فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روحانی سال ۹۲ این شرایط امروز کشور رو پیشبینی کرده بود 😐
روحانی سال۹۲: ارزش پول ملی را نصف کردهایم و هنوز هم شعار میدهیم؟ تورم بالای ۳۰ درصد و رشد اقتصادی صفر و منفی است؛ همه ضعفها را نمیتوان پای تحریم نوشت؛ چقدر شرمآور است که بانک مرکزی سکوت کند و صندوق بینالمللی پول، برای ما اعلام کند که رشد ما منفی است
با رئیس جمهوری طرف هستیم که صحبتهای ۷ سال پیشش انتقاد از وضعیت امروز خودشه!
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
🔻خلاصه ای از یگان فاتحین
✍فاتحین یکی از یگان تخصصی بسیج و تحت امر سپاه است که در چهارچوب شاخه نیروی مقاومت سپاه (سازمان بسیج مستضعفین) فعالیت میکند. یگان مذکور پس از یگان صابرین که در شاخه نیروی زمینی سپاه فعالیت دارد یکی از برترین یگان های سپاه است که از بسیجیان و پاسداران تشکیل شده است
🔹این گردان در سال ۱۳۸۰ در سپاه سید الشهدا تهران تشکیل شد و در سال ۱۳۹۵ به دستور سردار جعفری فرمانده وقت سپاه این یگان گسترده سازی شد به گونهای که هر سپاه شهرستانی دارای یک گردان از صابرین و فاتحین باشد.
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
🔴تتلو، اینستاگرام و ایران مجروح
الف) اینستاگرام در ایران بیش از ۲۵ میلیون مخاطب فعال دارد، یعنی بیش از مخاطبان ثابت همه شبکههای ماهوارهای فارسی زبان بیگانه!
ب) کاربران اینستاگرام در ایران به نسبت جمعیت از کاربران آن در ژاپن و انگلستان بیشتر است.
ج) امروز اینستاگرام به مهمترین سلاح جنگ روانی دشمن علیه مردم ایران تبدیل شده و مثل موریانه، لحظه به لحظه ایمان و فرهنگ ملت ما را بیصدا و ذره ذره نابود میکند.
د) دشمن، "تتلو" را از اینستا حذف میکند تا اعتماد کاربران ایرانی را از دست ندهد و این سلاح همچنان علیه مردم ایران کارآمد بماند.
ه) اما موضع مدیران کشور درباره اینستاگرام دیدنی است: یا مانند آذری جهرمی جاده صاف کن و در خدمت "اینستا" هستند یا مثل مجلس، قوه قضائیه و نیروهای امنیتی تماشاچیاند و منفعل!
"دکتر کوشکی"
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالا فهمیدیم وقتی مجری انتخاباتی روحانی تو مراسم حرم امام وعده داد که "دهان کارگران رو خورد خواهد کرد" جدی میگفت!
البته این وعده تنها وعدهی عملی شدهی این دولت هم بوده که خودش یه رکورد محسوب میشه 😏
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
⭕️فقط یه عقب مونده سیاسی میتونه عکس سرداری رو که تمام مستکبرین و به خصوص آمریکا رو به ذلت کشوند، بذاره کنار عکس کسی که اعتقادی به ایستادگی در برابر استکبار نداشت و میگفت "دنیای فردا دنیای گفتمانهاست، نه موشکها"!
حتما به نسل بعدی هم میگن هاشمی و روحانی سایه جنگ و داعش رو از سر کشور دور کردن😏
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_هفتم
💠 آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس میکرد :«ما اهل #داریا هستیم!» و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید.
تپشهای قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینهام حس میکردم و این #خنجر قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگهایم بند آمد.
💠 مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده و میشنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری میخواند، سیدحسن سینهاش را به زمین فشار میداد بلکه قدری بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو میرفت.
قاتلم قدمی به سمتم آمد، خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید :«زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟»
💠 تمام استخوانهای تنم میلرزید، بدنم به کلی سُست شده بود و خنجرش به نزدیکی لبهایم رسیده بود که زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم.
دیگر حسی به بدنم نمانده بود، انگار سختی جان کندن را تجربه میکردم و میشنیدم سیدحسن برای نجاتم #مردانه گریه میکند :«کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده!» و هنوز التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد.
💠 پاهای نحسش را دو طرف شانه سیدحسن کوبید و خنجری که برای من کشیده بود، از پشتِ سر، روی گردنش فشار داد و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بیآنکه نالهای بزند، #مظلومانه جان داد.
