◄ کنایه قالیباف به روحانی!/
رئیس مجلس شورای اسلامی با اشاره به بازگشت پیکرهای چند نفر از شهدای خانطومان به کشور، نوشت: «آب زنید راه را هین که نگار میرسد. فداکاری و از خودگذشتگی بلباسیها بود که نگذاشت آب در دل بچههای این آب و خاک تکان بخورد. خود را به مسیر سیل انداختند، تا کسی را آب نبرد. خداوند به خانوادههایشان صبر دهد.»
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🖼عجیبترین واردات به کشور در چندسال اخیر!
علی برکت الله 🤲
آقایون دولت مرررررد ، یعنی جوونای خودمون رو اینقدر بی عرضه میبینید که توان درست کردن یه زیپ شلوار و بند شلوار رو ندارند؟؟؟
در حالی که جوون های ما برترین رتبه های علمی رو در جهان دارند .
ما تا آخر ایستاده ایم ✌️✌️✌️
✍ حاجی گیرینف
#بصیرت_انقلابی
@basirat_enghelabi110
@dars_akhlaq.mp3
487.3K
🔊 #كليپ_صوتی
🎙🌸حضرت آيت الله محمد تقی بهجت (ره)
موضوع : راز رسیدن به مقامات عالیه
🔴 پست ویژه برای تمام برادران و خواهران
#درس_اخلاق
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر واقعا اهل انصاف هستید ..
اول مقایسه کنید
سپس قضاوت کنید.
انقلاب و نظام اسلامی فقط دیدن مدیران نالایق و بی کفایت نیست..
درست است که ما الان در وسط معرکه و میدان نظامی و جنگی اقتصادی قرار گرفتیم که در مقابل ما دشمنان قسم خورده و تا دندان مسلح هستند
و متاسفانه آتش بیار معرکه هم عده ای مدیران نالایق و بی کفایت و غربزده و مرعوب دشمن می باشند!!
✍ابوحیدر
#بصیرت_انقلابی
https://eitaa.com/joinchat/3125608466C14a43b55a5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ قربون کبوترات برم یاامام رضا
محمدحسین پویانفر
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅افشاگری سردار حاجی زاده از ستون پنجم دشمن در بانکهای کشور
➖ نفوذی های جریان عبری غربی عربی در راستای کار شکنی
پ.ن👇
فکر میکنید علت بدبختی ها و مشکلات اقتصادی و معیشتی مردم و دزدی و فساد و رانت چیست؟
شناسایی آنها راهی ندارد جز بصیرت و آگاهی و شناخت و مطالبه گری..
#بصیرت_انقلابی
https://eitaa.com/joinchat/3125608466C14a43b55a5
سلام دوستان عزیز😊
به کاربران جدیدالورود خیر مقدم میگم🌹
هر شب ساعت 22:00 دو قسمت از رمان بارگزاری میشود🌴
امشب با قسمتهای :
⚛ دویست و سی و هشتم
و
⚛ دویست و سی و نهم
از مستند داستانی #جان_شیعه_اهل_سنت در خدمت شما هستیم 🕊
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و سی و هشتم
🌅 عصر جمعه ٢۶ اردیبهشت ماه سال ٩٣ از راه رسیده و دیگر آماده رفتن از این خانه شده بودیم که به لطف خدا بعد از یک هفته پرسه زدنهای مجید در خیابانهای بندر، توانسته بودیم خانه کوچکی با همین مقدار پول پیش پیدا کنیم.
💵 هر چند در همین دو ماه، باز هم هزینه اجاره خانه افزایش یافته و مجبور شده بودیم اندک پس انداز این یکی دو ماه را هم روی پول پیش گذاشته تا مبلغ در خواستی صاحبخانه تأمین شود.
🏻🏻حالا همه سرمایه زندگیمان، باقی مانده حقوق ماه گذشته بود و تا چند روز دیگر که حقوق این ماه به حساب مجید ریخته میشد، باید با همین مقدار اندک زندگیمان را سپری میکردیم.
👌🏻با اینهمه خوشحال بودم که هم خانه مناسبی نصیبمان شده بود، هم یک هفته مانده به مراسم، این خانه را تخلیه میکردیم تا حبیبه خانم و دخترش فرصت کافی برای چیدن جهیزیه داشته باشند.
