بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت84 برای کادر پزشکی خیلی جالب بود که آدم مذهبی و اینقدر تقلا و جنبوجوش!!! با
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت85
براش دو بار عقیقه کرد، یک بار یک ماه و نیم بعد از تولدش که عقیقه رو ولیمه داد یکی هم برد حرم حضرت معصومه{ع}.
برای خوندن اذان و اقامه درِ گوشش پیش هر کس که زورمون میرسید بردیمش!
حاج آقا ایت اللهی و حاج آقا مهدوی نژاد، تو تهران هم حاج آقا قاسمیان، حاج منصور ارضی و حاج حسین مردانی.
با هم رفتیم منزل حاج آقا آیت اللهی...! حرفهایی رو که رد و بدل می شد می شنیدم ؛
وقتی اذان و اقامه حاج آقا تموم شد، محمدحسین گفت:
+دو روز دیگه میرم ماموریت، حاج آقا دعا کنید شهید بشم..!
هری دلم ریخت...
دستشو گذاشت رو سینه محمدحسین و شروع کردن به دعاخوندن.
بعد که دعا تموم شد گفت:
+انشالله خدا شمارو به موقع ببره، مثل شهید صدوقی و شهید دستغیب..
تو ماشین بهش گفتم:
+ دیدی حاج آقاهم موافق نبود حالا شهید بشی!؟
سری بالا انداخت و گفت همه این حرفها درست ولی حرف من اینه لذتی که علی اکبر امام حسین برد حبیب نبرد..!
روزی که میخواست بره ماموریت امیر حسین ۴۷ روزش بود.
دل کندن از اون براش سخت بود چند قدم می رفت سمت در دوباره نگاهش میکرد و میبوسید.
وقتی میرفت مأموریت با عکسهای امیرحسین اذیتش می کردم.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت85 براش دو بار عقیقه کرد، یک بار یک ماه و نیم بعد از تولدش که عقیقه رو ولیمه دا
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت86
لحظه به لحظه عکس تازه می فرستادم براش می خواستم تحریکش کنم زودتر برگرده.
حتی صدای گریه و جیغش رو ضبط می کردم و می فرستادم ذوق میکرد و هرچی استیکر بوس داشت میفرستاد!
دائم میپرسید:
+چی بهش میدی بخوره!؟
چیکار میکنه!؟
وقتی گله می کردم که اینجا تنهام و بیا،
میگفت:
+برو خدا رو شکر که حداقل امیرحسین پیش تو هست، من که هیچکی پیشم نیست!
میگفت امیرحسین رو ببر تموم هیئتایی که با هم میرفتیم.
خیلی یادش می کردم تو آوردن و بردن امیرحسین به هیئت..! به خصوص موقع برداشتن ساک و وسایلش.
هیچ وقت نمیذاشت هیچ کدوم رو بردارم، چه یه ساک، چه سه تا.
به مادرم گفتم:
- ببین چقدر قُدّه! نمیذاره به هیچکدومش دست بزنم.
امیرحسین که اومد خیلی از وقتم رو پر میکرد و گذر ایام خیلی راحت تر بود.
البته زیاد که با امیرحسین سروکله میزدم تازه یادِ پدرش می افتادم
و اوضاع برام سخت تر می شد.
زمان هایی که برای امیرحسین مشکلی پیش میومد مثلاً سرماخوردگی، تب و لرز و همین مریضی های معمولی، حسابی به هم می ریختم!
هم نگرانی امیرحسین رو داشتم، هم نمیخواستم بهش اطلاع بدم، چون میدونستم ذهنش درگیر و از نظر روحی خسته میشه!
میذاشتم تا بهتر بشه اون موقع میگفتم. امیرحسین سرما خورده بود، حالا خوب شده بود..!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت86 لحظه به لحظه عکس تازه می فرستادم براش می خواستم تحریکش کنم زودتر برگرده. حت
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت87
امیرحسین سه ماه و نیمه بود که از سوریه برگشت.
میخواست ببینه امیرحسین اونو میشناسه یا نه!؟
دستشو دراز کرد که بره بغلش، خوشحال شده بود که:
+خون خون رو میکشه!
وقتی دید موهای دور سر بچه داره میریزه، راضی شد با ماشین کوتاه کنه.
خیلی ناز و نوازشش می کرد؛
از بوسیدن گذشته بود به سر و صورتش لیس میزد
می گفتم:
- یه وقت نخوریش؟!!
همش میگفت:
+منو بابام و پسرم خوبیم! بی نهایت پدرش رو دوست داشت.
تا تو خونه بود خودش همه کارهای امیرحسین رو انجام میداد از پوشک عوض کردن و حموم بردن تا دادن شیرِ کمکی و گرفتن آروغش..
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت87 امیرحسین سه ماه و نیمه بود که از سوریه برگشت. میخواست ببینه امیرحسین اونو
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت88
چپ و راست گوشیش رو می گرفت جلوم که این کلیپ رو ببین! زن لبنانی بالای جنازه پسر شهیدش قرص و محکم ایستاده بود و رجز می خوند.
میگفت:
+ اگه عمودی رفتم افقی برگشتم،گریه زاری نکن... مثل این زن محکم باش.
اینقدر از این نماهنگ ها نشون می داد که بهش آلرژی پیدا کردم.
آخری ها از دستش کفری میشدم.
بهش میگفتم:
- شهادت مگه الکیه؟!
