eitaa logo
✅ضرورتِ بصیرت و امر به معروف♥
122 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
857 ویدیو
59 فایل
ضمن سلام و عرض خیرمقدم🌸🌱 لطفااین کانال را با باز ارسال یا فوروارد ، به دیگران معرفی کنید تا إن شاءالله در إرتقاء کانال ، سهیم و در ثواب ، إن شاءالله شریک باشیم. أجرکم عندلله محفوظ إن شاءالله خیرهاے فراوانی نصیب شما🌷ممنونو متشکر ; التماس دعــــا
مشاهده در ایتا
دانلود
43a83165aee2d4987fd8f95b79742b58f9318c12.mp3
5.48M
.°|🎧|°.   ●━━━━━━─────── ⇆ㅤㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷   ㅤ↻ ❣️این عشقی که به سر من افتاده ❣️واسه همین حالا نیست ازلی مادر زاده ❣️هر کی شد خراب حسین آباده ❣️برکت اشک ما رو خوده بی بی زهرا داده
حکایت_گریه.mp3
4.36M
.°|🎧|°.   ●━━━━━━─────── ⇆ㅤㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷   ㅤ↻ 🕊️میخوام برم به شهری که کبوتراش 🕊️سایه‌ی سر میشن برای زائراش 🕊️آقا به هر مریضِ لاعلاج میده 🕊️شِفایی که نداره هیچکسی براش
گـفتم‌:↓ قلبـمـ♥️دیـگہ‌شـ‌وق‌شـ‌هادت‌رو‌نـداره...🙁 گـفت:↓ مـُراقـب‌نگاهـت‌بـاش!👀🌱 []💛 💎📎 الڪی‌نیس‌ڪ⏳🥀 ... :)🔍✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 🍃باران شديدي در تهران باريده بود. خيابان 17 شـهريور را آب گرفته بود. ✨چند پيرمرد ميخواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند چه کنند. 🍃همان موقع ابراهيم از راه رسيد. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پيرمردها، آنها را به طرف ديگر خيابان برد. ✨ابراهيم از اين کارها زياد انجام می داد. هدفي هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصاً زماني که خيلي بين بچه ها مطرح بود! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍃همراه ابراهيم راه ميرفتيم. عصر يک روز تابستان بود. رسيديم جلوي يک کوچه. بچه ها مشغول فوتبال بودند. ✨به محض عبور ما، پسر بچه اي محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقيم به صورت ابراهيم خورد. به طوري که ابراهيم لحظه روي زمين نشســت. صورت ابراهيم سرخ سرخ شده بود. 🍃خيلي عصباني شدم. به سمت بچه ها نگاه كردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ✨ابراهيم همينطور که نشســته بود دست کرد توي ساك خودش پلاستيک گردو را برداشت داد زد: بچه ها کجا رفتيد؟! بياييد گردوها رو برداريد! بعد هم پلاستيک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت كرديم. 🍃توي راه با تعجب گفتم: داش ابرام اين چه کاري بود! ✨گفت: بنده هاي خدا ترسيده بودند. از قصدکه نزدند. 🍃بعد به بحث قبلي برگشــت و موضوع را عوض کرد! ✨اما من ميدانستم انسان هاي بزرگ در زندگيشان اينگونه عمل ميکنند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍃در باشگاه كشتي بوديم. آماده ميشديم براي تمرين.ابراهيم هم وارد شد. ✨چند دقيقه بعد يکي ديگر از دوستان آمد. تا وارد شد بي مقدمه گفت: ابرام جون، تيپ وهيکلت خيلي جالب شده! تو راه كه مي اومدي دو تا دختر پشـت سـرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف ميزدند! 🍃 بعد ادامه داد: شــلوار و پيراهن شــيك كه پوشيدي، ساک ورزشي هم که دست گرفتي. کاملاً مشخصه ورزشکاري! ✨به ابراهيم نگاه كردم. رفته بود تو فكر. ناراحت شد! انگار توقع چنين حرفي را نداشت. ⊰᯽⊱┈┈┅┅🦋┅─┈┈⊰᯽⊱
