هدایت شده از مرکز تخصصی امربه معروف 💕 (موسسه موعود)
#خاطره
امروز میخواستم یک کم با خودم خلوت کنم ولی بعدش حس کردم نیاز دارم بین مردم باشم وفقط اونها را تماشا کنم و فکر کنم،
برای همین باز مترو🚅 را انتخاب کردم و مثل این آدمهای مترو ندیده برا خودم توی مترو دور دور میکردم خط عوض میکردم سر خط ته خط و خلاصه عشق و حال مترویی!
🚉ایستگاه قلهک :یک خانم جوان با یک دختر بچه 👩👧که کلاس دوم دبستان بود وارد میشن حجاب خانمه اصلا خوب نبود دخترش هم که حالا ما میگیم هنوز تکلیف نشده بود، می نشینند کنار من.
🙋دختر بچه: مامان خانممون گفته اذان اقامه را حفظ کنیم تو بلدی یادم بدی ؟
مادر: ولم کن بابا صدتا بدبختی دارم اذان و اقامه خوندن توش گمه.
من: اسمت چیه خانم خوشگله ؟
دختر بچه: آیسان.
من: چه اسم قشنگی آیسان جون میخوای بهت اذان و اقامه یاد بدهم ؟
آیسان: شما مثل مامان من کار ندارید؟ بیکارید؟
من: اذان و اقامه خوندن یک کار مهم تو روز است این جوری داریم به خدا میگیم خدا جونم گوش کن میخوام بیام نماز بخونم.
مادر آیسان: چه تعبیر کودکانه قشنگی اگه زحمتی نیست یادش بدید.
آموزش اذان و اقامه تمام شد.
فروشنده مترو میاد داره ساق دست میفروشه.
مادر آیسان: چه حوصله ای دارن تو این گرما کدوم احمقی اینارو دستش میکنه ؟
دستم را سریع از زیر چادر آوردم بیرون که ساق دستم را ببینه.😉
مادر آیسان: ببخشید منظورم شما نبودید.
من: خواهش میکنم ناراحت نشدم راست میگی، هوا گرم و این ساق دستها کلافه کننده، ولی میدونی من خیلی دوستشون دارم.
مادر آیسان: چرا؟؟
من: چون یک پله به عبد حقیقی بودن نزدیکترم چون یک قدم به حقیقت وجودیم نزدیکترم و یه جورایی مهر تایید بانو بودنم است چون به هر چشمی اجازه نمیدم هرجوری دلش میخواد از من لذت ببره.
مادر آیسان: به نظرت به مانتوی من کدومش میاد ؟چه رنگی بهتره؟
من: مشکی خوبتره کمتر جلب توجه میکنه.
مادرآیسان: راست میگی به همه چی هم میاد.
ساق خرید و دستش کرد.
مادر آیسان: به نظرت خوب شد ؟
من: از قبل بهتر شد.
مادر آیسان: چه کنم خوب میشه نمیتونم مثل تو چادر خوب بپوشم.
من: مانتوتون آزاد و خوبه اگه سر کردن چادر براتون سخته همین روسری را خوب ببندید کم کم چادرهم میتونید سر کنید.
مادر آیسان: پس بیزحمت همین لبنانی که بستی ببندش و بهم یاد بده.
من: با کمال میل!
مادر آیسان: حالا منم عبد حقیقی شدم خدا دوستم داره.
من: خدا کلی هم کیف میکنه یک بنده مثل شما داشته باشه.
آیسان: مامان منم روسری میخوام تا خانم بشوم.
مادر آیسان: توهنوز کوچیکی.
من: اشکال نداره هروقت خودش علاقه نشون بده و احساس نیاز بکنه ولو اینکه تکلیف نشده باشه یک امتیاز مثبته.
مادر آیسان: بازهم حق باتوست /باشه مامان جان برگشتنه از تجریش میخرم برات.
