eitaa logo
🔞همـ👅ـ💋ـ👙ـسرداری🔞
2.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
257 ویدیو
7 فایل
کانال #بایان (بایان در زبان ترکی یعنی بانو) (ویژه متاهلین و دختر و پسرهای در آستانه ازدواج) 💕هدف ما نجات جامعه از فقر دانش جنسی و پیوند بهتربین همسران است💕
مشاهده در ایتا
دانلود
🔞همـ👅ـ💋ـ👙ـسرداری🔞
#رقص_مرگ ۱۱ به قلم نگار مرادی امید از پشت با صدای بلندی گفت: آهای خودشیرین تو باز چسبیدی به آقاجون.
۱۲ به قلم نگار مرادی و بعد از برداشتن درپوش شامپو محتوای قوطی رو روش خالی کردم و به سرعت پا به فرار گذاشتم. صدای هی که کشید اونقدر بلند بود که به گوشم برسه اونم با تمام سرعتش پشت سرم شروع به دویدن کرد و مدام بهم بد و بیراه می‌گفت: متأسفانه بخاطر نداشتن نرده مجبور شدم پله‌ها رو دوتا یکی کنم تا به سالن برسم به محض رسیدن به جمع پشت عمو سعید قایم شدم تازه تونستم برگردم و به پشت سرم نگاه کنم همه با دیدن چهره‌ی کف‌آلود، خیس و عصبی امید زدند زیر خنده که همین باعث شد انگشتش رو به حالت تهدید تکون بده و به سمتم بیاد دوباره پشت عمو سعید سنگر گرفتم امید با حرص گفت: بیا اینور دختره‌ی جنگلی، بیا بذار تلافیشو همین الان سرت دربیارم. باباخنده‌اش رو کمی جمع کرد و گفت: آخه این چه کاری بود دختر؟ امید با خشم گفت: آزار داره، دایی جان نگران نباش خودم آدمش می‌کنم. زبونم رو تا ته درآوردم و با شکلک بهش گفتم تا تو باشی دفعه‌ی دیگه با پارچ نیای سراغ من. عمو سعید با صدای بلند خندید و رو به امید گفت: پس اول تو شروع کردی. امید با همان خشم گفت: دختره‌ی بی‌چشم و رو من که اونو نریختم روت. با پررویی گفتم: بله چون بابا اجازه نداد و زودتر اومد دنبالم. نگار حوله‌ای به سمت امید برد و گفت: به‌جای بحث کردن بیا برو یه دوش بگیر. امید حوله رو از دست نگار کشید و به سمت حمام رفت با رفتن او عمو محمود در حالی که می‌خندید گفت: حسابی مواظب خودت باش مطمئن باش تلافی می‌کنه. خندیدم و در حالی که یک پرتقال از ظرف میوه برمی‌داشتم گفتم: مهم نیست. مهم دلمه که خنک شد. بعد از صرف ناهار نوید پیشنهاد داد برای بازی به باغ برویم امید که هنوز با من قهر بود مخالفت کرد در حال خروج از در بودیم که نوید گفت: آخه مریضی دختر؟ چرا نیومده حالش رو گرفتی؟ با صدای بلندی که به گوش امید برسه گفتم: حقش بود بهتر که نمیاد می‌شد یار اضافی. اصلاً هم که بازی بلد نیست. @bayann
🔞همـ👅ـ💋ـ👙ـسرداری🔞
#رقص_مرگ ۱۲ به قلم نگار مرادی و بعد از برداشتن درپوش شامپو محتوای قوطی رو روش خالی کردم و به سرعت پ
۱۳ به قلم نگار مرادی با این حرف امید از جا بلند شد و گفت: منم میام. جلوی در منتظر شدیم تا بادگیرش رو بپوشه به محض رسیدن به من زیر گوشم گفت: حسابی مواظب خودت باش. به دو گروه تقسیم شدیم من و نگین و نگار هم‌گروهی و امید و نوید به اصرار خود هم‌گروه شدند و مشغول بازی وسطی شدیم نگار خیلی زود توسط نوید از بازی خارج شد. اما من و نگین کماکان وسط بودیم نگین با این‌که حسابی نفس کم آورده بود اما باز هم مقاومت می‌کرد تا این‌که برای گرفتن توپ جلو رفت اما توپ با فاصله‌ی چند سانتی‌متر از دستش رد شد و به شونه‌اش خورد. حالا من تنها وسط بودم با تمام قدرت از زیر توپ در می‌رفتم و نگار و نگین با هیجان می‌شمردند یک، دو، سه، چهار. امید گفت: محاله بذارم دربری و توپ رو محکم به سمتم پرت کرد که از روش پریدم نگار با شعف دست زد و گفت: ایول پنج‌تا، نصفش رو رد کردی آرزو. ششمین و هفتمین توپ رو هم به راحتی رد کردم و توپ هشتم با فاصله‌ی میلی‌متری از کنارم گذشت هنوز به خودم نیامده بودم که توپ نهم با قدرتی فوق‌العاده به شکمم برخورد کرد دنیا جلوی چشمام تیره و تار شد از دید خم شدم و روی زمین نشستم نوید به سرعت به سمتم اومد و رو به امید گفت: دیوونه چیکار کردی؟ امید با نگرانی کنارم نشست و گفت: نمی‌خواستم اینقدر محکم بزنم، آرزو خوبی؟ درد عجیبی توی شکمم پیچیده بود اما واسه این‌که روزشون رو خراب نکنم به چهره‌ی نگران تک‌تکشون نگاه کردم بالبخندی زورکی گفتم: آره، هنوز زنده‌ام. نگین دستش رو تو بازوم حلقه کرد و گفت: پاشو اینجوری نمی‌شه باید بریم یه درمانگاهی جایی. واسه این‌که خیالشون رو راحت کنم به سختی از جا بلند شدم و گفتم: مهم نیست، من خوبم. امید دست‌های یخ‌زده‌ام رو به دست گرفت و گفت: به‌خدا نمی‌خواستم تلافی کنم. خندیدم و گفتم: مهم نیست، مهم اینه که من تلافی می‌کنم. نوید که خیالش راحت شده بود گفت: نه انگار خوبه خوبه، حداقل زبونش که هنوز سه متره. بیش‌تر از اون نمی‌تونستم رو پاهام وایستم، نگار که انگار متوجه حالم شده بود پایان بازی رو اعلام کرد و همراهم به سمت ویلا اومد اما نگین همون‌جا موند می‌دونستم می‌خواد امید رو سرزنش کنه اما گفتم: حقشه پسره دیوونه. @bayann
🔞همـ👅ـ💋ـ👙ـسرداری🔞
#رقص_مرگ ۱۳ به قلم نگار مرادی با این حرف امید از جا بلند شد و گفت: منم میام. جلوی در منتظر شدیم تا
۱۴ به قلم نگار مرادی تا شب استراحت کردم و همین باعث شد حالم خیلی بهتر بشه از جا بلند شدم به سمت سالن پایین رفتم همه دور هم جمع شده بودند و دوتادوتا صحبت می‌کردند. به سمت امید و نوید رفتم نوید با دیدنم لبخندی زد و گفت: بهتری؟ نگاه معناداری به امید انداختم و گفتم: اونقدر بهتر که می‌خوام روی بعضی‌ها رو کم کنم. امید باتعجب گفت: باز چه نقشه‌ای کشیدی؟ بالبخند گفتم: خودن قول داده بودی یه مبارزه‌ی جانانه داشته باشیم نکنه باخت رو قبول کردی؟ نوید با جدیت گفت: بی‌خود چند ساعت پیش رو یادتون رفته؟ مامان هم به طرف‌داری از نوید گفت: بی‌خود اگه بپرین به هم پوستتون رو می‌کنم. بابا به جانب من به صدا دراومد و گفت: تقصیر امیده که صبح واسش کری خوند حالا هم باید پاش وایسته. امید از جا بلند شد و بالبخند گفت: شروع راند اول ده دقیقه‌ی دیگه و به سرعت به سمت اتاقش رفت من هم به سمت اتاقمون رفتم و لباس رزمم رو پوشیدم هم‌زمان از اتاق خارج شدیم نگاهی به کمربند سیاه دور کمرم انداخت و بالبخند گفت: همینِ که کری می‌خونی دلت رو به این قرص کردی هرچند که واسه من چندان فرقی نداره مطمئن باش به راند دوم نمی‌رسی. پوزخندی زدم و گفتم: می‌بینیم. همراه هم از پله‌ها پایین رفتیم امید رو به آقاجون کرد و گفت: رخصت آقاجون. آقاجون بالبخند نگامون کرد و گفت: رخصت پهلوون‌های من. موهای بلندم رو به واسطه‌ی کش و گیره مهار کردم و مقابل امید گارد بستم. عمه مهرنوش بانگرانی گفت: توروخدا مواظب باشید نزنید همو ناکار کنید. با سوت نوید مبارزه شروع شد امید پاشو به سمت ناحیه 3 بدنم بلند کرد که با یه ضربه‌ی چرخشی حرکتش رو دفع کردم چندتا ضربه‌ی دست بهم زد که حدالامکان بی‌جواب نذاشتم بعضی از ضرباتش اینقدر دقیق و محکم بود که در مقابلش نمی‌تونستم عکس‌العمل خاصی نشون بدم اما از عرق‌های روی پیشونیش می‌تونستم بفهمم نسبت به قبل پیشرفت داشتم با صدای نوید راند اول به پایان رسید نفس عمیقی کشیدم و رو به امید گفتم: چطور بود؟ در حالی که نفس نفس می‌زد صادقانه گفت: بیش‌تر از انتظارم بود، خیلی پیشرفت داشتی. به محض نشستن گل لبخند روی لب‌هام با بدجنسی اضافه کرد: اما بازم جوجه‌ای. @bayann
