🔴فوریی
مردم حلب با در دست داشتن پرچم سوریه و ارمنستان ، اعزام تروریست های تکفیری به منطقه ی قره باغ توسط ترکیه را به شدت محکوم کردند.
#بصیرت_انقلابی
@basirat_enghelabi110
3.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴حلب ، هم اکنون..
#بصیرت_انقلابی
@basirat_enghelabi110
Haaj Mahmoud Karimi4_5915912305974969947.mp3
زمان:
حجم:
8.87M
آقا مبارک است ردای امامتت
ای غایب از نظر به فدای امامتت
آغاز امامت گل سرسبد عالم حضرت حجه بن الحسن امام زمان (عج) بر نائب برحقش امام خامنه ای عزیز وشما مبارکباد/تعجیل درفرج ترک گناه و صلوات
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
33.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماشاء الله به امام جمعه اردبیل
توی ۱۲ دقیقه فتنه قرهباغ و طراحی دشمن برای تجزیه طلبی رو توضیح میده
از دستش ندید
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و شصتم
🏻وقتی اینجوری گفت بیشتر خجالت کشیدم (مجید) ... فهمیدم همه چی رو شنیده و حالا به حساب خودش میخواد براش دردِ دل کنم، ولی من هیچ وقت دوست نداشتم راز زندگیام رو برای کسی غیر خدا بگم. نمیدونم، شاید به خاطر شرایط زندگیام بود. چون اکثراً تنها بودم و عادت نکردم خیلی واسه کسی دردِ دل کنم. ولی وقتی اینجوری گفت، دلم شکست.
🔪گفتم: یه هفته پیش تو خیابون چاقو خوردم. همه سرمایه زندگیام رو بُردن.
🏭 تکنیسین پالایشگاه بودم، ولی فعلاً نمیتونم کار سنگین انجام بدم. الانم دیگه هیچی ندارم. نه کسی رو دارم که ازش قرض بگیرم، نه با این وضعیتم دیگه میتونم کار کنم. تا الانم با زنم تو مسافرخونه زندگی میکردیم. ولی از فردا پول همین مسافر خونه رو هم ندارم بدم. دیگه نمیدونم چی کار کنم!
👳🏻 حرفم که تموم شد، پرسید:
❓مگه دوستی، فامیلی، کسی رو ندارید که برید خونه شون؟
🏻 گفتم: نه! من و زنم تو این شهر غریبیم. تو این شهر غیر خدا هیچ کس رو نداریم.
👳🏻 دیگه هیچی نپرسید. فقط خندید و گفت:
☝🏻حکمت خدا رو میبینی؟!!! پسر من تا همین دیروز تو خونه ما زندگی میکرد. ولی کارش درست شد و همین امروز صبح با خانمش رفتن قم که بقیه درس طلبگی رو اونجا بخونن. این درس هم چند سالی طول میکشه. حالا خونه ما خالی افتاده. میای مستأجر خونه من بشی؟
🏻 اینو که گفت، خیلی ناراحت شدم، گفتم: حاج آقا! من اگه پول اجاره خونه داشتم که تو مسافرخونه زندگی نمیکردم!
👳🏻 اونم خندید و گفت: مگه من ازت پول خواستم؟ پسرم رفته، ما تنهاییم. من از پسرم نه پول پیش گرفتم، نه کرایه! حالا تو هم مثل پسرم!
‼اصلاً باورم نمیشد چی میگه. ولی اون خیلی جدی میگفت. اصلاً منتظر نشد تا باهاش تعارف کنم. آدرس خونهاش رو روی یه کاغذ نوشت و گذاشت کف دستم!!
👳🏻 گفت: من الان به مناسبت شب شهادت جایی مجلس دارم. ولی تا یه ساعت دیگه برمیگردم خونه. شما هم برو خانمت رو بیار!!
🏻خشکم زده بود. زبونم بند اومده بود. نمیدونستم چی بگم. وقتی هم داشت میرفت، گفت:
🍽 برای شام منتظرتون هستیم.
