بگه می پذیریم. نه اینکه ما را ببخشید و دوباره رها کنید. ✍ابوحیدر 🌴 🆔@basirat_enghelabi110
بصیرت انقلابی
عذرخواهی قبلی‌ از همه عزیزان...🙈 نهایت بغض مزدوران سعودی از ایران و ایرانی و مردان غیور میدان های
مطمئن باشید که سراغ ارباب های خائن و ریشه های شما تا هرجا و هر کشور و قدرتی باشند خواهیم رفت. زدی ضربتی،ضربه ها نوش کنید. یکی زدید ده ها باید بخورید. این کشور و مملکت (عج) است. نمک به زخم امت حزب‌الله زدید!! جنایت ها کردید!! فکر براندازی کردید، تابراندازی همه تون از پای نخواهیم ایستاد. فکر می کنید تاوان خون حاج قاسم داده اید که دوباره لشکر کشی می کنید؟! به قول امام عزیزمان، این جنگ حق و باطل است. و ادامه خواهد داشت... ✍ عباس زرجوعی 🌴 🆔@basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌❌❌ نمونه ای دیگر از کینه و بغض دشمنان به ملت شریف ایران و اقتدار بچه های ایران زمین 🎥 اعترافات اوباش مرتبط با موساد که اعدامشان قطعی شد! 🌴 🆔@basirat_enghelabi110
هدایت شده از شهیدانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 در تبیین حجاب ضعیفیم! ⭕️ با این کار، خانم‌ها پوشیه هم می‌زنند! 🔰 ❣️ 🆔@karbalayiha72
هدایت شده از شهیدانه
Alireza_Eftekhari_Shahre_Khoon (1).mp3
8.11M
🥀🥀🥀 تقدیم به شهدای انقلاب و مادران شهدا و امت شهید پرور سلام، آیه هایی که پرپر شدید🌹🌹 درود، آیه های مطهر...🥀🥀🥀 لطفاً ... شادی روح شهدا ❣️ 🆔@karbalayiha72
📷زن زندگی آزادی به سبک پهلوی ▪️روزنامه اطلاعات خرداد ۵۷.. 🔴🌴 🆔@basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈کار بسیار زیبایی که دیشب درخیابان امامت مشهد شد. حدود 200 نفر درپویش امربه معروف. اگر در تمام شهرها این اتفاق بیفته چی میشه. بیایید تا همگی با هم معنای « آتش به اختیار » رو به دشمن و مزدوران داخلی بفهمانیم. 🌴 🆔@basirat_enghelabi110
هدایت شده از شهیدانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 خوب به این ویدئو نگاه کنید 🔹 اگر این روضه نیست، پس چیه؟😭 🔹 اعترافات یکی از قاتلین شهید عجمیان،چقدر این ذکر مصیبت آشناست... 🔹 لعنت به زن زندگی آزادیتون ✌️ ❣️ 🆔@karbalayiha72
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مستند داستانی تقسیم
سم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت چهلم»» تهران-انقلاب خیلی شلوغ بود. از یه طرف جمعیتی در حد هفتاد هشتاد نفر، راه بندان ایجاد کرده بودند و و از یه طرف دیگه، بوی دودِ لاستیک های آتش گرفته و سطل زباله های سوخته همه فضا را برداشته بود. خیلی از ماشینا که عجله داشتند بوق میزدند و یه عده هم از سر لج و لجبازی بوق بوق میکردند. مشخص بود که تعدادشون زیاد نیست اما فضا را در دست گرفته بودند. نیرو انتظامی تلاش میکرد اما اینقدر بعضی از اغتشاشگرها دریده بودند که حتی دو نفر خانم رفته بودند جلوی ماموران نیرو انتظامی و کشف حجاب کرده بودند و سینه سپر میکردند و فحاشی و جیغ میکشیدند تا مثلا اعصاب اونا رو بهم بزنن. اما نیرو انتظامی در کمال خونسردی و بزرگ منشی برخورد میکرد و دستور برخورد نداشت. 