#تلنگر
⏳ تجارت با خدا
💠 دنبال خرید گلاب و زعفران و دارچین و چند قلم جنس دیگر برای نذری بودم. در میان دو سه مغازهای که در آن حوالی این اجناس را داشتند، مغازهای را انتخاب کردم که روی شیشهاش نوشته بود «حجاب، مصونیت است نه محدودیت و زیرش آورده بود: از پذیرش مشتریان بدحجاب معذوریم». اتفاقاً بسیار هم منصف و ارزانفروش بود.
با اجازه او از مغازه و اجناسش عکس گرفتم و در فضای مجازی در دو کانال پرمخاطب و دو گروه خانوادگی معرفیاش کردم. دوستانی گفتند که ما هم ایشان را جداگانه تبلیغ میکنیم. بزرگواری هم پیام فرستاد که بعد از این برای هیئتمان از این مغازه خرید میکنیم و به دیگر مساجد و هیئتها هم معرفیاش خواهیم کرد و...
یادم افتاد چند روز قبل به دوست کاسبی پیشنهاد کردم که بیا و با خدا معامله کن و روی شیشه مغازهات بنویس «ورود بدحجاب ممنوع!» گفت «بیخیال! این چهارتا مشتری رو هم که داریم از دست میدهیم توی این اوضاع کسادی!»
https://eitaa.com/joinchat/936050695Cf9d179709b
#تأمل
▪️شروع کنم؟
▪️ادامه بدهم؟
▪️توقف کنم؟
👆از این ۳ سوال غافل نشید
🌸🍃🌼🍃🌸🍃
استاد بحريني
مشاوره ی خانواده
https://eitaa.com/joinchat/936050695Cf9d179709b
#مراقبت
🔹مراقب باشیم...!
وقتی تنهاییم؛ مراقب افکار خود
وقتی با خانوادهایم؛ مراقب اخلاق خود
وقتی در جمع هستیم؛ مراقب زبان خود
🌸🍃🌼🍃🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/936050695Cf9d179709b
#خانواده
#تفاهم
🔸 اگر یک عصای جادویی داشتید و میتوانستید خود را به شکل کاملاً مطلوب برای بهبود زندگی زناشویی عوض کنید چه چیزی را در خود تغییر میدادید؟!
🔰 دوازده عبارت زیر را، در ابتدای ۱۲ خط بنویسید، و در ادامهاش تغییراتی را که میخواهید با عصای جادویی اتفاق بیفتد خودتان اضافه کنید:
🔻 1. ملاحظه و توجه؛
🔻 2. مهر و علاقه ؛
🔻 3. مسئولیتهای خانگی؛
🔻 4. تربیت فرزندان؛
🔻 5. فعالیتهای اجتماعی؛
🔻 6. پول؛
🔻 7. ارتباط؛
🔻 8. ارتباط جنسی؛
🔻 9. فعالیتهای شغلی یا تحصیلی؛
🔻10. استقلال خود زن یا مرد؛
🔻 11. استقلال طرف مقابل؛
🔻 12. در مجموع درباره خودتان و ازدواجتان؛
✅ روانشناسان این موارد را عمده محورهای رضایت زناشویی میدانند؛
🔹هر کدام از همسران این تکلیف را ابتدا درباره خود اجرا کنند و بعد همسرشان؛
🔹 با مقایسه لیستها با هم، معین کنید کدام یک از این آرزوهای اسرارآمیز شما منطقی و کدام یک خیالپردازانه است.
🔹 برای دست یافتن به آرزوهای منطقی و قابل انجام از مطالعه و مشاوره کمک بگیرید؛
🔹 برای هر کدام از محورهایی که نیاز به تغییر و جادو ندارد جشن خانوادگی بگیرید.
🌸🍃🌼🍃🌸🍃
استاد بحريني
مشاوره ی خانواده
https://eitaa.com/joinchat/936050695Cf9d179709b
#خانواده
#تأمل
🔹به شدت عجله داشتم ولی ناچار بودم بهخاطر انجام کاری در صف عابربانک بایستم.
