eitaa logo
بصیرت انقلابی
1.1هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
24 فایل
﷽ ❀خادم کانال⇦ ❥ @abooheydar110 ❀خادم تبادل⇦ ❥ @yale_jamal ❀خادم تبادل⇦ ❥ @Alivliollah 🍀ڜࢪۅ؏ ڦعأڶيٺ ٩٨/٠١/٣٠🍀
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴شهادت امام عسکری(علیه‌السّلام) در جوانی نشانه اوج فعالیت تشکیلاتی شیعه بوده است 🔰آیت‌الله خامنه‌ای: علّت اینکه این سه امام یعنی امام جواد و امام هادی و امام عسکری (علیهم‌السّلام) از مدینه یکسره آورده شدند به عراق و در عراق هر سه ماندند و در عراق هر سه شهید شدند و دفن شدند و در جوانی هم کشته شدند، همین بود که تشکیلات شیعه در زمان این سه امام به اوج قدرت خودش رسیده بود. 📚همرزمان حسین(علیه‌السّلام)، ص۳۴۹. #بصیرت_انقلابی 🆔 @basirat_enghelabi110
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و پنجاه و هشتم 🏻 صورتش هر لحظه بیشتر می‌شکفت و چشمانش نه تنها می‌خندید که به نشانه شوقی عاشقانه در اشک می‌غلطید. 💓 قلبم از هیجان حالش به تپش افتاده و دیگر نمی‌توانستم بیش از این منتظر بمانم که با صدایی لرزان از اشتیاق خبر داد: ✋🏻الهه! بلند شو بریم! 🏻و من فقط توانستم یک کلمه بپرسم: ⁉ کجا؟! 🏻 به آرامی خندید و قطره اشکی روی گونه‌اش جاری شد تا نشانم دهد به جای آب و غذا، برایم چه مژده بزرگی آورده و پاسخ داد: - نمی دونم کجاس، فقط می‌دونم از اینجا خیلی بهتره! 🏻 نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و او هم نمی‌دانست چه بگوید و از کجا شروع کند که خودش را روی زمین رها کرد. 🏻کف زمین نشست و همچنان زخم پهلویش را با دست گرفته بود، ولی انگار دردش را فراموش کرده بود که در این تاریکی، چشمانش از مهتاب شادی می‌درخشید. 👁 سپس با نگاه عاشقش میهمان چشمان منتظرم شد و با غوغایی که به جانش افتاده بود، شروع کرد: 👌🏻از اینجا که می‌رفتم خیلی داغون بودم! دیگه کم اُورده بودم! من کم میشه صبرم تموم شه، ولی دیگه صبرم تموم شده بود! به خدا گفتم مگه ما چی کار کردیم که کارمون به اینجا کشیده! 🏻🏻 و چه احساس عجیبی بود که ما از هم جدا بودیم و با یک زبان به درگاه پرودگارمان شکایت می‌کردیم که با همان حال خوشش ادامه داد: - دیگه نمی‌دونستم باید چی کار کنم! به تو حرفی نزدم، ولی به خدا تهِ جیبم دیگه پولی نمونده بود! وقتی اومدم دیدم عبدالله اینجاس خوشحال شدم، گفتم ازش یکم قرض میگیرم که اونم نشد... ✋🏻 و آنقدر نجیب و باحیا بود که باز هم به رویم نیاورد عبدالله با دلش چه کرده و آنچنان غرق دریای احساس خودش بود که بزرگوارانه از نام عبدالله گذشت و با کلام شیرینش همچنان می‌گفت: 💴 فقط به اندازه شام امشب تو جیبم پول داشتم. دیگه حتی برای کرایه فردا شب هم پول نداشتم و نمی‌دونستم فردا صبح جواب مسئول مسافرخونه رو چی بدم! 💓 از اینکه دیگر پولی برایمان نمانده بود، قلبم از جا کَنده شد. 🏻هرچند لحنش بوی امیدواری می‌داد، ولی باز هم ترسیده بودم که میان حرفش پریدم: ⁉ یعنی چی؟!!! 🏻 و او با نگاه مهربانش به دلم آرامش داد و با متانتی لبریز محبت جواب دلواپسی‌ام را داد: ✋🏻 نترس الهه جان!... و باز صحبتش را از سر گرفت: - همش تو راه فکر می‌کردم از کی قرض بگیرم، ولی دیگه فکرم به جایی نمی‌رسید! با خودم گفتم حداقل با همین پول برای شام یه چیزی بگیرم و برگردم که اذان گفتن. با اینکه خیلی نگران تو بودم و می‌خواستم زودتر برگردم، ولی دلم نیومد از جلو در مسجد رد بشم. گفتم میرم نماز می‌خونم، بعدش میرم یه چیزی می‌گیرم و برمی‌گردم. وقتی رفتم تو مسجد تازه یادم افتاد امشب چه خبره! 🏻 بعد بغضی عاشقانه گلویش را گرفت و با لحن گرم و گیرایش ادامه داد: - تا حالا نشده بود شب شهادت حضرت موسی‌بن‌جعفر (علیه‌السلام) یادم بره، چون همیشه عزیز روز شهادت مجلس می‌گرفت. ولی امسال انقدر درگیر بودم که حتی یادم رفته بود امشب شب شهادته. در و دیوار مسجد رو پارچه سیاه زده بودن... 👁 و چشمانش طوری از اشک پُر شد که از من خجالت کشید و سرش را پایین انداخت. شاید غرور مردانه‌اش رخصت نمی‌داد تا همه دردهای دلش را نشانم دهد و شاید می‌خواست زمزمه‌های عاشقانه‌اش را در سینه خودش نگه دارد که برای لحظاتی ساکت شد و هر چند می‌خواست از من پنهان کند ولی می‌دیدم که مژگان مشکی‌اش از اشک چکه می‌کند. 🏻هنوز نمی‌دانستم چه شده، ولی لطافت حالش به قدری دیدنی بود که دل من هم هوایی شده و بغضی بهاری گلویم را گرفته بود. 🆔 @basirat_enghelabi110