400 با ظاهری متفاوت و عینا شبیه شبنم از یکی از فرعی ها خارج شد و به طرف جمعیت رفت. دوربینش درآورد و شروع به عکاسی کرد. اینقدر نقشش رو قشنگ بازی میکرد که دهان 500 باز مونده بود!500 ماموریت داشت که در فاصله بیست متری 400 حرکت کنه و مراقبش باشه. یه جاهایی اینقدر 400 حرفه ای رفتار میکرد که لج 500 دراومده بود و دوس داشت بهش یه چیزی بگه! از طرف دیگه، محمد و بچه ها در اتاق فرمان توسط دوربین های قوی و کوادکوپترها صحنه رو رصد میکردند. محمد درِ گوش 400 گفت: اینا نیستند. برو جلوتر. اینا بهت توجهی ندارند. 400 هم مسیرش گرفت و همین طور که از مردم و پلیس عکس میگرفت راهشو گرفت و رفت. محمد رفت رو خط مدنی و گفت: کجایی پسر! مدنی گفت: جای همیشگیم. روبرو پیتزا فروشی. سعید دوربین رو چرخوند و دید مدنی با کلاه همیشگیش و لباس و موتورش جلوی یه پیتزا فروشی ایستاده و داره پفک میخوره. محمد رفت رو خط صدرا و گفت: صدرا تو کجایی؟ صدرا هم جواب داد: دنبال یه دو تا سوژه حلال! موقعیت غربی ام. سعید صدرا رو نشون داد که رو موتورش نشسته و داره به جمعیت نگاه میکنه و زنجیرکشو میچرخونه. محمد بهش گفت: صدرا کل اون راسته مال تو! صدرا بدون هیچ عکس العمل خاصی، فقط گفت: حله آقا. محمد و سعید مشغول رصد بودند که دکتر هم به جمع اونا اضافه شد. سلام و علیک کردند و سه تایی دقیق اوضاع رو بررسی میکردند. 400 داشت راه خودشو میرفت که یه پسره مزاحمش شد. پسره اطرافش میپلکید و میگفت: خانمی ازمنم عکس میگیری؟ 400 اول محلش نذاشت. اما اون پسره ول کن نبود. محمد درِ گوش 400 گفت: اگه مزاحمت نیست بذار باشه. 400 گفت: تمرکزمو بهم میریزه. محمد گفت: بگم بیان سراغش؟ 400 گفت: نه ... اگه دیدم ول کن نیست اطلاع میدم. پسره که چشماش ده تا شده بود به 400 گفت: با کی حرف میزنی؟ اگه دیدم ول کن نیست اطلاع میدم دیگه چیه؟ 400 یه لحظه ایستاد و رو به طرف پسره کرد و از عمد روسری و کلاهشو یه کم جابجا کرد تا چشم پسره به هندزفریِ مخصوصِ توی گوش راستِ 400 افتاد. وحشت کرد و با ترس گفت: خواهر غلط کردم! زدم به کادون! 400 هم خیلی جدی بهش گفت: دقیقا! بفرمایید آقا! پسره فورا راشو کج کرد و با یه خدافظی در افق محو شد. محمد و دکتر و سعید که صدا و تصویر را داشتند از بس خندید و دلشون به حال پسره سوخت حد نداشت. وسط خنده ها یه لحظه حواس محمد به طرف دو تا موتوری رفت که داشتند از سر خیابون در دو مسیر متفاوت به طرف 400 میرفتند. محمد رفت رو خط صدرا و گفت: صدرا موقعیت جنوب غربی! صدرا با یه حرکت، موتورشو روشن کرد و راه افتاد. محمد رو خط مدنی رفت و گفت: مدنی موقعیت جنوب غربی! مدنی تو فاصله داری. زود باش. مدنی بقیه پفکو انداخت تو جوب و سرِ موتورشو کج کرد و راه افتاد. محمد رفت رو خط 500 و گفت: فاصلتو با 400 کم کن. زود باش. 500 قدم هاشو تندتر برداشت. از فاصله بیست متری به فاصله زیر ده متر رسید. موتوریای مشکوک هر کدومشون دو نفر سرنشین داشتند. ینی تعداد چهار نفر. محمد نگاه دقیقی به سایر دوربین ها و موقعیت های اطراف 400 انداخت. دید خبر خاصی نیست. فقط وسط اون همه شلوغی، همین دو تا موتوری مشکوک میزنن. محمد به 400 گفت: خطر رو حس میکنم.