دیگر صدای مادر مصطفی هم نمیآمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود. #خون پاک سیدحسن کنار پیکرش میرفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره میزد :«حرف میزنی یا سر تو هم ببرم؟»
💠 دیگر سیدحسن نبود تا خودش را فدای من کند و من روی زمین در آغوش #مرگ خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد :«جمع کن بریم، الان ارتش میرسه!» سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد :«این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!»
با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید :«خود #کافرشه!» و او میخواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد :«این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟»
💠 و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشینشان میرفت، صدا بلند کرد :«ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش #جاسوس بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!» و به #خدا حس کردم اعجاز کسی آنها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند.
ماشینشان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود بردهاند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم.
💠 کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی میدیدم مادر مصطفی دوباره خودش را روی زمین به سمتم میکشد. هنوز نفسی برایش مانده و میخواست دست من را بگیرد که پیکر بیجانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم.
سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز بدنش میلرزید. یک چشمش به پیکر بیسر سیدحسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن #قربانی شد که دستانم را میبوسید و زیر لب برایم نوحه میخواند.
💠 هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگهای بدنم از وحشت میلرزید. مصیبت #مظلومیت سیدحسن آتشم زده و از نفسم به جای ناله خاکستر بلند میشد که صدای توقف اتومبیلی تنم را لرزاند.
اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمیکردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم :«بلند شید، باید بریم!» که قامتی مقابل پایمان زانو زد.
💠 مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود. صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق #خون سیدحسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم.
مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد، رو به پسرش ضجه میزد و من باور نمیکردم دوباره چشمان روشنش را ببینم که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای اشک، خون پاشید.
💠 نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده و ندیده تصور میکرد چه دیدهایم که تمام وجودش در هم شکست.
صدای تیراندازی شنیده میشد و هرلحظه ممکن بود #تروریست دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد، نمیدانم پیکر سیدحسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد و میدیدم روح از تنش رفته که جگرم برای اینهمه تنهاییاش آتش گرفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_هشتم
💠 عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا #حرم بیصدا گریه میکرد. مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره #داریا در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از #تروریستها نبود که نفسم برگشت.
دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه میکردند، نمیدانستم مادر و خواهر سیدحسن به انتظار آمدنش ایستادهاند، ولی مصطفی میدانست و خبری جز پیکر بیسر پسرشان نداشت که سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هقهق گریه بلند شد.
💠 شانههایش میلرزید و میدانستم رفیقش #فدای من شده که از شدت شرم دوباره به گریه افتادم. مادرش به سر و صورتم دست میکشید و عارفانه دلداریام میداد :«اون حاضر شد فدا شه تا #ناموسش دست دشمن نیفته، آروم باش دخترم!»
از شدت گریه نفس مصطفی به شماره افتاده بود و کار ناتمامی داشت که با همین نفسهای خیس نجوا کرد :«شما پیاده شید برید تو #صحن، من میام!»
💠 میدانستم میخواهد سیدحسن را به خانوادهاش تحویل دهد که چلچراغ اشکم شکست و نالهام میان گریه گم شد :«ببخشید منو...» و همین اندازه نفسم یاری کرد و خواستم پیاده شوم که دلواپس حالم صدا زد :«میتونید پیاده شید؟»
صورتم را نمیدیدم اما از سفیدی دستانم میفهمیدم صورتم مثل مرده شده و دیگر #خجالت میکشیدم کسی نگرانم باشد که بیهیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم.
💠 خانوادههای زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن میسوختم که گنبد و گلدستههای بلند حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون میخوردم.
کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت. چشمانش از شدت گریه مثل دو لاله پر از #خون شده بود و دلش دریای درد بود که کنارمان روی سر زانو نشست و با پریشانی از مادرش پرسید :«مامان جاییت درد میکنه؟»
💠 و همه دلنگرانی این مادر، #امانت ابوالفضل بود که سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد :«این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی بیار از حال نره!» چشمانم از شرم اینهمه محبت بیمنت به زیر افتاد و مصطفی فرصت تعارف نداد که دوباره از جا پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت.
در شیشه را برایم باز کرد و حس کردم از سرانگشتانش #محبت میچکد که بیاراده پیشش درددل کردم :«من باعث شدم...»
💠 طعم تلخ اشکهایم را با نگاهش میچشید و دل او برای من بیشتر لرزیده بود که میان کلامم عطر عشقش پاشید :«سیده سکینه شما رو به من برگردوند!»
