✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سوم
💠 دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی از #سوریه میشه شروع کرد، من آمادهام!»
برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!»
💠 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچهها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این #مبارزه تو هم کنارم باشی!»
سقوط #بشّار_اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی دادهام که همان اندک #عدالتخواهیام را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از #تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه #اردن بودیم.
💠 از فرودگاه اردن تا مرز #سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان #درعا است و خیال میکردم بههوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمیدانستم با سرعت به سمت میدان #جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم.
من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و میدیدم از #آشوب شهر لذت میبرد.
💠 در انتهای کوچهای خاکی و خلوت مقابل خانهای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمدهایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!»
در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند و میخواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟»
💠 بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و #اعتراض کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمیتوانستم اینهمه خودسریاش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!»
نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟»
💠 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی #محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانههایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!» و هنوز #عاشقانهاش به آخر نرسیده، در خانه باز شد.
مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بیقوارهتر میکرد. شال و پیراهنی #عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!»
💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمیفهمیدم چرا هنوز #محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم.
سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :«#ایرانی هستی؟»
💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خندهای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً #رافضی هستی، نه؟»
و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی #شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهارم
💠 انگار گناه #ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندشآور پرخاش کرد :«هر وقت این #رافضی رو طلاق دادی، برگرد!»
در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از #مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید.
💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا در ایام #نوروز آواره اینجا شدهایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟»
صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر میدانست که بهجای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید #شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو #کافر میدونن!»
💠 از روز نخست میدانستم سعد #سُنی است، او هم از #تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند #مذهبمان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه میکردیم.
حالا باور نمیکردم وقتی برای آزادی #سوریه به این کشور آمدهام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرتزده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار میکنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگیام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمیکنیم! ما فقط از این احمقها استفاده میکنیم!»
💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز #مستانه خندید و گفت :«همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!»
سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمقهای وحشی میتونیم حکومت #بشار_اسد رو به زانو دربیاریم!»
💠 او میگفت و من تازه میفهمیدم تمام شبهایی که خانه نوعروسانهام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم و او فقط در شبکههای #العریبه و #الجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده که دیگر این #جنگ بود، نه مبارزه!
ترسیده بودم، از نگاه مرد #وهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من میترسم!»
در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانهام صورتش از عرق پُر شده و نمیخواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای #عشقش هم که شده برمیگشت.
از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریههایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد.
💠 قدمهایم را دنبالش میکشیدم و هنوز سوالم بیپاسخ مانده بود که #معصومانه پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من #حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم چون باید میاومدیم #درعا!»
باورم نمیشد مردی که #عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد #العُمَری میمونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از #محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من میخوام برگردم!»
💠 چند قدم بینمان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد.
طعم گرم #خون را در دهانم حس میکردم و سردی نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای #تیراندازی را میشنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم.
💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانهام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین میرفت و #گلوله طوری شانهام را شکافته بود که از شدت درد ضجه میزدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
بصیرت انقلابی
🔴 این آقاهه که قرار بود هممون رو اعدام کنه... Sarih #بصیرت_انقلاب @basirat_enghelabi110
بله بعضی ها هم متفکرین و اندیشمندانی
مثل #حسن_عباسی را به جرم اقدام علیه امنیت ملی!!! _بخوانید انتقاد از بعضی ها_
روانه زندان میکنند!!
این آزادی بیان! است
که آقایان فریاد میزدند نباید دهان منتقدان را بست!!
درسته زبانشان که نبستند.
دست شان را بستند.
روانه زندانشون کردند!!
تفاوت دو دیدگاه و دو نگاه👀
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اخلاص شما خواهران باعث دیده شدن زحماتتون شده..
اجرتون با خود آقا امام زمان ارواحنا فداه که نائب بر حقش از شما یاد کرده است..