🏻من دیگه اصلاً حواسم به خودم نبود. اصلاً نمیدونم چجوری خودمو رسوندم اینجا...
👁 حلقه اشک پای چشمم خشک شده و باورم نمیشد چه میگوید که با زبانی که از تعجب به لکنت افتاده بود، پرسیدم:
⁉ یعنی... یعنی ما الان باید بریم خونه اونا؟!!!
🏻که چشمانش به نشانه تأیید به رویم خندید و من حیرتزدهتر سؤال کردم:
🏻 یعنی ازمون هیچ پولی نمیخوان؟!!!
💔 و باید باور میکردم امشب به بهای شکستن دل من و مجید و به حرمت گریههایی خالصانه، معجزهای در زندگیمان رخ داده که مجید با لبخندی لبریز اطمینان پاسخ داد:
🏻 حاج آقا گفت تا هر وقت که وضعمون رو به راه میشه، میتونیم اونجا زندگی کنیم. بدون هیچ پول پیش و کرایهای!
🏻خیال میکردم خواب میبینم و نمیتوانستم باور کنم در دل این جهنم گرم و تاریک، دری از بهشت به رویمان باز شده که دیگر مجبور نبودیم در این اتاق تنگ و دلگیر بمانیم.
🎒 چادرم را سر کردم، مجید با دست چپش ساک را از روی زمین بلند کرد و دیگر نفهمیدم با چه شتاب و با چه شوق و شوری از اتاق بیرون زدیم و از پلههای بلند و طولانی مسافرخانه سرازیر شدیم.
🏻🏻 به قدری هیجانزده بودیم که فراموشمان شده بود مدارک را از مسئول مسافرخانه بگیریم و خودش صدایمان کرد تا فرم خروج را تکمیل کنیم. مثل اینکه به یکباره از حبس ابد خلاص شده باشیم، سراسیمه به سمت خیابان اصلی میرفتیم تا هر چه زودتر به بهشت موعودمان برسیم. نه من با کمردردی که داشتم میتوانستم راحت قدم بردارم، نه جراحت پهلوی مجید اجازه میداد به سرعت راه برود، اما هر دو به قدری خوشحال و هیجانزده بودیم که همه دردهایمان را فراموش کرده و تنها به اشتیاق خانه جدیدمان میرفتیم.
🌃 حالا پس از چندین ساعت کِز کردن در تاریکی محض و گرمای شدید، به هوای تازه و خیابانهای نورانی رسیده بودم که با ولعی عجیب، گرمای مطبوع شب بندر را نفس میکشیدم.
🚕 سرِ خیابان تاکسی گرفتیم و مجید آدرس را به دست راننده داد تا ما را به مقصد برساند... تاکسی کهنه و فرسودهای که روی هر دست انداز، تکانی میخورد و دل و کمرم را در درد شدیدی فرو میبُرد.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و شصت و یکم
🚕 هر چه به خانه حاج آقا نزدیکتر میشدیم، اضطرابم بیشتر میشد که میخواستم تا دقایقی دیگر به میهمانی افرادی غریبه رفته و فقط یک میهمانی ساده نبود که برای اقامتی به نسبت طولانی به این خانه ناآشنا دعوت شده بودم.
🚪ولی هر چه بود، از نشستن در گوشه اتاق مسافرخانه بهتر بود که ناگهان چیزی به ذهنم رسید و بند دلم پاره شد.
🚕 همانطور که روی صندلی عقب تاکسی کنار مجید نشسته بودم، زیر گوشش زمزمه کردم:
🏻مجید! اینا میدونن من سُنیام؟
🏻به سمتم چرخید و با خونسردی جواب داد:
- نه عزیزم! من چیزی نگفتم، چطور مگه؟
🏝 هر چند ما سالها در این شهر بدون هیچ مشکلی با شیعیان زندگی کرده بودیم، ولی باز هم میترسیدم که این روحانی شیعه بفهمد میهمان خانهاش یک دختر اهل سنت است و مسبب همه این آوارگیها، پدر وهابی همین دختر بوده که دعوت سخاوتمندانهاش را پس بگیرد و باز هم سهم ما آوارگی شود که با لحنی معصومانه تمنا کردم:
❓میشه بهشون حرفی نزنی؟
🏻لبخندی زد و با مهربانی پاسخ داد:
- چشم، من حرفی نمیزنم. ولی از چه میترسی الهه جان؟
سرم را پایین انداختم و آه بلندی کشیدم که خودش فهمید در دلم چه میگذرد.