باشه تو برو شهید شو، قول میدم محکم باشم!
نصیحت میکرد بعد از من چطور رفتار کن با چه کسایی ارتباط داشته باش.
به فکر شهادت بود و برای بعد از اونم برنامه خودش رو تنظیم کرده بود.
تو قالب شوخی و گاهی هم جدی حرف هاشو میزد.
میگفت:
+اینکه اینقدر توی سوریه موندم یا کم زنگ میزنم برای اینکه هم شما راحت تر دل بکَنین؛
هم من..!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت88 چپ و راست گوشیش رو می گرفت جلوم که این کلیپ رو ببین! زن لبنانی بالای جنازه پ
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت89
بعد از تشعیع جنازه دوستاش میومد میگفت:
+فلانی شهید شده و بچه سه ماههش رو گذاشتن روی تابوت.
بعد میگفت:
+اگه من شهید شدم بچه رو نزار رو تابوت، بزار روی سینهم.
گاهی نمایش تشییع جنازه خودش رو هم بازی میکردیم؛
وسط هال دراز به دراز می خوابید که مثلاً شهید شده و می خندید...
بعد هم میگفت:
+محکم باش.
و سفارش میکرد چه کارهایی انجام بدم. گوش به حرفاش نمیدادم و الکی گریه زاری میکردم تا دیگه از این شیرین کاری ها نکنه..!
رسول خلیلی و اسماعیل حیدری رو خیلی دوست داشت، وقتی شهید شده بودن تا چند وقت عکس و تیزر و بنر اینا رو براشون طراحی می کرد.
برای بچههای محل کارش که شهید شده بودن نماهنگ های قشنگی می ساخت. تا نصفه شب مینشست پای این کارها!
عکس خودش رو هم همون که دوس داشت بعداََ تو تشییع جنازه و یادواره هاش استفاده بشه، روی یک فایل تو کامپیوترش جدا کرده بود.
یکی سرش پایین با شال سبز و عینک... یکی هم نیم رخ!
اذیتش میکردم میگفتم:
- پوستر خودت رو هم طراحی کن دیگه.
در همه کارهای هنریش، خوش خط هم بود..
ثلث و نستعلیق و شکسته رو قشنگ مینوشت.
این خوش خطی تو دوران دانشجویی و تو اردوها بیشتر نمود پیدا می کرد. پارچه جلوی اتوبوس، روی درهای ورودی و دیوارهای مسجد و حسینیه ها؛ میروم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم، منم گدای فاطمه..
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت89 بعد از تشعیع جنازه دوستاش میومد میگفت: +فلانی شهید شده و بچه سه ماههش رو گذ
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت90
وقتی از شهادت صحبت میکرد، هرچند شوخی و مسخره بازی بود، ولی گاهی اشکم رو در میاورد.
به قول خودش فیلم هندی میشد و جمعش میکرد.
گاهی برای اینکه لجم رو در بیاره، صدام میزد:
+همسر شهید محمدخانی؟!
منم حسابی میوفتادم رو دنده لج که از خر شیطون پیاده شه!
همه چیز رو تعطیل میکردم...
مثلا وقتی میرفتیم بیرون، به خاطر این حرفش مینشستم واز جام تکون نمیخوردم.
حسابی از خجالتش دراومدم تا دیگه از زبونش افتاد که بگه:
+همسر شهید محمدخانی!!
یه روز از طرف محل کارش خونواده هارو دعوت کردن برای جشن.
ناسازگاریم گُل کرد که:
- این چه جشنی بود!؟
این همه نشستیم که همسران شهید بیان رو صحنه و یه پتو از شما هدیه بگیرن؟
این شد شوهر برای یه زن؟؟
اون الان محتاج پتوی شما بود؟
آهنگ سلام آخرِ خواجه امیری رو گذاشتن و اشک مردم دراومد که چی؟
همه چی عادی شد؟!
باید میرفتیم جایگاه و هدیه میگرفتیم که من نرفتم...
فرداش داده بودن به خودش و آورد خونه!
گفت:
+چرا نرفتی بگیری؟
آتیش گرفتم و با غیظ گفتم:
- ملت رو مثل نونوایی صف کرده بودن که برن یکی یکی کارت هدیه بگیرن!
برم جلو بگم من همسر فلانی ام و جلوی اسمت رو امضا کنم؟
محتاج چندرغاز پولشون نبودم!
گمون کردم قانع شد که دیگه منو نبره سر کارش!
حتی گفت:
+اگه شهید هم شدم، نرو!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت90 وقتی از شهادت صحبت میکرد، هرچند شوخی و مسخره بازی بود، ولی گاهی اشکم رو در
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت91
همیشه عجله داشت برای رفتن.
اما نمیدونم چرا این دفعه ، این قدر با طمانینه رفتار میکرد.
رفتم پلیس۱۰+ تا پاسپورت امیرحسین رو بگیریم، بعدم کافی شاپ.
میگفتم:
- تو چرا اینقدر بی خیالی؟! مگه بعد از ظهر پرواز نداری؟
بیرون که اومدیم، رفت برام کیک بزرگی خرید.
گفتم:
- برای چی؟
گفت:
+تولدته!
تولدم نبود. رفتیم خونه مادرم دور هم خوردیم!
از زیر قرآن ردش کردم.
خداحافظی کرد رفت کلید آسانسور رو زد؛
برگشت و خیلی قربون صدقهم رفت:
هم من هم امیرحسین!
چشمش به من بود که رفت تو آسانسور.