👨🏻 عبدالله وقتی فهمید میخواهیم خانه را تخلیه کنیم، چقدر با من و مجید جر و بحث کرد و چند بار وضعیت خطرناک من و کودکم را به رخم کشید، بلکه منصرفمان کند، ولی ما با خدا معامله کرده بودیم تا گرهای از کار بندهاش باز کنیم و یقین داشتیم به پاداش این خیرخواهی، روزی سرانگشت تدبیر خدا گره بزرگتری از کار زندگیمان خواهد گشود.
🌅 چیزی به ساعت شش بعدازظهر نمانده بود که مجید مهیای رفتن به آژانس املاک شد تا به امید خدا، قرارداد اجاره خانه را بنویسد.
🏙 صاحبخانه جدیدمان پیرزن بد قلقی بود که پول پیش را در هنگام امضای قرارداد طلب کرده و بایستی مجید تمام مبلغ پول پیش را همین امروز در آژانس املاک تحویلش میداد تا کلید خانه را بدهد.
🍰 دیشب حاج صالح پول پیش این خانه را به همراه یک جعبه شیرینی به درِ خانه آورده و چقدر از مجید تشکر کرده بود که بیآنکه جریمهای بگیرد، قرارداد را فسخ کرده و خانه را بیدردسر تخلیه میکند، هرچند مجید هنوز نگران وضعیت من بود و تنها به این شرط به تخلیه خانه رضایت داده بود که دست به چیزی نزنم و من همچنان دلواپس اسباب زندگیام بودم که در این جابجایی صدمهای نخورند.
💼 مجید گوشه اتاق روی دو زانو نشسته و دسته تراولها را داخل کیف پولش جا میداد که با دل نگرانی سؤال کردم:
⁉ میخوای پول رو همینجوری ببری؟ ای کاش میریختی تو حسابت، برای صاحبخونه کارت به کارت میکردی.
🏻همانطور که سرش پایین بود، لبخندی زد و پاسخ داد:
- به خانمه گفتم شماره حساب بده، پول رو بریزم به حسابت، عصبانی شد! گفت من حساب ندارم، اگه خونه رو میخوای پول رو با خودت بیار بنگاه!
🏻 از لحن تعریف کردنش خندهام گرفت و به شوخی گفتم:
☝🏻خدا به خیر کنه! حتماً از این پیرزن هاس که همش غُر میزنه!
🏻که به سمتم صورت چرخاند و او هم پاسخم را به شوخی داد:
- بیخود کرده کسی سرِ زن من غُر بزنه! خیلی هم دلش بخواد زن من داره میره مستأجر خونهاش بشه!
🏻از پشتیبانی مردانهاش با صدای بلند خندیدم و دلم به همین شیطنت شیرینش شاد شد.
💼 زیپ کیفش را بست و از جا بلند شد که پرسیدم:
🏻مجید! کِی بر میگردی؟
⌚نگاهی به ساعت مچیاش کرد و با گفتن «ان شاءالله تا یکی دو ساعت دیگه خونهام.
💼 کیف پول باریکش را زیر پیراهنش جاسازی کرد که باز پرسیدم:
⁉ شام چی دوست داری درست کنم؟
🏻 دستی به موهایش کشید تا همچون همیشه بدون نگاه کردن به آیینه، موهایش را مرتب کند و با لبخندی لبریز محبت جواب داد:
- همه غذاهای تو خوشمزه اس الهه جان! هر چی درست کنی من دوست دارم!
👁 و از نگاه منتظرم فهمید تا جواب دقیقی نگیرم دست بردار نیستم که با خندهای که صورتش را پُر کرده بود، پیشنهاد داد:
👌🏻خُب اگه لوبیا پلو درست کنی، بهتره!
✋🏻 دست روی چشمم گذاشتم و با شیرین زبانی زنانهام درخواستش را اجابت کردم:
🏻به روی چشم! تا برگردی یه لوبیا پلوی خوشمزه درست میکنم!
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و سی و نهم
👁 از لحن گرم و مهربانم، نگاهش محو صورتم شد و با صدایی آهسته زمزمه کرد:
- مواظب خودت باش الهه جان! من زود بر میگردم!
🏻 و از کنارم گذشت و هنوز به درِ خانه نرسیده بود که صدایش کردم:
- مجید! خیلی خوشحالم که قبول کردی اینجا رو خالی کنیم! دل یه خونواده رو شاد کردیم! ممنونم!
🚪دستش به دستگیره در ماند و صورتش به سمت من چرخید.
👁 نگاه غرق محبتش را به چشمان مشتاقم هدیه کرد و با مهربانی بینظیرش پاسخ قدردانیام را داد:
🏻من که کاری نکردم الهه جان! این خونه زندگی مال خودته! تو قبول کردی که این زحمت رو به خودت بدی تا دل اونارو شاد کنی!
