#داستان
شخصی نزد سقراط آمد و گفت:
میدانی راجع به شاگردت چه شنیدهام؟
سقراط پاسخ داد: لحظهای صبر کن.
آیا کاملا مطمئنی که آنچه که
میخواهی بگویی حقیقت دارد؟
مرد: نه، فقط در موردش شنیدهام.
سقراط: آیا خبر خوبی است؟
مرد پاسخ داد: نه، برعکس.
سقراط: آیا آنچه که میخواهی بگویی،
برایم سودمند است؟
مرد: نه واقعا.
سقراط: اگر میخواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد، نه خبر خوبی است و نه حتی سودمند است، پس چرا اصلا آن را به من میگویی؟
🔹 مراقب نقل قولهایمان باشیم .
✍️#داستان :
🔸توسل به حضرت حضرت #امام_حسین علیه السلام
آیت الله نجابت شیرازی می فرماید:
طلبه ای که دوره ی سطح را در مشهد مقدس به پایان رسانیده بود عازم نجف اشرف شد تا در جوار مرقد مطهر مولا امیرالمؤمنین علی علیه السلام تحصیلات عالیه خویش را ادامه دهد.
پس از مدتی یک روز به درس یکی از اساتید مشهور حوزه علمیه نجف اشرف حاضر شد و چون به روش درسی آن استاد آشنا نبود از همان ابتدا شروع کرد به پرسیدن سؤال و طرح اشکال،
استاد که اشکالات او را ناوارد می دید اول با توضیحات مختصری سعی کرد او را مجاب کند؛ اما پس از اینکه متوجه شد او درس را نفهمیده و بدون جهت سؤال می کند به اون گفت: دیگر سر درس من حاضر نشو.
طلبه که از این جریان بسیار ناراحت شده بود در سر خود نقشه ای کشید تا تلافی کند و در صدد بود که این اهانت را جبران کند.
شب هنگام که استاد راهی منزل خویش بود او جلو رفت و استاد را مورد عتاب قرار داد که چرا شما در سر درس به من اهانت کردید؟
استاد او را به خانه خویش دعوت کرد و گفت: اگر به منزل من بیایی علت این امر را برایت بازگو می کنم.
آن طلبه با وجودی که از قبول کردن دعوت استاد اکراه داشت، اما چون میخواست علت این اهانت را بداند دعوت او را پذیرفت.
استاد پس از آوردن چای و میوه و پذیرایی از میهمان خویش گفت:
چندین سال پیش یک سید طلبه ای که او نیز تازه به درس من آمده بود مثل تو شروع کرد به سؤال پرسیدن و اشکال گرفتن، به طوری که من در پایان عصبانی شدم و او را از جلسه درس خویش بیرون کردم؛
اما آنروز پس از پایان درس، ناراحت بودم و خویش را سرزنش می کردم که چرا این سید اولاد پیغمبر را از درس خویش بیرون کردم.
مدت ها در صدد بودم که او را ببینم و از او معذرت بخواهم و به او بگویم که دوباره به کلاس درس بیاید؛ اما او را نمی دیدم تا اینکه پس از گذشت حدود شش ماه که دیگر من همه چیز را فراموش کرده بودم روزی او را در حرم مطهر حضرت دیدم.
بسیار خوشحال شدم و پس از معذرت خواهی از او خواستم که دوباره به درس من بیاید.
اونیز پذیرفت و روز بعد سر درس من حاضر شد.
این بار نیز همچون بار قبل چیزی از درس نگذشته بود که شروع کرد به ایراد گرفتن وسؤال پرسیدن؛ اما این دفعه اشکالات او کاملا درست و بجا بود و به طوری که نتوانستم جواب برخی ازسؤالات او را بدهم.
در پایان درس به شاگردان خود گفتم: مثل اینکه من دیشب خوب مطالعه نکرده ام. ان شاء الله همین درس را در جلسه فردا به صورت شسته رفته برایتان بازگو خواهم کرد.
آن گاه سید را صدا زدم و گفتم: لطفا شما بمانید، من با شما قدری کار دارم.