براش پیامک فرستادم:
- لطفی که کرده ای تو به من، مادرم نکرد..
ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت91 همیشه عجله داشت برای رفتن. اما نمیدونم چرا این دفعه ، این قدر با طمانینه رف
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت92
چهل و پنج روزش شد نیومد..!
بعد از شصت هفتاد روز زنگ زد که:
+با پدرم بیا توی منطقه که زودتر بیام!
قرار بود حداکثر تا یک هفته تموم کاراش رو راست و ریست کنه و خودش رو برسونه، بعد هم برگردیم ایران!
با بچه، جمع و جور کردن و مسافرت خیلی سخت بود.
از طرفی هم دیگه تحمل دوریش رو نداشتم، با خودم گفتم:
- اگه برم زودتر از منطقه دل میکنه!
از پیام هاش میفهمیدم سرش شلوغ شده، چون دیر به دیر به تلگرام وصل میشد، وقتی هم وصل میشد بد موقعبود و عجله ای...
زنگ هاش خیلی کمتر و تلگرافی شده بود.
وقتی بهش اعتراض کردم که:
- این چه وضعیه برام درست کردی؟!
نوشت:
+دارم یه نفری بار پنج نفر رو میکشم!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت92 چهل و پنج روزش شد نیومد..! بعد از شصت هفتاد روز زنگ زد که: +با پدرم بیا توی
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت93
اهل قهر و دعوا هم نبودیم، یعنی ازاول قرار گذاشت!
تو جلسه خواستگاری به من گفت:
+توی زندگیمون چیزی به اسم قهر نداریم، نهایتاََ نیم ساعت!
قهرامونم خنده دار بود.
سرِ اینکه امشب بریم مجلس حاج محمود کریمی یا حاج منصور ارضی.
خیلی که پافشاری میکرد، من قهر میکردم.
میافتاد به لودگی و مسخره بازی...
خیلی وقت ها کاری میکرد نتونم جلوی خندم و بگیرم.
میگفت:
+آشتی آشتی..!
و سر و ته قضیه رو هم میاورد.
اگه خیلی این تو بمیری از اون تو بمیری ها بود، میرفت جلوی ساعت مینشست و دستش و میگرفت زیر چونهش و میگفت:
+وقت گرفتم، از همین الان شروع شد!
باید تا نیم ساعت دیگه آشتی میکردم.
میگفت:
+قول دادی باید پاشم وایسی!
با این مسخره بازی هاش خود به خود قهر کردنم تموم میشد.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت93 اهل قهر و دعوا هم نبودیم، یعنی ازاول قرار گذاشت! تو جلسه خواستگاری به من گفت
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت94
این آخری ها حرفای بوداری میزد.
زمانی که تلگرامش روشن میشد، اون قدر حرف برای گفتن داشتم که به بعضی از حرفاش دقت نمیکردم.
هی مینوشت:
+من یه عمره که شرمندتم! منو حلال کن! منو ببخش! تو رو خدا! خواهش میکنم..!
ماموریت های قبلی هم میگفت، ولی شاید تو کل سفرش یکی دوبار..
این دفعه تو هرتماس تلگرامی یا تلفنی، چندین بار این کلمات رو تکرار میکرد.
وقتی خیلی طلب حلالیت میکرد،
با تشر میگفتم:
- بجای این ننه من غریبم بازیا، بلند شو بیا!
از اون آدمایی نبود که خیلی اسم امام زمان{عج} رو بیاره!
ولی تو ماموریت آخر قشنگ مینوشت:
+واقعا اینجا حضور دارن! همون طور که امام حسین{ع} شب عاشورا دستشون رو گرفتن و جایگاه یارانشون رو نشون دادن، اینجام واقعا همون جوریه!
اینجا میتونی حضورشون رو پررنگ تر حس کنی.
در کل بیست و نه روزی که تو منطقه بودم، سه بار زنگ زد.
اونجا اینترنت نداشتم، ارتباط تلگرامیمون هم قطع شد.
خیلی محترمانه و مودبانه صحبت میکرد و مشخص بود کسی کنارش ایستاده که راحت نبود...
هیچ وقت اینقدر مودب ندیده بودمش.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت94 این آخری ها حرفای بوداری میزد. زمانی که تلگرامش روشن میشد، اون قدر حرف برا
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت95
گاهی که دلم تنگ میشه، دوباره به پیام هاش نگاه می کنم می بینم اون موقع به من همه چیز روگفته! ولی گیرایی من ضعیف بوده و فهوای کلامش رو نگرفتهم... از این واضح تر نمی تونست بنویسه!
+قبل از اینکه من شهید بشم خدا به تو صبر و تحمل میده.
+مطمئنم تو و امیرحسین سپرده شدین دسته یکی دیگه.
سفرم افتاده بود تو ایام محرم؛
خیلی سخت گذشت، از طرفی بلاتکلیف بودم که چرا اینقدر امروز و فردا می کنه! از طرفی هم هیچ کدوم از مراسم اونجا به دلم نمی چسبید...
زمان خاصی داشت بیشتر از دو ساعت هم طول نمی کشید.
سال های قبل با محمد حسین محرم و صفر سرمون رو می گرفتی هیئت بود تَهِمون رو میگرفتی هیئت.
عربی نمیفهمیدم. دست و پا شکسته فرازهای معروف مقتل رو متوجه میشدم. افسوس می خوردم چرا تهران نموندم، ولی دلم رو صابون زدم برای ایام اربعین...