مادر آیسان: آخ رسیدیم خیلی خوشحال شدم
باهم دوست شدیم و خدا حافظی کردیم./برداشت از جنبش حیات
@aamerin_
💠 #خاطره
✍یکی ازشاگردان آیةالله مجتهدی تعریف میکردند:
یک روز با اصرار بعد از کلاس درس، استاد را برای ناهار به منزل خودمون بردم، بعد از یک بار غذا کشیدن از من خواست #دوباره برایشان غذا بکشم،
خیلی تعجب کردم اما چیزی نگفتم، بعد از جمع کردن سفره طاقت نیاوردم از ایشان پرسیدم :
حضرت استاد! ببخشید که ازتون این سوال رو میپرسم، آخه شما اهل غذا نیستید چطور دوبار غذا کشیدید؟
البته برای من باعث افتخار و خوشحالیست...
🍃استاد فرمودند سوال رو از من کردی برو جوابشو از #خانومت بگیر!!!
رفتم از همسرم پرسیدم موقع پختن غذا چه کردی؟ کمی فکر کرد و گفت با #وضو بودم.
رفتم به ایشان گفتم خانومم با وضو بوده.
🍃فرمودند اینکه کار همیشگی شان است، بپرس دیگر چکار کرده؟
رفتم پرسیدم، خانومم کمی فکر کرد و گفت وقتی داشتم غذا میپختم کمی با خودم #روضه سیدالشهدا رو زمزمه کردم و قطره #اشکی هم ریختم!!
نزد استاد رفتم و اینرا گفتم.
لبخندی زدند و گفتند: بله دلیل رفتارم این بود.
✍اگر نیت کنید ثواب اين غذاي امروز #نذر يكي از ائمه شود، آنوقت هم آشپزي برايت #دلنشين تر است، هم اينكه خانواده هر روز سر سفره يكي از ائمه نشسته اند!!!
🆔 @setad_ehya_teb_eslami
🔸چطور لقمه از گلویمان براحتی پایین میره؟! 🔸
📝#خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
🐓 پدر دم صبح به شیراز رسیده بودند. نماز را با هم خواندیم. صبح جمعه بود. ساعت نزدیک ده بود که از جا بلند شدم، دیدم روی زمین جلوی تلوزیون دراز کشیده اند و کتاب میخوانند و چشمانشان قرمز شده.
سلام کردم. خواستند از جا بلند شوند اما کمردرد شدید، مانع شد. دست به میز گرفتند و با حالت دولا به زحمت بلند شدند. به خاطر کمر درد فصلی که یادگار ایام طاغوت بود، نتوانستند کمر راست کنند. کج کج راه افتادند.
🐓 متعجب پرسیدم: «صبح که حالتان خوب بود، یکهو چطور شد؟»
گفتند: «به کُلِه مرغی سر زدی؟»
گفتم: «نه»
گفتند: «برو شیرین کاری پدرت را ببین»
🐓 از زمانی که ازدواج کرده بودم، مستأجر و آپارتمان نشین شده بودم. شاید پنج آپارتمان را به فواصل دو سال در میان، جابجا شده بودم. وقتی مادرم مرحوم شد، با اصرار پدر به منزل مادری اسباب کشی کردم. خب بعد از قریب ده سال، به خانۀ حیاط دار رسیده بودم و خاطرات ایام کودکی ...
کُله مرغی که از قدیم، پایین حیاط بود را تعمیر کردم و هفت و هشت ده تا مرغ و خروس آنجا پرورش می دادم. به غیر از آن، مرغ عشق، فنچ، بلبل خرمایی و هر چیزی که ذوق ایام کودکی را در من زنده کند ...
واقعا پدر راست میگفت: «اگر خانه ای #حیاط نداشت، اهل خانه #حیات ندارند».
بگذریم.
