eitaa logo
بصیرت و روشن گری
178 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
10.8هزار ویدیو
138 فایل
خداوندا 🥺 🤲 تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را مبادا گم کنم اهداف زیبا را مبادا جا بمانم از قطار مُوهِبَت هایت #خداوندا مرا مَگذار تنها لحظه ای حتی🤲 اللّهم عجل لولیک الفرج 🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خانواده آسمانی
🔹🔸🔹یک داستان واقعی👇👇👇 ✳️دکتر آیشان، پزشک و جراح مشهور پاکستانی، روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت او بخاطر دستاوردهای پزشکی‌اش برگزار می‌شد. با عجله به فرودگاه رفت. بعد از پرواز، ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه که باعث از کار افتادن یکی از موتورهای هواپیما شده مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم.. بعد از فرود هواپیما، دکتر بلافاصله به دفتر فرودگاه رفت و خودش را معرفی کرد و گفت؛ هر ساعت، برای من برابر با جان چند بیمار است و شما می‌خواهید من 16 ساعت، در این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم؟ یکی از کارکنان گفت: جناب دکتر، اگر خیلی عجله دارید می‌توانید یک ماشین دربست بگیرید تا مقصد شما، سه ساعت بیشتر نمانده است.. دکتر آیشان، با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه، اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری‌که ادامه راه مقدور نبود.. ساعتی گذشت تا این‌که احساس کرد راه را گم کرده است.. خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی براهش ادامه داد.. ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد.. کنار آن کلبه توقف کرد و در را زد صدای پیرزنی را شنید؛ بفرما داخل، هر که هستی در بازه.. دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود؛ خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند. پیرزن گفت؛ کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی.. ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تا خستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری.. دکتر از پیرزن تشکر کرد و مشغول خوردن شد.. در حالیکه پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود که هر از گاهی بین نمازهایش، او را تکان می داد. پیرزن مدتی به نماز و دعا مشغول بود. بعد از اتمام نماز و دعا، دکتر رو به او کرد و گفت؛ مادر جان، من شرمنده این لطف و محبت شما شدم امیدوارم که دعاهایتان مستجاب شود. پیرزن گفت؛ شما رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش میهمان نوازیتان را کرده است. من همه دعاهایم قبول شده، بجز یک دعا.. دکتر آیشان می پرسد چه دعایی؟ پیرزن می گوید: این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من هست که نه پدر داره و نه مادر.. به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا، ازعلاج آن عاجز هستند.. به من گفته‌اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر آیشان هست که او قادر به علاجش هست ولی هم او خیلی از ما دور هست و دسترسی به او مشکل هست ‌ می‌گویند هزینه عمل جراحی او خیلی گران است و من از پس آن برنمی‌آیم.. می ترسم این طفل بیچاره و مسکین، خوار و گرفتار شود.. پس از خدا خواسته‌ام که چاره ای برای این مشکل جلویم بگذارد و کارم را آسان کند! دکتر آیشان در حالی‌که گریه می کرد گفت؛ به والله که دعای تو، هواپیماها را از کار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت تا اینکه منِ دکتر را بسوی تو بکشاند.. من هرگز باور نداشتم که الله عزوجل با یک دعا، این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا می کندو بسوی آنها روانه می کند. وقتی که دست‌ها، از همه اسباب‌ها کوتاه می‌شود و امید، حتی در تاریکی ها همچنان ادامه دارد، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می‌ماند و راه ها از جایی که هیچ انتظارش را ندارید باز می‌شود. هر جایی که امید ادامه دارد تمام کائنات در راستای خواسته او تلاش می‌کنند. ◀️ گابریل گارسیا مارکز؛ باور نمی‌كنم خدا به كسی بگويد: " نه...! " خدا فقط سه پاسخ دارد: ١- چشم.. ٢- یه کم صبر کن.. ٣- پيشنهاد بهتری برايت دارم.. همیشه در فشار زندگی اندوهگین مشو.. برای تمام رنجهایی که می‌بری صبر کن! صبر، اوج احترام به حکمت خداست..✅ 🍃🌸خانواده آسمانی🍃🌸 🏡 @khanvade_asemani