فکر میکردم هرچی اینجا به ظاهر کمتر گذرم می افته به هیئت و روضه، بجاش تو مسیر نجف تا کربلا جبران میشه.
قرار گذاشته بود از ماموریت که برگشت با هم بریم پیاده روی اربعین. یادم نمیره یکشنبه بود زنگ زد!
بهش گفتم:
- اگه قرار نیست بیای راست و پوست کنده بگو برمیگردم ایران.
گفت:
+نه هر طور شده تا یکشنبه هفته ی بعد خودمو میرسونم.
نمیدونم قبل از نماز ظهر بود یا بعد از نماز...
شنبه هفته بعد، چشمم به در و گوشم به زنگ بود. با اطمینانی که به من داده بود باورم نمیشد بد قولی کنه.
یک روز دیگه وقت داشت. ۲۸ روز به امید دیدنش تو غربت چشمم به در سفید شد...
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت95 گاهی که دلم تنگ میشه، دوباره به پیام هاش نگاه می کنم می بینم اون موقع به من
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت96
حاج آقا اومد. داخل اتاق راه می رفت.
تا نگاهش می کردم چشمش رو از من میدزدید. نشست روی مبل فشارش رو گرفت.. رفتارش طبیعی نبود.
حرف نمیزد دور و بر امیرحسین هم آفتابی نشد!
مونده بودم چه اتفاقی افتاده. قرآنِ روی عسلی رو برداشتم که حاج آقا یهو برگشت و گفت:
+پاشو جمع کن بریم دمشق.
مکث کرد و نفس به سختی از سینه اش بالا اومد.
خودش رو راحت کرد:
+ حسین زخمی شده.
یدفعه حاج خانم داد زد:
+ نه شهید شده به همه اول میگن زخمی شده.
سرم روی صفحه قرآن خشک شد.
داغ شدم لبم رو گاز گرفتم پلکم افتاد... انگار بدنم شده بود پر کاه و وسط هوا و زمین می چرخید.
نمیدونستم قرآن رو ببندم یا سوره رو تموم کنم.
یک لحظه فکر کردم ممکنه شهید شده باشه!
سریع رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز...
نفسم بند اومده.
فکر میکردم زخم و زار شده و داره از بدنش خون میره.
تا به حال مجروح نشده بود که آمادگیاش رو داشته باشم.
نمی تونستم جلوی اشک هامو بگیرم. مستاصل شده بودم و فقط نماز می خوندم. حاج آقا گفت:
+ چمدونتو ببند.
اما نمیتونستم..
حس از دست و پام رفته بود.
خواهر کوچک محمدحسین وسایلم رو جمع کرد.
قرار بود ماشین بیاد دنبالمون. تو این فرصت تند تند نماز میخوندم.
داشتم فکر میکردم دیگه چه نمازی بخونم که حاج آقا گفت:
+ ماشین اومد...
به سختی لباسم رو پوشیدم.
توان بغل کردن امیرحسین رو نداشتم. یادم نیست چه کسی آوردش تا داخل ماشین...
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت96 حاج آقا اومد. داخل اتاق راه می رفت. تا نگاهش می کردم چشمش رو از من میدزدید.
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت97
انگار این اتوبان کش میومد و تمومی نداشت.
نمیدونم صبر من تموم شده بود یا دلیل دیگه ای داشت.
هیمیپرسیدم:
- چرا هرچی میریم، تموم نمیشه؟!
حتی وقتی راننده نگه داشت عصبانی شدم که:
- الان چه وقت دستشویی رفتنته؟
لب هام میلرزید و نمیتونستم روی کلماتم مسلط شم!
میخواستم نذر کنم.
شاید زودتر خون ریزیش بند اومد...
مغزم کار نمیکرد، ختم قرآن، چله قربانی، ذکر، نماز مستحبی؛
به کی؟ کجا؟
میخواستم داد بزنم.
قبلا چند بار میخواستم نذر کنم سالم برگرده....
شاکی شد و گفت:
+برای چی؟
اگه با اصل رفتنم مشکل نداری، کار درستی نیست!
وقتی عزیز ترین چیزت رو به راه خدا میفرستی که دیگه نذر نداره!
هم میخوای بدی هم میخوای ندی؟؟
میگفتم:
- درسته چمران شهید شد و به آرزوش رسید، ولی اگه بود شاید بیشتر به درد کشور میخورد.
زیر بار نمیرفت...
میگفت:
+ربطی نداره.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت97 انگار این اتوبان کش میومد و تمومی نداشت. نمیدونم صبر من تموم شده بود یا دلی
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت98
جمله شهید آوینی رو میخوند:
+شهادت لباس تک سایزیه که باید تن آدم به اندازه اون دربیاد.
هروقت به سایز این لباس تک سایز دراومدی، پرواز میکنی؛
مطمئن باش..!
نمیخواست فضای رفتن رو از دست بده، میگفت:
+همه چی رو بسپار دست خدا.
پدر و مادر خیر بچه شونو میخوان.
خدا که بنده هاش رو از پدر و مادرشون بیشتر دوست داره!
حاج آقا و حاج خانوم حالشون رو نمیفهمیدن، با خودشون حرف میزدن، گریه میکردن...
اون قدر دستام میلرزید که نمیتونستم امیرحسین رو بغل کنم، مدام میگفتم:
+خدایا خودت درست کن!