💓 دستهای لرزانم را با همان یک دستش گرفت تا قلبم به حمایت مردانهاش گرم شود و با لحنی غیرتمندانه دلم را آرام کرد:
🏻الهه! من کنارتم عزیزم! نگران چی هستی؟ هر اتفاقی بیفته، من پشتت وایسادم!
💓 ولی میدید دل نازکم به لرزه افتاده که با آهنگ دلنشین صدایش دلداریام میداد:
🏻اون خدایی که جواب گریههای من و تو رو داد، بهتر از هر کسی میدونست کارمون رو به کی حواله کنه! پس خیالت راحت باشه!
🚕 که راننده، اتومبیل را متوقف کرد و رو به مجید گفت:
- بفرما داداش! رسیدیم!
🏻🏻و تازه من و مجید به خودمان آمدیم که تاکسی مقابل یک درِ سفید بزرگ متوقف شده و انتظارمان به سر رسیده بود.
🚕 مجید کرایه را حساب کرد و از تاکسی پیاده شدیم.
🏣 شماره پلاک خانه نشان میداد که این درِ سفید بزرگ و چهار لنگه، همان باب فرجی است که خدا به رویمان گشوده است. خانهای بزرگ و قدیمی، در یک محله معمولی بندر که در انتهای یک کوچه پهن و کوتاه، انتظارمان را میکشید. طول دیوارهای سیمانی و در بزرگ سفیدش روی هم بیش از بیست متر بود و در تمام این طول بلند، لب در و دیوارها از شاخههای درختان سبز بندری پوشیده شده و شاخههای چند نخل تزئینی از آن سوی دیوار سرک میکشید.
💡یک چراغ بزرگ بر سر درِ خانه نصب شده و همین نورافشانی، زیباییِ ورودیِ خانه را دو چندان میکرد تا من و مجید برای چند لحظه فقط محو تماشای این منظره رؤیایی شویم.
🏻از شدت کمردرد دست به کمر گرفته و قدمی عقبتر از مجید ایستاده بودم.
🎒مجید ساک را کنار دیوار روی زمین گذاشت، با همان دستش زنگ زد و انگار صاحبخانه منتظر آمدن ما، در حیاط ایستاده بود که بلافاصله در را باز کرد.
👳🏻 روحانی قد بلند و درشت اندامی که عمامه سیاهش، نشانی از سید بودنش بود و به حرمت شهادت امام کاظم (علیهالسلام) عبا و پیراهن مشکی به تن داشت. با رویی خوش با مجید سلام و احوالپرسی کرد و همانطور که سرش را پایین انداخته بود تا مستقیم نگاهم نکند، به من هم خوش آمد گفت و با نهایت مهربانی تعارفمان کرد تا داخل شویم.
🎒مجید خم شد تا ساک را از روی زمین بردارد، ولی میدید برداشتن همین ساک کوچک هم برای مجید مشکل است که خودش پیشدستی کرد، ساک را از روی زمین برداشت و بیتوجه به اصرارهای مجید، با گفتن «یا الله!» وارد حیاط شد و اهالی خانه را از آمدن میهمانان باخبر کرد.