🐓 آن محرومیت های گذشته را تماماً در این ایام کوتاه جبران کردم. بعد از مدتی هم از صرافت کار افتادم و دیگر مثل سابق به پرنده ها رسیدگی نمی کردم. یک ظرف آب مکانیزه ای داشتم که با لولۀ باریک آبی به سقف کُله مرغی وصل بود. هر وقت آبش تمام میشد، سبک می شد و بالا می رفت و چون پر می شد، سنگینی اش آن را به پایین می آورد تا مرغ ها بتوانند دوباره آب بیاشامند. تنظیم ظرف بهم خورده و ارتباطش با لوله جدا شده بود. خب من هم دیگر حوصلۀ درست کردن نداشتم ...
🐓 گفتند: «صبح بعد از نماز آمدم به مرغها سر بزنم. دیدم زبان بسته ها نه آب دارند و نه غذا. با نخ ماهی گیری چند ساعت تلاش کردم تا ظرف آب را به سقف سه متری کله مرغی نصب کنم تا بالاخره نزدیکی های هشت و نه صبح موفق شدم ظرف آب را درست کنم. کجی کمرم برای این است. بعد دیدم غذا هم ندارند؛ رفتم در آشپزخانه دیدم فقط چند کیلو پیاز هست. همه را با رندۀ ریز، رنده کردم تا پرنده های کوچک هم بی بهره نمانند. قرمزی چشمم هم از این است ...
🐓 گفتم: «چرا به خودتون رحم نمیکنید؟»
نگاهی گذرا به من کردند و گفتند: «چون میخام خدا به تو #رحم کنه!» بعد ادامه دادند: «آهِ این طیور رو دست کم نگیریا ! کفالت اینها را تو به دست گرفتی. اینها مثل زن و بچه و #عیال_تو_هستند. اگر در حالی که خدا اموراتشان را بدست تو داده بهشان رسیدگی نکردی، نفرینت می کنند و خدا هم به این واسطه تو را از رحمتش دور می کند. چطور میتونی سیر و سیراب باشی وقتی این خلایق خدا که بدست تو سپرده شدند گرسنه و تشنه هستند؟»
بعد گویی چیزی از ذهنشان رد شده باشد سکوت کردند، چشم و ابرو در هم کشیدند و با حالت گریه ادامه دادند: «مردم هم عیال ما #مسئولین هستند. چطور ماها لقمه از #گلویمان براحتی پایین میره، وقتی خدا کفالت و اداره امور امتی را به دست ما سپرده و ما هرچی گذاشتن جلومون می خوریم انگار نه انگار گرسنه ای هم هست»
بعد گفتند: «استغفار کن برای این بی توجهی که داشتی»
منبع: (@dralihaeri در تلگرام)
@haerishirazi
4.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹ببینید | #خاطره امام خمینی(ره) از شجاعت آیتالله #مدرس هنگام تهدید نظامی دشمن
🗓 ۱۰ آذر، سالروز شهادت آیت الله #مدرس
🕊شادی روح بلندش صلوات
🌍 eitaa.com/ebratha_ir ایتا
🌍 sapp.ir/ebratha.org سروش
📖 #خاطره | انس با قرآن
🔹خانم دباغ روایت میکند: وقتی غذای امام را داخل اتاق میبردم وارد اتاق که میشدم میدیدم #قرآن را باز کردهاند و مشغول قرائت قرآن هستند مدتی این مسئله (کثرت قرائت قرآن) ذهنم را مشغول کرده بود تا اینکه روزی به امام عرض کردم: «حاج آقا شما سراپای وجودتان قرآن عملی است دیگر چرا اینقدر قرآن میخوانید؟»
🍃 امام مکثی کردند و فرمودند: «هر کس بخواهد از آدمیت سر در بیاورد و آدم بشود باید دائم قرآن بخواند.»
📝راوی: مرضیه حدیدچی (دباغ)، پابهپای آفتاب، ج ۲، ص۱۵۷.