نفهمیدم چه میگوید، نیمرخش به طرف حرم بود و حس میکردم تمام دلش به سمت حرم میتپد که رو به من و به هوای #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) عاشقانه زمزمه کرد :«یک ساله با بچهها از #حرم دفاع میکنیم، تو این یکسال هیچی ازشون نخواستم...»
💠 از شدت تپش قلب، قفسه سینهاش میلرزید و صدایش از سدّ بغض رد میشد :«وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمیرسید، نمیدونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم سیده! من این یکسال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان میخوام. این دختر دست من امانته، منِ #سُنی ضمانت این دختر #شیعه رو کردم! آبروم رو جلو شیعههاتون بخر!» و دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد.
خجالت میکشید اشکهایش را ببینم که کامل به سمت #حرم چرخید و همچنان با اشکهایش با حضرت درددل میکرد. شاید حالا از مصیبت سیدحسن میگفت که دوباره نالهاش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش میبارید.
💠 نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید و تازه میفهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بوده است، اما نام ابوجعده را از زبانشان شنیده و دیگر میدانستم عکس مرا هم دارند که آهسته شروع کردم :«اونا از رو یه عکس منو شناختن!» و همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند که به سمتم چرخید و سراسیمه پرسید :«چه عکسی؟»
وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد و نمیدانستم این عکس همان #راز بین مصطفی و ابوالفضل است که به سرعت از جا بلند شد، موبایلش را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بلافاصله به من زنگ زد.
💠 به گلویم التماس میکردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمیام در گوشش نپیچد و او برایم جان به لب شده بود که اکثر محلههای شهر به دست #تکفیریها افتاده بود، راه ورود و خروج #داریا بسته شده و خبر مصطفی کارش دلش را ساخته بود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
🌴🌴🌴
شادی ارواح طیبه شهدا🌹🌹
و تعجیل در فرج امام زمان(عج)🌧🌧🌧
صلوات🌺🌺
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
این آخری هم تقدیم همه معلم های گل و دوست داشتنی..🌸🌸🌸
تقدیم به استاد شهید🌹🌹مرتضی مطهری
روحش شاد🌺🌸🍀
#صلوات
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🌺 تاثیر یک کلمه #معلم در سرنوشت یک انسان! 🌺
کلاس اول یزد بودم سال1340، وسطای سال اومدیم تهران
یه #مدرسه اسمم را نوشتند
شهرستانی بودم، لهجه غلیظ یزدی و گیج از شهری غریب
ما کتابمان دارا آذر بود ولی تهران آب بابا
معضلی بود برای من، هیچی نمی فهمیدم
البته تو شهر خودمان هم همچین خبری از شاگرد اول بودنم نبود ولی با سختی و بدبختی درسکی می خواندم
تو تهران شدم شاگرد #تنبل کلاس
معلم پیر و بی حوصله ای داشتیم که شد دشمن قسم خورده ی من
هر کس درس نمی خواند می گفت: میخوای بشی فلانی و منظورش من بینوا بودم
با هزار زحمت رفتم کلاس دوم
آنجا هم از بخت بد من، این خانم شد معلممان
همیشه ته کلاس می نشستم و گاهی هم چوبی می خوردم که یادم نرود کی هستم!!
دیگر خودم هم باورم شده بود که شاگرد تنبلی هستم تا ابد
کلاس سوم یک #معلم جوان و زیبا آمد مدرسه مان
لباسهای قشنگ می پوشید و خلاصه خیلی کار درست بود، او را برای کلاس ما گذاشتند
من خودم از اول رفتم ته #کلاس نشستم
میدانستم جام اونجاست
درس داد، #مشق گفت که برا فردا بیاریم
انقدر به دلم نشسته بود که تمیز مشقم را نوشتم
ولی می دانستم نتیجه تنبل کلاس چیست
فرداش که اومد، یک خودنویس خوشگل گرفت دستش و شروع کرد به امضا کردن مشق ها
همگی شاخ در آورده بودیم آخه مشقامون را یا خط میزدن یا پاره می کردن
وقتی به من رسید با ناامیدی مشقامو نشون دادم
دستام می لرزید و قلبم به شدت می زد
زیر هر مشقی یه چیزی می نوشت
خدایا برا من چی می نویسه؟
با خطی زیبا نوشت: عالی!
باورم نمی شد بعد از سه سال این اولین کلمه ای بود که در تشویق من بیان شده بود
لبخندی زد و رد شد
سرم را روی دفترم گذاشتم و گریه کردم
به خودم گفتم هرگز نمی گذارم بفهمد من تنبل کلاسم
به خودم قول دادم بهترین باشم...