🔞همـ👅ـ💋ـ👙ـسرداری🔞
#رقص_مرگ ۱۴ به قلم نگار مرادی تا شب استراحت کردم و همین باعث شد حالم خیلی بهتر بشه از جا بلند شدم ب
۱۵ به قلم نگار مرادی با شروع راند دوم مسابقه جدی‌تر و ضربات دقیق و کاری‌تر شدند به خوبی دقایق جلو می‌رفت اما در آخرین لحظات راند دو پام رو برای زدن ضربه بالا برده بودم که امید به سرعت در میانه راه پام رو گرفت و با یه حرکت سریع و پرقدرت محکم من رو به زمین زد قبل از این‌که بتونم حرکتی انجام بدم صدای سوت نوید پایان راند دوم و برنده شدن امید رو خبر داد. نفس تو سینه‌ام حبس شده بود و انرژی زیادی از دست داده بودم همه برامون دست زدند با باقی‌مونده‌ی انرژیم از جا بلند شدم و لیوان آب رو از دست نگار گرفتم و یه نفس سر کشیدم همگی از مهارت امید و پیشرفت من تعریف کردند. هرچند که این باخت برام گرون تموم شد اما تونستم قدرت دفاعی و سرعت خودم رو محک بزنم بعد از صرف شام اونقدر خسته بودم که بی‌توجه به صحبت‌های نگین و نگار به سمت رختخواب رفتم و به سرعت خوابیدم. تقریباً یک هفته به همین منوال گذشت روزها به گردش و دیدن آثار تاریخی می‌رفتیم و شب‌ها کنار هم به شوخی و خنده می‌گذشت اون روزها حس می‌کردم خوشبختی کنارمون خونه کرده و همیشه بهش دسترسی داریم. بالاخره بعد از یک هفته مجبور به برگشتن شدیم. همگی با آقاجون خداحافظی کردند و آقاجون با نگاهی نگران ما رو بدرقه کرد تا لحظه‌ی آخر از این‌که دم غروب حرکت می‌کردیم شاکی بود و اصرار داشت آن شب هم بمونیم و فردا صبح زود عازم شیم اما بابا و عمو محمود کار زیاد رو بهانه کردند و همگی سوار ماشین‌ها شدیم اما این‌بار جوانترها با ماشین عمو محمود به رانندگی نوید که یک سالی می‌شد گواهینامه گرفته بود اما دست فرمون فوق‌العاده‌ای داشت عمو محمود و نسیم جون به ماشین عمه مهرنوش رفتند و بازهم لیلی و مجنون ما تنها شدند. عمو سعید جلوتر از ما و بابا پشت سر ما به راه افتادند و حسابی مواظب بودند نوید کار خطرناکی نکنه. مقداری از جاده به شوخی و خنده طی شده بود اما دیگه هیچ‌کس حوصله‌ی حرف زدن نداشت و همگی در سکوت به صدای خواننده که از پخش ماشین به گوش می‌رسد گوش می‌دادند که نوید جو را شکست و گفت: بابا یه چیز بگین خوابم گرفت. امید چشم‌هایش را مالید و گفت: با این رانندگی بابای من بایدم خوابمون بگیره 60تا بیش‌تر نمی‌ره. نگین باهیجان گفت: راست می‌گه نوید ازش سبقت بگیر. نوید که انگار فقط منتظر یک اشاره بود دنده عوض کرد و با فشردن پدال گاز به سرعت از کنار ماشین عمو سعید گذشت با افزایش سرعت و افزایش ترشح آدرنالین خون اون بی‌حوصلگی و خواب‌آلودگی از سرمون پرید عمو سعید با نور بالا زدن و بوق‌های مکرر از نوید می‌خواست سرعتش رو کم‌تر کنه بابا هم که انگار منتظر همین بود باسرعت از کنار عمو سعید سبقت گرفت. @bayann
🔞همـ👅ـ💋ـ👙ـسرداری🔞
#رقص_مرگ ۱۵ به قلم نگار مرادی با شروع راند دوم مسابقه جدی‌تر و ضربات دقیق و کاری‌تر شدند به خوبی دقا
