کاش اجازه میدادی با تو بیشتر سخن بگویم
کاش مرا دور نیندازی
کاش به لطف خودت مرا راه بدهی
من دلم برای زیبایی های تو تنگ می شود اگر چه وصله ی ناجورم اما ای کاش به شکرانه ی عید فطرت و پاکی، به سویم توبه کنی و مرا ببخشی...
مرا ببخش که این همه دوستت دارم...
@bavareparvanegi
ما که حسرت را با اشک لقمه پیچ کردیم و نزدیک به سه ماه پس از داغ عزیز سفر کرده مان ، مدام نان را به خونِ دل آغشته کردیم و خوردیم، بگو زکاتش چیست ، جز بذل جان؟!
ما داغ بر دل نشسته را به کف دست میگذاریم و راهی می شویم تا فتح قدس راهی نمانده است!
@bavareparvanegi
https://www.islamquest.net/fa/archive/question/fa10272
در رؤیت هلال ماه شوال مطلب سایت 👆رو بخونیم
#عیدفطر
دیگران را عید اگر فرداست ما را این دمست🌸🍃
روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست🍃🌸
#سعدی🌸🍃
#عیدفطر🍃🌸
@bavareparvanegi
دلم یک جفت بال میخواهد که به سویت پرواز کنم و بر شانه ستبر تو بنشینم و یکی یکی غمهایت را از چشمِ بیدارت پاک کنم
@bavareparvanegi
با خودت چه می کنی؟
دلم برای آینه ی زلال چشمانت شور می زند
ممکن است آینه غبار بگیرد اما تو دوست داری آینه ات را غبار بگیرد و این لجاجت با خودت کار دستت می دهد
آرام باش
آرام باش
خودت باش و طوفان به پا مکن
@bavareparvanegi
هدایت شده از خلوت دل...
~•~
آن زمان ها را خوب به یاد دارم ..
دایی حمید خسته از سرکار برمی گشت ، پاهایش را با جوراب ول می داد در حوض ؛
می گفت جانم آتش می گیرد انگار..
این را که می گفت ، عزیز جان سر می رسید
شربت آبلیمو را دستش می داد و می گفت:
برمی گرده مادر . صبور باش .
دایی جان دوباره بیشتر پاهایش را می کرد توی حوض ...
عزیز می گفت ؛ دایی وقتی که سی سالش بوده عاشق دختری می شود همه چیز تمام .
دلبر ♥️
اما دلبر یکدفعه نیست می شود.... می رود و از همان موقع هر روز عصر جان دایی حمید به آتش می نشیند...
حالا من سی سال دارم .
دایی حمید پیر شده و دلبر نیامده .
صدای غریبی در گوشم زنگ می زند:
بچه
حلال زاده به داییش می ره .
جانم به آتش می نشیند.
@shekvayeh