eitaa logo
✅ضرورتِ بصیرت و امر به معروف♥
114 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
857 ویدیو
59 فایل
ضمن سلام و عرض خیرمقدم🌸🌱 لطفااین کانال را با باز ارسال یا فوروارد ، به دیگران معرفی کنید تا إن شاءالله در إرتقاء کانال ، سهیم و در ثواب ، إن شاءالله شریک باشیم. أجرکم عندلله محفوظ إن شاءالله خیرهاے فراوانی نصیب شما🌷ممنونو متشکر ; التماس دعــــا
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ✨دوازدهم مهر 1359 است. دو روز بود كه ابراهيم مفقود شده! 🍃برای گرفتن خبر به ستاد اسرای جنگی رفتم اما بی فايده بود. ✨تا نيمه های شب بيدار و خيلی ناراحت بودم. من ازصميمی ترين دوستم هيچ خبری نداشتم. 🍃بعد از نماز صبح آمدم داخل محوطه. سكوت عجيبی در پادگان ابوذر حکم فرما بود. روی خاک های محوطه نشستم. تمام خاطراتی كه با ابراهيم داشتم در ذهنم مرور می شد. ✨هوا هنوز روشن نشده بود. با صدايی درب پادگان باز شد و چند نفری وارد شدند. 🍃ناخودآگاه به درب پادگان نگاه كردم. توی گرگ و ميش هوا به چهره آنها خيره شدم. ✨يک دفعه از جا پريدم! خودش بود، يکی از آنها ابراهيم بود. دويدم و لحظاتی بعد در آغوش هم بوديم. خوشحالی آن لحظه قابل وصف نبود.ساعتی بعد در جمع بچه ها نشستيم. 🍃ابراهيم ماجرای اين سه روز را تعريف می كرد: با يک نفربر رفته بوديم جلو، نمی دانستيم عراقی ها تا كجا آمده اند. ✨كنار يک تپه محاصره شديم، نزديک به يکصد عراقی از بالای تپه و از داخل دشت شليک می كردند. 🍃ما پنج نفر هم در كنار تپه در چاله ای سنگر گرفتيم و شليک می كرديم. ✨تا غروب مقاومت كرديم، با تاريک شدن هوا عراقی ها عقب نشينی كردند. 🍃دو نفر از همراهان ما كه راه را بلد بودند شهيد شدند. ✨از سنگر بيرون آمديم، كسی آن اطراف نبود. به پشت تپه و ميان درخت ها رفتيم. در آنجا پيكر شهدا را مخفي كرديم. خسته و گرسنه بوديم. از مسير غروب آفتاب قبله را حدس زدم و نماز را خوانديم. 🍃بعد از نماز به دوستانم گفتم: برای رفع اين گرفتاری ها با دقت تسبيحات حضرت زهرا(س) را بگوئيد. ✨بعد ادامه دادم: اين تسبيحات را پيامبر، زمانی به دخترشان تعليم فرمودند كه ايشان گرفتار مشكلات و سختی های بسيار بودند. 🍃بعد از تسبيحات به سنگر قبلی برگشتيم. خبری از عراقی ها نبود. مهمات ما هم كم بود. ✨یک دفعه در كنار تپه چندين جنازه عراقی را ديدم. اسلحه و خشاب و نارنجک های آنها را برداشتيم. مقداری آذوقه هم پيدا كرديم و آماده حركت شديم. اما به كدام سمت!؟ 🍃هوا تاريک و در اطراف ما دشتی صاف بود. تسبيحی در دست داشتم و مرتب ذكر می گفتم. در ميان دشمن، خستگی، شب تاريک و.. اما آرامش عجيبی داشتيم! ✨نيمه های شب در ميان دشت يک جاده خاكی پيدا كرديم. مسير آن را ادامه داديم. به يك منطقه نظامي رسيديم که دستگاه رادار در داخل آن قرار داشت. چندين نگهبان هم در اطراف آن بودند. سنگرهائی هم در داخل مقر ديده می شد. 