اما از بد روزگار «عزیز دلی»! جلوی ما ایستاده بود و مرتب کارتشو میزد تو، «برداشت دویست تومان» رو انتخاب میکرد و هی پیغام میاومد موجودیتون کافی نیست! اما بهخاطر پشتکار خوبی که داشت باز هم اصرار می کرد که هر جوری شده دویست تومن از این دستگاه بدبخت بیرون بکشه! بهش میگم آخه گلم! چرا فکر میکنی با داخل کردن کارت، موجودیت زیاد میشه؟! یه موجودی بگیر هرچقدر بود همونو بکش!
هیچی دیگه. بعد از اینکه موجودی گرفتیمو دیدم کلاً موجودی نداره! تصمیم گرفتم با همون خودپرداز تنهاشون بذارمو برم به کارام برسم.
☘️ خیلی از ماها تو روابط خانوادگیمون دچار همین مشکلیم. حسابمون رو برا محبت به اطرافیانمون پر نمیکنیم ولی انتظار داریم ازش برداشت کنیم. یعنی بدون اینکه به دیگران محبت کنیم انتظار داریم اونا بهمون محبت کنن. اگه از محبت نکردن اطرافیانت ناراحتی، خودت باید پیشقدم بشی. انتظار بیفایدست...
☘️ رسول اکرم (صلی الله علیه و آله وسلم) میفرمایند: انسان به حقیقت و درجه کامل ایمان نمیرسد مگر آنکه آنچه از خوبیها که برای خود دوست دارد، برای مردم هم دوست بدارد.
🌸🍃🌼🍃🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/936050695Cf9d179709b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واسه هزارمین بار میگم!
از بچهها نپرسین مامانو بیشتر دوست دارین یا بابا رو؟
طفلیا ناراحت میشن 😍😂
الهی،...
https://eitaa.com/joinchat/936050695Cf9d179709b
#پدر
🔹مواظب دل پدرها باشید.
دل پدر که بشکنه
متوجه نمیشی
مثل مادر نیست که
از بارونی شدن چشماش
بفهمی که دلشو شکستی
پدر
قامتش میشکنه و
چین وچروک
صورتش آتیشت میزنه.
🌸🍃🌼🍃🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/936050695Cf9d179709b
#زندگی
#محبت
#مراقبت
💐یک گلدان گل را رها کن به امان خودش... بعد از چند وقت، حتما میخشکد...
حالا جای آن گلدان، آدمیزاد باشد
نگویی دوستش داری، دستی از روی محبت بر سرش نکشی، به اوضاع و احوالش نرسی، خبر از احوالش نگیری، هر چقدر هم که محکم باشد، یک جایی میخشکد...
مراقب گل زندگیمان باشیم.
مگر آدمیزاد به چه بند است، جز کمی مراقبت و محبت؟!
🌸🍃🌼🍃🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/936050695Cf9d179709b
#والدین
#مرعشی_نجفی
🔹نیکی به والدین، رمز موفقیت آیتالله مرعشی نجفی(ره)
🔸آیتالله مرعشی نجفی(ره) احترام خاصی برای والدین قائل بودند؛ خودشان میفرمودند «وقتی مادرم مرا میفرستاد تا پدرم را برای خوردن غذا صدا کنم، بعضی وقتها میدیدم پدر بهخاطر خستگی، در حال مطالعه خوابش برده است. دلم نمیآمد ایشان را بیدار کنم، همانطور که پایش دراز بود، صورت خودم را به کف پای پدرم میمالیدم تا ایشان بیدار میشد.
🔸در این حال که بیدار میشد، برایم دعا میکرد و عاقبتبهخیری میخواست، من خیلی از توفیقاتم را از دعای پدر و مادر دارم.
🌸🍃🌼🍃🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/936050695Cf9d179709b
«میشود فاطمه صدایم نکنی؟»
جلوی در خانهی علی ایستاد. چشمانش روی در خشک شد. داستان بانوی شهید، میان در و دیوار را شنیده بود. اشک امانش نمیداد. سرش را پایین انداخت و گفت:«تا دختر فاطمه اجازه ندهد، وارد خانه نمیشوم.»
