#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری 🖌 امروزه ''تعقیبات مستحبی''
📿 بعـد از نمــــاز ها فعالیــت
📱 در ''فضای مجـــازی'' اســت.
🎙 ''مقام معظم رهبری''
#پروفایل
#دفاع_مقدس
#فضای_مجازی
#با ولایت تا شهادت
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلامتی_فرمانده_صلوات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت اول
اول شخص مفرد
1394 اصفهان
نمیدانم چقدر راه رفته ام. حتما انقدر که ابرها روی خورشید را بپوشانند و هوا بوی باران بگیرد. اصلا یادم نیست کجا هستم. هوای بهاری هنوز کمی سوز دارد. دست هایم را دور خودم می پیچم و نفس عمیق می کشم. کاش همه سال اردیبهشت بود؛ با باران تند و کوتاه بهاری و سبزی تازه درخت ها.
همیشه وقتی می خواهم درباره مسئله مهمی فکر کنم، راهم را می گیرم از کنار زاینده رود وانقدر راه می روم که به نتیجه برسم. الان اما، هنوز به نتیجه نرسیده ام. دیروز همان خانمی که هنوز اسمش را هم نمیدانم گفت با دوستانش صحبت کرده و رفتنم اشکالی ندارد. مثل همیشه در گلستان شهدا قرار داشتیم. آمد، مثل همیشه جدی و مهربان نشست و به حرف هایم گوش داد. به نگرانی هایم و دغدغه هایم. بعد هم گفت موضوع را هماهنگ کرده و مشکلی نیست. خودم دیگر فهمیده بودم نباید چیز اضافه ای بپرسم. آخر هم مثل همیشه، پیشانی ام را بوسید و رفت.
اسم واقعی اش را نگفته است اما خودم اسمش را گذاشته ام لیلا. نمیدانم چرا اما حس می کنم این اسم هم به چهره و هم به اخلاقش می آید. نه خیلی مهربان است، نه خیلی جدی. با وجود کم حرف بودنش، دوست داشتنی ست و با اولین مکالمه ام با او احساس صمیمیت کردم و راحت توانستم برایش حرف بزنم.
وزش باد تند شده است. حتما میخواهد باران ببارد. چادرم را محکم تر می گیرم و سخت تر راه می روم؛ مخالف جهت باد. بروم؟ نروم؟ نمیدانم... چه بوی بارانی می آید... هنگام باریدن باران، زمان اجابت دعاست. باید وقتی باران شروع شد دعا کنم.
رسیده ام به پل غدیر. راستی ساعت چند است؟ نمیدانم. دوست ندارم همراهم را از جیب دربیاورم، روشنش کنم و ساعت را ببینم. از پل بالا می روم و کنار نرده هایش می ایستم. تا چند دقیقه پیش هوا آفتابی بود و نور آفتاب باعث می شد موج های کوتاه زاینده رود بدرخشند، اما حالا هوا کاملا ابری ست و رنگ آب زاینده رود هم تیره شده. بارانِ کم جانی شروع به باریدن می کند. یکباره فکری به سرم می زند و از جا می جهم. می روم تا اولین ایستگاه اتوبوس و سوار اتوبوس های گلستان شهدا می شوم.
باران به شیشه اتوبوس می خورد. هنوز شدید نشده است. نه... الان وقتش نشده. دعا را وقتی می کنم که زیر باران بایستم. همیشه همینطور است. موقع باریدن باران، اگر خانه عزیز باشم می روم به حیاطشان و زیر باران دعا میکنم. عزیز هم همیشه وقتی می بیند حرص خوردنش بابت سرما خوردن من فایده ندارد، می آید و یک ژاکت می اندازد روی شانه ام.
اتوبوس به ایستگاه گلستان شهدا رسیده است. پیاده می شوم و به رسم همیشه، از روی جوی کنار پیاده رو می پرم. مثل همیشه، چادرم کمی به شمشادها گیر می کند. مثل همیشه می رسم جلوی در و وارد نشده اذن دخول می خوانم.
