eitaa logo
🕊با ولایت تا شهادت🕊
1 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3هزار ویدیو
139 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 (نویسنده فرانسوی) می‌گوید: "نیروهای اشغال‌گر، در کشور مسلمان الجزایر مأموریت داشتند تا هویت و اصالت فرهنگی ملت الجزایر را نابود کنند و در این راه حداکثر کوشش خود را بر تخریب مسئله و زنان متمرکز کرده بودند؛ زیرا آن را نشانه‌ی مهم اصالت ملی زنان الجزایری تلقی می‌کردند."١ خواهر مسلمانم!!! باور دستگاه استعماری اینه که؛ سدّ محکم و دژ عظیمی در برابر نفوذ غربی‌هاست!! بنابراین!!! هر چادری که کنار گذاشته بشه، امید تسلط اونا ده برابر میشه، گویی جامعه اسلامی برای پذیرش و تسلیم در برابر استعمارگران آماده‌تر میشه. 📘١_ماهنامه مبلغان، شماره۹۲، اعترافات۲، صفحه ۲۵۷-۲۶۱
🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂 🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂 📕 ♥️ 🖍نویسنده: 🥀 من هم از دیوار کَندم و قدمی جلوتر رفتم تا ببینم چه خبر شده که دیدم همان دوستان دخترم به همراه تعداد زیادی از دانشجوهای دختر و پسر که همگی از طرفداران و بودند، در انتهای راهرو و در محوطه باز بین کلاس ها، چند حلقه تو در تو تشکیل داده و می چرخند. 💠 می چرخیدند، دستان شان را بالای سرشان به هم می زدند و سرود "" را با صدای بلند می خواندند. اولین باری نبود که دانشگاه ما شاهد این شکل از بود و حالا امروز دانشجوها در اعتراض به تقلب در انتخابات، بار دیگر دانشکده را به هم ریخته بودند. 💠 می دانستم حق دارند و دلم می خواست وارد حلقه اعتراض شان شوم، اما این دست و پایم را بند کرده بود. دیگر حواسم به مَهدی نبود، محو جسارت دوستانم شده بودم که برای احقاق حق شان کرده و اصلاً نمی دیدم مَهدی چطور مات فرشته‌ای شده است که انگار دیگر او را نمی شناخت. 💠 قدمی به سمتم آمد، نگاهش سرد شده بود، اصلاً انگار دلش یخ زده بود که با نفسی که از اعماق سینه اش به سختی برمی آمد، صدایم کرد :«دیگه نمی شناسمت فرشته...» هنوز نگاهم می کرد اما انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشت که همچنانکه رویش به من بود، چند قدمی عقب رفت. 💠 نگاهش به قدری سنگین بود که احساس کردم همه وجودم را در هم شکست و دیگر حتی نمی خواست نگاهم کند که رویش را از من گرداند و به سرعت دور شد. همهمه یار دبستانی من، دانشجویانی که برای به پا خواسته بودند، عشقی که رهایم کرد و دلی که در سینه ام بیصدا جان داد؛ اصلاً اینها چه ارتباطی با هم داشتند؟ 💠 راستی مَهدی کجا می رفت؟ بی اختیار چند قدمی دنبالش رفتم، به سمت دفتر بسیج دانشکده می رفت، یعنی برای می رفت؟ بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم... ادامه دارد.....        🍂🥀♥️🥀🍂♥️🥀♥️🍂🥀♥️🥀🍂 با ولایت تا شهادت https://eitaa.com/joinchat/669515836C92f967167c
🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂 🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂 📕 ♥️ 🖍نویسنده: 🥀 💠 بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم. دفتر چند متری با حلقه دانشجویان فاصله داشت و درست مقابل در دفتر، به او رسیدم. بی توجه به حضورم وارد دفتر شد و در دفتر تنها بود که من پشت سرش صدا بلند کردم :«چیه؟ اومدی گرای بچه ها رو بدی؟» 💠 به سمتم چرخید و بی توجه به طعنه تلخم، با چشمانی که از خشمی مردانه آتش گرفته بود، نهیب زد :«اگه خواستی بری قاطی شون، فقط با نرو!» نمی دانم چرا، اما در انتهای نهیبش، را می دیدم که همچنان نگرانم بود. هیاهوی بچه ها هرلحظه نزدیک تر می شد و به گمانم به سمت دفتر بسیج می آمدند. مَهدی هم همین را حس کرده بود که نزدیکم شد و می خواست باز هم عشقش را پنهان کند که آهسته نجوا کرد :«اینجا نمون، خطرناکه! برو خونه!» و من تشنه عشقش، تنها نگاهش می کردم! 💠 چقدر دلم برای این دلواپسی هایش تنگ شده بود و او باز تکرار کرد :«بهت میگم اینجا نمون، الانه که بریزن تو دفتر، برو بیرون!» و همزمان با دست به آرامی هُلم داد تا بروم، اما من مطمئن بودم دوستانم وحشی نیستند و دلم می خواست باز هم پیشش بمانم که زیر لب گفتم :«اونا کاری به ما ندارن! اونا فقط شون رو می خوان!» از بالای سرم با نگاهش در را می پائید تا کسی داخل نشود و با صدایی که در بانگ بچه ها گم می شد، پاسخ داد :«حالا می بینی که چجوری حق شون رو می گیرن!» 💠 سپس از کنارم رد شد و در حالی که به سمت در می رفت تا مراقب اوضاع باشد، با صدایی عصبانی ادامه داد :«تو نمی فهمی که اینا همش بهانه اس تا کشور رو صحنه کنن! امروز تا شب نشده، دانشگاه که هیچ، همه شهر رو به آتیش می کشن...» و هنوز حرفش تمام نشده، شاهد از غیب رسید و صدای خُرد شدن شیشه های آزمایشگاه های کنار دفتر، تنم را لرزاند. مَهدی به سرعت به سمتم برگشت، دید رنگم پریده که دستم را گرفت و همچنان که مرا به سمت در می کشید، با حالتی مضطرب هشدار داد :«از همین بغل دفتر برو تو یکی از کلاس ها!» 💠 مثل کودکی دنبالش کشیده می شدم تا مرا به یکی از کلاس های خالی برساند و می دیدم همین دوستانم با پایه های صندلی، همه شیشه های آزمایشگاه ها و تابلوهای اعلانات را می شکنند و پیش می آیند. مرا داخل کلاسی هُل داد و با اضطرابی که به جانش افتاده بود، دستور داد :«تا سر و صداها نخوابیده، بیرون نیا!» و خودش به سرعت رفت. 💠 گوشه کلاس روی یکی از صندلی ها خزیدم، اما صدای شکستن شیشه ها و هیاهوی بچه ها که هر شعاری را فریاد می زدند، بند به بند بدنم را می لرزاند. باورم نمی شد اینجا است و اینها همان دانشجویانی هستند که تا دیروز سر کلاس های درس کنار یکدیگر می نشستیم. ادامه دارد.....        🍂🥀♥️🥀🍂♥️🥀♥️🍂🥀♥️🥀🍂 ❤با ولایت تا شهادت 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/669515836C92f967167c
🇮🇷🌸 🍀 ✅ 💢 موضوع: عفاف و حجاب 🍃🌻🍃 🌺 زیباترین تاج بندگیست بر سر یه خانم با وقار و با حیا 🍀 🇮🇷🌸