از سادگی آن خانه شنیده بود. از اینکه هرچه بگردی، اثری از تجملات در آن نمیابی. اما حالا به چشم میدید. کنار حصیر روی زمین نشست. گوشهی حصیر را بوسید. رو به مولایش کرد:«میشود فاطمه صدایم نکنی؟»
در حالی که حصیر را به گوشهای میکشید، با خود گفت:«بانویم فاطمه روی این حصیر عبادت میکرد. آن هم چه عبادتی! نجواهایی که فرشتگان زمین و آسمان را متحیر میساخت. حالا من چطور میتوانم پا روی بال ملائک بگذارم؟»
حسن و حسین در بستر بیماری بودند. برایشان شیر آورد. و خرما در دهان تبکردهشان گذاشت. وقتی که آثار شرم در نگاه آن دو جوان دید، گفت:«من کنیز فرزندان فاطمه هستم.»
نگاه پرسشگر علی را روی چشمانش یافت. گوشهای چهارزانو نشست. پوشیه را کنار زد. سرش را پایین انداخت. صدایش آرامتر شد:«من شب خواستگاری شما، خواب دیدم که در باغ سرسبز و پر از درختی نشستهام. نهرهای روان و میوههای فراوان در آنجا وجود داشت. ماه و ستارگان میدرخشیدند و من به آنها چشم دوخته بودم. درباره عظمت آفرینش مخلوقات فکر میکردم. اینکه آسمان بدون ستون بالا قرار گرفته است و همچنین روشنی ماه و ستارگان. در این افکار غرق بودم که ماه از آسمان فرود آمد و در دامن من قرار گرفت و نور خیرهکنندهای از آن ساطع میشد. در حال تعجب و تحیر بودم که سه ستاره نورانی دیگر هم در دامنم دیدم. نور آنها نیز مرا مبهوت کرده بود. هنوز در حیرت و تعجب بودم که هاتفی ندا داد و مرا با اسم خطاب کرد. من صدایش را می شنیدم، ولی او را نمیدیدم. گفت:«فاطمه مژده باد تو را به سیادت و نورانیت. به ماه نورانی و سه ستاره درخشان. پدرشان سید و سرور همه انسانهاست بعد از پیامبر. و اینگونه در خبر آمده است. سپس از خواب بیدار شدم، در حالی که سرگشته بودم.»»
نگاهی به حسن و حسین انداخت. چشمان بستهشان گواه خواب عمیقشان بود. چهرهشان گل انداخته بود. انگار که بیماری از وجود پربرکتشان رخت بسته بود. زینب را تماشا میکرد که در گوشهی دیگر خانه موهای امکلثوم را شانه میکرد. آرام رو به مولایش کرد:«تأویل رویایم را از مادرم خواستم. او هم گفت كه دخترم رؤیای تو صادقه است. به زودی تو با جوانمردی که دارای عزت و شوکت فراوانی است، وصلت می کنی. مردی که مورد اطاعت امت خود است. از او صاحب چهار فرزند پسر میشوی که اولین آنها مثل ماه چهرهاش درخشان است وسه تای دیگر چونان ستارگانند.»
علی غبار روی چادرش را تکاند و گفت: «پس سرت را بالا بگیر «فاطمه کلابیه». از این پس تو را «امالبنین» صدا میزنیم.»
زینب موهای امکلثوم را که بافت، دست امالبنین روی دستانش نشست. شانه را از دستان زینب گرفت. سر امکلثوم روی زانویش بود و موهای زینب میان انگشتانش. چیزی تا کربلا نمانده بود. هر چهار فرزندش را نذر امام زمانش کرده بود. اول عباس را راهی کرد، سپس عثمان و عبدالله و جعفر. به عباس سپرده بود حسین را مولا خطاب کند، نه برادر. سپر جان مولایش باشد و نگهبان حرمت زینب. وقتی خبر از شهدای کربلا آوردند، از شنیدن نام فرزندانش خم به ابرو نیاورد. خط و نشانی از ناراحتی در چهرهاش نمودار نشد. اما دلش بیتاب حسین بود. خبر شهادت حسین را که شنید زانوهایش خم شد، کمرش دوتا گشت. روی زمین نشست در حالی که رو به مردم مدینه میگفت:«مردم مدینه! پس از شهادت امامم و پسرانم، از شما مىخواهم مرا امالبنین نخوانید؛ چرا که امالبنین یعنى مادر پسران رشید. ولى پس از شهادت فرزندم حسین علیهالسلام و دیگر پسرانم، نامی براى من باقى نمانده است.»
🍃🏴🍃🏴🍃🏴🍃
https://eitaa.com/joinchat/936050695Cf9d179709b