🍃ما نمی دانسـتيم در كجا هستيم. هيچ اميدی هم به زنده ماندن خودمان نداشتيم، برای همين تصميم عجيبی گرفتيم! ✨بعد هم با تسبيح استخاره كردم و خوب آمد. ما هم شروع كرديم! با یاری خدا توانستيم با پرتاب نارنجک و شليک گلوله، آن مقر نظامی را به هم بريزيم. 🍃وقتی رادار از كار افتاد، هر سه از آنجا دور شديم. ✨ساعتی بعد دوباره به راهمان ادامه داديم. نزديک صبح محل امنی را پيدا كرديم و مشغول استراحت شديم. كل روز را استراحت كرديم. باور كردنی نبود، آرامش عجيبي داشتيم. 🍃با تاريک شدن هوا به راهمان ادامه داديم و با ياری خدا به نيروهای خودی رسيديم. ✨ابراهيم ادامه داد: آنچه ما در اين مدت ديديم فقط عنايات خدا بود.تسبيحات حضرت زهرا(س) گره بسياری از مشكلات ما را گشود. 🍃بعد گفت: دشمن به خاطر نداشتن ايمان از نيروهای ما می ترسد. ✨ما بايد تا می توانيم نبردهای نامنظم را گسترش دهيم تا جلوی حملات دشمن گرفته شود. ⊰᯽⊱┈┈┅┅🦋┅─┈┈⊰᯽⊱
📚 ✨از شروع جنگ يک ماه گذشــت. ابراهيم به همراه حاج حسين و تعدادی از رفقا به شهرک المهدی در اطراف سرپل ذهاب رفتند. آنجا سنگرهای پدافندی را در مقابل دشمن راه اندازی كردند. 🍃نماز جماعت صبح تمام شد. ديدم بچه ها دنبال ابراهيم می گردند! با تعجب پرسيدم: چی شده؟! ✨گفتند: از نيمه شب تا حالا خبری از ابراهيم نيست! من هم به همراه بچه ها سنگرها و مواضع ديده بانی را جستجو كرديم ولی خبری از ابراهيم نبود! 🍃ساعتی بعد يكی از بچه های ديده بان گفت: از داخل شيار مقابل، چند نفر به اين سمت می يان! ✨اين شيار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگر ديده بانی رفتم و با بچه ها نگاه كرديم. 🍃سيزده عراقی پشت سر هم در حالی كه دستانشان بسته بود به سمت ما می آمدند! ✨پشت سر آنها ابراهيم و يكی ديگر از بچه ها قرار داشت! در حالی كه تعداد زيادی اسلحه و نارنجک و خشاب همراهشان بود. 🍃هيچ كس باور نمی كرد كه ابراهيم به همراه يک نفر ديگر چنين حماسه ای آفريده باشد! آن هم در شـرايطی كه در شهرک المهدی مهمات و سلاح كم بود. حتی تعدادی از رزمنده ها اسلحه نداشتند. ✨يكی از بچه ها خيلی ذوق زده شده بود، جلوآمد و كشيده محكمی به صورت اولين اسير عراقی زد و گفت: عراقی مزدور! برای لحظه ای همه ساكت شدند. 🍃ابراهيم از كنار ستون اسرا جلو آمد. روبروی جوان ايستاد و يكی يكی اسلحه ها را از روی دوشش به زمين گذاشت. بعد فرياد زد: برا چی زدی تو صورتش؟! ✨جوان كه خيلی تعجب كرده بود گفت: مگه چی شده؟ اون دشمنه. 🍃ابراهيم خيره خيره به صورتش نگاه كرد و گفت: اولاً اسيره، در ثانی اين ها اصلاً نمی دونند برای چی با ما می جنگند حالا تو بايد اين طوری برخورد كنی؟! ✨جوان رزمنده بعد از چند لحظه سكوت گفت: ببخشيد، من كمی هيجانی شدم. بعد برگشت و پيشانی اسير عراقی را بوسيد و معذرت خواهی كرد. 🍃اسير عراقی كه با تعجب حركات ما را نگاه می كرد به ابراهيم خيره شد. نگاه متعجب اسير عراقی حرف های زيادی داشت! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ✨دو ماه پس از شروع جنگ ابراهيم به مرخصی آمد. با دوستان به ديدن او رفتيم. 🍃در آن ديدار ابراهيم از خاطرات و اتفاقات جنگ صحبت می كرد اما از خودش چيزی نمی گفت. تا اينكه صحبت از نماز و عبادت رزمندگان شد. ✨يکدفعه ابراهيم خنديد و گفت: در منطقه المهدی در همان روزهای اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آنها از يک روستا باهم به جبهه آمده بودند. 🍃چند روزی گذشت. ديدم اين ها اهل نماز نيستند! تا اينكه يک روز با آنها صحبت كردم. ✨بندگان خدا آدم های خيلی ساده ای بودند. آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده بودند جبهه. از طرفی خودشان هم دوست داشتند كه نماز را ياد بگيرند. 🍃من هم بعد از ياد دادن وضو، يكي از بچه ها را صدا زدم و گفتم: اين آقا پيش نماز شما، هركاری كرد شما هم انجام بديد. من هم كنار شما می ايستم و بلندبلند ذكرهای نماز را تكرار می كنم تا ياد بگیرید. ✨ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگيرد. 🍃چند دقيقه بعد ادامه داد: در ركعت اول وسط خواندن حمد، امام جماعت شروع كرد سرش را خاراندن. ✨يكدفعه ديدم آن پنج نفر شروع كردند به خاراندن سر!! خيلی خنده ام گرفت اما خودم را كنترل كردم. 🍃اما در سجده، وقتی امام جماعت بلند شد مُهری که به پيشانيش چسبيده بود و افتاد. پيش نماز به سمت چپ خم شد كه مُهرش را بردارد. ✨يكدفعه ديدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز كردند! 🍃اينجا بود كه ديگر نتوانستم تحمل كنم و زدم زير خنده! ⊰᯽⊱┈┈┅┅🦋┅─┈┈⊰
📚 ١ قسمت ابوجعفر(اسیر عراقی) 🌹 ⊰᯽⊱┈┈┅┅🦋┅─┈┈⊰᯽⊱
📚 🍃روزهای پايانی سال١٣۵٩ خبر رسيد بچه های رزمنده، عملياتی ديگری را بر روی ارتفاعات بازی دراز انجام داده اند. ✨قرار شد هم زمان بچه های اندرزگو، عمليات نفوذی در عمق مواضع دشمن انجام دهند. 🍃برای اين كار به جز ابراهيم، وهاب قنبری و رضا گودينی و من انتخاب شديم. شاهرخ نورايی و حشمت كوه پيكر نيز از ميان كردهای محلی با ما همراه شدند. ✨وسايل لازم كه مواد غذايی و سلاح و چندين مين ضد خودرو بود برداشتيم. 🍃با تاريک شدن هوا به سمت ارتفاعات حركت كرديم. با عبور از ارتفاعات، به منطقه دشت گيلان رسيديم. ✨با روشن شدن هوا در محل مناسبی استقرار پيدا كرديم و خودمان را مخفی كرديم. 🍃در مدت روز، ضمن استراحت، به شناسايی مواضع دشمن و جاده های داخل دشت پرداختيم. از منطقه نفوذ دشمن نيز نقشه ای ترسيم كرديم. ✨دشت روبروی ما دو جاده داشت كه يكی جاده آسفالته(جاده دشت گيلان) و ديگری جاده خاكی بود كه صرفًا جهت فعاليت نظامی از آن استفاده می شد. 🍃فاصله بين اين دو جاده حدودا پنج كيلومتر بود. ✨ يک گروهان عراقی با استقرار بر روی تپه ها و اطراف جاده ها امنيت آن را برعهده داشتند. 🍃با تاريک شدن هوا و پس از خواندن نماز حركت كرديم.