پس از اینکه همه طلبه ها شبهه ها و اشکلات خویش را پرسیدند و رفتند من رو کردم به آن آقا سید طلبه و گفتم: شما پس از درس من سر درس چه کسی رفته اید که این قدر مسلط شده اید و من نتوانستم شبهات شما را پاسخ بدهم؟
سید گفت: استاد! پس از آن جریان به کربلای معلی رفتم و به جدم حضرت سید الشهدا علیه السلام متوسل شدم و از او خواستم که شما را به سزای عمل خویش برساند؛ اما در همان شب اول امام را در خواب دیدم،
ایشان به من فرمودند: فرزندم! درست نیست که در صدد انتقام باشی، این تقاضای غلطی است؛ بهتر است چیزی از من بخواهی تا دعایت را به اجابت برسانم، چیزی که که نزد تو از همه چیز با ارزش تر باشد.
من که قبلاً شنیده بودم علوم پیامبران و اوصیای آنها از طرف خداوند متعال است و به اصطلاح علم آنها لدنی است، به حضرت سیدالشهدا علیه السلام عرض کردم: من علم لدنی می خواهم،
حضرت فرمودند: علم لدنی مخصوص انبیاء و اولیای خاص خدا است، چیز دیگری بخواه.
از خواب بیدار شدم و از دیدن این خواب بسیار در سرور و شعف بودم و تا پایان روز با خود فکر می کردم که چه بخواهم و از این لطف و عنایتی که حضرت به من فرموده اند چگونه استفاده کنم.
شب بعد دوباره حضرت را در خواب دیدم و اصرار کردم که من همان علم لدنی را می خواهم.
حضرت باز همان مطلب شب پیش را تکرار فرمودند؛
اما من باز هم قانع نشدم تا اینکه در شب سوم، حضرت در خواب به من فرمودند: فرزندم علم لدنی نمی شود؛ اما من به تو چیز با ارزشی می دهم که برای همیشه از آن بهره ببری.
حضرت با اینکه در خواب به من نفرمودند آن چیز چیست، اما پس از آن خواب، تمام چیزهایی را که از کوچکی یاد گرفته بودم به یاد آوردم و نسبت به هر مطلبی که می خواستم بفهمم با اولین بار که می خواندم یا می شنیدم، آن را می فهمیدم و حفظ می شدم و هیچ گاه دچار نیسان نشدم و خلاصه حضور ذهن عجیبی نسبت همه دانستنی هایم پیدا کردم.
استاد رو کرد به آن طلبه جوان و گفتم: اگر من در جلسه درس به تو پرخاش کردم هدفم این بود که تو هم منتبه شوی، فکر نمیکردم که در صدد تلافی برآیی.
آن طلبه که از عمل خویش شرمنده و خجل شده بود ایستاد، عذرخواهی کرد ورفت...
#امام_حسین
#ماه_محرم
#محرم
کانال #حال خوش 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92
🌼#داستان آموزنده
✍️مردی در کاروانسرا بود که صبح چون از خواب برخواست دید شتری از شتران او نیست.
هیچ تأسف نخورد و بر شتر سوار شد و راه را ادامه داد.
پرسیدند: «چرا غمی نخوردی؟»
گفت: «گویند غم خوردن را سودی نیست؛ ولی من گویم غم خوردن را جایی نیست.
آن که شتر من برده است یا نیازش داشته و برده است که صدقه من بر او از مالم محسوب میشود،
یا نیاز نداشته و برده است؛ پس مالم حرامی داخلش شده بود و نمیدانستم و او مال حرام را از مال حلال من جدا کرد و مال مرا پاک کرد.»
هدایت شده از حکایت های بهلول
🔻زن و شوهر صالح
✨💐✨💐✨💐
در میان بنی اسرائیل زن و شوهری صالح و نیکوکاری زندگی می کردند. یک شب مرد در خواب از مدت عمر خود آگاه شد و دید نیمی از عمرش در تمکن و گشایش است و نیمی دیگر در تنگدستی و فقر به سر می برد و از او می خواهد هر کدام را که دوست دارد به عنوان نیمه اول عمرش برگزیند.
او نیز اجازه خواست تا در این باره با همسرش مشورت نماید. فردا صبح خوابش را برای همسرش تعریف کرد همسرش از او خواست نیمه تمکن و گشایش را به عنوان نیمه اول برگزیند.
چیزی نگذشت که دارای ثروت زیادی شدند، همسرش هم از او خواست که ثروت به دست آمده را درجهت رفع حوائج مردم استفاده نماید، او هم چنین کرد.