ادامه 🍃جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهيم را ديدم خنده ام گرفت! پيراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جاي ساك ورزشي لباسها را داخل کيسه پلاستيكي ريخته بود! ✨از آن روز به بعد اينگونه به باشگاه مي آمد! 🍃بچه ها ميگفتند: بابا تو ديگه چه جور آدمي هستي؟! ما باشگاه می آییم تا هيکل ورزشکاري پيدا کنيم بعد هم لباس تنگ بپوشيم اما تو با اين هيکل قشنگ و رو فُرم، آخه اين چه لباسهائيه که ميپوشي؟! ✨ابراهيم به حرف هاي آنها اهميت نميداد. به دوســتانش هم توصيه ميکرد که: اگر ورزش براي خدا باشــد، ميشــه عبادت. اما اگه به هر نيت ديگه اي باشه ضرر ميکنين. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍃توي زمين چمن بودم. مشــغول فوتبال. يکدفعه ديدم ابراهيم در كنار سكو ايســتاده. ✨سريع رفتم به سراغش. سلام کردم و باخوشحالي گفتم: چه عجب، اين طرف ها اومدي؟! 🍃مجله اي دستش بود. آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن! ✨از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را از دستش بگيرم. 🍃دستش را كشيد عقب و گفت: يه شرط داره!گفتم: هر چي باشه قبول. ✨دوباره گفت: هر چي بگم قبول ميکني؟گفتم: آره بابا قبول. 🍃مجله را به من داد. داخل صفحه وسط، عکس قدي و بزرگي از من چاپ شــده بود. در كنارآن نوشــته بود: پديده جديد فوتبال جوانان و کلي از من تعريف کرده بود. ✨کنار سكو نشستم. دوباره متن صفحه را خواندم. حسابي مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون، خيلي خوشحالم کردي، راستي شرطت چي بود!؟ 🍃آهسته گفت: هر چي باشه قبول ديگه؟گفتم: آره بابا بگو ✨کمي مکث کرد و گفت: ديگه دنبال فوتبال نرو!!خشکم زد. با چشماني گرد شــده و با تعجب گفتم: ديگه فوتبال بازي نکنم؟! يعني چي، من تازه دارم مطرح ميشم!! 🍃گفت: نه اينکه بازي نکني، اما اينطوري دنبال فوتبال حرفه اي نرو. ✨گفتم: چرا؟! جلو آمد و مجله را از دســتم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت: اين عکس رنگي رو ببين، اينجا عکس تو با لباس و شورت ورزشيه. اين مجله فقط دست من و تو نيست. دست همه مردم هست. 🍃خيلي از دخترها ممکنه اين رو ديده باشن يا ببينن. بعد ادامه داد: چون بچه مسجدي هستي دارم اين حرف ها رو ميزنم وگرنه کاري باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوي کن، بعد دنبال ورزش حرفه اي برو تا برات مشکلي پيش نياد. ✨بعد گفت: کار دارم خداحافظي کرد و رفت. 🍃من خيلي جا خوردم. نشستم و کلي به حرف هاي ابراهيم فکر کردم. از آدمي که هميشه شوخي ميکرد و حرف هاي عوامانه ميزد اين حرفها بعيد بود. ✨هر چند بعدها به سخن او رسيدم. زماني که ميديدم بعضي از بچه هاي مسجدي و نمازخوان که اعتقادات محکمي نداشتند به دنبال ورزش حرفه اي رفتند و به مرور به خاطر جو زدگي و... حتي نمازشان را هم ترک کردند! ⊰᯽⊱┈┈┅┅🦋┅─┈┈⊰᯽⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃خوشحال کردن شخص محزون، چه با بذل مال، چه با حرف و سخن و چه با نشستن پهلوی او، کفاره ی گناهان است... ⊰᯽⊱┈┈┅┅🦋┅─┈┈⊰᯽⊱
♥️🌿|•° .... آنان که به من بدی کردند ، مرا هشیار کردند آنان که از من انتقاد کردند ، به من راه و رسم زندگی آموختند!  آنان که به من بی اعتنایی کردند ، به من صبر وتحمل آموختند، آنان که به من خوبی کردند ، به من مهر و وفا ودوستی آموختند،  پس خدایا :  به همه ی آنانی که باعث تعالی دنیوی واخروی من شدند ، خیر ونیکی دنیا وآخرت عطا بفرما. "شهید دکتر چمران" ⊰᯽⊱┈┈┅┅🦋┅─┈┈⊰᯽⊱
چقدرسعی کردیم مثل بشیم که مثل شهیدچمران هم ؟!💫 واقعاچقدر؟😔