آن سال با معدل بیست شاگرد اول شدم و همینطور سال های بعد
همیشه #شاگرد_اول بودم
وقتی کنکور دادم نفر ششم کنکور در کشور شدم و به دانشگاه تهران رفتم
یک #کلمه به آن کوچکی سرنوشت مرا تغییر داد!
❤️چرا کلمات مثبت و زیبا را از دیگران دریغ می کنیم ؟! به ویژه ما #مادران، #معلمان، #استادان، #مربیان...❤️
استاد محمد شاه محمدی استاد مدیریت و روانشناسی
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🇮🇷تلفن های ضروری🇮🇷
✅ برای سهولت مقلدین محترم در ماه مبارک رمضان ،شماره تماس دفتر بعضی از مراجع بزرگوار تقلید تقدیم می شود
◽️ دفتر مقام معظم رهبری:
📞 02537474
📞02537746666
◽️دفتر آیةالله مڪارم:
📱 02537743110
📞02537473
◽️دفتر آیةالله سیستانی:
📞 02537741415 - 9
◽️دفتر آیةالله بهجت :
📱 02537476
📞 02537740219
◽️دفتر آیةالله تبریزی:
📞 02537733419
📞 02537744286
◽️دفتر آیةالله شبیری زنجانی:
📱 02537740321
◽️ دفتر آیةالله سبحانی:
📞 02537743151
◽️ دفتر آیةالله صافی:
📱 02537715511 - 6
◽️دفتر آیةالله نوری همدانی:
📞 02537741850
◽️ دفتر آیةالله وحیدخراسانی:
📱 02537740611
◽️ دفتر آیةالله فاضل لنڪرانی:
📞 02537720500 - 2
◽️ دفتر آیةالله جوادی آملی:
📱 025337751199
◽️ دفتر آیةالله مظاهری:
📞 02537739026
✍ پاسخ به مسائل شرعی از طریق
پیامڪ(sms:)
💬 دفتر مقام معظم رهبری
(هرگونه سوالی)
💬 30001619
💭 دفتر آیةالله مڪارم شیرازی
(فقط احڪام)
💭 10000100
💬 دفتر آیةالله مصباح
(پاسخ به هرگونه سوال
فقهی ، اعتقادی ، روانشناسی و ...)
💬 1000222333
💭 مؤسسه در راه حق
(هرگونه سؤالی)
💭 10000222333444
💠 مشاوره وپاسخ به مسائل شرعی
📞 09650
📞 09640
خدمات این مرکز👆 اعم از مشاوره و... #رایگان است
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
May 11
🌹السلام علیک یا اباعبدالله🌹
صد مرده زنده میشود از ذکر یاحسین
ارباب ما #معلم عیسی بن مریم ست
عیسـی اگر در آخر عمرش به عرش رفت
قنداقهی حسین شرف عرش اعظم است
#کلامی_زنجانی
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید |ماجرای نامهنگاریهای وزیر بهداشت با رهبر انقلاب در ایام اخیر شیوع کرونا
➕ وزیر بهداشت: رهبری یک ساعت پس از گزارش مکتوبی که برای ایشان ارسال می کردم به بنده پاسخ میدادند!
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴چرا از برداشته شدن تحریم تسلیحاتی ایران می ترسند ؟
🔹 آیا تحریم های تسلیحاتی برداشته خواهد شد ؟
🔹چه کسانی از یک سال پیش آمریکایی ها را به تحریم های تسلیحاتی ایران حساس کردند ؟
🔹دعوای اصلی که موجب قهر کردنِ روس ها و چینی ها از توافق هسته ای ایران شد ، پا فشاری آمریکا بر تداوم تحریم های تسلیحاتی و بی تفاوتی تیم ایرانی بود .
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
بصیرت انقلابی
🌹السلام علیک یا اباعبدالله🌹 صد مرده زنده میشود از ذکر یاحسین ارباب ما #معلم عیسی بن مریم ست عیسـ
در هنگام تشنگی روزه داری....
یک دست بر سینه بزار... 🙏
به یاد لبهای عطشان ارباب بی کفن... 😭
آروم زیر لب بگو...
السلام علیک یااباعبدالله🍂
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
حمله هتک حرمت به مساجد آلمان!
بعد از اینکه دولت آلمان، حزب الله را تروریست خواند پلیس به بهانه حزب الله به مساجد حمله و تخریب میکند
مِن بعد هرکس از آزادی عقیده در غرب و اروپا صحبت کرد اینو بکوبید تو صورتش
ببینن دولت هایی که اینقدر ادعای دموکراسی میکردن و منتظر بودن یه سگ تو ایران بمیره بیافته گوشه خیابون اونا هم وردارن فیلم برداری کنن و رسانه ای کنن و دم از ضایع شدم حقوق بشر و عدم آزادی بیان تو ایران بزنن حالا چطور خودشون به مساجد حمله میکنن و مردمی که از عقاید و موجودیت خودشون دفاع میکنن رو تروریست می نامند.