400 گفت: نزدیکن؟ محمد گفت: دارن نزدیک میشن. 400 گفت: از جمعیت فاصله بگیرم؟ چون اگه درگیر بشیم، احتمال تلفات میره بالا. محمد گفت: بیست متر جلوتر یه فرعی هست. سمت راست. برو داخل. 400 به طرف فرعی راست رفت. محمد رفت رو خط مدنی. گفت: خوبه پسر. رسیدی. موتوری که جلوت هست و دو نفرن و دوتاشون پوشش لباس پلیس دارن میبینی؟ مدنی گفت: میبینمشون. فاصلمو باهاشون کم کنم؟ محمد گفت: زیر پونزده متر. خیلی احتیاط کن. محمد رو خط صدرا رفت و گفت: تو چی؟ موتوری که جلوته و دو نفرن میبینی؟ صدرا هم گفت: همین دو تا پلیسه؟ محمد گفت: آره. احتمالا خودشونن! صدرا گفت: نگفتم خدا روزی رسونه! روزی ما هم رسید. حله. اینا با من. محمد به 500 گفت: فاصلتو کمتر کن. 500 ... کجایی؟ چرا ندارمت؟ محمد زوم کرد رو دوربین اون تیکه و دید یهو جمعیت زیادی از دو سه تا مغازه ریختن بیرون و 500 وسط جمعیت گیر کرده! به مانیتور 400 نگاه کرد. دید اون به راه خودش ادامه داده و وارد فرعی شده و داره مسیرشو ادامه میده. محمد به 500 گفت: عجله نکن. اما تلاش کن از وسط جمعیت خودتو بکشی بیرون. میشنوی؟ تو همین حرفا بودند که یهو شلوغ شد. یه دختر بی حیا گیر داده بود به 500 که چرا تو روسری پوشیدی و چرا موهاتو نمیندازی بیرون؟! 500 هم هر چی تلاش کرد که از شر اون آشغال عوضی خلاص بشه نشد. تا این که دختره هلش داد. 500 خورد زمین. همین طور که رو زمین افتاده بود و صورتش به طرف زمین بود، از موقعیت استفاده کرد و هندزفری رو از گوشش کشید و فرستاد تو لباسش. محمد دید اطراف 500 شلوغه و 500 ارتباطش با محمد قطع کرد. سعید فورا رفت رو خط نیرو انتظامی و آمار داد و گفت فورا بریزید اونجا که دارن یه خانمو میزنن! که محمد با ناراحتی خاصی بهش گفت: نه ... نباید شلوغ بشه. لغو درخواست کن. سعید که خیلی نگران به نظر میرسید مجبور شد لغو درخواست بزنه. همه نگران بودند و به مانیتور 500 چشم دوخته بودند که یهو با داد بلند محمد مواجه شدند که فریاد زد و گفت: برین سرِ کارتون! 400 از دسترس خارج نشه. مفهومه؟ همه مشغول کارشون شدند. محمد رفت رو خط 400 و گفت: به مسیرت ادامه بده و همین کوچه رو بگیری و از اون سرش بیایی بیرون، خیابون اون طرف خلوتتره. که 400 با نگرانی گفت: قربان 500 ... که محمد حرفشو قطع کرد و با جدیت هر چه تمامتر گفت: به کارِت برس! 500 هیچ مقاومتی از خودش نشون نمیداد. مثل همه خانم های باحجاب و معمولی، فقط جیغ و داد میزد و کتک میخورد. تا اینکه روسریشو کشیدند... سعید که داشت از دیدن این صحنه دستاش میلرزید گفت: قربان صدرا و مدنی اون نزدیکی ها هستن ... دارن عبور میکنن ... محمد که معلوم بود داره خودشو کنترل میکنه گفت: کور نیستم ... میبینم ... به مسیرشون ادامه بدن ... هر لحظه جمعیت اطراف 500 شلوغتر میشد. نصف جمعیت درحال گرفتن فیلم بود. که یهو دیدن همون جمعیت وحشیِ داعشی صفت، 500 رو ول کردند و به طرف یه مادر چادری که بچه اش تو بغلش بود حمله ور شدند. همون دختری که به 500 