من و رضا گودينی به سمت جاده آسفالته و بقيه بچه ها به سمت جاده خاكی رفتند. ✨در اطراف جاده پناه گرفتيم. وقتی جاده خلوت شد به سرعت روی جاده رفتيم. دو عدد مين ضد خودرو را در داخل چاله های موجود كار گذاشتيم. روی آن را با كمی خاک پوشانديم و سريع به سمت جاده خاكی حركت كرديم. 🍃از نقل و انتقالات نيروهای دشمن معلوم بود كه عراقی ها هنوز بر روی بازی دراز درگير هستند. بيشتر نيروها و خودروهای عراقی به آن سمت می رفتند. ✨هنوز به جاده خاكی نرسيده بوديم كه صدای انفجار مهيبی از پشت سرمان شنيديم. ناگهان هر دوی ما نشستيم و به سمت عقب برگشتيم! 🍃يك تانک عراقی روی مين رفته بود و در حال سوختن بود. بعد از لحظاتی گلوله های داخل تانک نيز يكی پس از ديگری منفجر شد. تمام دشت از سوختن تانک روشن شده بود. ✨ترس و دلهره عجيبی در دل عراقی ها افتاده بود. به طوری كه اكثر نگهبان های عراقی بدون هدف شليک می كردند. 🍃وقتی به ابراهيم و بچه ها رسيديم، آنها هم كار خودشان را انجام داده بودند. با هم به سمت ارتفاعات حركت كرديم. ✨ابراهيم گفت: تا صبح وقت زيادی داريم. اسلحه و امكانات هم داريم، بياييد با كمين زدن وحشت بيشتری در دل دشمن ايجاد كنيم. 🍃هنوز صحبت های ابراهيم تمام نشده بود که ناگهان صدای انفجاری از داخل جاده خاكی شنيده شد. يك خودرو عراقی روی مين رفت و منهدم شد. ✨همه ما از اينكه عمليات موفق بود خوشحال شديم. 🍃صدای تيراندازی عراقی ها بسيار زياد شد. آنها فهميده بودند كه نيروهای ما در مواضع آنها نفوذ كرده اند برای همين شروع به شليک خمپاره و منور كردند. ✨ما هم با عجله به سمت كوه رفتيم. روبروی ما يک تپه بود. يكدفعه يک جيپ عراقی از پشت آن به سمت ما آمد. 🍃آنقدر نزديک بود كه فرصتی برای تصميم گيری باقی نگذاشت! بچه ها سريع سنگر گرفتند و به سمت جيپ شليک كردند. ✨بعد از لحظاتی به سمت خودرو عراقی حركت كرديم. يك افسر عالی رتبه عراقی و راننده او كشته شده بودند. فقط بيسيمچی آنها مجروح روی زمين افتاده بود. گلوله به پای بيسيمچی عراقی خورده بود و مرتب آه و ناله می كرد. 🍃يكی از بچه ها اسلحه اش را مسلح كرد و به سمت بيسيمچی رفت. جوان عراقی مرتب می گفت: الامان الامان. ابراهيم ناخودآگاه داد زد: می خوای چيكار كنی؟! گفت: هيچی، می خوام راحتش كنم. ✨ابراهيم جواب داد: رفيق، تا وقتی تيراندازی می كرديم او دشمن ما بود، اما حالا كه اومديم بالای سرش، اون اسير ماست! 🍃بعد هم به سمت بيسيمچی عراقی آمد و او را از روی زمين برداشت. روی كولش گذاشت و حركت كرد. ✨ همه با تعجب به رفتار ابراهيم نگاه می كرديم. يكی گفت: آقا ابرام، معلومه چی كار ميكنی!؟ از اينجا تا مواضع خودی سيزده كيلومتر بايد توی كوه راه بريم. 🍃ابراهيم هم برگشت و گفت: اين بدن قوی رو خدا برای همين روزها گذاشته! ✨بعد به سمت كوه راه افتاد. ما هم سريع وسايل داخل جيپ و دستگاه بيسيم عراقی ها را برداشتيم و حركت كرديم. 🍃در پايين كوه كمی استراحت كرديم و زخم پای مجروح عراقی را بستيم بعد دوباره به راهمان ادامه داديم. ⊰᯽⊱┈┈┅┅🦋┅─┈┈⊰᯽⊱