اگه تو بخوای با یه اشاره کارا درست میشه.
نگران خونریزی محمدحسین بودم.
حالت تهوع عجیبی داشتم، هی اوق میزدم.
نمیدونم از استرس بود یا چیز دیگه...
حاج آقا دلداریم میداد و میگفت:
+گفتن زخمش سطحیه! با هواپیما آوردنش فرودگاه، احتمالا باهم میرسیم بیمارستان.
باورم شده بود.
سرم رو به شیشه تکیه دادم.
صورتم گُر گرفته بود.
میخواستم شیشه رو بدم پایین، دستام یاری نمیکردن!
چشمام رو بستم، چیزی مثل شهاب از سرم رد شد.
انگار تو چشمم لامپی روشن کردن...
یک نفر تو سرم دم گرفت شبیه صدای محمدحسین:
+از حرم تا قتلگاه زینب صدا میزد حسین/
دست و پا میزد حسین/
زینب صدا میزد حسین.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت99
بغضم ترکید، میگفتم:
- خدایا چرا این روضه اومده تو ذهنم!!
بی هوا یاد مادرم افتادم، یاد رفتارش در این گونه مواقع، یاد روضه خوندنش هاش...
هر موقع مسئله ای پیش میومد برا خودش روضه میخوند.
دیدم نمیتونم جلوی اشکام رو بگیرم، وصل کردم به روضه ارباب.
نمیدونم کجا بود، باید ماشین عوض میکردیم، دلیل تعویض ماشینم نمیدونستم!!
حاج آقا زودتر از ما پیاده شد.
جوونی دوید جلو، حاج آقا رو گرفت تو بغل و ناغافل به فارسی گفت:
+تسلیت میگم.
نفهمیدم چیشد...
اصلا نیرو از کجا اومد که تونستم به دو خودم رو برسونم پیش حاج آقا.
یه حلقه از آقایون دورهش کرده بودن..
پاهاش سست شد و نشست.
نمیدونم چطور از بین نامحرم ها رد شدم!
جلوی جمعیت یقهش رو گرفتم.
نگاهش رو از من دزدید، به جای دیگه ای نگاه میکرد.
با دستم چونهش رو گرفتم و صورتش رو آوردم سمت خودم...
برام سخت بود جلوی مرد ها حرف بزنم، چه برسه به اینکه بخوام داد بزنم..!
گفتم:
- به من نگاه کنید!
اشک هاش ریخت، پشت دستم خیس شد..!
با گریه داد زدم:
- مگه نگفتین مجروح شده؟؟
نمیتونست خودش و جمع کنه!
به پایین نگاه میکرد.
مرد های دور و بر نمیتونستن کمکی کنن، فقط گریه میکردن...
دوباره داد زدم:
- مگه نگفتین خونریزی داره؟ اینا دارن چی میگن؟
اشک هاشو پاک کرد، باز به چشم هام نگاه نکرد و گفت:
+منم الان فهمیدم!
نشستم کف خیابون..
سرم رو گذاشتم روی سنگ های جدول و گریه کردم.
روضه خوندم، همون روضه ای که خودش تو مسجد راس الحسین{ع} برام خوند:
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت100
+من میروم ولی، جانم کنار توست؛
تا سال های سال، شمع مزار توست؛
عمه جانم، عمه جانم، عمه جانِ قد کمانم؛
عمه جانم، عمه جانم، عمه جان؛
نگرانم عمه جانم، عمه جانم، عمه جانِ مهربانم.
انگار همه بی تابی و پریشونیم رو همون لحظه سر حاج آقا خالی کردم.
بدنم شُل شد، بی حسِ بی حس...
احساس میکردم یکی آرامشم میداد.
جسمم توان نداشت، ولی روحم سبک شد!
ما رو بردن فرودگاه؛
کم کم خودم رو جمع کردم.
بازی ها جدی شده بود.
یاد روزهایی افتادم که هی فیلم اون مادر شهید لبنانی رو میگرفت جلوم که:
+توهم همینطور محکم باش!
حالا وقتش بود به قولم وفا کنم.
کلی آدم منتظر مون بودن.
شوکه شدن از کجا با خبر شدیم!!
به حساب خودشون میخواستن نرم نرم بهمون خبر بدن...
خانومی دلداریم میداد.
بعد که دید آروم نشستهم، فکر کرد بُهت زده ام.
هی میگفت:
+اگه مات بمونی دق میکنی! گریه کن! جیغ بکش، حرف بزن!
با دو دستاش شونهم رو تکون میداد:
+یه چیزی بگو!
گفتن:
+خونواده شهید باید برن.
شهید رو فردا صبحِ زود یا نهایتاََ فردا شب میاریم!
از کوره در رفتم. یک پا ایستادم که:
- بدون محمدحسین از اینجا تکون نمیخورم!
هرچی عزوجز کردن، به خرجم نرفت.
زیر بار نمیرفتم با پروازی که همون لحظه حاضر بود، برگردم.
میگفتم:
- قرار بود باهم برگردیم.
میگفتن:
+شهید هنوز تو حلب توی فریزه!
گفتم:
- میمونم تا از فریز درش بیارن!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت100 +من میروم ولی، جانم کنار توست؛ تا سال های سال، شمع مزار توست؛ عمه جانم، عم
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت101
گفتن:
+پیکر رو باید با هواپیمای خاصی منتقل کنن! توی اون هواپیما یخ میزنی!
اصلا زن نباید سوارش بشه، همه کادر پرواز مرد هستن!