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و پنجاه و نهم 👌دستش را از روی پهلویش برداشت، با سرانگشتانش ردّ پای اشک را از روی گونه‌اش پاک کرد و با صدایی که از فوران احساسش به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد: 🏻نمی‌دونم چه حالی شده بودم، ولی اونقدر حالم خراب بود که نتونستم برم تو صف و با جماعت نماز بخونم! آخه هر کاری می‌کردم نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم، از مردم خجالت می‌کشیدم، دلم نمی‌خواست کسی ببینه چقدر به هم ریختم! رفتم یه گوشه مسجد و خودم نماز خوندم، ولی بازم آروم نشدم، می‌خواستم بلند شم برم، ولی نمی‌تونستم، می‌ترسیدم! فکر می‌کردم خُب به فرض با این پول یه چیزی گرفتم و امشب هم گذشت، فردا رو چی کار کنم؟ می‌ترسیدم از مسجد بیام بیرون... 🏻و حالا از اینهمه درماندگی‌اش دلم به درد آمده و بی‌آنکه بخواهم، بی‌صدا گریه می‌کردم و او همچنان برایم می‌گفت: 🏻 نماز جماعت تموم شد، یخورده هم عزاداری کردن و بعدش همه رفتن. می‌دونستم یواش یواش در مسجد رو هم می‌بندن، ولی نمی‌تونستم بلند شم. هر کاری می‌کردم دلم نمی‌اومد از جلوی پرچم موسی‌ بن‌ جعفر (علیه‌ السلام) بلند شم! چشمم به پرچم عزای امام کاظم (علیه‌السلام) مونده بود... و دیگر نتوانست در برابر شورش عشقش مقاومت کند که در برابر چشمانم به گریه افتاد. 🏻🏻دیگر صدایش را در میان همهمه اشک‌های بی‌قرارش می‌شنیدم: 🏻 دیگه به حال خودم نبودم، فقط با امام کاظم (علیه‌السلام) دردِ دل می‌کردم، می گفتم مگه شما باب الحوائج نیستی، پس چرا من اینجوری تو مخمصه گیر افتادم؟ پس چرا به دادم نمی رسی؟... به نظرم کسی تو مسجد نبود، ولی بازم می‌ترسیدم یکی صِدام رو بشنوه، برا همین سرم رو گذاشتم رو مُهر تا صدای گریه‌ام بلند نشه، فقط خدا رو قسم می‌دادم که به خاطر امام کاظم (علیه‌السلام) یه راهی جلوی پام بذاره... 🚪این چند روز نماز خواندنش را در همین اتاق مسافرخانه دیده بودم و می‌دانستم که با جراحت دست و پهلویش نماز خواندن برایش چه عذابی دارد. 👁 می‌دیدم که در هر سجده چقدر زجر می‌کشد که دستش روی زمین فشرده می‌‌شد و پهلویش در هم فرو می‌رفت و می‌توانستم احساس کنم چقدر قلبش از داغ غم و غصه می‌سوخته که دیگر سوزش زخم‌هایش به چشمش نمی‌آمده که اینچنین به سجده افتاده و به درگاه خدا استغاثه می‌کرده تا به فریادش برسد. 🛏 سپس با انگشتان خیس از اشکش لبه تخت را گرفت و همانطور که پایین‌تر از من روی زمین نشسته و سرش را بالا گرفته بود تا در همین نور ضعیف چشمانم را ببیند، به پای صبوری صادقانه‌ام، شرمندگی نجیبانه‌اش را به نمایش گذاشت: 🏻 ازت خجالت می‌کشیدم، به خدا دیگه ازت خجالت می‌کشیدم! به خدا التماس می‌کردم، می‌گفتم خدایا من بَد بودم، من اشتباه کردم، تقصیر الهه چیه؟ فقط بهش التماس می‌کردم که تو رو از این وضعیت نجات بده... 🔥و دلش به قدری از شراره طعنه‌های عبدالله آتش گرفته بود که اینچنین به درگاه پروردگارش پناه آورده بود: ✋🏻می‌گفتم خدایا اگه قراره کسی تقاص پس بده، من باید مصیبت بکشم، الهه که گناهی نداره!» 💓 از این‌ کلمات مظلومانه‌اش دل من هم آتش گرفت و خواستم پاسخی بدهم که دیدم دلش دیگر در این اتاق و پیش من نیست که کسِ دیگری پاسخ این راز و نیاز بی‌ریایش را داده بود. 🏻سرش را پایین انداخت تا کمتر اشک‌هایش را ببینم و زیر لب زمزمه کرد: - اصلاً فکر نمی‌کردم همون لحظه‌ای که من انقدر درمونده شده بودم، خدا اینطوری جوابم رو بده... 🏻دلم بی‌تاب تماشای پاسخ خدا شده و بی‌صبرانه نگاهش می‌کردم تا عنایت پروردگارم را ببینم که سرش را بالا آورد و به اینهمه انتظارم پایان داد: 🏻 سرم رو که از روی مُهر برداشتم، دیدم یه آقایی کنارم نشسته. 👳 یه روحانی حدوداً شصت ساله. فکر کنم امام جماعت مسجد بود. 🏻 خیلی خجالت کشیدم. اصلاً دلم نمی‌خواست کسی گریه‌هامو شنیده باشه. انقدر ناراحت شدم که بلند شدم برم، ولی تا خواستم برم، دستم رو گرفت و با خنده گفت: 👳 لابد باهات کار دارم که اینجا نشستم! 🏻 اصلاً روم نمی‌شد تو صورتش نگاه کنم. 👌دستم رو کشید و اشاره کرد تا بشینم. وقتی نشستم، با دستش زد رو پام و به شوخی گفت: 👳 با خودت چی کار کردی؟ تریلی از روت رَد شده؟ 🏻فقط می‌خواستم زودتر برم که یک کلمه جواب دادم: - چیزی نیس حاج آقا! 👳 اونم فهمید نمی‌خوام بهش حرفی بزنم، با یه محبتی نگام کرد و گفت: 🏴 امشب شب شهادت موسی‌ بن‌ جعفر (علیه‌السلام)! شب شهادت باب‌الحوائج تو خونه خدا نشستی، دیگه چی می‌خوای؟!!! چرا تعارف می‌کنی؟!!! 🆔 @basirat_enghelabi110