📚 ✨خيلی بی تاب بود. ناراحتی در چهره اش موج می زد. 🍃پرسيدم: چيزی شده!؟ ابراهیم با ناراحتی گفت: ديشب با بچه ها رفته بوديم شناسائی، تو راه برگشت درست در كنار مواضع دشمن ماشاءالله عزيزی رفت روی مين و شهيد شد. عراقی ها تيراندازی كردند. ما هم مجبور شديم برگرديم. ✨تازه علت ناراحتی اش را فهميدم. هوا كه تاريک شد ابراهيم حركت كرد، نيمه های شب هم برگشت خوشحال و سرحال! 🍃مرتب فرياد می زد؛ امدادگر.. امدادگر.. سريع بيا ماشاءالله زنده است! ✨بچه ها خوشحال بودند، ماشاءالله را سوار آمبولانس كرديم. 🍃 اما ابراهيم گوشه ای نشسته بود به فكر! كنارش نشستم. با تعجب پرسيدم: تو چه فكری!؟ ✨مكثی كرد و گفت: ماشاءالله وسط ميدان مين افتاد نزديک سنگر عراقی ها اما وقتی به سراغش رفتم آنجا نبود. كمی عقب تر پيدايش كردم، دور از ديد دشمن. در مكانی امن! نشسته بود منتظر من. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍃خون زيادی از پای من رفته بود. بی حس شده بودم. اما عراقی ها مطمئن بودند كه زنده نيستم. ✨حالت عجيبی داشتم. زير لب فقط می گفتم: يا صاحب الزمان (عج) ادركنی. 🍃هوا تاريک شده بود. جوانی خوش سيما و نورانی بالای سرم آمد.چشمانم را به سختی باز كردم. مرا به آرامی بلند كرد. از ميدان مين خارج شد. در گوشه ای امن مرا روی زمين گذاشت. آهسته و آرام. من دردی حس نمی كردم! ✨آن آقا کلی با من صحبت کرد. بعد فرمودند: كسی می آيد و شما را نجات می دهد. او دوست ماست! لحظاتی بعد ابراهيم آمد. با همان صلابت هميشگي. مرا به دوش گرفت و حركت كرد. 🍃آن جمال نورانی ابراهيم را دوست خود معرفی كرد. خوشا به حالش. اين ها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گيلان غرب. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ✨ماشاءالله سال ها در منطقه حضور داشت. او از معلمين با اخلاص و باتقوای گيلان غرب بود كه از روز آغاز جنگ تا روز پايانی جنگ شجاعانه در جبهه ها و همه عمليات ها حضور داشت. 🍃او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگی به ياران شهيدش پیوست. ⊰᯽⊱┈┈┅┅🦋┅─┈┈⊰᯽⊱
📚 ١ قسمت: گمنامی🌹 ⊰᯽⊱┈┈┅┅🦋┅─┈┈⊰᯽⊱
📚 🍃قبل از اذان صبح برگشت. پيكر شهيد هم روی دوشش بود. خستگی در چهره اش موج می زد. ✨صبح برگه مرخصی را گرفت. بعد با پيكر شهيد حركت كرديم. 🍃 ابراهيم خسته بود و خوشحال. می گفت: يك ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عمليات داشتيم فقط همين شهيد جا مانده بود حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف كرد و توانستيم او را بياوريم. ✨خبر خيلی سريع رسيده بود تهران. همه منتظر پيكر شهيد بودند. روز بعد از ميدان خراسان تشييع با شكوهی برگزار شد. 🍃می خواستيم چند روزی تهران بمانيم اما خبر رسيد عمليات ديگری در راه است. قرار شد فردا شب از مسجد حركت كنيم. ✨با ابراهيم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ايستاديم. بعد از اتمام نماز بود مشغول صحبت و خنده بوديم. 