پرچم های ایران سر مزار شهدا با باد تکان میخورند. نمیدانم به زیارت کدام یکی بروم. اول از همه، یک فاتحه ازشان طلب می کنم که برایم بخوانند. درستش این است. زنده باید برای مرده فاتحه بخواند.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
اَللّٰهُمَ عَجْل لوَلِیِّکَ اَلفَرَج
•┈••✾🍃🍁🌼🍁🍃✾••┈•
#با ولایت تا شهادت👇👇
https://chat.whatsapp.com/Ez0ZVtR1YF8EPqSwYe31MD
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت دوم
فقط راه می روم میانشان و یکی یکی نگاهشان می کنم. شهید بتول عسگری، شهید عبدالله میثمی، شهید اشرفی اصفهانی... راهم را کج می کنم به سمت قطعه مدافعان حرم. کسی در قطعه نیست. گل های کنار مزار شهید خیزاب تازه باز شده اند. شهدا را یکی یکی از نظر می گذرانم؛ از زنان شهید حج خونین سال 66 تا شهدای مدافع حرم فاطمیون و شهید شاهسنایی، مدافع امنیت. شهید علی نیسیانی... کنارش کمی مکث می کنم؛ نوشته یادبود مدافع حرم حسینی. از وقتی این سنگ را زده اند، برایم شده علامت سوال. تاریخ شهادتش سال 1383 را نشان میدهد. اینطور که پیداست پیکرش هم برنگشته ایران که سنگ یادبود زده اند. سال هشتاد و سه هنوز داعش نبود که کسی بخواهد برود دفاع از حرم؛ پس... نمیدانم. از کنار شهید می گذرم.
باران تندتر شده است. هوای بارانی را عمیق نفس می کشم و از سمت دیگر قطعه پایین می روم. قدم تند می کنم به سمت شهدای گمنام. به قطعه می رسم اما بالا نمی روم. همان پایین، برای شهید سیدحسین دوازده امامی دست تکان میدهم. راهم را ادامه می دهم تا برسم به زینب کمایی. از بزرگی زینب پانزده ساله و کوچکی منِ بیست و دو ساله خجالت می کشم. لبم را می گزم، التماس دعایی می گویم و می روم.
به خودم که می آیم، دوباره برگشته ام نزدیک ورودی گلستان. چشمم می خورد به شهید زهره بنیانیان...
شهید زهره بنیانیان... مقابل زهره می ایستم. قطرات آب از روی شیشه عکسش سر می خورند. انگار زهره گریه می کند. نمی دانم از چه؟ شاید از شوق نظر به وجه الله. راستی زهره هم رفته بود آلمان... اشتباه نکنم یک سال هم مانده بود اما آخر تاب نیاورد و رفت لبنان، آموزش نظامی دید و برگشت به کشورش. دوست دارم بپرسم چطور راضی شده برود؟ چه حسی داشته در بلاد غریب؟ هرچه بوده، جاذبه ای در این خاک زهره را صدا زده و کشانده همینجا. چیزی که زهره منتظرش بوده، در همین خاک پیدا می شده.
تکیه می دهم به حصار باغچه کنار مزار و برای بار هزارم نوشته روی سنگ را می خوانم. بسم رب الشهدایش را، نام و نام خانوادگی شهید را، نام پدرش را... «پاسداری به خون خفته از انبوه پاسداران انقلاب اسلامی، خواهر شهیده...» و می رسم به تاریخ شهادتش؛ نهم اردیبهشت پنجاه و نه... و امروز نهم اردیبهشت است!
اصلا یادم نبود. از شوق نفس در سینه ام حبس می شود. اینکه در سالگرد شهادت یک شهید، بدون اینکه خودت بخواهی کنار مزارش باشی، ظاهرا ساده است اما قطعا اتفاقی نیست. گردنم را کج می کنم و می پرسم: خب، حتما کارم داشتی دیگه؟ یا شایدم من کارت داشتم و تو وقت ملاقات دادی... راستی زهره، برم یا نرم؟
زهره ساکت است و باران تند. شاید هم صدای زهره بین صدای برخورد قطرات باران با سنگ مزارش گم شده است. گوش تیز می کنم. صدایی نمی شنوم. حتما گوش های من سنگین است. اگر دنیا و حواس دنیوی ام بگذارد، باید بتوانم صدایش را بشنوم. دستانم را باز می کنم تا قطرات باران رویشان بنشیند. بعد از چندثانیه، دستان ترم را می کشم به صورتم. باران رحمت خداست، تبرک است. رو به آسمان می کنم: خدایا نظر تو چیه؟
باران یک لحظه شدید می شود و بعد کم کم لطیف تر می بارد. دیگر سراپا خیس شده ام. مهم نیست. دوباره به زهره نگاه می کنم که انگار ایستاده روبه رویم، با چادر و دستکش مشکی اش. تنگ رو گرفته و لبخند می زند. او هم خیس شده زیر باران. زهره ای که مقابلم ایستاده، مثل عکسش سیاه و سفید نیست. جان دارد. چشم هایش برق می زنند. حسرتی که در دلم است را بلند می گویم: کاش وصیتنامه و یادداشت هات گم نمی شد. شاید اگه می خوندمشون می فهمیدم باید چکار کنم.
زهره جواب نمی دهد. باران ملایم تر شده است. ابرها دیگر مثل قبل درهم تنیده نیستند. صدای زنی مرا به خود میاورد: ببخشید خانم، باهاشون نسبتی دارید؟ دخترشونید؟
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
اَللّٰهُمَ عَجْل لوَلِیِّکَ اَلفَرَج
•┈••✾🍃🌹🍃✾••┈•
#با ولایت تا شهادت👇👇
https://chat.whatsapp.com/Ez0ZVtR1YF8EPqSwYe31MD
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت چهارم
عزیز می گفت یوسف از بچگی عشق کار فنی داشت. دل و روده رادیوها را می کشید بیرون، دوباره می ساخت. عمه می گوید بچگی شان با دست ساخته های عجیب یوسف می گذشته. اتاق طبقه بالای خانه عزیز مال عمو بوده، داخلش پر بوده از قطعات الکترونیکی و مکانیکی. همین ها بعدا پایش را به واحد مهندسی رزمی و بعد هم توپخانه سپاه باز کرد.
عملیات مرصاد آخرین عملیات عمو یوسف بود. بعد از آن، عمو ظاهرا برگشت به زندگی عادی اش. ازدواج کرد، درسش را تمام کرد و رفت سر کار. کم کم سر و کله زن عموها در آلبوم پیدا می شود و کمی بعد مادر. در این مقطع از عکس ها همه واقعا می خندند. عکس های عقد و عروسی پدر و عموها که در آنها سربه زیری شان عجیب به چشم می آید.
می رسم به تنها عکسم با عمو یوسف؛ کنار زاینده رود، درحالی که در آغوشش هستم. فکر کنم پنج شش ماهه باشم. زن عمو هم ایستاده کنار عمو و انقدر رویش را تنگ گرفته که صورتش دقیق مشخص نیست. در عکس بعدی عمو من را می بوسد و در عکس دیگر، صورتش را بر صورتم گذاشته و دستش را دور شانه های زن عمو. با تمام وجود می خندند و من حسرت می خورم که اگر هنوز هم بود، شاید بقیه خنده های آلبوم هم عمیق می شدند.
بعد از آن عکس ها، دیگر خنده ها تصنعی شده اند. مخصوصا عزیز که دیگر به دوربین نگاه نمی کند و نگاهش فقط به من است. در بیشتر عکس ها در آغوش عزیزم یا عمه ها. من با عزیز بزرگ شده بودم و انقدر سر پدر و مادر شلوغ بود که خود به خود حواله داده می شدم به عزیز. انقدر که وقتی اولین بار زبانم به گفتن کلمه «مامان» باز شد، عزیز را خطاب کردم و آقاجون را هم بابا. آنها هم نه مثل پدر و مادر، که بیشتر از پدر و مادر هرچه داشتند به پایم ریختند و من شدم تک دردانه خانه شان.
عکس های مراسم عمو و زن عمو را رد می کنم که نبینمشان. تلخ ترین عکس های آلبومند. منکه هنوز یک سالم نشده، در آغوش مادرم و چیزی از وقایع اطرافم نمی دانم.
در عکس های خانواده مادری اما خنده ها هنوز همانقدر واقعی اند. آلبوم پر است از عکس تولدها و مسافرت ها. خیلی از عکس ها در آلمان ثبت شده اند. عکس های من در آغوش پدربزرگ و مادربزرگ آلمان نشینم و تمایز شاخصم با آنها؛ مخصوصا که همه بور و چشم رنگی اند و چشم و ابروی من به طرز عجیبی شدیدا مشکی! ارمیا هم اینجاست. از اولین تصاویرش کنار گهواره من تا بازی های کودکانه مان با آرسینه. ارمیا بیشتر از برادر، دوست بود. برخوردش برعکس سایر پسربچه ها انقدر آرام و معقول بود که حتی در دل عزیز جا باز کرد و اجازه داشت بیاید خانه عزیز و باهم بازی کنیم. عزیز ارمیا و آرسینه را هم مثل بقیه نوه هایش دوست داشت. گرچه، همه می دانستند من بین نوه های عزیز، از همه عزیزترم.
کم کم بچه های آلبوم بزرگ می شوند و بزرگترها پیرتر. نوه های بعدی عزیز حداقل هفت هشت سال از من کوچکترند و یکی یکی پایشان به عکس های آلبوم باز می شود.
میرسم به آخرین عکسم با ارمیا در ایران؛ در فرودگاه امام خمینی. او شانزده ساله بود و من سیزده ساله. آثار گریه روی صورتم، نشان می دهد دلم نمی خواهد ارمیا برود. ارمیا هم همانجا برایم یک روسری خرید که هنوز دارمش؛ فیروزه ای ست. ارمیا خوب سلیقه ام را میدانست. بعد از آن، یکی دوبار رفتیم آلمان دیدنشان. از عکس های آن روزها می شود صدای قهقهه های من و ارمیا و آرسینه را شنید. در آخرین عکس، ارمیا در حیاط خانه شان دستش را دور گردنم انداخته است و می خندد؛ و من هم با چشمان اشکی لبخند کمرنگی میزنم. آن روز فامیل های آلمان نشینمان میخواستند هرطور شده روسری ام را بردارم؛ و اصرارشان تبدیل شد به سرزنش و بعد اشک من درآمد. ارمیا هم پشت من درآمد و حالا میخواست من را آرام کند. همان روسری فیروزه ای سرم بود که خودش برایم خریده بود.
صدای باز شدن در یعنی پدر آمده است. مادر برای سفری کاری رفته تهران. پدر مثل همیشه خواست برود دست و صورتش را بشوید که از صدای تلوزیون و چراغ های روشن فهمید خانه ام. صدا میزند: اریحا... بابا کجایی؟
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
اَللّٰهُمَ عَجْل لوَلِیِّکَ اَلفَرَج
•┈••✾🍃🌻🍃✾••┈•
#با ولایت تا شهادت👇👇
https://chat.whatsapp.com/Ez0ZVtR1YF8EPqSwYe31MD
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد.
#با ولایت تا شهادت👇👇
https://chat.whatsapp.com/Ez0ZVtR1YF8EPqSwYe31MD
سلام
کانال با امام خامنه ای تا شهادت (با ولایت تا شهادت)
هرچند به موضوعات مهم روز کشور و جهان بی توجه نیست .....
🔺اما مهمترین رسالت این کانال
تقویت نظام اسلامی و جایگاه ولایت و رهبری و حمایت از جریان های انقلابی است ....
#با ولایت تا شهادت👇👇
https://chat.whatsapp.com/Ez0ZVtR1YF8EPqSwYe31MD
✍🏻خیلی ها میپرسن
چرا مجلس روحانی رو استیضاح نمیکنه
و چرا حضرت آقا فرمودند که دولت تا آخرین روز باید کار کنه
🔺آیا حضرت آقا طرفدار این دولته که میخواد تا روز آخر کار کنه؟
🔹#جواب
ببینید رفقا میخوام یه حساب سرانگشتی بکنیم تا جواب بگیریم
🔸الان تقریبا
برج ٨ هست یعنی نزدیک آبان ،
خرداد سال بعد هم ، ان شاء الله انتخابات ریاست جمهوری ، در واقع ٧ ماه مونده به تمام شدن دوران ریاست جمهوری حسن روحانی
🔹و اگر همین الان مجلس
وارد سوال از رئیس جمهور بشه ، روحانی یک ماه وقت داره که به اون پاسخ بده ، میشه آذر ماه ....
🔸و اگر مجلس در آذرماه
به رئیس جمهور رای عدم کفایت بده ، سه ماه دولت میفته به دست جهانگیری اصلاح طلب و باید مملکت آماده بشه برای انتخابات زودهنگام
🔹سه ماه بعد از آذر
یعنی اسفند و برگزاری انتخابات میفته به فروردین ، یعنی فقط دو ماه زمان فرق خواهد کرد
🔸اما در عوض؛
اگر همین الان بخوان روحانی رو استیضاح کنند در بحبوحه بحران اقتصادی ما به بحران سیاسی هم می خوریم ....اصلا دارن از قصد اینکارها رو میکنند که مجلس استیضاح و رای به عدم کفایت بده ...
🔹اونوقت بعد از ۷ سال
گند زدن به مملکت، به راحتی کنار میرن و باز همین آش وهمین کاسه است .
🔹په قدری زیرساختها رو خراب کردن
که تا دولت جدیدمستقر بشه باید فقط آواربرداری کنه ، پس نباید بگذاریم به راحتی از زیر بار مسئولیت فرار کنند
🔸نباید با استیضاح روحانی ،
در این شرایط کشور ، که هیچ فایده ای هم برای مملکت نداره بهانه دست اون بدیم. در واقع اینها دارن از قصد کاری میکنند که کار به دعوای سیاسی برسه
🔹حضرت آقا هم
با یک پولوتیک سیاسی این بهانه رو از دستشون گرفتن
ایشان با بیان اینکه الان شما دو تا ١٠٠ روز وقت دارید تا وعده هاتون رو عملی کنید به دولت فهموند که نمیتونی بدون پاسخگویی با استیضاح نمایندگان از زیر بار مسئولیت فرار کنی ....
#با ولایت تا شهادت👇
https://chat.whatsapp.com/Ez0ZVtR1YF8EPqSwYe31MD
🔴آیت الله ناصری
☑️برادران! اين زماني كه ما در آن قرار گرفتهايم زمان بسيار مشكلي است. مشكلات زياد است و روز به روز هم اين مشكلات اضافه ميشود. چرا؟ به واسطهاي كه من مكرر از بزرگان شنيدهام؛ فرج حضرت بقيةالله، روحيلهالفداء، خيلي نزدیک است و هر مقداري كه كه انسان به فرج نزديک تر شود، مشكلات زيادتر می شود تا بيرونی ها بيرون بروند.