🔴بیشتر استان های جنوبی عراق امروز شاهد اعتراضات گسترده ای از طرف بخشی از جوانان عراقی بوده است. @basirat_enghelabi110
🔴فوریی مردم حلب با در دست داشتن پرچم سوریه و ارمنستان ، اعزام تروریست های تکفیری به منطقه ی قره باغ توسط ترکیه را به شدت محکوم کردند. @basirat_enghelabi110
4_5915912305974969947.mp3
8.87M
آقا مبارک است ردای امامتت ای غایب از نظر به فدای امامتت آغاز امامت گل سرسبد عالم حضرت حجه بن الحسن امام زمان (عج) بر نائب برحقش امام خامنه ای عزیز وشما مبار‌کباد/تعجیل درفرج ترک گناه و صلوات #بصیرت_انقلابی 🆔 @basirat_enghelabi110
33.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماشاء الله به امام جمعه اردبیل توی ۱۲ دقیقه فتنه قره‌باغ و طراحی دشمن برای تجزیه طلبی رو توضیح میده از دستش ندید #بصیرت_انقلابی 🆔 @basirat_enghelabi110
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و شصتم 🏻وقتی اینجوری گفت بیشتر خجالت کشیدم (مجید) ... فهمیدم همه چی رو شنیده و حالا به حساب خودش می‌خواد براش دردِ دل کنم، ولی من هیچ وقت دوست نداشتم راز زندگی‌ام رو برای کسی غیر خدا بگم. نمی‌دونم، شاید به خاطر شرایط زندگی‌ام بود. چون اکثراً تنها بودم و عادت نکردم خیلی واسه کسی دردِ دل کنم. ولی وقتی اینجوری گفت، دلم شکست. 🔪گفتم: یه هفته پیش تو خیابون چاقو خوردم. همه سرمایه زندگی‌ام رو بُردن. 🏭 تکنیسین پالایشگاه بودم، ولی فعلاً نمی‌تونم کار سنگین انجام بدم. الانم دیگه هیچی ندارم. نه کسی رو دارم که ازش قرض بگیرم، نه با این وضعیتم دیگه می‌تونم کار کنم. تا الانم با زنم تو مسافرخونه زندگی می‌کردیم. ولی از فردا پول همین مسافر خونه رو هم ندارم بدم. دیگه نمی‌دونم چی کار کنم! 👳🏻 حرفم که تموم شد، پرسید: ❓مگه دوستی، فامیلی، کسی رو ندارید که برید خونه شون؟ 🏻 گفتم: نه! من و زنم تو این شهر غریبیم. تو این شهر غیر خدا هیچ کس رو نداریم. 👳🏻 دیگه هیچی نپرسید. فقط خندید و گفت: ☝🏻حکمت خدا رو می‌بینی؟!!! پسر من تا همین دیروز تو خونه ما زندگی می‌کرد. ولی کارش درست شد و همین امروز صبح با خانمش رفتن قم که بقیه درس طلبگی رو اونجا بخونن. این درس هم چند سالی طول می‌کشه. حالا خونه ما خالی افتاده. میای مستأجر خونه من بشی؟ 🏻 اینو که گفت، خیلی ناراحت شدم، گفتم: حاج آقا! من اگه پول اجاره خونه داشتم که تو مسافرخونه زندگی نمی‌کردم! 👳🏻 اونم خندید و گفت: مگه من ازت پول خواستم؟ پسرم رفته، ما تنهاییم. من از پسرم نه پول پیش گرفتم، نه کرایه! حالا تو هم مثل پسرم! ‼اصلاً باورم نمی‌شد چی میگه. ولی اون خیلی جدی می‌گفت. اصلاً منتظر نشد تا باهاش تعارف کنم. آدرس خونه‌اش رو روی یه کاغذ نوشت و گذاشت کف دستم!! 👳🏻 گفت: من الان به مناسبت شب شهادت جایی مجلس دارم. ولی تا یه ساعت دیگه برمی‌گردم خونه. شما هم برو خانمت رو بیار!! 🏻خشکم زده بود. زبونم بند اومده بود. نمی‌دونستم چی بگم. وقتی هم داشت می‌رفت، گفت: 🍽 برای شام منتظرتون هستیم. 🏻من دیگه اصلاً حواسم به خودم نبود. اصلاً نمی‌دونم چجوری خودمو رسوندم اینجا... 👁 حلقه اشک پای چشمم خشک شده و باورم نمی‌شد چه می‌گوید که با زبانی که از تعجب به لکنت افتاده بود، پرسیدم: ⁉ یعنی... یعنی ما الان باید بریم خونه اونا؟!!! 🏻که چشمانش به نشانه تأیید به رویم خندید و من حیرت‌زده‌تر سؤال کردم: 🏻 یعنی ازمون هیچ پولی نمی‌خوان؟!!! 💔 و باید باور می‌کردم امشب به بهای شکستن دل من و مجید و به حرمت گریه‌هایی خالصانه، معجزه‌ای در زندگی‌مان رخ داده که مجید با لبخندی لبریز اطمینان پاسخ داد: 🏻 حاج آقا گفت تا هر وقت که وضع‌مون رو به راه میشه، می‌تونیم اونجا زندگی کنیم. بدون هیچ پول پیش و کرایه‌ای! 🏻خیال می‌کردم خواب می‌بینم و نمی‌توانستم باور کنم در دل این جهنم گرم و تاریک، دری از بهشت به رویمان باز شده که دیگر مجبور نبودیم در این اتاق تنگ و دلگیر بمانیم. 🎒 چادرم را سر کردم، مجید با دست چپش ساک را از روی زمین بلند کرد و دیگر نفهمیدم با چه شتاب و با چه شوق و شوری از اتاق بیرون زدیم و از پله‌های بلند و طولانی مسافرخانه سرازیر شدیم. 