🌳🌴با احساس ناخوشایندی از خجالت و غریبی، پشت سرِ مجید قدم به حیاط گذاشتم که پیش چشمان نگرانم، بهشتی رؤیایی جان گرفت.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
سید مهدی میردامادمیرداماد(1).mp3
زمان:
حجم:
4.32M
🌺🌹❤️🌺🌹❤️🌺🌹❤️🌺🌹❤️
🌸 مولودی آغاز ولایت امام زمان(عج)
🎵از همون روزی که مجنون و واله شدم
عاشق پرچم یا اباصالح شدم
🎤 سید مهدی میرداماد
🌺🌹❤️🌺🌹❤️🌺🌹❤️🌺🌹❤️
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🖋دکتر مجتبی زارعی:
بیش از 3.5 میلیون تن کالای اساسی و 3.7 میلیون تن کالای غیراساسی و بیش از ۲۰۰ هزار کانتینر در گمرکات و بنادر کشور دپو است؛ چرا دولت اقدام نمی کند؟ این دپو یا مصداق احتکار است یا کاغذ بازی! یا فساد سازمان یافته یا بی عملی!؟
شاید هم منتظر نتیجه انتخابات آمریکا هستید!
🖇https://twitter.com/MojtabaZarei50/status/1320335603641221120?s=20
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🔻۲۷ هزار میلیارد در «حساب خاص» رئیس جمهور
🔹محمد حسینی مشاور رئیس دیوان محاسبات کل کشور: تنها در سال ۹۸ بالغ بر ۲۷ هزار میلیارد تومان به حساب خاص رئیس جمهور از فروش فرآوردههای نفتی واریز شده که ۱۲۰ میلیارد تومان از این محل به دانشکده شهید بهشتی اختصاص یافت.
🔹نخستین خزانه، خزانه کل کشور بوده که مدیریت آن با وزارت امور اقتصادی و دارایی است. در دو سال اخیر خزانهای به نام سازمان هدفمندی یارانهها ایجاد شده است. خزانه سوم با نظر رئیس جمهور در وزارت نفت ایجاد شده که صرفاً به «حساب خاص» بر اساس دستور مستقیم رئیس جمهور اختصاص دارد.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
واکنش سپاه در محکومیت اقدام رئیسجمهور فرانسه در حمایت از توهین به پیامبر اسلام (ص)
🔹 سپاه پاسداران در بیانیهای با محکومیت شدید اقدام رئیس جمهور فرانسه در حمایت از توهین به پیامبر اسلام(ص)؛ اسلام ستیزی را پروژه شکست خورده، اما شتاب دهنده به افول گریزناپذیر آمریکا و رژیم صهیونیستی دانست.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و شصت و دوم
🏻🏻با احساس ناخوشایندی از خجالت و غریبی، پشت سرِ مجید قدم به حیاط گذاشتم که پیش چشمان نگرانم، بهشتی رؤیایی جان گرفت.
🌴🌳حیاط زیبا و بزرگی که باغچه سرسبزی در میانش به ناز نشسته و دور تا دورش، نخلهای تزئینی و کوتاهی صف کشیده بودند و با رقص ملیح شاخههایشان برایم دست تکان میدادند.
🌌 انگار در این حیاط خبری از گرمای این شبهای بندر نبود که صاحبخانه خوش سلیقه، سنگ فرش حیاط را آب و جارو زده بود تا بوی خوش آب و خاک در فضا پیچیده و خنکای لطیفی صورت پژمردهام را نوازش دهد.
🏻روبرویم در صدر حیاط، ایوان بزرگ و دلبازی بود که حیاط را به ساختمان متصل میکرد و تنها سه پله کوتاه از سطح حیاط ارتفاع میگرفت که آن هم با ردیفی از گلدانهای کوچک تزئین شده بود.
🏣 ساختمان در تمام طول ایوان امتداد داشت و به نظرم دو ساختمان کاملاً مشابه بودند که در یک طبقه و در کنار هم ساخته شده بودند.
👥 نگاهم از پلهها بالا رفت و چشمم به دو خانم محجبه افتاد که در نهایت حیا و نجابت روی ایوان ایستاده و از همانجا به ما خوش آمد میگفتند.