✅گزارش فعالیت مهد شهید ابوالفضل وافی در اخبار سراسری
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
بصیرت انقلابی
بله بعضی ها هم متفکرین و اندیشمندانی مثل #حسن_عباسی را به جرم اقدام علیه امنیت ملی!!! _بخوانید انتق
📚خاطرات_واقعی
✍الاغیکه گرفتار بعثی هاشد
در یک منطقه کوهستانی مستقر بودیم و برای جابجایی مهمات و غذا به هر یگان الاغی اختصاص داده بودند از قضا الاغ یگان ما خیلی زحمت میکشید و اصلا اهل تنبلی نبود
یکروز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود الاغ بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یکباره بسمت دشمن رفت و اسیر شد
چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه میکردیم متوجه الاغ اسیر میشدیم که برای دشمن مهمات و سلاح جابجا میکرد و کلی افسوس میخوردیم
اما این قضیه زیاد طول نکشید و یکروز صبح در میان حیرت بچه ها الاغ با وفا در حالیکه کلی آذوقه دشمن بارش بود نعره زنان وارد یگان شد
الاغ زرنگ با کلی سوغاتی از دست دشمن فرار کرده بود بازم دم الاغه گرم تا فهمید اشتباه رفته برگشت
حالا اینجا بعضی مسئولین چندین ساله راههای اشتباه خودشون رو گردن مردم می اندازند و وقیحانه هنوز هم بر مسند قدرتند
✍رزمنده_عباسرحیمی
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماشین پرنده به روایت تصویر😳
هرچند این برا کشور لهستان هست اما خداوکیلی یه کم مواظب باشید آدم یاد بازی GTA میافته😂✋
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماه شعبان🌘
لای روبی درون
سخنرانی تصویری 🎥🎞
حجت الاسلام عالی 🎙
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
بصیرت انقلابی
ماه شعبان🌘 لای روبی درون سخنرانی تصویری 🎥🎞 حجت الاسلام عالی 🎙 #بصیرت_انقلاب @basirat_enghelabi11
این👆حکایت بسیار شنیدنیه
توصیه میکنم حتما دانلود کنید و ببینید
🔴 شاخص های تمدن غرب
🔹غرب گرایان می توانند سر بلند کنند؟!
⚞ دم از نظافت میزنند اما بعد از توالت، خود را با دستمال پاک میکنند.
⚞مثل حیوانات سر پا و ایستاده ادرار میکنند.
⚞با همجنس خود ازدواج میکنند.
⚞با حیوانات ازدواج میکنند
🉑حیوانات ارثیه دارند.
⚞به صورت قانونی جنایت و جنین را سقط میکنند
⚞برای خوردن به هیچ جنبندهای رحم نمیکنند
⚞فروشگاهها را غارت میکنند.
⚞برای یک دستمال توالت، آدم میکشند.
⚞برای فروش تسلیحات، جنگ بین ملتها راه میاندازند.
⚞هیچ خانهای بدون اسلحه برای دفاع از خود نیست، چون احساس امنیت نمیکنند.
⚞به اسم آزادی ،همه را اسیر خود میکنند.
⚞به اسم امنیت، در حریم شخصی همه تجسس کرده و مخفیانه همه را صوتی و تصویری شنود کرده و میبینند.
⚞بین سفیدپوست و رنگینپوست فرق قائلند.
⚞سیاهپوست و سرخپوست را آدم نمیدانند.
⚞کشتن سالمند ناکارامد را مجاز میدانند.
⚞خرید و فروش دختران در بازار رایج آنهاست.
⚞دزدیدن انسانها برای فروش اعضاء را سودآور میدانند.
⚞با اسلحه به مدارس و دانشگاهها حمله میکنند.
⚞تولید و صادرکننده انواع مواد افیونی به دنیا هستند.
⚞قبیحترین فیلمهای جنسی و مستهجن ساخت آنهاست.
⚞این متمدنها! مکانهای مخصوصی دارند که باید به صورت عریان مطلق وارد شد، در غیر این صورت حق ورود ندارند، چهقدر شبیه *قبائل وحشی آمازون هستند.* 👈و مدعی جهان اولند.
⚞بالاترین درصد ساخت و انبار تسلیحات کشتار جمعی از آنهاست.
⚞اولین و آخرین استفاده از سلاحهای کشتار جمعی در تاریخ کار آنهاست.
⚞کشتار ملتها با مواد شیمیایی کار آنهاست.
⚞جنگ اول و دوم جهانی کار آنهاست.
⚞نسلکشی سرخ پوستها در کارنامه آنهاست.
⚞فاجعه هیروشیما و ناکازاکی کار آنهاست.
⚞محاصرهٔ غذایی و دارویی در دنیا، کار آنهاست.
فاجعهٔ افعانستان، لیبی، یمن و غزه و... در پروندهٔ آنهاست.
⚞فاجعه ویتنام در تاریخ به نام آنهاست.
⚞ساخت ویروس و انتقال آن به ملتهای مظلوم جهان، کار آنهاست
⚞ساخت سلاح بیولوژیک، شیمیایی، تاولزا، عامل اعصاب و... کار آنهاست
🉑از بین بردن دولتهای مردمی با کودتا در پرونده آنهاست.
⚞غارت منابع ملی ملتها، کار آنهاست.
⚞استعمار، استثمار و استحمار ملتها کار آنهاست.
⚞سرکوب آزادیخواهان جهان کار آنهاست.
⚞زندانهای دهشتناک گوانتانامو و ابوغریب و امثال آن، خصوصاً اطفال و نوجوانان مهاجر وسوءاستفاده جنسی کار آنهاست.