🏻🏻 به قدری هیجان‌زده بودیم که فراموش‌مان شده بود مدارک را از مسئول مسافرخانه بگیریم و خودش صدایمان کرد تا فرم خروج را تکمیل کنیم. مثل اینکه به یکباره از حبس ابد خلاص شده باشیم، سراسیمه به سمت خیابان اصلی می‌رفتیم تا هر چه زودتر به بهشت موعودمان برسیم. نه من با کمردردی که داشتم می‌توانستم راحت قدم بردارم، نه جراحت پهلوی مجید اجازه می‌داد به سرعت راه برود، اما هر دو به قدری خوشحال و هیجان‌زده بودیم که همه دردهایمان را فراموش کرده و تنها به اشتیاق خانه جدیدمان می‌رفتیم. 🌃 حالا پس از چندین ساعت کِز کردن در تاریکی محض و گرمای شدید، به هوای تازه و خیابان‌های نورانی رسیده بودم که با ولعی عجیب، گرمای مطبوع شب بندر را نفس می‌کشیدم. 🚕 سرِ خیابان تاکسی گرفتیم و مجید آدرس را به دست راننده داد تا ما را به مقصد برساند... تاکسی کهنه و فرسوده‌ای که روی هر دست انداز، تکانی می‌خورد و دل و کمرم را در درد شدیدی فرو می‌بُرد. 🆔 @basirat_enghelabi110
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و شصت و یکم 🚕 هر چه به خانه حاج آقا نزدیکتر می‌شدیم، اضطرابم بیشتر می‌شد که می‌خواستم تا دقایقی دیگر به میهمانی افرادی غریبه رفته و فقط یک میهمانی ساده نبود که برای اقامتی به نسبت طولانی به این خانه ناآشنا دعوت شده بودم. 🚪ولی هر چه بود، از نشستن در گوشه اتاق مسافرخانه بهتر بود که ناگهان چیزی به ذهنم رسید و بند دلم پاره شد. 🚕 همانطور که روی صندلی عقب تاکسی کنار مجید نشسته بودم، زیر گوشش زمزمه کردم: 🏻مجید! اینا می‌دونن من سُنی‌ام؟ 🏻به سمتم چرخید و با خونسردی جواب داد: - نه عزیزم! من چیزی نگفتم، چطور مگه؟ 🏝 هر چند ما سال‌ها در این شهر بدون هیچ مشکلی با شیعیان زندگی کرده بودیم، ولی باز هم می‌ترسیدم که این روحانی شیعه بفهمد میهمان خانه‌اش یک دختر اهل سنت است و مسبب همه این آوارگی‌ها، پدر وهابی همین دختر بوده که دعوت سخاوتمندانه‌اش را پس بگیرد و باز هم سهم ما آوارگی شود که با لحنی معصومانه تمنا کردم: ❓میشه بهشون حرفی نزنی؟ 🏻لبخندی زد و با مهربانی پاسخ داد: - چشم، من حرفی نمی‌زنم. ولی از چه می‌ترسی الهه جان؟ سرم را پایین انداختم و آه بلندی کشیدم که خودش فهمید در دلم چه می‌گذرد. 💓 دست‌های لرزانم را با همان یک دستش گرفت تا قلبم به حمایت مردانه‌اش گرم شود و با لحنی غیرتمندانه دلم را آرام کرد: 🏻الهه! من کنارتم عزیزم! نگران چی هستی؟ هر اتفاقی بیفته، من پشتت وایسادم! 💓 ولی می‌دید دل نازکم به لرزه افتاده که با آهنگ دلنشین صدایش دلداری‌ام می‌داد: 🏻اون خدایی که جواب گریه‌های من و تو رو داد، بهتر از هر کسی می‌دونست کارمون رو به کی حواله کنه! پس خیالت راحت باشه! 🚕 که راننده، اتومبیل را متوقف کرد و رو به مجید گفت: - بفرما داداش! رسیدیم! 🏻🏻و تازه من و مجید به خودمان آمدیم که تاکسی مقابل یک درِ سفید بزرگ متوقف شده و انتظارمان به سر رسیده بود. 🚕 مجید کرایه را حساب کرد و از تاکسی پیاده شدیم. 🏣 شماره پلاک خانه نشان می‌داد که این درِ سفید بزرگ و چهار لنگه، همان باب فرجی است که خدا به رویمان گشوده است. خانه‌ای بزرگ و قدیمی، در یک محله معمولی بندر که در انتهای یک کوچه پهن و کوتاه، انتظارمان را می‌کشید. طول دیوارهای سیمانی و در بزرگ سفیدش روی هم بیش از بیست متر بود و در تمام این طول بلند، لب در و دیوارها از شاخه‌های درختان سبز بندری پوشیده شده و شاخه‌های چند نخل تزئینی از آن سوی دیوار سرک می‌کشید. 💡یک چراغ بزرگ بر سر درِ خانه نصب شده و همین نورافشانی، زیباییِ ورودیِ خانه را دو چندان می‌کرد تا من و مجید برای چند لحظه فقط محو تماشای این منظره رؤیایی شویم. 🏻از شدت کمردرد دست به کمر گرفته و قدمی عقب‌تر از مجید ایستاده بودم. 🎒مجید ساک را کنار دیوار روی زمین گذاشت، با همان دستش زنگ زد و انگار صاحبخانه منتظر آمدن ما، در حیاط ایستاده بود که بلافاصله در را باز کرد. 👳🏻 روحانی قد بلند و درشت اندامی که عمامه سیاهش، نشانی از سید بودنش بود و به حرمت شهادت امام کاظم (علیه‌السلام) عبا و پیراهن مشکی به تن داشت. با رویی خوش با مجید سلام و احوالپرسی کرد و همانطور که سرش را پایین انداخته بود تا مستقیم نگاهم نکند، به من هم خوش آمد گفت و با نهایت مهربانی تعارفمان کرد تا داخل شویم. 🎒مجید خم شد تا ساک را از روی زمین بردارد، ولی می‌دید برداشتن همین ساک کوچک هم برای مجید مشکل است که خودش پیش‌دستی کرد، ساک را از روی زمین برداشت و بی‌توجه به اصرارهای مجید، با گفتن «یا الله!» وارد حیاط شد و اهالی خانه را از آمدن میهمانان باخبر کرد. 🌳🌴با احساس ناخوشایندی از خجالت و غریبی، پشت سرِ مجید قدم به حیاط گذاشتم که پیش چشمان نگرانم، بهشتی رؤیایی جان گرفت. 🆔 @basirat_enghelabi110
میرداماد(1).mp3
4.32M
🌺🌹❤️🌺🌹❤️🌺🌹❤️🌺🌹❤️ 🌸 مولودی آغاز ولایت امام زمان(عج) 🎵از همون روزی که مجنون و واله شدم عاشق پرچم یا اباصالح شدم 🎤 سید مهدی میرداماد 🌺🌹❤️🌺🌹❤️🌺🌹❤️🌺🌹❤️ #بصیرت_انقلابی 🆔 @basirat_enghelabi110
#آغاز_امامت_امام_عصر قیامتـی است گمانم قیامت مهدی است جهـان محیط وسیع کرامت مهدی است   زمان زمان شروع زعامت مهدی است غدیـر دوم شیعـه، امـامت مهدی است آغاز امامت امام زمان بر جمیع شیعیان جهان مبارک باد 🌱💚 #بصیرت_انقلابی 🆔 @basirat_enghelabi110
🖋دکتر مجتبی زارعی: بیش از 3.5 میلیون تن کالای اساسی و 3.7 میلیون تن کالای غیراساسی و بیش از ۲۰۰ هزار کانتینر در گمرکات و بنادر کشور دپو است؛ چرا دولت اقدام نمی کند؟ این دپو یا مصداق احتکار است یا کاغذ بازی! یا فساد سازمان یافته یا بی عملی!؟ شاید هم منتظر نتیجه انتخابات آمریکا هستید! 🖇https://twitter.com/MojtabaZarei50/status/1320335603641221120?s=20 #بصیرت_انقلابی 🆔 @basirat_enghelabi110
🔻۲۷ هزار میلیارد در «حساب خاص» رئیس جمهور 🔹محمد حسینی مشاور رئیس دیوان محاسبات کل کشور:‌ تنها در سال ۹۸ بالغ بر ۲۷ هزار میلیارد تومان به حساب خاص رئیس جمهور از فروش فرآورده‌های نفتی واریز شده که ۱۲۰ میلیارد تومان از این محل به دانشکده شهید بهشتی اختصاص یافت. 🔹نخستین خزانه، خزانه کل کشور بوده که مدیریت آن با وزارت امور اقتصادی و دارایی است. در دو سال اخیر خزانه‌ای به نام سازمان هدفمندی یارانه‌ها ایجاد شده است. خزانه سوم با نظر رئیس جمهور در وزارت نفت ایجاد شده که صرفاً به «حساب خاص» بر اساس دستور مستقیم رئیس جمهور اختصاص دارد. 🆔 @basirat_enghelabi110
واکنش سپاه در محکومیت اقدام رئیس‌جمهور فرانسه در حمایت از توهین به پیامبر اسلام (ص) 🔹 سپاه پاسداران در بیانیه‌ای با محکومیت شدید اقدام رئیس جمهور فرانسه در حمایت از توهین به پیامبر اسلام(ص)؛ اسلام ستیزی را پروژه شکست خورده، اما شتاب دهنده به افول گریزناپذیر آمریکا و رژیم صهیونیستی دانست. #بصیرت_انقلابی 🆔 @basirat_enghelabi110
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و شصت و دوم 🏻🏻با احساس ناخوشایندی از خجالت و غریبی، پشت سرِ مجید قدم به حیاط گذاشتم که پیش چشمان نگرانم، بهشتی رؤیایی جان گرفت. 🌴🌳حیاط زیبا و بزرگی که باغچه سرسبزی در میانش به ناز نشسته و دور تا دورش، نخل‌های تزئینی و کوتاهی صف کشیده بودند و با رقص ملیح شاخه‌هایشان برایم دست تکان می‌دادند. 🌌 انگار در این حیاط خبری از گرمای این شب‌های بندر نبود که صاحبخانه خوش سلیقه، سنگ فرش حیاط را آب و جارو زده بود تا بوی خوش آب و خاک در فضا پیچیده و خنکای لطیفی صورت پژمرده‌ام را نوازش دهد. 🏻روبرویم در صدر حیاط، ایوان بزرگ و دلبازی بود که حیاط را به ساختمان متصل می‌کرد و تنها سه پله کوتاه از سطح حیاط ارتفاع می‌گرفت که آن هم با ردیفی از گلدان‌های کوچک تزئین شده بود. 🏣 ساختمان در تمام طول ایوان امتداد داشت و به نظرم دو ساختمان کاملاً مشابه بودند که در یک طبقه و در کنار هم ساخته شده بودند. 👥 نگاهم از پله‌ها بالا رفت و چشمم به دو خانم محجبه افتاد که در نهایت حیا و نجابت روی ایوان ایستاده و از همانجا به ما خوش آمد می‌گفتند. 🎒 حاج آقا ساک کوچک‌مان را لب ایوان گذاشت و با خنده‌ای که صورتش را پوشانده بود، رو به مجید کرد: 👳🏻 دیر کردی پسرم! دیگه داشتم می‌اومدم سرِ خیابون دنبالتون. گفتم شاید آدرس رو پیدا نکردید. 👌و اگر بگویم زبان من و مجید بند آمده بود که حتی نمی‌توانستیم به درستی از او تشکر کنیم، اغراق نکرده‌ام که به معجزه پروردگارمان در کمتر از یک ساعت از جهنمی سوزان و ظلمانی به بهشتی خنک و خوش رایحه دعوت شده بودیم. 👳🏻 سپس دستش را به سمت خانم‌های ایستاده در ایوان گرفت و معرفی کرد: - حاج خانم و دخترم هستن... و بلافاصله مرا مخاطب قرار داد: دخترم! این حاج خانم و دختر ما، جای مادر و خواهر خودت هستن! 👁 و شاید از چشمان متحیرم فهمید چقدر احساس غریبگی می‌کنم که با مهربانی بیشتری ادامه داد: 👳🏻 اینجا خونه خودته دخترم! منم مثل پدرت می‌مونم! بفرمایید! 👤 و همسر حاج آقا از ایوان پایین آمد و با صدایی سرشار از متانت، پشت تعارف همسرش را گرفت: - خیلی خوش اومدید! بفرمایید! 