واقعی و بسیارپند اموز😔 دکتر حسام‌الدین آشنا در ابتدای دهه ۹۰ در یادداشتی نوشت: حدود بیست سال پیش منزل ما خیابان هفده شهریور بود و ما برای نماز خواندن و مراسم عزاداری و جشن‌های مذهبی به مسجدی که نزدیک منزلمان بود می‌رفتیم پیش نماز مسجد حاج آقایی بود به نام شیخ هادی که امور مسجد را انجام می‌داد و معتمد محل بود یک روز من برای خواندن نماز مغرب و عشاء راهی مسجد شدم و برای گرفتن وضو به طبقه پائین که وضوخانه در آنجا بود رفتم منتظر خالی شدن دستشویی بودم که در این حين در یکی از دستشویی‌ها باز شد و شیخ هادی از آن بیرون آمد با هم سلام و علیک کردیم و شیخ بدون اینکه وضو بگیرد دستشویی را ترک کرد! من که بسیار تعجب کرده بودم به دنبال شیخ راهی شدم که ببینم کجا وضو می‌گیرد و با کمال شگفتی دیدم شیخ هادی بدون گرفتن وضو وارد محراب شد و یکسره بعد از خواندن اذان و اقامه نماز را شروع کرد و مردم هم به شیخ اقتداء کردند من که کاملاً گیج شده بودم سریعا به حاج علی که سال‌های زیادی با هم همسایه بودیم گفتم: حاجی شیخ هادی وضو ندارد خودم دیدم از دستشویی اومد بیرون ولی وضو نگرفت حاج علی که به من اعتماد کامل داشت با تعجب گفت خیلی خوب فرادا می‌خوانم این ماجرا بین متدینین پیچید من و دوستانم برای رضای خدا همه را از وضو نداشتن شیخ هادی آگاه کردیم و مأمومین کم‌کم از دور شیخ متفرّق شدند تا جایی که بعد از چند روز خانواده او هم فهمیدند زن شیخ قهر کرد و به خانه پدرش رفت بچه‌های شیخ هم برای این آبروریزی پدر را ترک کردند دیگر همه جا صحبت از مشکوک بودن شیخ هادی بود آیا اصلاً مسلمان است؟ آیا جاسوس است؟ و آیا... شیخ بعد از مدتی محله ما را ترک کرد و دیگر خبری از او نبود بعد از دوسال از این ماجرا من به اتفاق همسرم به عمره مشرف شدیم در مکه به خاطر آب و هوای آلوده بیمار شدم بعد از بازگشت به پزشک مراجعه کردم و دکتر پس از معاینه مقداری قرص و آمپول برایم تجویز کرد روز بعد وقتی می‌خواستم برای نماز به مسجد بروم تصمیم گرفتم قبل از آن به درمانگاه بروم و آمپول بزنم پس از تزریق به مسجد رفتم و چون هنوز وقت اذان نشده بود وارد دستشویی شدم تا جای آمپول را آب بکشم در حال خارج شدن از دستشویی ناگهان به یاد شیخ هادی افتادم چشمانم سیاهی می‌رفت، همه چیز دور سرم شروع به چرخیدن کرد انگار دنیا را روی سرم خراب کردند نکند آن بیچاره هم می‌خواسته جای آمپول را آب بکشد! نکند؟!...؟! نکند؟! دیگر نفهمیدم چه شد به خانه برگشتم تا صبح خوابم نبرد و به شیخ هادی فکر می‌کردم که چگونه من نادان و دوستان و متدینین نادان‌تر از خودم ندانسته و با قصد قربت آبرویش را بردیم خانواده‌اش را نابود کردیم از فردا سراسیمه پرس‌وجو را شروع کردم تا شیخ هادی را پیدا کنم به پیش حاج ابراهیم رفتم به او گفتم برای کار مهمی دنبال شیخ هادی می‌گردم او گفت: شیخ دوستی در بازار عبدالعظیم داشت و گاه گاهی به دیدنش می‌رفت اسمش هم حاج احمد بود و به عطاری مشغول بود پس از خداحافظی با حاج ابراهیم یکراست به بازار شاه عبدالعظیم رفتم و سراغ عطاری حاج احمد را گرفتم خوشبختانه توانستم از کسبه آدرسش را پیدا کنم بعد از چند دقیقه جستجو پیرمردی باصفا را یافتم که پشت پیشخوان نشسته و قرآن می‌خواند سلام کردم جواب سلام را با مهربانی داد و گفتم: ببخشید من دنبال شیخ هادی می‌گردم ظاهراً از دوستان شماست شما او را می‌شناسید؟ پیرمرد سری تکان داد و گفت: دو سال پیش شیخ هادی در حالی که بسیار ناراحت و دلگیر بود و خیلی هم شکسته شده بود پیش من آمد من تا آن زمان شیخ را در این حال ندیده بودم بسیار تعجب کردم و علتش را از او پرسیدم او در جواب گفت: من برای آب کشیدن جای آمپول به دستشویی رفته بودم که متدینین بدون اینکه از خودم بپرسند به من تهمت زدند که وضو نگرفته نماز خوانده‌ام، خلاصه آبرویم را بردند خانواده‌ام را نابود کردند و آبرویی برایم در این شهر نگذاشتند و دیگر نمی‌توانم در این شهر بمانم؛ فقط شما شاهد باش که با من چه کردند بعد از این جملات گفت که قصد دارد این شهر را ترک کرده و به عراق سفر کند که در جوار حرم اميرالمؤمنين علی علیه‌السلام مجاور گردد تا بقیه عمرش را سپری کند او رفت و از آن روز به بعد دیگر خبری از او ندارم ناگهان بغضم سرباز کرد و اشک‌هایم جاری شد که خدای من این چه غلطی بود که من مرتکب شدم الآن حدود ۲۰ سال است که از این ماجرا می‌گذرد و هر کس به نجف مشرف می‌شود من سراغ شیخ هادی را از او می‌گیرم ولی افسوس که هیچ خبری از شیخ هادی مظلوم نیست. به راستی بعضیها هر روز چقدر آبروی دیگران را می‌برند؟! و یا چقدر زندگی‌ها را نابود می‌کنند. 🍂🍂🍂🍂🍂 پند بگیریم اجل نزدیک است!!!!