گیر داد، چادرو از سر زن چادری کشید و محکم هلش داد. 500 که با سر و صورت خونی افتاده بود رو زمین، به محض دیدن این صحنه بلند شد و میخواست دست ببره و کاری کنه که طفل شیرخوار به زمین نخوره اما نرسید و مادر و بچه با هم پرت شدند رو زمین! سعید با دیدن این صحنه از سر جاش بلند شد و میخواست سالن رو ترک کنه که محمد غُرّشی کرد و گفت: بشین سر جات پسر! به کارِت برس. وگرنه بدتر از این سرِ 400 میاد. سعید که به پهنای صورت داشت بی صدا اشک میریخت، نشست رو صندلیشو دوربین های موقعیت 400 رو کنترل کرد. موتوری هایی که دنبال 400 بودند فاصلشون باهاش به زیر 20 متر رسید که یهو صدرا دید نفر پشت سریِ موتوری، اسلحشو درآورد. صدرا فورا به محمد گفت: این حرومی مسلحه! من رفتم! محمد گفت: اقدام کن. یاعلی. مدنی گفت: طرف منم مسلح شد. منم رفتم!
محمد گفت: تو هم اقدام کن. ببینم چیکار میکنین. موتوری داشت آماده میشد که به طرف 400 نشونه بگیره که صدرا یه لحظه سرعت گرفت و با گاز زیادی که میداد، تایرِ جلوی موتورشو بالا گرفت و با تک چرخ، محکم جوری اومد رو کمرِ نفر پشت سرِ راننده موتور که اون دو نفر و موتورشون به همراه موتور صدرا محکم نقش زمین شدند. صدای خیلی بدی داد. کل خیابون وحشت کردند. صدرا که لحظه آخر از موتورش پریده بود پایین، داشت قدم قدم به طرف شکارش میرفت تا کارو تموم و خلع سلاحشون کنه. موتوری که سمت مدنی بود تا دید اون وریا نقش زمین شدند و نصف خیابون خون برداشته، برای اینکه مطمئن بشه که کسی دنبالشون نیست، نفر دومی نگاهی به پشت سرش انداخت. اما دیگه دیر شده بود. چون مدنی با سرعت زیاد، موتورو خوابونده بود و یه لحظه، موتور مدنی مثل ساطوری که از عرض به گردن کسی بخوره، زیر پای اونا رو خالی کرد و در چشم به هم زدنی، خودشون و موتورشون کله پا شدند. مدنی هم لحظه آخر از موتورش پایین پریده بود و اونم داشت به طرف اون دو تا لندهوری میرفت که با آسفالت یکی شده بودند. محمد فورا دوربینو چرخوند و با دکتر، نگاه دقیقی به صحنه اطراف انداختند. دیدند امن هست و دیگه مشکل خاصی برای 400 نیست. رفت رو خط صدرا و مدنی و گفت: دیگه مهمون خودتونن. فورا انتقال به بیمارستان و بقیه کارا. مدنی: چشم. صدرا: رو چِشَم. محمد به دکتر گفت: دکتر لطفا هماهنگ کن زودتر به اینا برسن و صحنه تمیز بشه. بعدش محمد فورا رفت رو خطِ 400 و گفت: فرعی بعدی وارد شو و روپوش و کلاهت دربیار و بنداز دور. دور بزن به طرف 500 . زود باش. 400 گفت: چشم. همین الان. 400 مکس نکرد. سریع دوید و تغییر ظاهر داد و با لباس معمولی خودش و شالی که به سر داشت رفت وسط جمعیت. دید 500 و خانم چادریه و بچه اش نشستن گوشه پیاده رو. دیگه خیلی کسی به اونا توجهی نمیکرد. چون خیابونا شلوغ شده بود و درگیری پیش اومده بود. 400 به 500 رسید و گفت: خوبی؟ زنده ای دختر؟ 500 که نای حرف زدن نداشت، بچه ای که تو بغلش بود به 500 داد و گفت: راه بیفت. تو برو جلو تا منم این خانمه رو بیارم. 