🍃پيرمردی جلو آمد. او را می شناختم. پدر شهيد بود. همان كه ابراهيم، پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود. ✨سلام كرديم و جواب داد. همه ساكت بودند. برای جمع جوان ما غريبه می نمود. 🍃انگار می خواست چيزی بگويد لحظاتی بعد سكوتش را شكست و گفت: آقا ابراهيم ممنونم زحمت كشيدی، اما پسرم! ✨پيرمرد مكثی كرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!! 🍃لبخند از چهره هميشه خندان ابراهيم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب، آخر چرا!! ✨بغض گلوی پيرمرد را گرفته بود. چشمانش خيس از اشک شد. صدايش هم لرزان و خسته گفت: ديشب پسرم را در خواب ديدم. 🍃به من گفت: در مدتی كه ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بوديم، هر شب مادر سادات حضرت زهرا سلام الله علیها به ما سر می زد. اما حالا ديگر چنين خبری نيست! ✨پسرم گفت: «شهدای گمنام مهمانان ويژه حضرت صديقه هستند!» 🍃پيرمرد ديگر ادامه نداد. سكوت جمع ما را گرفته بود. ✨به ابراهيم نگاه كردم. دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط می خورد و پايين می آمد. 🍃می توانستم فكرش را بخوانم. گمشده اش را پيدا كرده بود.«گمنامی!» ✨بعد از اين ماجرا نگاه ابراهيم به جنگ و شهدا بسيار تغيير كرد. 🍃می گفت: ديگر شک ندارم، شهدای جنگ ما چيزی از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و اميرالمؤمنين علیه السلام كم ندارند. مقام آنها پيش خدا خيلی بالاست. ✨بارها شنيدم كه می گفت: اگر كسی آرزو داشته كه همراه امام حسين علیه السلام در كربلا باشد وقت امتحان فرا رسيده. ابراهيم مطمئن بود كه دفاع مقدس محلی برای رسيدن به مقصود و سعادت و كمال انسانی است. 🍃برای همين هر جا می رفت از شهدا می گفت. از رزمنده ها و بچه های جنگ تعريف می كرد. اخلاق و رفتارش هم روز به روز تغيير می كرد و معنوی تر می شد. ✨در همان مقر اندرزگو معمولاً دو سه ساعت اول شب را می خوابيد و بعد بيرون می رفت! موقع اذان برمی گشت و برای نماز صبح بچه ها را صدا می زد. 🍃با خودم گفتم: ابراهيم مدتی است كه شب ها اينجا نمی ماند!؟ ✨يک شب به دنبال ابراهيم رفتم. ديدم برای خواب به آشــپزخانه مقر سپاه رفت. 🍃فردا از پيرمردی كه داخل آشپزخانه كار می كرد پرس وجوكردم. ✨فهميدم كه بچه های آشپزخانه همگی اهل نمازشب هستند. 🍃ابراهيم برای همين به آنجا می رفت، اما اگر داخل مقر نماز شب می خواند همه می فهمند. ✨اين اواخر حركات و رفتار ابراهيم من را ياد حديث امام علي علیه السلام به نوف بكالی می انداخت كه فرمودند: «شيعه من كسانی هستند كه عابدان در شب و شيران در روز باشند.» ⊰᯽⊱┈┈┅┅🦋┅─┈┈⊰᯽⊱
📚 ١ قسمت: فقط برای خدا🌹 ⊰᯽⊱┈┈┅┅🦋┅─┈┈⊰᯽⊱