☑️این تذكر را هم عرض بكنم؛ اوضاع خيلي خوبي نيست برادر من. من ميدانم مكرر از بعضي از بزرگان نقل شده است. خودم چيزي ندارم لكن شنيدهام بزرگان فرمودهاند: فرج حضرت خيلي نزديک است و همين طور هم هست. عزيزان من! خدا می داند که ظهور نزدیک است.
☑️الان خيلی از اشخاص از غربال در می روند و می افتند پايين و فسادشان ظاهر می شود و از خط ولايتی ها خارج می شوند. حواستان جمع باشد كه مبادا از غربال خارج شويد،
☑️مقام رهبری هم ـ كه خدا انشاءالله حفظشان كند ـ مدتي قبل داستان مفصلي فرمودند كه ماحصلش را عرض ميكنم كه: «فرج خيلی نزديک بود, لكن بَداء حاصل شد.»
#بشارت
#با ولایت تاشهادت
https://chat.whatsapp.com/Ez0ZVtR1YF8EPqSwYe31MD
#برنامه_ترک_گناه
و رسیدن به لذت بندگی
#مبارزه_با_هوای_نفس ۵
و اما "چند مثال"
⚪️شاید براتون پیش اومده که پشت چراغ قرمز ایستاده باشید
گاهی میبینید کسی نیست توی خیابون 🚥
⛔️ یه حسی بهت میگه بابا رد شو برو. کی به کیه! پلیس که نیست جریمه بکنه!
😈
✅ یه حسی هم میگه که نه! صبر کن تا چراغ سبز بشه. تو در هر صورت باید قانون رو رعایت کنی.
☺️
حس اولی "هوای نفس" انسان هست
و حس دومی "عقل" انسانه.
❇️ یا مثلا وقتی تو خونه تنهایی 😏
یه حسی بهت میگه برو یه چرخی تو اینیستا گرام بزن ، پیج فلانی رو ببین عکسای ... میزاره !
یه حسی میگه نه قبلا هم از همین جا شکست خوردی ، توبه کردی نباید ببینی✖️ نبیین ✖️
▫️حس اولی نفسه و حس دومی عقل
🔵 یا مثلا یه جا آتش گرفته و شلوغ شده، یه حسی میگه برو اونجا ببین چه خبره؟! عکس و فیلم بگیر بزار توی اینستاگرامت!
😈
یه حسی هم میگه آقا شلوغ نکن اونجا رو. بزار ماشین های آتش نشانی رد بشن و...
☺️
🔹حس اول هوای نفسه. دومی عقل.
🔴یا مثلا تنبلی کردن، هوای نفسه اما فعال و پرتلاش بودن ، عقل هست . ظلم به دیگران هوای نفسه اما عدالت داشتن عقل هست و مثال های فراوان دیگه.
🔘 هر کاری که خلاف عقل باشه و باعث سقوط انسان بشه، هوای نفسه ...
🔘 هر چی ما ضربه و شکست میخوریم از همین هوای نفسه ...
🔵 به میزانی که ما توی جامعمون مبارزه با نفس رو گسترش بدیم، ضربه های کمتری میخوریم.
گاهی وقتا یه هواپرستی عمومی، باعث از بین رفتن جان و مال هزاران نفر میشه.
🔴🔵🔴
یه سوال؟!
هر یک از ما چقدر سعی میکنیم هوای نفس رو در هر لحظه ی زندگیمون شناسایی کنیم؟!
#با ولایت تاشهادت
5.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
من دلم به شما خوشه❤️
به یه دوستی که داره و فاخوشه
به یه مشهدُ به نجف خوشه
به زیارت کربُ بلا خوشه
#با نوای حاج حسین خلجی
#سلام_ودرود_برشهیدان
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
🕊با ولایت تا شهادت🕊
دیدن این کلیپ مثل نفس کشیدن . جان انسانها را زنده میکند .
#گام_دوم_انقلاب
#با ولایت تا شهادت 👇🏻👇🏻. https://chat.whatsapp.com/Ez0ZVtR1YF8EPqSwYe31MD