🚪 و دیگر منتظر جواب من نشد که در را باز کرد و رفت.
🏻هنوز صورت مهربان و چشمان زیبایش مقابل نگاهم مانده و پرنده عشقش در دلم پَر پَر میزد که پشت سرش آیتالکرسی خواندم تا این معامله هم ختم به خیر شود.
🛌 بسته گوشت و لوبیا سبز خُرد شده را از فریزر درآوردم تا یخشان باز شود، برنج را هم در کاسهای خیس کردم و تا فرصتی که داشتم، کمی روی تختم دراز کشیدم تا کمر درد کمتر آزارم بدهد. شاید هم به خاطر اضطراب اجاره خانه بود که از لحظه رفتن مجید، باز تپش قلب گرفته و نفسم به شماره افتاده بود.
🏻دستم را روی بدنم گذاشته و به بازی لطیف حوریه در بدنم دل خوش کرده بودم. خودش را زیر انگشتانم میکشید و گاهی لگدی کوچک میزد و من به رؤیای صورت زیبا و ظریفش، با هر فشاری که میآورد، به فدایش میرفتم که کسی به در خانه زد و نمیدانم به چه ضربی زد که قلبم از جا کَنده شد.
💓 طوری وحشت کردم و از روی تخت پریدم که درد شدیدی در دل و کمرم پیچید و نالهام بلند شد و کسی که پشت در بود، همچنان میکوبید.
🚪از در زدنهایِ محکم و بیوقفهاش، بدنم به لرزه افتاده و به قدری هول کرده بودم که نمیتوانستم چادرم را سر کنم.
🏻به هر زحمتی بود، چادر را به سرم کشیدم و با دستهایی لرزان در را باز کردم که دیدم پسر همسایه پشت در ایستاده و با صدای بلند نفس نفس میزند.
👦 رنگ از صورت سبزهاش پریده و لبهایش به سفیدی میزد و طوری ترسیده بود که زبانش به لکنت افتاده و نمیتوانست حرفی بزند.
🏻از حالت وحشت زدهاش، بیشتر هول کردم و مضطرب پرسیدم:
⁉چی شده علی؟
👦 به سختی لب از لب باز کرد و میان نفسهای بُریده اش خبر داد: آقا مجید ... آقا مجید...
💓 برای یک لحظه احساس کردم قلبم از وحشت به قفسه سینهام کوبیده شد که دستم را به چهارچوب در گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم و تنها توانستم بپرسم:
⁉ مجید چی؟!
👦انگار از ترس شوکه شده و نمیتوانست به درستی صحبت کند که با صدای لرزانش تکرار کرد: آقا مجید رو کُشتن...
👁 و پیش از آنکه بفهمم چه میگوید، قالب تهی کردم که تمام در و دیوار خانه بر سرم خراب شد. احساس کردم تمام بدنم روی کمرم خُرد شد که کمرم از درد شکست و نالهام در گلو خفه شد. چشمانم سیاهی میرفت و دیگر جایی را نمیدیدم. تنها درد وحشتناکی را احساس میکردم که خودش را به دل و کمرم میکوبید و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که با پهلو به زمین خوردم. تمام تن و بدنم از ترس به لرزه افتاده و مثل اینکه کسی جنینم را از جا کنده باشد، از شدت درد وحشتناکی جیغ میکشیدم و میشنیدم که علی همچنان با گریه خبر میداد:
👦 خودم دیدم، همین سرِ خیابون با چاقو زدنش! خودم دیدم افتاد رو زمین، پولش رو زدن و فرار کردن! همه لباسش خونی شده بود...
🏻 دیگر گوشم چیزی نمیشنید، چشمانم جایی را نمیدید و تنها از دردی که طاقتم را بریده بود، ضجه میزدم.
👦 حالا پسرک از حال من وحشت کرده و نمیدانست چه کند که بیشتر به گریه افتاده و فقط صدایم میکرد: الهه خانم! مامانم خونه نیس، من میترسم! چی کار کنم...
🏻 و من با مرگ فاصلهای نداشتم که احساس میکردم جانم به لبم رسیده و از دردی که در تمام بدنم رعشه میکشید، بیاختیار جیغ میزدم و شاید همین فریادهایم بود که مردم را از کوچه به داخل ساختمان کشاند و من دیگر به حال خودم نبودم که چادرم دور بدنم پیچیده و در تنگنایی از درد و درماندگی دست و پا میزدم.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110