400 بچه رو گرفت تو بغلش. اولش چون شلوغ بود و فقط تلاش میکردند از اون معرکه نجات پیدا کنند توجهی به بچه نداشت. دید 500 داره زیر بغل خانمه رو میگیره و آروم آروم از اون سنگ فرش های پیاده رویِ لعنتی رد میشن و رد خون از خودشون میذارن. خانمه خیلی حالش بد بود. 500 فهمید که خانمه باردار بوده. تلاش کرد آرومتر حرکت کنه که خانمه اذیت نشه. حال خودشم بد بود. خیلی ازش خون رفته بود. ولی داشت مراعات خانمه رو میکرد که خانمه گفت: وای چادرم ... چادرم ... 500 که نا نداشت، خم شد و به زور از روی زمین، چادر خانمه رو برداشت و داد دستش. خانمه که جلوی چشمش سیاهی میرفت، به 500 گفت: بچم کو؟ 500 گفت: نگران نباش. پیشِ دوستمه. خانمه نفس نداشت ... از بس کتک خورده بود ... فقط وسط لب و دهن خونیش جمله ای گفت که ... گفت: داشت گریه میکرد ... تشنش بود بچه ام ... چرا ... چرا ساکته الان؟ 400 که دو قدم جلوتر از اونا داشت حرکت میکرد و راهو باز میکرد که اونا بتونن رد بشن، یه لحظه دلش هوس دیدن صورت ماهِ بچه رو کرد ... همین طوری که آروم آروم داشت میرفت گفت: نگران نباش خانم ... بغلِ خودمه ... ایناش ... اینجاست ... بیا ... اولش دید پتوی روی صورت بچه خونیه ... اما توجه نکرد ... همین طور که حواسش به جلو بود ... یه لحظه پتوی دورِ صورت طفل معصوم رو برداشت ... یا امام حسین ... یا امام حسین ... برقش گرفت 400 ... با دیدن اون صحنه... لبخند از رو صورتش خشک شد و رفت ... دید گوشه پیشانی و شقیقه کوچیک و نرمِ طفل شیرخوار ... شکسته ... و مملو از خونِ گرمِ تازه است ... و بچه ضربه مغزی شده ... و خونریزی زیادی کرده و ... و در دم جان داده ... و چشمانِ معصومی که نیمه باز بود ... و لبِ کوچیکش ... که خشکِ خشکِ خشک بود ... در انتظار قطره ای آب ... و مادر مجروحی که پشت سرش ... میگفت: یک لحظه صبر کنین یه چیکه آب از این مغازه بگیرم و بریزم تو حلقِ بچه ام... ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour 🌴 🆔@basirat_enghelabi110
انشاءالله قسمت آخر...
فردا شب 🌃
نظرات دوستان را هم پذیرا هستم. دریغ نکنید🙈
❀خادم کانال⇦ ❥ @abooheydar110
بصیرت انقلابی
💢 خوب به این ویدئو نگاه کنید 🔹 اگر این روضه نیست، پس چیه؟😭 🔹 اعترافات یکی از قاتلین شهید عجمیان
لعنت به غرب که این سوغات آنهاست. و لعنت به مزدوران و وطن فروشانی که با بی غیرتی و بی شرفی تمام، این طور به میهن اسلامی و جوانان کشور خیانت می کنند!! و لعنت بر جهالت، حماقت و بلاهت. و سلام و درود فراوان بر همه مدافع دین و وطن. شادی روح مطهر شهدا ✍ عباس زرجوعی 🌴 🆔@basirat_enghelabi110
📌امام حسن علیه السلام «وَ اعْمَلْ لِدُنياكَ كَأَنَّكَ تَعيشُ اَبَداً وَاعْمَلْ لاخِرَتِكَ كَأَنَّكَ تَمُوتُ غَداً» ✅ برای امور چنان عمل کن که گویی برای «همیشه» در جهان خواهی زیست ✅ و برای خود چنان اقدام کن که گویی «فردا »از جهان رخت بر می بندی. 📚اعیان الشیعة،ج1ص577 🌴 🆔@basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا