سرش بر نیزه نمیماند
کوچک بود
سرش را بر سر نی بستند
زیر نور خورشید تک دندان شیری اش میدرخشید
😭😭😭
همه را آرام کرد دشت بوی دود و خون میداد
هر یک در گوشه ایی قرار گرفتند
خودش خواست به نماز بایستد
خاطره دیشب به یادش آمد
حسین گفته بود خواهرم در نماز شبت مرا یاد کن
دیگر نتوانست بایستد
آن شب دیجور نماز شبش را نشسته خواند
کمر نماز شب نیز شکست از غم زینب
😭😭😭😭😭😭
تب میسوخت و غم؛ زین العابدین را
خیمه نیم سوخته بوی دود میداد و دلها بوی خونِ دل
حالا او سکاندارِ زمین و آسمان بود
تب کرده بود تا همه عوالم وجود بی تاب نبودش نشود
سر حسین از کربلا به سمت کوفه میرفت
تاریک شده بود و خولیِ نامرد نتوانسته بود نورِ سر را خاموش کند
ناگهان چشمش به تنور افتاد....
باور پروانگی ـ انا علی العهد
دیوارهای دلم حسینیه است اصلا نیاز به روضه نیست همینجوری توی دلم بساط گریه بپاست این روزها و شبها به
همین
همین تنور نانوایی ها
😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
نمیدانم چرا راضی نمیشدند
هر بلایی بود امتحانش کردند
ولی دلشان رضایت نمیداد
مگر حسین چه کرده بود؟!
خواب بود
هیچ چیزی ندید چشم که باز کرد
خیمه ها میسوخت
همه در حال شیون بودند
دخترک سه ساله ترسیده بود
نمیدانست چه شده
هر بار سراغ پدر را گرفت گفتند رفته است به سفر
سر عمو را بر نیزه میدید اما بابا را ندید
تا خرابه شام.....
تا سر عمو را دید فهمید بابا هم شهید شده
حسین با داغ عمو بی جنگیدن جان میسپرد
حالا که کلی جنگیده پس حتما شهید شده
تا کوفه راهی نبود اما روی شتر بی جهاز
بی سرپناه
بی عمو عباس
بی حسین
بی علی اکبر
خیلی سخت گذشت...
خنجر نمیخواست بِبُرَد
صاحبش اما نانجیب بود
برخاست
سکانِ زمین و آسمان را چرخاند
خنجر ترسید وضعیت بدتر از این که هست شود
چشم فروبست و از قفا برید.....