eitaa logo
بصيرت افزایی و تعامل
310 دنبال‌کننده
114 عکس
45 ویدیو
0 فایل
هدف این کانال افزایش بصیرت افراد جامعه در راستای منویّات ولی امر مسلمین "حضرت امام خامنه ای‌(مد‌ظله‌العالی)" می باشد. ㅤ @qaemworld : راه ارتباطی با ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
♻️💫♻️💫♻️💫♻️💫♻ •┈••✾بسم الله الرحمن الرحیم ✾••┈ ⃣ شهادت بانو محبوبه صبح روز 17 شهریور 1357 دولت‌مردان پهلوی دوم که از گسترش تظاهرات و مبارزات مردم به هراس افتاده بودند، تصمیم گرفتند که در تهران و یازده شهر دیگر به مدت 6 ماه حکومت نظامی ‌اعلام کنند، اما تظاهرکنندگان بی‌اعتنا به اخطارهای فرمانده نیروهای نظامی‌ در صف‌های فشرده به طرف میدان ژاله رفتند و در آن‌جا تجمع کردند. محبوبه نیز در میان تظاهرکنندگان بود. او که غسل شهادت کرده بود و سلاح‌های سنگین مأموران امنیتی بر پشت‌بام خانه‌های اطراف میدان را می‌دید، لحظه‌ای تردید نکرد و خود را به ضلع شمالی میدان، که محل تجمع زنان بود رساند. دیری نگذشت که صدای گلوله و فریاد همه جا را گرفت و عده زیادی از تظاهرکنندگان در خون خود غلطیدند و به شهادت رسیدند. مأموران رژیم شاه «ابتدا خاک‌اره‌های آغشته به بنزین را بر کف خیابان ریخته و آتش زدند و چون انبوه جمعیت هراسان در تلاطم افتاد... آتش مسلسل‌ها را گشودند... همه کوچه‌ها و خیابان‌های فرعی را با تانک و زره‌پوش مسدود کردند تا کسی را توان گریختن نباشد. هدف، نه پراکنده‌کردن مردم بود و نه مرعوب‌ساختن. همه گلوله‌ها به قصد کشت شلیک می‌شد...» پرچم استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی‌ در دست محبوبه بود. او شجاعانه بر سر عقیده خود ایستاده بود و شعار می‌داد که ناگهان گلوله، قلب پر ایمانش را شکافت؛ سرو قامتش بر زمین افتاد و در خون خود غلطید تا خونش مهر تأییدی بر حضور زن مسلمان ایرانی در عرصه‌های نبرد حق علیه باطل باشد. لطفا در کانال بصیرت افزایی و تعامل با ما باشید.👇👇👇👇👇👇 @basiratafzaeivataamol -------------------------------------------- https://eitaa.com/basiratafzaeivataamol https://igap.net/basiratafzaeivataamol سروش: http://sapp.ir/basiratafzaeivataamol ♻️💫♻️💫♻️💫♻️💫♻️💫♻️💫♻️ ️♻️💫♻️💫♻️💫♻💫♻
♻️💫♻️💫♻️💫♻️💫♻️💫♻️💫 •┈••✾بسم الله الرحمن الرحیم ✾••┈• ⃣1⃣ ◀مادرش گفت: زمانی که مشغول کار بودند که دیدند سر فلکه گلفروشی، عراقی‌ها یکی از خانه‌ها را با خمپاره زدند. شهناز و دوستانش به طرف خانه دویدند تا اگر کسی آنجا هست، او را بیرون بیاورند. همان زمان خمپاره‌ دیگری به زمین ‌خورد و منفجر ‌شد. ترکش مستقیماً به قلب شهناز اصابت و او را همان جا شهید کرد. پیکر غرقه به خون شهناز را نشان مان دادند. علیرضا و ناصر هم، با من بودند؛ اما پدرشان نبود. راستش از جسارت بچه ها می ترسید، بچه ها هم احترامش را نگه می داشتند و در عین حال به فعالیت های خودشان می پرداختند. حسن علامه به من گفت: شهناز باید همین جا دفن شود. راستش دیگر فرصت