⚞ایجاد گروهکهای تروریستی مثل داعش و دولت جعلی کودککُش اسرائیل در کارنامه آنهاست.
🉑زدن هواپیمای مسافربری کار آنهاست.
⚞عدم پایبندی به تعهدات بینالمللی کار آنهاست
⚞بایکوت کردن غیر قانونی ثروت ملتها در بانکهای خود، کار آنهاست.
⚞جاسوسی در دولتهای دیگر، کار آنهاست.
⚞تصرف غیر قانونی خاک ملتها، کار آنهاست.
⚞پولشویی جهانی(پولهای کثیف) کار آنهاست.
⚞کشتن دانشمندان ملتهای دیگر کار آنهاست.
⚞دزدیدن مغزهای متفکر جهانی، کار آنهاست.
⚞فروپاشی نظام خانواده، بهنام آنهاست.
⚞زنا و فساد و هرزگی و از بین بردن خانواده به نام ازدواجهای سفید، پدیده مدرن آنهاست.
⚞کودکان *زنازاده* نتیجه فرهنگ آنهاست و...
⚞دزدیدن اعتقادات و تحریف ادیان الهی کار آنهاست
⚞ترویج شرک، بتپرستی، انسانپرستی کار آنهاست
⚞تشکیل دهکده جهانی جنگل و ترویج بیبندباری کار آنهاست
🏝لطفا توجه کنیم، فقط در فاجعه جنگ جهانی اول ودوم
بیش از ۷۰ تا ۱۰۰میلیون نفر انسان کشته شده است؛ (این کشته های مستقیم بوده،آنچه به تبع ایجاد جنگ وغیر مستقیم کشته شده قابل شمارش نیست؛ این توضیح یک کلمه از یک بند بود، اگر هرکلمه وهربندی بخواهد توضیح لازم را داشته باشد؛ قطعا چندین کتاب قطور خواهدشد، که متأسفانه تاریخ نظاره گر است
ودم فروبسته؛ واگر اثر جنایات
را بصورت غیر مستقیم بررسی
نماییم، فقط باید به محتوای این حدیث عمل کنیم : «افضل اعمال امتی انتظار الفرج»
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام خامنه ای خطاب به پرستاران:
🎥هر خدمتی كه شماها به هر بيماری بكنيد، مثل اينست كه آن خدمت را به شخص اين حقير كرديد.
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پنجم
💠 هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از #درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه میگوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازهام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانهام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.
💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم :«نازنین!»
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، بهسختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
💠 صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند. ردّ #خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد.
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را #نوازش میکرد و زیر لب میگفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!»
💠 او با همان لهجه عربی به نرمی #فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به #عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟»
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.»
💠 صدای #تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به #مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!»
💠 و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت #نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم #سوریه بوده و الان نماد مخالفت با #بشار_اسد شده!»
و او با دروغ مرا به این #جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بیپاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو #درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!»
💠 و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای #سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟»
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از #ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟»
💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه #وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگیام فرار کرد.
تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد.
💠 از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این #رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی میکنی #ایرانی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_ششم
💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزدهام دیدم #خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلیام را صدا میزند :«زینب!»
احساس میکردم فرشته #مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!»
💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این #قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این #قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد.
دستان #وحشیاش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه #ایرانیها جاسوسی میکنه!»
💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری #نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم.
یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم #وحشت بین من و مرگ فاصلهای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این #رافضی حلال است.
💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد :«هنوز این شهر انقدر بیصاحب نشده که تو #فتوا بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانهاش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمیکردم زنده ماندهام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد.
چشمان روشنش شبیه لحظات #طلوع آفتاب به طلایی میزد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس میلرزیدم و او حیرتزده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد :«شما #ایرانی هستید؟»
💠 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی #مردانه دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!»
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد.
با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی میخوای؟» در برابر چشمان سعد که از #غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی میکنی اینجا؟»
💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینهاش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن #مسجد فریاد کشید :«بیپدر اینجا چه غلطی میکنی؟»
نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :«#وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!»
💠 سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونهاش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره...» و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیدهام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا #خونش رو نریزن آروم نمیگیرن!»
دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش میلرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش #پناهمان داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل #دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزادهام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
🌸🌸 قصه ی امروز 🌸🌸
👌میدونی اعتماد به خدا یعنی چی؟🤔
💎ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﻋﻠﻴﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪ :
ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ
ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﻱ ﻛﺮﺩ ......
ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎد!!!
ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ .......
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ
ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !!
ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ ؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺘﻴ ﻜﻪ ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ داشتم ﺧﺪﻭﺍﻧﺪ
ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ ...
ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩﻱ ،
ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻛﻨﻲ!!!
ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ !!!
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ می فرمایند :
ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮﺧﺪﺍست روزی آن........