۱۶ به قلم نگار مرادی نوید بالبخند گفت: ایول به عمو مرتضی داره پا به پامون میاد. حالا دیگه من و نگار هم به بقیه پیوسته بودیم و مدام به نوید جو می‌دادیم تا سرعتش رو بیش‌تر کنه تا بابا بهمون نرسه هیجان زیادی داشتیم و همین باعث می‌شد بی‌اراده با صدای بلند حرف بزنیم با رد کردن هر ماشین هورا بکشیم و از ته دل بخندیم. نوید در حال سبقت گرفتن از یه پژو 206 بود که تو همون لحظه کامیونی از لاین مخالف جلومون سبز شد با حرکت سریع و مهارت نوید وارد لاین خورمون شدیم و کامیون ازمون گذشت هنوز چند ثانیه از این اتفاق نگذشته بود که صدای برخورد دو جسم سنگین ما رو به خودمون آورد از شیشه‌ی عقب به پشت سرمون نگاه کردم. وای چی داشتم می‌دیدم؟ یه ماشین تا نیمه زیر کامیون رفته بود.... سرم گیج رفت، چشمام سیاهی می‌رفت چیزی رو که می‌دیدم باور نداشتم صدای گریه‌ی نگار رو نمی‌شنیدم صدای یاحسین گفتن امید تو سرم پیچ می‌خورد نوید باسرعت پارک کرد و از ماشین پیاده شد و سمت اون ماشین دوید منم می‌خواستم برم اما پاهام جون نداشت حس می‌کردم نفس کشیدن یادم رفته با سوزش کشیده‌ای که نگین به گوشم زد به خودم اومدم اون کی تونسته بود پیاده شه و بیاد سمتم؟ چرا داشت گریه می‌کرد؟ به سمت جایی که همهمه بود نگاه کردم واقعیت محکم تو سرم خورد اون ماشین بابا بود @bayann
🔞همـ👅ـ💋ـ👙ـسرداری🔞
#رقص_مرگ ۱۶ به قلم نگار مرادی نوید بالبخند گفت: ایول به عمو مرتضی داره پا به پامون میاد. حالا دیگه
۱۷ به قلم نگار مرادی پاهام جون نداشت حس می‌کردم نفس کشیدن یادم رفته با سوزش کشیده‌ای که نگین به گوشم زد به خودم اومدم اون کی تونسته بود پیاده شه و بیاد سمتم؟ چرا داشت گریه می‌کرد؟ به سمت جایی که همهمه بود نگاه کردم واقعیت محکم تو سرم خورد اون ماشین بابا بود پاهام جون گرفت وحشیانه نگین رو کنار زدم و به سمت ماشین دویدم افرادی که دورش حلقه زده بودند رو پس زدم و خودم رو به ماشین رسوندم نوید بلند بلند با موبایلش حرف می‌زد معلوم بود عصبی و نگران امید با دیدن من به سمتم دوید و سرم رو تو بغلش پنهان کرد شونه‌هاش می‌لرزید مگه چی شده بود که نمی‌ذاشت من ببینم؟ خون روی شیشه‌ی شکسته‌ی ماشین دویده بود با صدایی که از اعماق وجودم خارج می‌شد داد زدم: بابا اما هیچ جوابی نشنیدم دیوانه‌وار امید رو پس زدم چشمام به بابا افتاد غرق خون شده بود و تقریباً هیچی از صورت مهربون و قشنگش پیدا نبود صدای ضعیف مامان منو به خودم آورد پس اون زنده بود به سمتش رفتم و با گریه گفتم: مامان طاقت بیار الان کمک می‌رسه. نگاهش کردم سرش یه کم شکسته بود و بازوش زخمی شده بود به زور چشماش رو باز نگه داشته بود زیر لب گفت: من خوبم، مرتضی... تورو ‌خدا به مرتضی کمک کنید... جوابم رو نمی‌ده. دست پر از خونش رو گرفتم و گفتم: نگران نباش کمکتون می‌کنیم. قول می‌دم. مامان از بی‌حالی چشماش رو بست و دیگه هیچی نگفت منم ساکت شدم نمی‌خواستم انرژیش رو از دست بده به سمت نوید برگشتم و گفتم: پس این کمک چی شد؟ تو همین لحظه عمو محمود و عمو سعید رسیدند عمو محمود با دیدن وضعیت بابا دو دستی به سرش کوبید و عمو سعید با دیدن بهت من به امید گفت منو از اون‌جا ببره اما من تا اومدن نیروی کمکی از جام تکون نخوردم فقط با رسیدن اون‌هایه کم عقب‌تر ایستادم و شاهد کارشون شدم. بااطمینان از حال بهتر مامان به سمت بابا رفتند و با دستگاه‌های مخصوص ستون ماشین رو بریدند و تن نیمه‌جون بابا رو از ماشین خارج کردند و روی برانکارد سیار خوابوندند به محض این‌که برای کمک به مامان جلو رفتند باک ماشین آتیش گرفت @bayann
🔞همـ👅ـ💋ـ👙ـسرداری🔞
#رقص_مرگ ۱۷ به قلم نگار مرادی پاهام جون نداشت حس می‌کردم نفس کشیدن یادم رفته با سوزش کشیده‌ای که نگ