نبود. عراقی ها لحظه به لحظه به ما نزدیک تر می شدند و شهر در حال سقوط بود. اصلاً نمی توانستیم پیکر او را به جای دیگری انتقال دهیم. خواستیم دفنش کنیم؛ اما از پدرش ترسیدیم. گفتم بدون حضور او که نمی شود؛ ولی چاره ای نبود. همه چیز بر ما تنگ شده بود. خودم پیکر شهناز را غسل دادم. یک تیمم واجب هم داشت؛ اما چون بیش تر جاهای بدنش زخمی شده بود، نشد آن تیمم را انجام دهم. او را کفن کردیم و در تابوت گذاشتیم. چند قالب یخ، روی تابوت و اطرافش قرار دادم. سردخانه که نبود. منتظر ماندیم تا پدرش بیاید. خیلی از جنازه های دیگر هم آنجا بود؛ زن و مرد، پیر و جوان، نظامی و غیر نظامی. من کنار تابوت او بودم، وقتی سر و صدای خمپاره و توپ می آمد، لا به لای جنازه ها، پناه می گرفتیم، تا از ترکش آنها در امان باشیم. ساعت چهار بعدازظهر که از آمدن پدرش ناامید شدیم، شروع به دفن شهناز کردیم. خاک خوزستان آب خیز است. قبر را که کندیم کف قبر، مشمعی کشیدم که آب بالا نزند. اطرافم را نگاه کردم. علیرضا مرتب می آمد جلو و عقب می رفت. می ترسید. نمی توانست کمک مان کند. حسن علامه هم که نامحرم بود. مجبور شدم خودم شهناز را داخل قبر بگذارم. ناصر هم کمک کرد. آخرین بار که کفن را از صورتش کنار زدم، به شهناز گفتم: شیرم حلالت باشد دختر! فقط یک خواهش از او کردم که دعا کند در این جنگ پیروز شویم و دل امام شاد شود. از قبر بیرون آمدم. بعد از دفن هم چند تا کاغذ نوشتیم و گذاشتیم داخل یک قوطی شیشه ای و زیر خاک پنهان کردیم. بچه ها هم با دست روی یک سنگ را کندند و نام و نشان شهناز را رویش حک کردند. خیلی از جنازه ها آنجا دفن شده بود که نام و نشانی نداشتند. بعد از آزادی خرمشهر، همین نشانه ها بود که ما را راهنمایی کرد. لطفا در کانال بصیرت افزایی و تعامل با ما باشید.👇👇👇👇👇👇 @basiratafzaeivataamol -------------------------------------------- https://eitaa.com/basiratafzaeivataamol https://igap.net/basiratafzaeivataamol سروش: http://sapp.ir/basiratafzaeivataamol ♻️💫♻️💫♻️💫♻️💫♻️💫♻️💫♻️
♻️💫♻️💫♻️💫♻️💫♻️💫♻️💫 •┈••✾بسم الله الرحمن الرحیم ✾••┈• ⃣3⃣ بعد از انفجار حزب جمهوری توسط گروهک تروریستی منافقین، حضرت امام خمینی(ره) در سراسر کشور عزای عمومی اعلام کردند؛ لذا همسرم و جمعی از اعضای جهاد مشغول پیگیری کارهای لازم برای راه اندازی یک راهپیمایی مردمی در سطح ماهشهر بودند. در این بین شبی به خانه آمد و گفت: «تمام کارها انجام شده است و فقط هماهنگی سخنران مانده است.» مشغول صحبت بودیم که دیدم فاطمه در حالی که چادر مشکی مرا سرش کرده بود سمت مان آمد و شروع به صحبت کرد. هر آنچه در مورد بنی صدر از من و پدرش شنیده بود تکرار می کرد! به شوخی به همسرم گفتم: «این هم سخنران! » با اینکه سن و سالی نداشت اما خیلی باهوش بود و روح بزرگی داشت. به یاد دارم زمانی که برای راهپیمایی رفته بودیم فاطمه خسته شده بود. می خواست بغلش کنم؛ اما من آن موقع باردار بودم. با زبان کودکانه گفتم: «مامان اگر بغلت کنم بچه اذیت می شود.» نگاهی کرد و بدون اینکه حرفی بزند به راهش ادامه داد. تا آخر راهپیمایی همرام آمد و کنار مردم شعار می داد. شب که به محل اسکانمان برگشتیم حسابی خسته شده بودیم. آن موقع در کانتینر فرهنگی جهاد سازندگی زندگی می کردیم. تقریبا یک اتاق سه در چهار بود. برای خواب آماده شده بودیم. فاطمه عادت داشت قبل خواب با هم صحبت کنیم. با نگاه منتظرش به من خیره شده بود. گفتم: «مامان امشب خسته ایم بسم الله بگو و بخواب.» قبول کرد. بعد از گفتن بسم‌الله بلافاصله به خواندن سوره توحید مشغول شد. دوباره گفتم فقط بسم الله بگو و بخواب؛ اما این بار هم سوره توحید را خواند و خوابید.  نصف شب احساس کردم کسی روی قفل در با چراغ قوه نور انداخته است. خواستم همسرم را بیدار کنم که متوجه رفتنش شدم. اذان صبح بود. همراه همسرم برای اقامه نماز به مسجد رفتیم. بعد از اتمام نماز سر و صدای زیادی به گوش رسید. وقتی از مسجد خارج شدیم دیدم کانتینرمان در شعله های آتش می سوزد. این در حالی بود که فاطمه، پاره تن من در کانتینر خواب بود. خودمان را به آنجا رساندیم. توان انجام هیچ کاری نداشتم. میان جمعیت نشستم. همسرم شوکه شده بود و فقط به شعله ها نگاه می کرد. خطاب به او گفتم: «اگر مردم ایستاده اند و نگاه می کنند بخاطر این است که فرزندشان در آتش نیست!» انگار شوهرم تازه متوجه شده بود! به سمت کانتینر دوید اما مردم اجازه نمیدادند وارد آن شود. شعله های آتش تا ارتفاع 6 متر زبانه می‌کشید. کانتینر می‌سوخت و فاطمه هم در آن. به شعله ها خیره شده بودم احساس می کردم دیگر همه چیز تمام شده و درهای دنیا به رویم بسته شده‌اند. همانطور که نشسته بودم نسیمی آرام صورتم را نوازش کرد. نگاهم به درختانی افتاد که در باد به آرامی تکان می‌خوردند و کم‌کم صدای پرنده‌ها هم به گوش رسید. «انا لله و انا الیه راجعون» فاطمه از آن خدا بود و به سوی او نیز بازگشت. دلم آرام شد؛ آرام آرام. دیگر بی تابی نمی کردم. مردم فکر می کردند دچار شوک شده ام چون به هرحال پاره جگرم سوخته بود اما این حادثه برای من عنایت الهی بود.  بعد از اینکه آتش خاموش شد و پیکر سوخته فاطمه را از کانتینر خارج کردند اجازه ندادند ببینمش؛ اما بعدها همسرم گفت: «آنقدر پیکر فاطمه داغ بود که هر چه پارچه سفید رویش می انداختند می سوخت و سیاه می شد!» بدن فاطمه را داخل پلاستیک گذاشتند و غسل دادند. روز بعد پیکر فاطمه در ماهشهر روی دست مردم تشییع شد. به آتش کشیدن یک دختر سه ساله در خواب توسط منافقین نه تنها به جگر من که به دل مردم هم آتش زده بود. خودم شنیدم مرد میان سالی شعار می داد: «حسین، حسین،آتش زدن به خیمه ها.» لطفا در کانال بصیرت افزایی و تعامل با ما باشید.👇👇👇👇👇👇 @basiratafzaeivataamol -------------------------------------------- https://eitaa.com/basiratafzaeivataamol https://igap.net/basiratafzaeivataamol سروش: http://sapp.ir/basiratafzaeivataamol ♻️💫♻️💫♻️💫♻️💫♻️💫♻️💫♻️