میگفتم:
- این فکر رو از سرتون بیرون کنین که قراره تنها برگردم!
گفت:
+بیا یه شرطی باهم بزاریم! تو بیا بریم، من قول میدم هماهنگ کنم دوساعت با محمدحسین تنها باشی!
خوشحال شدم، گفتم:
- خونه خودم، هیچ کسم نباشه!
حاج آقا گفت:
+چشم.
تو هواپیما پذیرایی آوردن. از گلوم پایین نمیرفت، حتی آب.
هنوز نمیتونستم امیرحسین و بگیرم.
نه اینکه بخوام، توان نداشتم...
با خودم زمزمه کردم:
- الهی بنفسی انت!
آفریننده که خودِ تو بودی! نمیدونم شاید بعضی جون هارو با حساب خاصی که فقط خودتم میدونی، ارزشمندتر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون میشی!
بعد از بیست و هشت روز مادرم رو دیدم، تو پارکینگ خونه.
پاهاش جلو نمیومد.
اشک از روی صورتش میغلتید، اما حرف نمیزد.
نه اون، بلکه همه انگار زبونشون بند اومده بود.
بی حس و حال خودم رو ول کردم تو آغوشش.
رفته بودم با محمدحسین برگردم، ولی چه برگشتنی!
میگفتن:
+بُهتش زده که برّ و برّ همه رو نگاه میکنه!
داد و فریاد راه نمیانداختم، گریه هم نمیکردم...
نمیدونم چرا، ولی آروم بودم.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت101 گفتن: +پیکر رو باید با هواپیمای خاصی منتقل کنن! توی اون هواپیما یخ میزنی!
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت102
حالم بد شد، سقف دور سرم چرخید، چیزی نفهمیدم!
از قطره های آب که پاشیده میشد رو صورتم، حدس زدم که بی هوش شدم..!
یه روز بود چیزی نخورده بودم، شاید هم فشارم افتاده بود.
شب سختی بود، همه خوابیدن اما من خوابم نمیبرد.
دوست داشتم پیام های تلگرامیش رو بخونم.
رفتم تو اتاق، در رو بستم...
امیرحسین رو سپردم دست مادرم.
حوصله هیچ کس و هیچ چیز رو نداشتم و میخواستم تنها باشم.
بعد از این مدت به تلگرام وصل شدم، وای خدای من!!!
چقدر پیام فرستاده بود...
یکی یکی خوندم:
بار اول که دیدمت، چنان بی مقدمه زیبا بودی که چند روز بعد یادم افتاد باید عاشقت میشدم.
جنگ چیز خوبی نیست. مگر اینکه تو مرا با خود به غنیمت ببری.
شق القمری، معجزه ای، تکه ماه/لا حول ولا قوه الاّ بالله.
خندیدی و بر گونه تو چال افتاد/ از چاله در آمد دلم افتاده به چاه
دوستت دارم، بگو این بار باور کردی!
عشق در قاموس من از نان شب واجب تر است!
دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست/آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست.
تو نیم دیگر من نیستی، تمام منی..!
تنها این را میدانم که دوست داشتنت، لحظه لحظه زندگیم را میسازد و عشقت؛
ذره ذره وجودم را..!
مرا ببخش و با لبخندت بهم بفهمان که بخشیده ای مرا، که من هرگز طاقت گریه ات را ندارم!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت102 حالم بد شد، سقف دور سرم چرخید، چیزی نفهمیدم! از قطره های آب که پاشیده میش
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت103
بهش فحش دادم.
قبل از رفتن، خیالم رو راحت کرده بود
گفت:
+قبلش نمیتونستم از تو دل بکنم، چه برسه حالا که امیرحسینم هست، اصلا نمیشه!
مطمئن بودم این آدم قرار نیست با مرگ طبیعی بمیره، خیلی تکرار میکرد:
+اگه شهید نشی، میمیری!
ولی نه به این زودی.
غبطه خوردم.
آخرین پیام هاش فرق میکرد.
نمیدونم بخاطر ایام محرم بود یا چیز دیگه:
+هیئت سیار دارم، روضه های گوشیم...
این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است/سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت...
وقتی میمیرم هیچ کسی به داد من نمیرسد الّا حسین/
ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین.
پیامم به دستش نمیرسید، نمیدونستم گوشیش کجاست، ولی براش نوشتم:
- نوش جونت! دیگه ارباب خریدت! دیدی آخر مارک دار شدی!!
هیچ وقت به قولش وفا نکرد.
نمیدونستم دست خودش بود یا نه.
میگفت:
+۴۵ روزه بر میگردم!
اما سر ۵۷ روز یا ۶۳ روز برمیگشت.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت103 بهش فحش دادم. قبل از رفتن، خیالم رو راحت کرده بود گفت: +قبلش نمیتونستم از
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت104
بار آخر بهش گفتم:
- تا رکورد صد روز رو نشکنی ظاهراََ قرار نیست برگردی!
گفت:
+نه، مطمئن باش زیر صد نگهش میدارم!
این یکی رو زیر قولش نزد. روز نود و نهم برگشت، ولی چه برگشتنی!
همون طور که قول داده بود، یکشنبه برگشت.
اجازه ندادن بیارمش خونه!
وعده دوساعت دیدار شد نیم ساعت..
رو پام بند نبودم برای دیدنش..
از طرفی نمیدونستم قراره با چه بدنی روبه رو بشم!