۱۸ به قلم نگار مرادی تو یه لحظه ماشین منفجر شد صدای جیغ بی‌جون مامان رو شنیدم جلوی چشمام مامانم تو آتیش سوخت زنده زنده تمام بدنش کباب شد. بهتم زده بود شعله‌های رقصان آتیش تا چند متر بالا رفت همه چیز جلو چشمم جون گرفت خنده‌های مامان، گریه‌هاش، غر زدن‌هاش، عاشق بودن‌هاش دیگه نتونستم سر جام بمونم با تمام سرعت به سمت ماشین دویدم زیر آبی که از شلنگ آتش‌نشانی روی ماشین می‌ریخت عین موش آب‌کشیده شده بود تا خواستم به ماشین برسم عمو محمود به زور بغلم کرد و از ماشین دور شد هرچی تقلا می‌کردم نمی‌ذاشت برم، نمی‌ذاشت به مامانم کمک کنم. اون زنده بود، داشت حرف می‌زد صدای چرق چرق شعله‌های آتیش حالم رو بد می‌کرد صدای سوخته شدن گوشت بدن مادرم بود صدای سوختن استخوان‌های تنش. تو یه لحظه تمام محتویات معده‌ام به سمت دهنم هجوم آورد و هرچی خورده بودم رو بالا آوردم عمه مهرنوش و نسیم جون به سمتم دویدند چشمم به نگار و نگین افتاد که بی‌رمق هق‌هق می‌کردند امید روی زمین نشسته بود و با دستاش سرش رو گرفته بود شاید داشت گریه می‌کرد نوید هم از بطری پلاستیکی آب تو صورت عمو محمود می‌پاشید. بالاخره شعله‌ها تموم شد جلوی چشمم بدن سوخته‌ی مامانم رو از ماشین بیرون کشیدن با چشم خودم دیدم که به هر جای بدنش دست می‌زدند استخوان‌هاش بیرون می‌افتاد و دیگه طاقت نداشتم طاقت موندن و دیدن. به سمت جایی که تا چند دقیقه پیش آمبولانس حامل بابا بود دویدم اما خبری ازش نبود با یادآوری استخوان‌های مامان یه بار دیگه معده‌ام به دهنم هجوم آورد و بعد شروع به لرزیدن کردم. چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچ‌جا رو ندیدم. خدایا چه کابوس وحشتناکی @bayann
🔞همـ👅ـ💋ـ👙ـسرداری🔞
#رقص_مرگ ۱۸ به قلم نگار مرادی تو یه لحظه ماشین منفجر شد صدای جیغ بی‌جون مامان رو شنیدم جلوی چشمام م
۱۹ به قلم نگار مرادی چشمامو بی‌رمق از هم بلند کردم نور مهتابی که روی دیوار روبه‌رو تعبیه شده بود چشمم رو زد سرم درد می‌کرد با دیدن سرم تو دستم همه‌ی خاطرات جلو چشمم زنده شد سبقت ما، صدای تصادف، صورت خونی بابا، صدای مامان، صدای انفجار، تن سوخته‌ی مامان، از حال رفتن خودم. با انزجار سرم رو از تو دستم بیرون کشیدم و بی‌توجه به خونی که راه دستم رو پیش می‌گرفت از اتاق بیرون رفتم نسیم جون با دیدنم جلو اومد و گفت: چرا بلند شدی؟ حالت خوب نیست باید استراحت کنی. با چشمای اشک‌آلود پرسیدم: بابام کجاست؟ منو تو بغلش کشید و گفت: حالش خوبه. با ناباوری گفتم: توروخدا راستش رو بگین. زنده‌ است؟ کوتاه جواب داد: آره زنده است. شروع به راه رفتن کردم نمی‌دونستم کجا می‌رم اما باید می‌رفتم باید مطمئن می‌شدم بابام زنده است.به سمتم اومد و دستم رو کشید و گفت: از این‌طرف. بی‌هیچ حرفی به راه افتادم پشت یه در بزرگ ته راهرویی عریض همه رو دیدم که جمع شده بودند و گریه می‌کردند تنم یخ زد جرأت این‌که سر بلند کنم و تابلوی بالای در رو بخونم نداشتم اگه اینجا سردخونه بود چی؟ اگه بابا هم تنهام گذاشته باشه؟ امید با دیدنم به سمتم اومد چشمای قشنگش پر از اشک بود نگاهش کردم می‌خواستم از چشماش همه چی رو بخونم چشماش پر از غم بود، پر از نگرانی با صدایی که به سختی خودم هم می‌شنیدم پرسیدم: امید اینجا سردخونه است؟ امید به در بزرگی که پشت سرش بود نگاه کرد و گفت: نه اینجا ICU. با وحشت به سردر اتاق نگاه کردم با رنگ قرمز حروف I،C و Uنقش بسته بود. چه بلایی سرمون اومده بود؟ خوشبختیمون رو کجای این شب تاریک جا گذاشته بودیم؟ @bayann
🔞همـ👅ـ💋ـ👙ـسرداری🔞
#رقص_مرگ ۱۹ به قلم نگار مرادی چشمامو بی‌رمق از هم بلند کردم نور مهتابی که روی دیوار روبه‌رو تعبیه ش
۲۰ حس می‌کردم خم شدم، شکستم اما پرسیدم: امید بابا چش شده؟بغضش رو فروخورد و گفت: دعا کن آرزو. دیگه پاهام توان تحمل وزنم رو نداشت کف بیمارستان نشستم نگین کنارم نشست و سعی کرد آرومم کنه. عمو محمود با چشمای پر از اشکش بهم خیره شده بود انگار دنبال چهره‌ی بابام می‌‌گشت شایدم با نگاه کردن به من سعی می‌کرد چهره‌ی سوخته‌ی مامانم رو از یاد ببره با کلی خواهش و تمنای عمو سعید پرستار اجازه داد به دیدن بابا برم با راهنمایی پرستار وارد اتاق شدم دیگه خبری از خون‌های روی صورتش نبود صورت سفید و قشنگش رو از نظر گذروندم انگار به خواب رفته بود ماسک اکسیژنی که روی صورتش بود خیلی تو ذوق می‌زد تعداد زیادی دستگاه بهش وصل بود که توی یکی از اون‌ها ضربان قلبش رو نشون می‌داد و عین همیشه آروم و یکنواخت. دستش رو تو دستام گرفتم تندتند پلک می‌زدم تا اشک‌هام حصاری واسه دیدنم درست نکنن صداش کردم اما جواب نداد رو به پرستاری که اومده بود تا سرمش رو چک کنه پرسیدم: چرا جواب نمی‌ده؟ کی بیدار می‌شه؟ پرستار با ناراحتی گفت: جواب نمی‌ده چون نمی‌تونه، بیدار شدنش هم دست خداست. باتعجب پرسیدم: یعنی چی؟ مگه بابام چش شده؟ پرستار با ناراحتی گفت: ایشون در حالت اغما هستن اما امید دکترها زیاده ان‌شاالله هرچه سریع‌تر خوب می‌شن. کما باورم نمی‌شد امشب چه شبی بود؟ چرا تموم نمی‌شد؟ چرا نمی‌رفت و سیاهی‌هاش رو با خودش نمی‌برد؟ خوشبختیمون رو کجا گم کرده بودیم؟ دست‌های بی‌جونش رو تو دستم فشردم و گفتم: بابا تو دیگه نه. می‌ترسیدم از عشق بین مامان و بابا می‌ترسیدم، می‌ترسیدم عشق اون محکم‌تر باشه و بابا رو از پیشم ببره می‌ترسیدم تنها بمونم وای مطمئن بودم بدون بابا نمی‌تونم. با تمام تمنای وجودم نگاهش کردم و گفتم: بابا توروخدا نرو مامان بی‌تو دووم میاره اما من نه، مامان منتظرت می‌مونه اما اگه بری تو باید منتظر من باشی. توروخدا تو دیگه نرو. پرستار دستش رو روی شونه‌ام گذاشت و گفت: بهتره بری بیرون و واسش دعا کنی. با التماس گفتم: توروخدا نه، بذارین پیشش بمونم، بذارید بدونه من کنارشم، بدونه منتظر چشمای بازشم. پرستار که ترحم تو چشماش موج می‌زد گفت: فقط تا صبح وقت داری. وقتی تنهامون گذاشت به ساعت دستم نگاه کردم سه و نیم شب بود. تمام بدنم درد می‌کرد، خسته بودم، دلم می‌خواست آروم چشمام رو روی هم بذارم و بخوابم اما نمی‌شد به محض بستن چشمام همه چی جون می‌گرفت دستم رو روی سر باندپیچی‌ شده‌ی بابا کشیدم فقط خدا میدونست چقدر دوستش داشتم @bayann
🔞همـ👅ـ💋ـ👙ـسرداری🔞
#رقص_مرگ ۲۰ حس می‌کردم خم شدم، شکستم اما پرسیدم: امید بابا چش شده؟بغضش رو فروخورد و گفت: دعا کن آرزو
۲۱ . نمی‌دونستم باید چیکار کنم، نمی‌دونستم باید چی بگم هنوزم تو شوک مرگ مامان بودم شاید اگه ما نوید رو تحریک نمی‌کردیم این اتفاق نمی‌افتاد، شاید اگه من تو ماشین بابا بودم منم می‌مردم و اون‌وقت دیگه ترسی نداشتم، ترس از تنهایی، ترس از بی‌کسی. صدای چیک‌چیک قطرات سرمی که به دست بابا می‌ریخت تنها صدایی بود که سکوت رو می‌شکست دست‌های مهربونش رو بوسیدم، دوباره اشک‌هام سرازیر می‌شد بابا همه کس من بود، همه‌ی امیدم، همه‌ی امید من و مامان. کاش بیدار می‌شد اما بازم فرقی نداشت دیگه هیچی مثل قبل نمی‌شد دیگه مامان نبود که با محبت نگامون کنه، دیگه نبود تا با شوخی و خنده‌هاش فضای خونمون رو شاد کنه، دیگه نبود تا مقابل چشمای عاشق بابا سرخ و سفید شه. دیگه هیچی مثل قبل نبود. با فشار دستی روی شونه‌ام به خودم اومدم و سرم رو بلند کردم عمو محمود بود نمی‌دونم کی اومده بود اما چشم‌های ترش نشون می‌داد حال خوشی نداره نگام کرد و گفت: پاشو، باید بریم. با نگرانی نگاهی به بابا انداختم و گفتم: کجا؟ بابا تنهاست. اشک چشمش رو با گوشه‌ی دستمالش پاک کرد و گفت: باید اون مرحوم رو انتقال بدیم تهران مردم خبردار شدن نمی‌شه در خونه‌ی صاحب عزا بسته باشه. چقدر کلمات به نظرم غریب می‌اومد مرحوم، صاحب عزا. واقعاً صاحب عزا کی بود؟ یه دختر 16 ساله که تا اون لحظه هیچ چیز از غم روزگار نمی‌دونست یا مردی که روی یه تخت افتاده بود بدون این‌که بدونه اطرافش چی می‌گذره؟ اصلاً عزای کی؟ مادری که همه‌ی وجودش از ما بود؟ همون کسی که تا چند ساعت پیش مدام غر می‌زد سرم رو از شیشه ماشین بیرون نیارم تا باد به موهای خیسم نخوره و مبادا سرما بخورم؟ به عمو نگاه کردم نگاهش مات بابا بود و گفتم: پس بابا چی؟ عمو محمود سر به زیر انداخت و گفت: با مسؤولیت خودم کارهای انتقالش رو به بهترین بیمارستان تهران انجام دادم. با ناراحتی گفتم: بهتر نیست یه کم صبر کنیم، شاید بابا هیچ‌وقت نبخشمون که اجازه ندادیم واسه آخرین بار عشقش رو ببینه. خودم از گفته‌ی خودم تعجب کردم آخه می‌خواست چی رو ببینه؟ صورتی که هیچی ازش باقی نمونده بود؟ نه همون بهتر که هیچی نبینه. عمو که متوجه حالم شده بود گفت: چیزی برای دیدن نیست خوبیت نداره میت رو زمین بمونه. ناخودآگاه از جا بلند شدم و فریاد زدم بهش نگین میت، بهش نگین مرحوم، بهش بگین سیمین همون مامان سیمینی که چون ته آرزوهاش بودم اسمم رو گذاشت آرزو همون مامان سیمینی که بابام واسش جون می‌داد، همونی که تا یک ساعت پیش می‌گفت، می‌خندید. چرا بهش می‌گین میت؟ @bayann
🔞همـ👅ـ💋ـ👙ـسرداری🔞
#رقص_مرگ ۲۱ . نمی‌دونستم باید چیکار کنم، نمی‌دونستم باید چی بگم هنوزم تو شوک مرگ مامان بودم شاید اگه
۲۲ هق‌هق توانایی بیش‌تر حرف زدن رو ازم گرفت سرم رو روی شونه‌ی عمو گذاشتم و های‌های گریه کردم شونه‌ای که گرم بود، محکم بود اما شونه‌ی بابام نبود. کارهای انتقالی مادر و پدرم کمی طول کشید و همین باعث شد اذان ظهر راهی تهران بشیم با دیدن خونه نفسم بند اومد و پارچه‌های سیاه روی دیوار یه بار دیگه واقعیت رو تو سرم کوبوند واقعیت این‌که سه‌تایی رفته بودیم اما الان تنها برگشته بودم روی دیوارها پر از پارچه‌های سیاه عرض تسلیت بود به کی تسلیت گفته بودن؟ به بابا؟ اون‌که خواب بود و هیچی نمی‌فهمید. اصلاً کی این کارا رو کرده بود با دیدن نوید و امید که با لباس سیاه جلوی در ایستاده بودند فهمیدم اون‌ها زودتر اومدن تا کارها رو انجام بدن چشمای امید سرخ سرخ بود به سمتم اومد دستم رو گرفت از زور بی‌حالی بهش تکیه دادم و وارد خونه شدم با دیدن عکس خندون مامان که با یه ربان منحوس سیاه تزیین شده بود بغضم ترکید به سمت میزی که عکس روش بود رفتم روبه‌روش زانو زدم و ضجه‌هایی که تا اون لحظه تو گلوم خفه کرده بودم رو آزاد کردم صدای گریه‌ی بقیه هم به گوشم می‌رسید که واضح‌ترینش صدای گریه‌ی آروم امید کنار گوشم بود، با التماس نگاهش کردم و گفتم: مامان تو که رفتی توروخدا دیگه بابا رو نبر، بذار پیشم بمونه، بذار غمت رو با یکی تقسیم کنم، بذار یادم نره باید نفس بکشم تو که می‌دونی نفس‌های من به عشق اونه. توروخدا اونو نبر. نگین با لیوان آب قندی کنارم نشست و در حالی که ذره ذره اونو به خوردم می‌داد می‌گفت: آروم باش، پاشو برو آماده شو، باید بریم همه منتظرن. باتعجب نگاهش کردم مردمی که جلوی در خونه بودن منتظر چی بودن منتظر دفن کردن چند تیکه استخون مادرم؟ با ناراحتی گفتم: الان که دیگه شب. نگین با بغض گفت: می‌دونم خاکسپاری فرداست، اما مردم منتظرن تو بینشون باشی تا تسلیت بگن و برن. حق با نگین بود نگاهی به مانتوی صورتی و شلوار جینم کردم و از جا بلند شدم به سمت اتاقم رفتم نگار که نگرانم بود همراهم اومد لباس سیاهم رو بیرون اوردم تا حالا جز محرم‌ها هیچ‌وقت تنم نکرده بودم اما حالا واسه مرگ مادرم که جزو عزیزترین کسانم بود اون رو ماوای تن بی‌جونم کرده بودم تو آینه به خودم نگاه کردم یاوم اومد اولین باری که این لباس رو پوشیده بودم مامان بعد از کلی تعریف از تضاد رنگ لباس و پوستم و کشیده‌تر شدن اندامم واسم اسپند دود کرده بود و زیر لب بعد از خوندن آیت‌الکرسی بهم فوت کرده بود. دوباره دلم گرفت و اشک تو چشمام حلقه زد @bayann
🔞همـ👅ـ💋ـ👙ـسرداری🔞
#رقص_مرگ ۲۲ هق‌هق توانایی بیش‌تر حرف زدن رو ازم گرفت سرم رو روی شونه‌ی عمو گذاشتم و های‌های گریه کرد
۲۳ بی‌اختیار با دیدنش لبخند زدم و گفتم: نگار می‌دونی مامانم راجع به تو چی می‌گفت؟ نگار با بغض که به سختی قورتش می‌داد گفت: نه. محمک تو بغلم گرفتمش و گفتم: همیشه می‌گفت اگه یه پسر داشتم حتماً نگار عروسم می‌شد. صدای هق‌هقمون اجازه‌ی حتی یک کلمه حرف بیش‌تر رو ازمون گرفت با صدای باز شدن در به سمت اون چرخیدیم نوید با دیدنمون به نگار تشر زد: من گفتم بیای مواظبش باشی نگفتم بیای بپری تو بغلش های‌های گریه کنی. نگار اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت: من نمی‌خواستم... بین حرفش پریدم و گفتم: چه انتظاری دارید ازم مامانم جلو چشمام سوخت، بابام رو تخت بیمارستان بین مرگ و زندگی دست و پا می‌زنه گریه تنها کاریه که از دستم برمیاد. نوید که کمی آروم‌تر شده بود به سمتم اومد و گفت: تنها کارنیست آخرین و آسون‌ترین راهه تو می‌تونی واسه زنده موندن عمو دعا کنی خودت هم خوب می‌دونی با گریه چیزی حل نمی‌شه. از جا بلند شدم حوصله پند شنیدن نداشتم خودشون می‌دونستن دارن مزخرف می‌گن اما بازم می‌گفتن به سمت سالن اصلی که به فاصله‌ی یه دیوار از هال بود رفتم تعداد نسبتاً زیادی آدم به چشم می‌خورد که اکثرشون رو نمی‌شناختم. بعضی از اون‌ها منو می‌شناختند و به سمتم می‌اومدند و ابراز تأسف می‌کردن و بعضی دیگه هم با دیدن چشمای پف‌آلود و لباس سیاه تنم به سمتم می‌اومدند. بالاخره اون شب طولانی و کشنده هم به پایان رسید با این‌که با خستگی به رختخواب رفتم اما خوابم نبرد هنوز باورم نمی‌شد باید بدون حضور بابا جسم بی‌روح مامان رو تو خاک بذاریم، باورم نمی‌شد مادرم با آرزوی دیدن خانواده‌اش قراره زیر خروارها خاک بخوابه، باورم نمی‌شد اینقدر سریع ورق زندگی برگرده و اون لب‌های پر از خنده و چشم‌های پر از شادی جای خودشون رو به گریه و غم بده خواستم به بیمارستان برم اما عمه مهرنوش شدیداً مخالفت کرد و خودش به‌جای من رفت و ازم خواست استراحت کنم اما نمی‌دونست خواب از چشم‌های من پرکشیده و تموم خونه‌های دلم پر از بغض و غمه امید چند ضربه‌ی کوتاه به در زد و وارد شد از جان تکون نخوردم روی تخت کنارم نشست و گفت: می‌دونستم خوابت نمی‌بره اومدم کنارت باشم . دلم نمی‌خواست بازم از مرگ مامان بشنوم لبخندی زدم و گفتم: یادته بچه بودیم سر این‌که به مامان من گفته بودی مامان چه کتکی بهت زدم؟ امید زهرخندی زد و گفت: تا ابد. یادمه سیمین جون اومد اشک‌هام رو پاک کرد و بوسیدم بعد رو به تو که از حرص صورتت رو مچاله کرده بودی گفت: من مادر هردوی شمام. @bayann