🏻🏻ولی من و مجید همانجا پای در خشک‌مان زده و قدم از قدم بر نمی‌داشتیم که پس از ماه‌ها آوارگی و زخم زبان شنیدن، محوِ اینهمه خوش خلقی تنها نگاهشان می‌کردیم. 👳🏻 حاج آقا فهمیده بود که ما در بُهت این فضای دل انگیز فرو رفته‌ایم و می‌خواست به نحوی سرِ صحبت را باز کند که با لحنی صمیمی شروع کرد: - خدا ما رو خیلی دوست داشت که امروز صبح عروس و پسرم رفتن و امشب برامون یه عروس و پسر دیگه فرستاد! 💓 از لحن مهربانش، دلم گرم شد و مجید لبخندی زد تا او باز هم ادامه دهد: 👳🏻 راستش این خونه، خونه پدربزرگ ما بوده. از قدیم همیشه دو تا خونواده تو این خونه زندگی می‌کردن. دو تا ساختمون هم مثل هم می‌مونن. البته از اول، اینا دو تا خونه مجزا بودن. یعنی حیاطشون از هم جدا بود. ولی پدر مرحومم دیوار وسط حیاط رو خراب کرد و جاش این باغچه رو درست کرد. از وقتی من یادمه یه ساختمون مال پدربزرگم بود، یه ساختمون مال عموی بزرگم. بعدش که پدر بزرگ و مادر بزرگم به رحمت خدا رفتن، یکی‌اش مال پدرم بود و یکی دیگه‌اش هنوز دست عموم بود. 👳🏻 سپس به آرامی خندید و با شوخ طبعی ادامه داد: - سرتون رو درد نیارم! خلاصه این دو تا خونه انقدر دست به دست شدن که الان یکی‌اش دست منه و اون یکی هم تا دیروز دست پسرم بود و از امشب در اختیار شماس! 🏻 نمی‌توانستم باور کنم که این خانه با همه زیبایی و دلبازی‌اش از امشب در اختیار من و مجید قرار می‌گیرد و مجید هم مثل من باورش نمی‌شد که با صدایی که از تهِ چاه در می‌آمد، در جواب محبت‌های بی‌کران حاج آقا، زبان گشود: 🏻آخه حاج آقا... و رنگ شرمندگی را در چشمان مجید دید و دلش نمی‌خواست شاهد خجالت کشیدنش باشد که با حالتی پدرانه کلام مجید را قطع کرد: 👳🏻 پسرم! چرا به من میگی حاج آقا؟!!! گفتم که تو هم مثل پسرم می‌مونی! به من بگو بابا! 🏻🏻 و نه تنها زبان مجید که نفس من هم از باران محبتی که بی‌منت بر سرمان می‌بارید، بند آمده بود که حاج آقا به سمت مجید آمد، هر دو دستش را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانی‌اش را بوسید. 🆔 @basirat_enghelabi110
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و شصت و سوم 👁 می‌دیدم نفس مجیدم به شماره افتاده و دیگر نمی‌دانست چه بگوید که حاج آقا دست چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق عشق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت: 👳🏻 پسرم! من برای شما کاری نکردم، امشب متعلق به باب‌الحوائج، حضرت موسی‌بن‌جعفر (علیه‌السلام)! همه ما امشب مهمون ایشونیم! سند این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کاره‌ام؟!!! 🏻 به نیمرخ سیمای مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به عشق امامش طوفانی شده که پیشانی بلندش از بارش عرق شرم نَم زده و دستانش آشکارا می‌لرزید. 🏻شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من می‌دانستم که یک سمت پیشانی‌اش به حمایت از حرمت حرم سامرا شکست و سمت دیگر صورت و بدنش به عشق جان جواد‌الائمه (علیه‌السلام)، غرق زخم و جراحت شده تا امشب چنین ناز شصت کریمانه‌ای از دست با برکت اهل بیت پیامبر (صلی‌الله‌علیهم‌اجمعین) بگیرد. 👳🏻 حاج آقا متوجه شده بود من و مجید همچنان معذب هستیم که به ساک دستی‌مان نگاهی کرد و به شوخی پرسید: ⁉ چرا انقدر سبک بال اومدید؟ 🏻مجید کمی خودش را جمع و جور کرد و هنوز از پرده خجالت بیرون نیامده بود که با صدایی گرفته جواب داد: 🎒 این ساک فقط چند دست لباس و وسایل شخصیه. وسایل‌مون رو گذاشتیم تو انبار همون خونه‌ای که قبلاً زندگی می‌کردیم... و حاج آقا با خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت: 👳🏻 خُب پس امشب مهمون خونه ما باشید! چون اون ساختمون خالیه، فقط یه موکت داره. هر وقت اسباب خودتون رو اُوردید، تشریف ببرید اون طرف! 👤که همسرش با صدایی آهسته تذکر داد: - آسید احمد! چرا این بنده خداها رو انقدر سرِ پا نگه می‌داری؟ 👌و بعد با خوش زبانی رو به من و مجید کرد: - بفرمایید! بفرمایید داخل! 🏻🏻 که بلاخره جرأت کردیم تا از میان گلستان این حیاط گذشته و در میان تعارف گرم و بی‌ریای صاحبخانه وارد ساختمان شویم. 🏣 خانه‌ای با فضایی مطبوع و خنک که عطر برنج و خورشت قرمه سبزی آماده، در همه جایش پیچیده بود و دلم را می‌بُرد. اتاق هال و پذیرایی نسبتاً بزرگی پیش رویمان بود که با فرشی ساده پوشیده شده و دور تا دور اتاق، پشتی‌های کوچکی برای نشستن میهمانان تعبیه شده بود. 