بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت100 +من میروم ولی، جانم کنار توست؛ تا سال های سال، شمع مزار توست؛ عمه جانم، عم
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت101
گفتن:
+پیکر رو باید با هواپیمای خاصی منتقل کنن! توی اون هواپیما یخ میزنی!
اصلا زن نباید سوارش بشه، همه کادر پرواز مرد هستن!
میگفتم:
- این فکر رو از سرتون بیرون کنین که قراره تنها برگردم!
گفت:
+بیا یه شرطی باهم بزاریم! تو بیا بریم، من قول میدم هماهنگ کنم دوساعت با محمدحسین تنها باشی!
خوشحال شدم، گفتم:
- خونه خودم، هیچ کسم نباشه!
حاج آقا گفت:
+چشم.
تو هواپیما پذیرایی آوردن. از گلوم پایین نمیرفت، حتی آب.
هنوز نمیتونستم امیرحسین و بگیرم.
نه اینکه بخوام، توان نداشتم...
با خودم زمزمه کردم:
- الهی بنفسی انت!
آفریننده که خودِ تو بودی! نمیدونم شاید بعضی جون هارو با حساب خاصی که فقط خودتم میدونی، ارزشمندتر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون میشی!
بعد از بیست و هشت روز مادرم رو دیدم، تو پارکینگ خونه.
پاهاش جلو نمیومد.
اشک از روی صورتش میغلتید، اما حرف نمیزد.
نه اون، بلکه همه انگار زبونشون بند اومده بود.
بی حس و حال خودم رو ول کردم تو آغوشش.
رفته بودم با محمدحسین برگردم، ولی چه برگشتنی!
میگفتن:
+بُهتش زده که برّ و برّ همه رو نگاه میکنه!
داد و فریاد راه نمیانداختم، گریه هم نمیکردم...
نمیدونم چرا، ولی آروم بودم.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت101 گفتن: +پیکر رو باید با هواپیمای خاصی منتقل کنن! توی اون هواپیما یخ میزنی!
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت102
حالم بد شد، سقف دور سرم چرخید، چیزی نفهمیدم!
از قطره های آب که پاشیده میشد رو صورتم، حدس زدم که بی هوش شدم..!
یه روز بود چیزی نخورده بودم، شاید هم فشارم افتاده بود.
شب سختی بود، همه خوابیدن اما من خوابم نمیبرد.
دوست داشتم پیام های تلگرامیش رو بخونم.
رفتم تو اتاق، در رو بستم...
امیرحسین رو سپردم دست مادرم.
حوصله هیچ کس و هیچ چیز رو نداشتم و میخواستم تنها باشم.
بعد از این مدت به تلگرام وصل شدم، وای خدای من!!!
چقدر پیام فرستاده بود...
یکی یکی خوندم:
بار اول که دیدمت، چنان بی مقدمه زیبا بودی که چند روز بعد یادم افتاد باید عاشقت میشدم.
جنگ چیز خوبی نیست. مگر اینکه تو مرا با خود به غنیمت ببری.
شق القمری، معجزه ای، تکه ماه/لا حول ولا قوه الاّ بالله.
خندیدی و بر گونه تو چال افتاد/ از چاله در آمد دلم افتاده به چاه
دوستت دارم، بگو این بار باور کردی!
عشق در قاموس من از نان شب واجب تر است!
دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست/آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست.
تو نیم دیگر من نیستی، تمام منی..!
تنها این را میدانم که دوست داشتنت، لحظه لحظه زندگیم را میسازد و عشقت؛
ذره ذره وجودم را..!
مرا ببخش و با لبخندت بهم بفهمان که بخشیده ای مرا، که من هرگز طاقت گریه ات را ندارم!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
•••
عِشـقبازۍڪردیدٺاحالآ؟
بَچّہهاسَعێڪنیدتوجوونۍ
عآشـقشیـد.