وقتی نصف عمرش به پایان رسید و زمان تنگدستی فرا رسید، مرد در خواب دید که کسی به او می گوید : به جهت اینکه اموالت در راه انفاق و احسان به دیگران استفاده نمودی خدا نیمه ی دیگر عمرت را نیز با گشایش و تمکن همراه ساخته است!
📚قصص الانبیا، آیت الله سید نعمت الله جزائری
💐✨💐✨💐
#داستان
#پند
#بخشندگی
@bakhoda40
♡
#داستان
🌹با روز ها دشمنی نکنید که آنها با شما دشمنی خواهند کرد؟؟؟
🌹کارشناس علوم قرآنی
حجت الاسلام والمسلمین محمد باقریان:🌹
🌹 در زمان امام هادی علیه السلام شخصی به ایشان با ترس و لرز مراجعه کرد و پرسید: منظور از حدیث ((با روزها دشمنی نکنید وگرنه آنها با شما دشمنی میکنند))چیست؟ امام هادی فرمود: منظور از روزها ما هستیم. سپس نامگذاری ایام هفته را به نام یکی از ائمه برای او مطرح کرد:
🌹 روز شنبه به نام پیامبر اکرم(ص)
🌹روز یکشنبه به نام امیرالمؤمنین علی(ع)
🌹روز دوشنبه به نام امام حسن و امام حسین(ع)
🌹روز سه شنبه به نام امام سجاد، امام محمد باقر و امام جعفر صادق(ع)
🌹روز چهارشنبه به نام امام موسی کاظم،امام رضا، امام جواد و امام هادی(ع)
🌹روز پنجشنبه به نام امام حسن عسکری(ع)
🌹 روز جمعه به نام امام زمان(عج)🌹🌹🌹الهم عجل لولیک الفرج❤️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
سوره #بقره
جهت تبیین آیات ۱۸۳و۱۸۴
#بخش_سوم
#امام_حسین
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
ولی آن حضرت فرمود:
«یا جداه! اطاعت شما بر من لازم است و من روی حرف شما سخنی نمیگویم، لکن التماس میکنم که اجازه فرمایید تا روزهی امروز را به پایان برم.»
امام حسین علیه السلام این سخن را فرمود و ناگاه بر دامان مادر گرامیاش بیحال افتاد.
در این حال جبرئیل امین نازل گشت و فرمود:
حق تعالی میفرماید: «حسین را به حال خود رها کنید و اصرار بر افطار او ننمایید. برای بیقراری فاطمهی زهرا (س)که نمیتواند حسینش را در این حال ببیند، من هفتاد هزار ملائکه را که موکل بر خورشید هستند امر نمودهام تا خورشید را امروز زودتر از روزهای دیگر به مغرب بکشانند تا گرسنگی و تشنگی و گرمی هوا آن حضرت را آزار نرساند.»
هنگامی که خورشید غروب کرد و بلال اذان گفت، حضرت ختمیمآب و امیرمؤمنان و حضرت صدیقهی کبری علیهمالسلام ظرفی خرما و ظرفی آب برای افطار سیدالشهداء علیه السلام حاضر نمودند.
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
سوره #بقره
جهت تبیین آیات ۱۸۳و۱۸۴
#بخش_چهارم
#امام_حسین
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
امام حسین علیه السلام رو به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نمود و فرمود:
«ای جد بزرگوار! رسم این است که هر طفلی که اول دفعه، روزه میگیرد، پدر و مادر و دوستان به آن طفل هدیه میدهند. امروز روز اولی است که من روزه گرفتهام. شما چه چیز به من انعام میدهید؟»
حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند:
«ای فرزند! خداوند متعال مرا شفیع گناهکاران قرار داده و «شفیع مشفع» نام نهاده است. من در روز قیامت دامن شفاعت به کمر میزنم و تمامی دوستان تو را شفاعت میکنم و از پل صراط به سوی بهشت میگذرانم.»
امام حسین علیه السلام رو به جانب پدر نمود و فرمود:
«پدر جان! شما چه چیز مرحمت مینمایید؟»
امیرمؤمنان علیه السلام فرمود:
«خداوند سبحان مرا ساقی کوثر قرار داده است. من در روز قیامت گریهکنندگان تو را از آب کوثر سیراب میکنم.»