اصلا اونایی که همش سنگ غرب رو به سینه میزدن و دم از آزادی مطلق تو غرب میزدن الان کجان؟؟؟
بیان تحویل بگیرن غربشونو... 😏
اون صادق زیبا کلام(زشت کلام) که از در و دیوار بالا میرفت تا مبادا گوشه ای از پاش به پرچم آمریکا و اسرائیل بخوره و مدام دم از انسانیت و وجدان میزد بیاد انسانیت غرب رو تحویل بگیره
حمله به مسجد و هتک حرمت و بی احترامی به قرآن ....
این همون آزادی بیان و رعایت حقوق بشر غرب هست.
🖌 حاجی M
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_نهم
💠 مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل میشنیدم در چشمان #نگران او میدیدم.
هنوز نمیدانستم چه عکسی در موبایل آن #تکفیری بوده و آنها بهخوبی میدانستند که ابوالفضل التماسم میکرد :«زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری #تهران، مجبور شدم ۶ ماه تو داریا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت #داریا.»
💠 و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را میگرفت که ابوالفضل مرتب تماس میگرفت و مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم میچرخید.
مادرش همین گوشه #صحن، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمیبرد. رگبار گلوله همچنان شنیده میشد و فقط دعا میکردیم این صدا از این نزدیکتر نشود که اگر میشد صحن این #حرم قتلگاه خانوادههایی میشد که وحشتزده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) شده بودند.
💠 آب و غذای زیادی در کار نبود و از نیمههای شب، زمزمه کم آبی در #حرم بلند شد. نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود، تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد میکرد و دلم میخواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود.
چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی میخواند که خواب سبکی چشمان خستهام را در آغوش کشید تا لحظهای که از آوای #اذان حرم پلکم گشوده شد.
💠 هنوز میترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم #نماز میخواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود.
خواست به سمتم بچرخد و نمیخواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بیخبر از بیداریام با پلکهایم نجوا کرد :«هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم، اما دیگه نمیتونم تحمل کنم...»
💠 پشت همین پلکهای بسته، زیر سرانگشت #عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و میترسیدم نغمه احساسم را بشنود که صدایش را بلندتر کرد :«خواهرم!»
نمیتوانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش ندیده دلم را آتش میزد و او دوباره با #مهربانی صدایم زد :«خواهرم، نمازه!»
💠 مژگانم را از روی هم بلند کردم و در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند.
از همان چشمان به زیر افتاده، بارش عشقش را میدیدم و این خلوت حالش را بههم ریخته بود که #آشفته از کنارم بلند شد و مادرش را برای نماز صدا زد.
💠 تا وضوخانه دنبالمان آمد، با چشمانش دورم میگشت مبدا غریبهای تعقیبم کند و تحمل این چشمها دیگر برایم سخت شده بود که نگاهم را از هر طرف میکشیدم مبادا عطر عشقش مستم کند.
آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلولهای که تن و بدن مردم را میلرزاند.
💠 مصطفی لحظهای نمینشست، هر لحظه تا درِ #حرم میرفت و دوباره برمیگشت تا همه جا زیر نظرش باشد و ابوالفضل دلی برایش نمانده بود که در تماس آخر، ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم :«زینب جان! نمیترسی که؟»
و مگر میشد نترسم که در همهمه مردم میشنیدم هر کسی را به اتهام #تشیّع یا حمایت از دولت سر میبرند و سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانوادهها تمام شد.
💠 دست #مدافعان خالی و مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود که خبر ورود ارتش به #داریا در حرم پیچید. ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بیمعطلی از داریا خارج شویم که میدانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد.
حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) و پیکر سیدحسن در داریا بود که با هر قدم، مصطفی جان میداد و من اشکهایم را از چشمانش مخفی میکردم تا کمتر زجرش دهم.
💠 با ماشین از محدوده حرم خارج شدیم و تازه میدیدیم کوچههای داریا #مقتل مردم شده است. آنهایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکرهای پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود.
مصطفی خیابانها را به سرعت طی میکرد تا من و مادرش کمتر جنازه مردم #مظلوم داریا را ببینیم و دلش از هم پاشیده بود که فقط زیر لب خدا را صدا میزد. دستههای ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلمبرداری میکردند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110