📚 🍃رفته بودم ديدن دوستم. او در عملياتی در منطقه غرب مجروح شد. پای او شديدا آسيب ديده بود. ✨به محض اينكه مرا ديد خوشحال شد و خيلی از من تشكر كرد. اما علت تشكر كردن او را نمی فهميدم! 🍃دوستم گفت: سيد جون، خيلی زحمت كشيدی اگه تو مرا عقب نمی آوردی حتما اسير می شدم! ✨گفتم: معلوم هست چی ميگی!؟ من زودتر از بقيه با خودرو مهمات آمدم عقب و به مرخصی رفتم. 🍃دوستم با تعجب گفت: نه بابا، خودت بودی كمكم كردی و زخم پای مرا هم بستی! ✨اما من هر چه می گفتم: اين كار را نكرده ام بی فايده بود. مدتی گذشت. دوباره به حرف های دوستم فكر كردم. 🍃يکدفعه چيزی به ذهنم رسيد. رفتم سراغ ابراهيم! او هم در اين عمليات حضور داشت و به مرخصی آمد. ✨با ابراهيم به خانه دوستم رفتيم. به او گفتم: كسی را كه بايد از او تشكر كنی، آقا ابراهيم است نه من! چون من اصلا آدمی نبودم که بتوانم کسی را هشت کيلومتر آن هم در کوه با خودم عقب بياورم. برای همين فهميدم بايد کار چه کسی باشد! يک آدم کم حرف، كه هم هيکل من باشد و قدرت بدنی بالائی داشته باشد. من را هم بشناسد. فهميدم کار خودش است! اما ابراهيم چيزی نمی گفت. 🍃گفتم: آقا ابرام به جَدم اگه حرف نزنی از دستت ناراحت میشم. اما ابراهيم از كار من خيلی عصبانی شده بود. گفت: سيد چی بگم؟! ✨بعد مكثی كرد و با آرامش ادامه داد: من دست خالی می آمدم عقب. ايشان در گوشه ای افتاده بود. پشت سر من هم کسی نبود. من تقريبا آخرين نفر بودم. در آن تاريکی خونريزی پايش را با بند پوتين بستم و حركت كرديم. در راه به من می گفت سيد، من هم فهميدم که بايد از رفقای شما باشد. برای همين چيزی نگفتم. تا رسيديم به بچه های امدادگر. 🍃بعد از آن ابراهيم از دست من خيلی عصبانی شد. چند روزی با من حرف نمی زد! ✨علتش را می دانستم. او هميشه می گفت كاری كه برای خداست گفتن ندارد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍃به همراه گروه شناسائی وارد مواضع دشمن شديم. مشغول شناسائی بوديم که ناگهان متوجه حضور يک گله گوسفند شديم. ✨چوپان گله جلو آمد و سلام کرد. بعد پرسيد: شما سربازهای خمينی هستيد!؟ 🍃ابراهيم جلو آمد و گفت: ما بنده های خدا هستيم. بعد پرسيد: پيرمرد توی اين دشت و کوه چه می کنی؟!گفت: زندگی می کنم. ✨دوباره پرسيد: پيرمرد مشکلي نداری؟! پيرمرد لبخندی زد و گفت: اگر مشکل نداشتم که از اينجا می رفتم. 🍃ابراهيم به سراغ وسايل تداركات رفت. يک جعبه خرما و تعدادی نان و کمی هم از آذوقه گروه را به پيرمرد داد و گفت: اينها هديه امام خمينی(ره) برای شماست. ✨پيرمرد خيلی خوشحال شد. دعا کرد و بعد هم از آنجا دور شديم. 🍃بعضی از بچه ها به ابراهيم اعتراض کردند؛ ما يک هفته بايد در اين منطقه باشيم. تو بيشتر آذوقه ما را به اين پيرمرد دادی! ✨ابراهيم گفت: اولاً معلوم نيست کار ما چند روز طول بکشد. در ثانی مطمئن باشيد اين پيرمرد ديگر با ما دشمنی نمی کند. شما شک نكنيد، كار برای رضای خدا هميشه جواب می دهد. 🍃در آن شناسائی با وجود کم شدن آذوقه، کار ما خيلی سريع انجام شد. حتی آذوقه اضافه هم آورديم. ⊰᯽⊱┈┈┅┅🦋┅─┈┈⊰᯽