🖼 در خانه‌ای به این زیبایی و دل‌انگیزی، خبری از تجمل نبود و همه اسباب اتاق، همین فرش و پشتی بود و البته چند قاب بزرگ و کوچک با طرح کعبه و کربلا و اسماء الهی که روی دیوار نصب شده بودند. 👳🏻🏻 حاج آقا، مجید را با خودش به ساختمان کناری بُرد تا آنجا را نشانش دهد و من در همین ساختمان پیش حاج خانم و دخترش ماندم. 🏻دختر جوان با چادر سپیدی که به سر کرده و فقط نیمی از صورتش پیدا بود، به رویم لبخند می‌زد تا دلم به نگاه خواهرانه‌اش خوش شود. حاج خانم هم با خوشرویی تعارفم کرد تا بنشینم، ولی همین که نگاهش به صورتم افتاد، عطر لبخند از چهره‌اش پرید و با نگرانی سؤال کرد: ⁉ دخترم! حالت خوبه؟ چرا رنگت انقدر پریده؟ 🏻 سرم را پایین انداختم که حقیقتاً حالم خوب نبود و از شدت ضعف و گرسنگی، دوباره حالت تهوع و سرگیجه گرفته بودم. 👌دستش را از زیر چادر ضخیمش بیرون آورد، با سرانگشتان مهربانش صورتم را بالا آورد و مستقیم به چشمانم نگاه کرد. 💓 در برابر نگاه مادرانه‌اش، پای دلم لرزید و اشک در چشمانم جمع شد که بیشتر نگرانش کردم و با دلواپسی پاپیچم شد: ⁉ چیه مادر جون؟ چرا گریه می‌کنی؟ 👤 حالا دختر جوان هم نگرانم شده بود که به سمتم آمد و نگاهم می‌کرد تا بفهمد چه چیزی ناراحتم کرده که با صدایی آهسته بهانه آوردم: 🏻 چیزی نیس، حالم خوبه... ولی حاج خانم با تجربه‌تر از آنی بود که با دیدن صورت رنگ پریده و چشمان گود افتاده‌ام، فریب این پاسخ ساده را بخورد که باز اصرار کرد: 👤دخترم! با من راحت باش! منم مثل مادرت می‌مونم! به من بگو شاید بتونم کمکت کنم! ❤ و آنچنان مهربان نگاهم می‌کرد و قلبش برایم به تپش افتاده بود که نتوانستم در برابرش مقاومت کنم که بغضم شکست و جراحت قلبم را میان گریه نشانش دادم: 🏻یه هفته پیش بچه‌ام از بین رفت... و حالا برای نخستین بار بعد از از دست رفتن حوریه، فرصتی به دست دلم افتاده بود تا برای بانویی دردِ دل کنم که در برابر نگاه نگران‌شان، ناله زدم: - بچه‌ام دختر بود، تو هشت ماه بودم، ولی مرده به دنیا اومد... 👤دختر جوان از تلخی سرنوشت کودکم، لب به دندان گزید و چشمان درشت و مهربان حاج خانم از اشک پُر شد و چه خوب فهمید به آغوشی مادرانه نیاز دارم که هر دو دستش را به سمتم گشود تا خودم را میان دستانش رها کنم و من چقدر در حسرت این دلداری‌های بی‌ریا، پَر پَر زده بودم که خودم را در آغوشش انداختم و بار دیگر هجوم گریه، گلویم را پُر کرد. 🆔 @basirat_enghelabi110
🔅 هرگاه در این ساعت از شب بیدار میشوم غم عجیبی دلم را میگرید... 🖤 آخه در این ساعات روح ملکوتی حاج قاسم به آسمانها پر کشید 💔😔 انگار همین الان حاج قاسم هنوز زنده است... هنوز در منطقه مشغول مبارزه با دشمنان هست... اما افسوس که حاجی از بین ما رفت😭 🌹شادی ارواح مطهر جمیع شهدا خصوصا شهید حاج قاسم سلیمانی فاتحه مع الصلوات🌹 #بصیرت_انقلابی 🆔 @basirat_enghelabi110
یا_ابا_عبدالله ❤️ 🔹ای دل بیا به رسم قدیمی سلام ڪن ✨صبح ست مثل باد و نسیمی سلام ڪن 💫برخیز نوڪرانہ و با عشق ، خدمت 🔸ارباب مهربان وصمیمے سلام ڪن السلام_علیک_یاسیدالشهدا✋ #بصیرت_انقلابی 🆔 @basirat_enghelabi110
🌺سالروز پیوند آسمانی حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی صلوات الله علیه و خدیجه کبری سلام الله علیها بر همگان مبارک و فرخنده باد.🌺 💖💝🎊💝🎊💝🎊💝🎊💝💖 #ما_عاقبت_به_خیر_دعای_خدیجه_ایم 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 #بصیرت_انقلابی 🆔 @basirat_enghelabi110
🔹ورود غیر رسمی روسیه به جنگ قره باغ یا قدرت نمایی در برابر ترکیه ؟ 🔹بنابر اعلام نشریه اسیا تایمز به احتمال زیاد روسیه از سامانه جنگ الکترونیک کراسوخا 4 بر علیه پهپادهای آذربایجانی استفاده کرده است ▫️این نشریه اعلام کرده با توجه به تصاویر به دست امده از پهپادهای ساقط شده اذربایجانی و نبود نشانه های برخورد موشک به پهپادها این احتمال وجود دارد که از یک سامانه قدرتمند جنگال بر علیه این پرنده ها استفاده شده . به طور رسمی چنین تجهیزاتی در اختیار ارمنستان نمی باشد . همچنین استفاده زیاد از موشک های اسپایک اسرائیلی نیز می تواند دلیلی بر این مدعا باشد ▫️روسیه در شمال غرب ایروان در شهر گیومری یک پایگاه نظامی دارد و با تجربه جنگ سوریه و لیبی به احتمال زیاد این سامانه را در این پایگاه مستقر کرده است 🔹از سویی بنابر اعلام برخی منابع نیز چند روزی است پهپادهای آذربایجانی از مناطق جنوبی و نزدیک مرز ایران به سمت مناطق درگیری پرواز می کنند 🆔 @basirat_enghelabi110