میگفتن:
+برای اینکه از زخمش خون نیاد، بدن رو فریز کردن.
اگه گرم بشه، شروع میکنه به خونریزی و دوباره باید پیکر رو آب بکشن!
ظاهراََ چند ساعتی طول کشیده بود تا پیکر رو برگردونن عقب..!
گفتن:
+بیا معراج.
حاج آقا قول داده بود تنها باشیم.
از طرفی نگران بود حالم بد شه..!
گفتم:
- مگه قرار نبود تنها باشیم؟
شما نگران نباشین، حالم خوبه.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت104 بار آخر بهش گفتم: - تا رکورد صد روز رو نشکنی ظاهراََ قرار نیست برگردی! گفت
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت105
خیالم راحت شد، سر به بدن داشت.
آرزوش بود مثل اربابش بی سر شهید شه..!
پیشونیش مثل یخ بود:
- به به! زینت ارباب شدی! خرج ارباب شدی!
نوش جونت! حقت بود!
اول از همه ابروهاش رو مرتب کردم!
دوست داشت، خوشش میومد...
وقتی ابروهاش رو نوازش میکردم، خوابش میبرد.
دست کشیدم داخل موهاش، همون موهایی که تازه کاشته بود...
همون موهایی که وقتی با امیرحسین بازی میکرد، میخندید:
+نکش! میدونی بابت هرتار اینا پونصد هزار تومن پول دادم!
یک سال هم نشد..!
مشمای دور بدنش رو باز کرده بودن، باز ترکردم.
دوست داشتم با همون لباس رزم ببینمش.
کفن شده بود.
ازم پرسیدن:
+کربلا و مکه که رفتید، لباس آخرت نخریدید؟
گفتم:
- اتفاقاََ من چند بار گفتم، ولی قبول نکرد.
میگفت:
+من که شهید میشم، شهیدم که نه غسل داره نه کفن!
ناراحت بودم که چرا با لباس رزم دفنش نکردن.
میخواستم بدنش رو خوب ببینم. سالمِ سالم بود.
فقط بالای گوشش یک تیر خورده بود.
وقتش رسیده بود. همه کارایی که دوست داشت، انجام دادم
همون وصیت هایی که موقع بازی هامون میگفت.
راحت کنارش زانو زدم، امیرحسین رو نشوندم روی سینهش.
درست همون طور که خودش میخواست.
بچه دست انداخت به ریش های بلندش..!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت105 خیالم راحت شد، سر به بدن داشت. آرزوش بود مثل اربابش بی سر شهید شه..! پیشونی
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت106
- یا زینب! چیزی جز زیبایی نمیبینم!
گفته بود:
+اگه جنازه ای بود و من رو دیدی، اول از همه بگو نوش جونت!
بلند بلند میگفتم:
- نوش جونت! نوش جونت!
میبوسیدمش، میبوسیدمش، میبوسیدمش....
این نیم ساعت رو فقط بوسیدمش!
بهش میگفتم:
- بی بی زینب{س} هم بدن امام رو وقتی میونِ نیزه ها پیدا کرد، در اولین لحظه بوسیدش... سلام منو به ارباب برسون.
به شونه هاش دست کشیدم، شونه های همیشه گرمش، سردِ سرد شده بود.
چشمش باز شد، حاج آقا اومد، فکر کردم دستم خورده یا وقت بوسیدن و دولا راست شدن باز شده.
اون قدر غرق بوسیدنش بودم که متوجه چشم باز کردنش نشدم.
حاج آقا دست کشید رو چشمش، اما کامل بسته نشد...!
اومدن که:
+باید تابوت رو ببریم داخل حسینیه!
نمیتونستم دل بکنم... بعد از ۹۹ روز دوری، نیم ساعت که چیزی نبود!
باز دوباره گفتن:
+پیکر باید فریز شه!
داشتم دیوونه میشدم هی که میگفتن:
+فریز، فریز ،فریز
بلند شدن از بالای سر شهید، قوت زانو میخواست که نداشتم.
حریف نشدم.
تابوت رو بردن تو حسینیه که رفقا و حاج خانوم باهاش وداع کنن.
زیر لب گفتم:
- یا زینب، باز خداروشکر که جنازه رو میبرن نه من رو!
بعد از معراج، تا خاکسپاری فقط تابوتش رو دیدم.
موقع تشعیع خیلی سریع حرکت میکردن.
پشت تابوتش کهراه میرفتم؛
زمزمه میکردم:
- ای کاروان، آهسته ران، آرامِ جانم میرود!
این تک مصرع رو تکرار میکردم و نمیتونستم به پای جمعیت برسم.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت106 - یا زینب! چیزی جز زیبایی نمیبینم! گفته بود: +اگه جنازه ای بود و من رو دی
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت107
فردا صبح، تو شهرک شهید محلاتی از مسجد نزدیک خونمون، تا مقبره الشهدا تشعیع شد.
همون جا کنار شهدا نمازش رو خوندن
یاد شب عروسی افتادم، قبل از اینکه از تالار بریم خونه، رفتیم زیارت شهدای گمنام شهرک.
مداح داشت روضه حضرت علی اصغر{ع} میخوند.
نمیدونستم اونجا چه خبره!!
شروع کرد به لالایی خوندن.
بعد هم گفت:
+همین دفعه آخر که داشت میرفت، به من گفت:
+من دارم میرم و دیگه بر نمیگردم! توی مراسمم برای بچهم لالایی بخون.