✅ @iransiasat_ir 👈
🔷 اول بدبختی ما!
🔆 ما انقلاب را با «فعل ماضی» تحویل گرفتیم و این اول بدبختی ما بود!
کتابها، فیلمها و سخنرانیها برای ما از انقلاب #خاطره میگفتند و به خیالشان داشتند ما را قدردان یک اتفاق مهم بار میآوردند.
توی همه خاطرهها و حرفها و پیامها افعال « #ماضی » بودند: امام قیام کرده بود، مردم شهید شده بودند، شعار انقلاب، استقلال و آزادی و جمهوری اسلامی بود، طاغوت شکست خورده بود، انقلاب پیروز شده بود.
ماجرای انقلاب برای ما شبیه ماجرای رستم و دیو سپید بود. هر دو برای گذشته بودند، یکی گذشته دور و یکی گذشته نزدیک.
بعد از هر دو #قصه هم ما بلند میشدیم و میرفتیم پی بازیمان، پی درس و مشقمان، پی بزرگ شدن و ساختن آیندهمان و همه «فعلهای ماضی» میماندند پشت سر ما.
🔹آن روزها شاید کسی نمیدانست، شاید کسی حواسش نبود که انقلاب را « #مضارع » روایت کند.
کسی نبود بگوید: #ما_در_حال_انقلابیم ، داریم با تلاش دانشجوها کمی مستقلتر میشویم، جمهوریت را داریم تمرین میکنیم و باید همه مراقبش باشیم، هر روز داریم توی جنگ فرهنگی و اقتصادی شهید میدهیم و …
🔸ما نسل تازه بعد از ۵۷، برای نگهداری از انقلاب تربیت شدیم در حالیکه انقلاب نیازی به نگهداری نداشت، انقلاب نیاز به انقلابی داشت. ما باید پر شور و پرتوان میآمدیم و ایدههای نسل قبلی را جلو میبردیم، انقلاب را به هدفش نزدیکتر میکردیم و بعد پرچم را در این تعاون خیرخواهانه میسپردیم به دست نسل بعدی.
❌حالا اما ما و بعدیهای ما همه شدهایم #مصرف_کننده های انقلاب. انگار پروژه انقلاب تمام شده و حالا ما باید بنشینیم و خدماتش را دریافت کنیم. این حس، این سوءتفاهم و این معادله غلط البته هیچ تقصیر ما نیست.
«پدر، مادر، شما مقصر هستید.»
✔ انقلاب تمام نشده، خیلی کارِ نکرده داریم، خیلی خطای جبراننشده داریم، خیلی ایده در مسیر تحقق داریم، خیلی آرمان کامل نشده داریم.
انقلاب، زمانش «مضارع» است. ما وسط #جریان انقلابیم، همانقدر باید شور داشته باشیم، همانقدر بیخواب و خوراک باشیم، همانقدر جهادگرانه به میدان بزنیم و همانقدر مؤمنانه در کنار هم باشیم.
⚠️برادر من! خواهر من! توی این روزها، این هفتهها و این سالها انقلاب دارد پیروز میشود، من و شما کجای کاریم؟
@mrarasteh
🔊 #تریبون_مردم 🔊
instagram.com/3boon_mardom
#انقلاب_اسلامی #دهه_فجر
#ایران_قوی #زندگی_نرمال
#پیروزی_انقلاب #انقلاب #فرهنگ #تاریخ #جمهوری_اسلامی #ایران
🔆🔅🔆🔅 راه بیداری 🔅🔆🔅🔆
با ما همراه شوید🔻
بله: ble.im/join/YjIzYzU0N2
سروش: sapp.ir/rahe_bidari
ایتا: eitaa.com/rahe_bidari
👈اینستاگرام/ پیج جدید/ لطفاً حمایت کنید🔻: instagram.com/shift___delete
واتساپ:chat.whatsapp.com/I81grj1mkJi3I5Y8q61YOT