🎒 حاج آقا ساک کوچکمان را لب ایوان گذاشت و با خندهای که صورتش را پوشانده بود، رو به مجید کرد:
👳🏻 دیر کردی پسرم! دیگه داشتم میاومدم سرِ خیابون دنبالتون. گفتم شاید آدرس رو پیدا نکردید.
👌و اگر بگویم زبان من و مجید بند آمده بود که حتی نمیتوانستیم به درستی از او تشکر کنیم، اغراق نکردهام که به معجزه پروردگارمان در کمتر از یک ساعت از جهنمی سوزان و ظلمانی به بهشتی خنک و خوش رایحه دعوت شده بودیم.
👳🏻 سپس دستش را به سمت خانمهای ایستاده در ایوان گرفت و معرفی کرد:
- حاج خانم و دخترم هستن... و بلافاصله مرا مخاطب قرار داد:
دخترم! این حاج خانم و دختر ما، جای مادر و خواهر خودت هستن!
👁 و شاید از چشمان متحیرم فهمید چقدر احساس غریبگی میکنم که با مهربانی بیشتری ادامه داد:
👳🏻 اینجا خونه خودته دخترم! منم مثل پدرت میمونم! بفرمایید!
👤 و همسر حاج آقا از ایوان پایین آمد و با صدایی سرشار از متانت، پشت تعارف همسرش را گرفت:
- خیلی خوش اومدید! بفرمایید!
🏻🏻ولی من و مجید همانجا پای در خشکمان زده و قدم از قدم بر نمیداشتیم که پس از ماهها آوارگی و زخم زبان شنیدن، محوِ اینهمه خوش خلقی تنها نگاهشان میکردیم.
👳🏻 حاج آقا فهمیده بود که ما در بُهت این فضای دل انگیز فرو رفتهایم و میخواست به نحوی سرِ صحبت را باز کند که با لحنی صمیمی شروع کرد:
- خدا ما رو خیلی دوست داشت که امروز صبح عروس و پسرم رفتن و امشب برامون یه عروس و پسر دیگه فرستاد!
💓 از لحن مهربانش، دلم گرم شد و مجید لبخندی زد تا او باز هم ادامه دهد:
👳🏻 راستش این خونه، خونه پدربزرگ ما بوده. از قدیم همیشه دو تا خونواده تو این خونه زندگی میکردن. دو تا ساختمون هم مثل هم میمونن. البته از اول، اینا دو تا خونه مجزا بودن. یعنی حیاطشون از هم جدا بود. ولی پدر مرحومم دیوار وسط حیاط رو خراب کرد و جاش این باغچه رو درست کرد. از وقتی من یادمه یه ساختمون مال پدربزرگم بود، یه ساختمون مال عموی بزرگم. بعدش که پدر بزرگ و مادر بزرگم به رحمت خدا رفتن، یکیاش مال پدرم بود و یکی دیگهاش هنوز دست عموم بود.
👳🏻 سپس به آرامی خندید و با شوخ طبعی ادامه داد:
- سرتون رو درد نیارم! خلاصه این دو تا خونه انقدر دست به دست شدن که الان یکیاش دست منه و اون یکی هم تا دیروز دست پسرم بود و از امشب در اختیار شماس!
🏻 نمیتوانستم باور کنم که این خانه با همه زیبایی و دلبازیاش از امشب در اختیار من و مجید قرار میگیرد و مجید هم مثل من باورش نمیشد که با صدایی که از تهِ چاه در میآمد، در جواب محبتهای بیکران حاج آقا، زبان گشود:
🏻آخه حاج آقا... و رنگ شرمندگی را در چشمان مجید دید و دلش نمیخواست شاهد خجالت کشیدنش باشد که با حالتی پدرانه کلام مجید را قطع کرد:
👳🏻 پسرم! چرا به من میگی حاج آقا؟!!! گفتم که تو هم مثل پسرم میمونی! به من بگو بابا!
🏻🏻 و نه تنها زبان مجید که نفس من هم از باران محبتی که بیمنت بر سرمان میبارید، بند آمده بود که حاج آقا به سمت مجید آمد، هر دو دستش را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانیاش را بوسید.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110