ماهيان ازآشوب دريا به خدا شكايت بردند،درياآرام شد وآنهاصيد تور صيادان شدند!!!!
آشوبهاي زندگي حكمت خداست. ازخدا،دل آرام بخواهيم،نه درياي آرام!!!
دلتان همیشه آرام...
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
#سردار_دلها 🌹
خداحافظ👋
صد روز بی تو گذشت اما چه سخت!!
داغت هنوز بر دلهامون سنگینی میکند.نبودنت خیلی حس میشود.
سردار، مارادعاکن🤲
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 سخنان #عطاءالله_مهاجرانی در مورد دیروز و امروز #حوزه_علمیه و #دانشگاه در ایران!
اون هم از بی بی سی فارسی!!
اعتراف و اقرار به بعضی واقعیت ها!!
حالا برا چی وبه چه هدفی اینجور اقراری دارن جای خودش نیاز به بررسی داره.
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رونمایی از #دستاورد_جدید_سپاه پاسداران در زمینه مقابله با #کرونا
فرمانده کل سپاه: این دستگاه هر نقطه ای از محیط تا شعاع ۱۰۰ متر که آلوده باشد، شناسایی می کند.
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
✍ کارشناس منوتو روزهای اول کرونا میگفت ایران آمار تلفات را بالا اعلام میکند تا به آمریکا برای رفع تحریم فشار وارد کند.
✍ حالا که تلفات آمریکا چندبرابر ایران شده میگوید ایران درمورد تلفات کرونا دروغ میگوید و آمار چندبرابر است.
📌 بیچاره مخاطب شما!
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
🔴 پیام آقای کشاورززاده سفیر ایران در #چین به بعضی از همکاران خود در وزارت خارجه
🔹 "در مورد تبعات اظهارنظر آقای #جهانپور سخنگوی محترم وزارت بهداشت و درمان، من هم به عنوان یک ایرانی راضی به خدشه دار شدن جایگاه ایشان به عنوان یک مقام رسمی نیستم و از راهی که بلدم در اینجا اقدام کردم ولی واقعیت قضیه این است که اظهارات ایشان و موج سواری فرصت طلبان، احساسات عمومی مردم چین را جریحه دار کرد.
🔸 مردمی که آنقدر به سفارت ایران اطمینان و اعتماد داشتند(البته با کار سنگینی که طی این مدت همکاران من در بخش دیپلماسی عمومی انجام داده بودند) که با یک فراخوان ما ظرف کمتر از 24 ساعت حدود یک میلیون یورو به حساب سفارت واریز کرده بودند و اگر ما به دلیل برخی ملاحظات اعلام پایان جمع اوری نمی کردیم، به چند میلیون یورو می رسید .
✅ اکنون طی این چند روز کار به جایی رسیده که در فضای مجازی ناسزا می گویند. این اظهار نظر نسنجیده چه سودی برای ما داشت.
🔹 در داخل باعث افزایش تنش مردمی، در محل ماموریت یاس و دلسردی مردمی، و در سطح دولتی شک و تردید و یا حتی بهانه برای تعلل در اجرای برخی توافقات خواهد شد. شاید اطلاع داشته باشید که در هفته چندین هواپیمای غول پیکر نیازهای اساسی ایران را از چین به ایران منتقل می کند.
🔸 از آن کالاهایی که وزارت صمت ما با افتخار اعلام می کند ظرف 48 ساعت تامین و وارد کشور شده است.
✅ امروز یکی از این پروازها دچار مشکل مجوز پرواز شد و کار به جایی رسید که پرواز لغو شود ولی پیغام از مقامات عالی رسید که هر جوری شده مشکل را حل کنید، چون به این کالاها نیاز است. ما هم دندمون نرم هر جوری بود ساعتی پیش مجوز را گرفتیم و پرواز انجام شد.
💢 دوستانی که خیلی رومانتیک و قانونمند بر اساس اصول پذیرفته شده از جمله اصل عمل متقابل و ... روابط با چین را تحلیل می کنند، لطفاً نگاهی واقع بینانه به روابط ما با چین داشته باشند.
#کرونا
#بصیرت_انقلابی
@basirat_enghelabi110
💢 یک ویروس «۱۲۵ نانو میکرونی» #کرونا توانسته تا کنون ۳ ناو هستهای و نظامی ۲۰۰ هزار تُنی آمریکا را زمینگیر کند!
👈 دقیقاً مانند همان کاری که یک پشه با امپراطوریِ عظیم نمرود کرد...
#کرونا_در_آمریکا
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انتقام_سخت در راه است... 💪
آمریکا ، زودتر جمع کن برو از منطقه...
مطمئن باش ضربه های بعدی سخت تر خواهد بود
#سیلی_سختی در راهست...
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110