محمدحسین نوحه{رسیدی به کربُبَلا خیره شو/به گنبد به گلدسته ها خیره شو/اگه قطره اشکی چکید از چشات/به بارون این قطره ها خیره شو...}
رو خیلی میخوند و دوست داشت!
نمیدونم کی به گوش مداح رسونده بود یا خودش انتخاب کرده بود که بخونتش...!
یکی از رفقای محمدحسین که جزء مدافعان حرمم بود، اومد که:
+اگه میخواین بیاین با آمبولانس همراه تابوت برین بهشت زهرا.
خواهر و مادر محمدحسین هم بودن، موقع سوار شدن به من گفت:
+محمدحسین خیلی سفارش شمارو پیش من کرده!
اونجا باهم عهد کردیم هرکدوم زودتر شهید شد، اون یکی هوای زن و بچهش رو داشته باشه..'
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت107 فردا صبح، تو شهرک شهید محلاتی از مسجد نزدیک خونمون، تا مقبره الشهدا تشعیع ش
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت108
گفتم:
- میتونین کاری کنین برم تو قبر؟!
خیلی همراهی و راهنماییم کرد.
آبان ماه بود و خیلیسرد...
بارون هم نم نم میبارید.
وقتی رفتم پایین قبر، تمومِ تنم مور مور شد و بدنم به لرزه افتاد!
همه روضه هایی رو که برام خونده بود، زمزمه میکردم.
خاک قبر خیس بود و سرد..!
گفته بود:
+داخل قبر برام روضه بخون، زیارت عاشورا بخون، اشک گریه بر امام حسین{ع} رو بریز توی قبر؛
تا حدی که یخورده از خاکش گِل بشه!
براش خوندم. همون شعری که همیشه آخر هیئت گودال قتلگاه میخوندن،
خیلی دوسش داشت:
+"دل من بسته به روضه هات؛
جونم فدات میمیرم برات
پدر و مادر من فدات؛
جونم فدات میمیرم برات
چی میشه با خیل نوکرات؛
جونم فدات میمیرم برات
سر جدا بیام پایین پات؛
جونم فدات میمیرم برات"
صدای {این گل پرپر از کجا اومده} نزدیک تر میشد...
سعی کردم احساساتم رو کنترل کنم.
میخواستم واقعا اشکی که تو قبر میریزم، اشکِ بر روضه امام حسین{ع} باشه؛
نه اشک از دست دادن محمدحسین!
هرچی روضه به ذهنم میرسید، میخوندم و گریه میکردم.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت108 گفتم: - میتونین کاری کنین برم تو قبر؟! خیلی همراهی و راهنماییم کرد. آبان
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت109{قـسمـت پـایانے}
دست و پام کرخت شده بود و نمیتونستم تکون بخورم...
یاد روز خواستگاری افتادم که پاهام خواب رفته بود و بهم میگفت:
+شما زودتر برو بیرون!
نگاهی به قبر انداختم، باید میرفتم!
فقط صداهای درهم و برهمی میشنیدم که از من میخواستن برم بالا...
اما نمیتونستم!
تازه داشت گرم میشد، داییم اومد به زور منو برد بیرون.
مو به مو وصیت هاش رو انجام داده بودم، درست مثل همون بازی ها...
سخت بود تو اون همه شلوغی و گریه زاری، با کسی صحبت کنم.
آقایی رفت پایین قبر؛
درِ تابوت رو باز کردن..
وداع برام سخت بود؛
ولی دل کندن سخت تر...!
چشن هاش کامل بسته نمیشد.
میبستن، دوباره باز میشد.
وقتی بدن رو فرستادن تو سراشیبیِ قبر، پاهام بی حس شد!
کنار قبر زانو زدم؛
همه جونم رو آوردم تو دهنم که به اون آقا حالی کنم که باهاش کار دارم.
از تو کیفم لباس مشکیش رو بیرون آوردم، همون که محرّم ها میپوشید.
چفیه مشکی هم بود..!
صدام میلرزید، به اون آقا گفتم:
- این لباس و این چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش.
خدا خیرش بده...
تو اون قیامت، با وسواس پیراهنرو کشید روی تنش و چفیه رو انداخت دور گردنش!
فقط مونده بود یه کارِ دیگه...!
به اون آقا گفتم:
- شهید میخواست براش سینه بزنم، شما میتونید؟؟
بغضش ترکید، دست و پاش رو گم کرده بود...
نمیتونست حرف بزنه، چند دفعه زد روی سینهش!
بهش گفتم:
- نوحه هم بخونید!
برگشت نگام کرد، صورتش خیسِ خیس بود!
نمیدونم اشک بود یا آب بارون..؟!
پرسید:
+چی بخونم؟؟
گفتم:
- هرچی به زبونتون اومد!
گفت:
+خودت بگو!
نفسم بالا نمیومد. انگار یکی چنگ انداخته بود و گلوم رو فشار میداد...
خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم!
گفتم:
- از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین؛
دست و پا میزد حسین؛
زینب صدا میزد حــــسـیـن{ع}.
سینه میزد برای محمدحسین و شونه هاش تکون میخورد.
برگشت؛
با اشاره بهم فهموند که:
+همه رو انجام دادم.
خیالم راحت شد.
پیشِ پای ارباب، تازه سینه زده بود.
پــــٰایــــٰان❥
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#اݪلہمارزقݩاشہادةفےسبیݪڪ
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