امام علیه السلام رو به جانب حضرت فاطمهی زهرا علیهاالسلام نموده و فرمود:
«ای مادر گرامی! شما از همه بیشتر به من محبت دارید. شما چه خواهید داد؟»
حضرت زهرا علیهاالسلام فرمود: «ای نور دیدگانم! من در روز قیامت به محل سنجش اعمال بندگانم میآیم و: هر کس را که بر غریبی و مظلومی تو گریسته باشد؛
و هر کسی را که به زیارت تو آمده باشد؛
و هر کسی که اقامهی عزادای تو کرده باشد؛
و هر کسی که به زوار تو اعانت و یاری رسانده باشد، همه و همه را شفاعت میکنم.»
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
سوره #بقره
جهت تبیین آیات ۱۸۳و۱۸۴
#بخش_پنجم
#امام_حسین
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
اما جبرئیل عرض کرد:
«من خادم حسین میباشم و گهوارهی او را جنباندهام. ستارهای است در آسمان که هر 30 هزار سال یک مرتبه طلوع میکند و من 30 هزار مرتبه آن را دیدهام. من هر چه که در این مدت عبادت کردهام به دوستان و عزاداران حسین میبخشم.»
ناگاه فرشتهای آمد و گفت خداوند بزرگ میفرماید:
«بنده خاص من حسین جهت خشنودی و محض رضایت من روزه گرفته است و شما همگی به او انعام کردید. ولی لطف و کرم شما از من بیشتر نیست. چرا که روزه برای خاطر من است و من خود پاداش روزهدار را میدهم.
من در روز قیامت اختیار بهشت را به حسین وامیگذارم.
هر کس به قدر پر پشهای در عزای او را میآمرزم و بهشت را بر او واجب میکنم. من بهشت را با تمام حوریان و غلامان و درختان و پرندگان و قصرها به حسین میبخشم
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈به کانال مهد تدبر قرآن و کودک بپیوندید🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/4064804916C722931aaf3
#داستان
🌱روزی حضرت «داود (ع)» در مناجاتش از خداوند متعال خواست همنشین خودش را در بهشت ببیند.
خطاب رسید: «ای پیغمبر ما، فردا صبح از در دروازه بیرون برو، اولین کسی را که دیدی و به او برخورد کردی، او همنشین تو در بهشت است.»
روز بعد حضرت داود (ع) به اتّفاق پسرش «حضرت سلیمان (ع)» از شهر خارج شد. پیر مردی را دید که پشته هیزمی از کوه پائین آورده تا بفروشد.
پیر مرد که «متی» نام داشت، کنار دروازه ایستاده و فریاد زد:
«کیست که هیزمهای مرا بخرد.»
یک نفر پیدا شد و هیزمها را خرید.
حضرت «داود (ع) » پیش او رفت و سلام کرد و فرمود: «آیا ممکن است، امروز ما را مهمان کنی؟!»
پیرمرد فرمود: «مهمان حبیب خداست، بفرمائید.»
سپس پیر مرد، با پولی که از فروش هیزمها بدست آورده بود، مقداری گندم خرید. وقتی آنها به خانه رسیدند، پیر مرد گندم را آرد کرد و سه عدد نان پخت و نان ها را جلویِ مهمانش گذاشت.
وقتی شروع به خوردن کردند، پیرمرد، هر لقمه ای راکه به دهان می برد، ابتدا «بسم الله» و در انتها «الحمد للَّه» می فرمود.
وقتی که ناهار مختصر آنها به پایان رسید، دستش را به طرف آسمان بلند کرد و فرمود:
«خداوندا، هیزمی را که فروختم، درختش را تو کاشتی. آن را تو خشک کردی، نیروی کندن هیزم را تو به من دادی.مشتری را تو فرستادی که هیزم ها را بخرد و گندمی را که خوردیم، بذرش را تو کاشتی. وسایل آرد کردن و نان پختن را نیز به من دادی، در برابر این همه نعمت من چه کرده ام؟!»
پیر مرد این حرفها را می زد و گریه می کرد.
حضرت «داود (ع)» نگاه معنا داری به پسرش کرد. یعنی: همین است علت این که او با پیامبران محشور می شود.🌱
#شکر
#بندگی