حَوآسِتوݩجَمعباشہ، جوونێڪہتوۍ
جوونیشعآشـقنشہ
توپیرمردۍهیچڪاریازش برنمیآد..
اوݩچیزۍڪہمااز
....شُهَـــــداء....
دیدیمـ
عآشِـقۍبود
عآشِـــــقی...
#حاجحسیݩیڪتا
#تلنگرانھ
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت102 حالم بد شد، سقف دور سرم چرخید، چیزی نفهمیدم! از قطره های آب که پاشیده میش
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت103
بهش فحش دادم.
قبل از رفتن، خیالم رو راحت کرده بود
گفت:
+قبلش نمیتونستم از تو دل بکنم، چه برسه حالا که امیرحسینم هست، اصلا نمیشه!
مطمئن بودم این آدم قرار نیست با مرگ طبیعی بمیره، خیلی تکرار میکرد:
+اگه شهید نشی، میمیری!
ولی نه به این زودی.
غبطه خوردم.
آخرین پیام هاش فرق میکرد.
نمیدونم بخاطر ایام محرم بود یا چیز دیگه:
+هیئت سیار دارم، روضه های گوشیم...
این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است/سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت...
وقتی میمیرم هیچ کسی به داد من نمیرسد الّا حسین/
ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین.
پیامم به دستش نمیرسید، نمیدونستم گوشیش کجاست، ولی براش نوشتم:
- نوش جونت! دیگه ارباب خریدت! دیدی آخر مارک دار شدی!!
هیچ وقت به قولش وفا نکرد.
نمیدونستم دست خودش بود یا نه.
میگفت:
+۴۵ روزه بر میگردم!
اما سر ۵۷ روز یا ۶۳ روز برمیگشت.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت103 بهش فحش دادم. قبل از رفتن، خیالم رو راحت کرده بود گفت: +قبلش نمیتونستم از
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت104
بار آخر بهش گفتم:
- تا رکورد صد روز رو نشکنی ظاهراََ قرار نیست برگردی!
گفت:
+نه، مطمئن باش زیر صد نگهش میدارم!
این یکی رو زیر قولش نزد. روز نود و نهم برگشت، ولی چه برگشتنی!
همون طور که قول داده بود، یکشنبه برگشت.
اجازه ندادن بیارمش خونه!
وعده دوساعت دیدار شد نیم ساعت..
رو پام بند نبودم برای دیدنش..
از طرفی نمیدونستم قراره با چه بدنی روبه رو بشم!
میگفتن:
+برای اینکه از زخمش خون نیاد، بدن رو فریز کردن.
اگه گرم بشه، شروع میکنه به خونریزی و دوباره باید پیکر رو آب بکشن!
ظاهراََ چند ساعتی طول کشیده بود تا پیکر رو برگردونن عقب..!
گفتن:
+بیا معراج.
حاج آقا قول داده بود تنها باشیم.
از طرفی نگران بود حالم بد شه..!
گفتم:
- مگه قرار نبود تنها باشیم؟
شما نگران نباشین، حالم خوبه.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
#حدیثانه😍
پیامبر خدا ﷺ در توصيف امیرالمومنین (؏) می فرمایند :↯
او سرور اوصياست،
نیک بختى به او پيوند خورده است ،
و مرگ در راه فرمانبرى از او شهادت است...
📚 أمالی الصدوق : ⁵/²⁸
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
چــہ زیبا میــشوم با تــو
دِلَمــــ روشنــــ
دِلَمــــ صافـــ اســت
در این دنیاے رنگارنگ
درین آشوبِ شهر آشوب
خدا داند کہ با چـــادر👀♥️
تـــمامِ راه هموار است...
#چـادرانهـ
#حـجآبفـاطمـی
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
وقتیجامعهمـارا
بیغیرتیوبیحجـابی گرفت
گریهڪنڪهاسلامدر خطـراسـت:/
#تلنگرانہ
#شہیدانه
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110