سفرنامه یک طلبه یکشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۱
از قم به مقصد تهران حرکت کردم ساعت ۸ صبح مترو ترمینال جنوب خط ۱ را انتخاب کردم همه چیز عادی بود اتفاق خاصی نیفتاد تا اینکه از خط ۱ به خط ۷ در ایستگاه محمدیه تغییر مسیر دادم هنوز قطار نرسیده بود اطراف خود را با دقت نگاه میکردم کاملاً آماده بودم. دختر جوانی که روسری بر سر نداشت به من نزدیک و نزدیک تر شد آمد و جلوی من پشت به من ایستاد.وقتی سوار قطار شدیم باز مقابل من ایستاد احساس کردم عمدی است و میخواهد مرا عصبانی کند یا حداقل بفهماند دیدید #انقلاب کردیم! نشسته بودم و به دقت حرکات او را زیر چشمی زیر نظر داشتم دیدم بدنش خیلی میلرزد نگران شدم این لرزش بدن عادی نیست کلاه بر سر گذاشت و ماسکی به صورت زد؛ اما من نگران حال این دختر بودم این لرزش بدن برای چیست؟ میدان صنعت باید پیاده می شدم جمعیت زیادی بود یک لحظه احساس کردم الان در لابلای این جمعیت نباید باشم هر اتفاقی که بیفتد دستم خالی است؛ در همین حال بودم که زدند! آری #عمامه را زد! یک لحظه میمانی #عمامه رابرداری یا عمامه پرون را بگیری! فوری گرفتمش! دختره را گرفتم! همون دختر بود که قبل از کار ترس و لرز بر او افتاده بود؛ خدایی دلم هم سوخت! همه این اتفاقات در کمتر از یک دقیقه افتاد! هیاهوی جمعیت بالاگرفت یکعده میگفتند ولش کن ولش کن! خطر نکردم رهایش کردم اما رها نمی شد فکر میکردم الان است که زیر دست و پا باشم؛ دیگر اوضاع از کنترل خارج بود. جمعیت زیاد است؛ رهایش کردم اما رها نمی شود والله من رهایش کردم ولی مردم فکر میکردند هنوز مچش را گرفته ام؛ ولی اینطور نبود بند کیف من دربند کیفش بود و تقدیر بود! بالاخره کشان کشانی شد و کیف رها شد یکی با احترام عمامه را بهم داد جنگ افتاد بین جمعیت موافق و مخالف؛ به هم بد و بیراه میگفتند و من هم با احترام به اتاق پلیس راهنمایی شدم عمامه را بستم چای راخوردم و بیرون آمدم الان ساعت۹:۳۰است و در اتاق پلیس به آرامش #دکتر_ولایتی در کاخ سعد آباد و #حداد_عادل در کاخ قلهک فکر میکردم.آری عمامه من فدای شما؛ خم به ابروتان نیفتد.....
و ادامه دارد.........
https://eitaa.com/joinchat/1502281752C6fd84a776f