✍️ جامعه مدرسین با صدور بیانیه‌ای: ♨️ دولت‌های اسلامی سیاسی و اقتصادی با هتاکان را اجرایی کنند ❗️ جدی پیگیری کند 🔻متن بیانیه: ◼️ بسم‌الله الرحمن الرحیم سخنان هتاکانه و جاهلانه رئیس‌جمهور فرانسه و اصرار این مقام فرانسوی بر ادامه اهانت و حرمت‌شکنی علیه ساحت منور و مکرم پیامبر اعظم (صلی‌الله علیه وآله) بار دیگر اوج نابخردی و عقب‌ماندگی مدعیان عقلانیت و اندیشه را آشکار کرد. این جسارت‌ها گردوغباری بیش نیست و بر آستان خورشیدوار و نورانیت جاودان آن حضرت اثری نخواهد داشت. جامعه مدرسین حوزه علمیه قم ضمن ابراز انزجار مجدد نسبت به اباطیل و گزافه‌گویی‌های مقامات فرانسوی اعلام می‌دارد: جهان اسلام در مقابل هتاکی‌ها و جسارت‌های علیه مقدسات اسلامی آرام نخواهد گرفت و هتاکان را پشیمان خواهد کرد. از نهادهای حقوقی جهان اسلام می‌خواهیم طرحی برای از ساحت قدسی انبیاء عظام ارائه و تنظیم کنند و همچنین دولت‌های اسلامی نیز سیاسی و اقتصادی و کاهش سطح روابط با هتاکان و ممنوع کردن فعالیت‌های تجاری شرکت‌های فرانسوی را کلید بزنند و اجرایی کنند. از وزارت خارجه و دستگاه دیپلماسی خواستاریم با جدیت تمام تا حصول محکومیت حقوقی و قضایی مقامات فرانسوی پیگیری کنند. والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته محمد یزدی رئیس شورای عالی جامعه مدرسین حوزه علمیه قم/ 🆔 @basirat_enghelabi110
امروز صدر تا ذیل باورهای اسلامی، در معرض تشکیک قرار گرفته، و شیاطین هر روز راه‌های جدیدی را برای تخریب اعتقادات مردم ابداع می‌کنند؛ حال، مسئولیت مقابله با این جریان فکری بر عهده چه کسانی است؟ آیا انجام چنین کاری از دستگاه‌های اجرایی، یا سپاه و ارتش ساخته است ؟! آیا کسانی غیر از روحانیت این تکلیف را بر عهده دارند؟! بزرگ‌ترین مسئولیت در نظام اسلامی را مقابله فکری با کسانی دانست که اعتقادات مسلمانان را تخریب می‌کنند. _ علامه #مصباح_یزدی #بصیرت_انقلابی 🆔 @basirat_enghelabi110
◄ آمریکا: تحریم جدیدی علیه ایران وجود ندارد!/ مشاور امنیت ملی رئیس‌جمهور آمریکا اعلام کرد که به علت تحریم بیش از حد مسکو و تهران، امکان اعلام تحریم‌های بیشتر علیه روسیه و ایران وجود ندارد. #بصیرت_انقلابی 🆔 @basirat_enghelabi110
🔻سردار حاجی زاده به کرونا مبتلا شد اعتماد مدعی شد: 🔹سردار حاجی زاده فرمانده هوافضای سپاه ایران به ویروس کرونا مبتلا شده و حسب اطلاعات شب گذشته در یکی از بیمارستان‌های نظامی تهران بستری شده است. 🔹پیگیری‌ها نشان می‌دهد که حال عمومی سردار حاجی زاده وخیم نیست و او تحت نظر پزشک در حال مداواست و احتمالا به زودی ترخیص خواهد شد. #بصیرت_انقلابی 🆔 @basirat_enghelabi110
🔺عمران خان نخست وزیر پاکستان به زاکربرگ(رئیس فیسبوک) نامه نوشته و از او خواسته که انتشار محتوای اسلام هراسانه در فیس بوک را مثل محتوای مرتبط با هولوکاست ممنوع اعلام کند! 🔹این درحالیست که مقامات بلند پایه ما هیچ واکنشی به گزافه‌گویی ‌های رئیس جمهور فرانسه نداده ‌اند. #بصیرت_انقلابی 🆔@basirat_enghelabi110
‏یه روز خبر مجروحیت ۲ کودک در لواسان توسط سگ ها میاد یه روز دیگه خبر حمله ور شدن سگها تو اصفهان به یه خانم باردار و حالا هم کتک خوردن و آسیب دیدن ‎#بانوی_گیلانی به خاطر تذکر بابت سگ گردانی! چرا این بساط سگ گردانی و سگ بازی جمع نمیشه؟ تا کی و برای چی باید مماشات بشه؟ *محمد نصوحی* #بصیرت_انقلابی 🆔 @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✳️ آخرین توصیه #معمر_قذافی به ایران 🔹قذافی با اعتماد به آمریکا و طی یک مذاکرات طولانی مدت، تمامی صنعت #هسته‌ای خود را تعطیل کرد و حتی #موشک‌هایش را هم از کشور خارج کرد. 🔸وی در یکی از آخرین مصاحبه‌های خود، لیبی را درس عبرتی برای ایران و کره شمالی می‌داند. #بصیرت_انقلابی 🆔 @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمل وحشیانه "سقط جنین" این‌گونه انجام می‌شود❗️ روزی 2000 سقط جنین!!! حرمله زمانت را بشناس !!!! وقتی دستگاه می خواهد بچه را تکه تکه کند،جنین خودش را عقب میکشد و به دیواره ی رحم مادر پناه میبرد و از دستگاه مکش فرار می‌کند اما...😔 ظاهرا از نظر #وزارت_بهداشت، فقط قربانیان کرونا، انسان هستند و قربانیان کورتاژ و... که تکه تکه میشوند، انسان نیستند...! سقط نکنید این فرشته های کوچک روسقط نکنید 😭 #بصیرت_انقلابی 🆔 @basirat_enghelabi110