🔞همـ👅ـ💋ـ👙ـسرداری🔞
#رقص_مرگ ۸ به قلم نگار مرادی خواستم بگم حالا کو تا فردا اما از ترس مامان زبون به دهن گرفتم گفتم: چ
#رقص_مرگ ۹
به قلم نگار مرادی
به چشمهای مهربونش چشم دوخنم و گفتم: انگار حسابی رو دست خوردی. بابا باخنده از پلهها پایین رفت و گفت: نمیدونی که نجاتت دادم امید داشت با پارچ آب میومد سروقتت.
با فهمیدن اینکه امید اینجاست از خوشحالی جیغ کوتاهی کشیدم تعداد پلهها به نظرم زیاد اومد نگاه بدجنسی به طرف نردهها انداختم با اینکه میدونستم مامان بدش میاد اما تو یه حرکت خودم رو انداختم روش و به سرعت به پایین لیز خوردم به ته نرده که رسیدم محکم به تنهی امید برخورد کردم. امید با ضربهی ناگهانی که به دستش خورده بود به سمتم چرخید با دیدنم با صدای بلندی گفت: اوی چته مثل جنگلیا میمونی. بعد رو به مامان ادامه داد: زندایی بهخدا اینو باید با زنجیر ببندین مامان که تا این لحظه با چشمغره بهم نگاه میکرد با ناراحتی گفت: چندبار گفتم درست بیا پایین؟ بهخدا این پلهها رو واسه تو گذاشتن نه اینکه مثل... (چند لحظه مکث کرد که امید گفت: میمون زن دایی)
عمو محمود که با سروصدا از سالن به پایین پلهها کشیده شده بود پسگردنی به امید زد و گفت: به کی میگی میمون پدرسوخته؟
امید پس سرش رو ماساژ داد و گفت: اِ دایی جان چرا میزنی من که نگفتم زن دایی کلمه کم آورده بود منم کمکش کردم.
وقتی دیدم اوضاع واسه لوس شدن عالیه اخمی تصنعی کردم و رو به عمو گفتم دیدی عمو به من میگه میمون.
عمو در حالی که دستش رو دور کمرم حلقه میکرد گفت: ناراحت نباش عمو تا حالا خودش رو تو آینه ندیده. بعد خطاب به امید گفت: بدو از دل دخترم دربیار.
لبخند فاتحانهای به روی امید زدم که از عصبانیت سرخ شد اما ناچار سرش رو جلو آورد و گونهام رو بوسید و در حالی که یه جمله رو بلند و یه جمله رو یواش میگفت، گفت: شرمنده که توهین شد... بذار تنها شیم حالیت میکنم... اصلاً میمون منم آبجی گلم... میمون خودتی و هفت جد و آبادت...
بعد سرش رو جلو آورد و گفت: بیا بزن این گردن من از مو نازکتر... خودم دونه دونهی انگشتاتو خورد میکنم.
من و عمو محمود و مامان از خنده دلدرد گرفته بودیم در همون حال گفت: خوب دیگه گناه داره بخشیدیش. با ناز به عمو نگاه کردم و گفتم: محض گل روی شما بله. حالا نگین و نگار کجان؟
عمو با دست به حیاط اشاره کرد و گفت: اونجان، منتظر توأن.
@bayann
#سفت_کردن_سینه_خانمها
🍃روغن زیتون
ماساژ سینه با روغن زیتون یک روش بسیار عالی برای سفت کردن سینه است.روغن زیتون غنی از آنتی اکسیدانها و اسیدهای چرب است که میتواند سینه را تقویت کند.مقداری روغن زیتون را بر روی کف دست خود بمالید تا گرم شود.سپس با کف دست با حرکات رو به بالا 15 دقیقه ماساژ دهید تا جریان خون افزایش پیدا کند و سلولها ترمیم یابد.این کار را 5_4 بار در هفته انجام دهید
💞 @bayann
🔞همـ👅ـ💋ـ👙ـسرداری🔞
#رقص_مرگ ۹ به قلم نگار مرادی به چشمهای مهربونش چشم دوخنم و گفتم: انگار حسابی رو دست خوردی. بابا با
#رقص_مرگ ۱۰
به قلم نگار مرادی
باسرعت به سمت حیاط رفتم با دیدن نگار و نگین جیغ کوتاهی کشیدم به سمتشان دویدم بعد از کلی خوش و بش چشمم به نوید افتاد و گفتم: به پسرعمو، چطوری شازده؟ نوید بامهربونی بهم نگاه کرد و گفت: چه عجب ما رو دیدی.
نگاهی به قد بلند و هیکل چهارشونهاش انداختم از اینکه تا اون لحظه ندیده بودمش به خنده افتادم اما با پررویی گفتم: تو که ماشالله مثل تیر چراغ برقی خواهی نخواهی همیشه تو چشمی.
امید در حالی که از در خارج میشد گفت: گمون نکنم مشکل از چشمای توئه که کلاً نصفه نیمه میبینه.
میدونستم منظورش اتفاق چند دقیقه پیشه اما با خونسردی گفتم: انگار دلت میخواد عمو محمود رو صدا کنم.
نوید باخنده بهم نگاه کرد و گفت: چیکارش کردی. هنوز نرسیده دارین میپرین به هم.
باخنده جریان رو واسشون تعریف کردم نگین و نوید میخندیدند اما نگار با دلسوزی گفت: خیلی بیرحمی آرزو، چرا گذاشتی بابا دعواش کنه؟ خندیدم و گفتم: حقش بود تا اون باشه دیگه به من توهین نکنه. بعد در حالی که با ابرو به نوید اشاره میرفتم گفتم: درضمن درس عبرت میشه واسه دیگران.
نوید به تیشرت سفیدش اشاره کرد و گفت: همونطور که همگی میبینن علامت صلحم رو به تن کردم.
با صدای عمه مهرنوش همه به سمت ماشینها رفتیم و بعد از سلام علیک با نسیم جون و عمه و عمو سعید سوار ماشینها شدیم.
من و نگار و نگین و عموم محمود و نسیم جون با ماشین عمو محمود، نوید و امید و عمه و عمو سعید با ماشین عمو سعید و لیلی و مجنون یا همون بابا و مامان من هم با ماشین بابا راه افتادیم.
من وسط دخترعموهام نشسته بودم تا خود اصفهان به شیطنتهای نگار و غر زدنهای نگین خندیدیم و فقط یه بار بین راه همگی برای خوردن عصرانه و استراحت ایستادیم که طبق معمول به کلکل بین من و امید گذشت دست خودم نبود وقتی ازش دور بودم دلتنگ و کلافه میشدم اما وقتی هم که کنارم بود نمیتونستم یک ثانیه هم از آزار و اذیتش بگذرم و جالب اینجا بود که همه حتی عمو سعید هم همیشه حق رو به من میدادن البته اونم کم آتیش نمیسوزوند. با رسیدن جلوی باغ آقاجون که توی یکی از مناطق ییلاقی و سرسبز اصفهان بود روح تازهای تو وجودم دمیده شد به سرعت از ماشین پایین پریدم و به سمت در ورودی ویلا جایی که آقاجون روی صندلی چرخدارش نشسته بود دویدم با رسیدن بهش ریش سفیدش که حفاظی روی گونهاش بود بوسیدم و گفتم: سلام آقاجون.
آقاجون با اون چشمهای آبی قشنگش که همیشه حسرتش رو داشتم نگام کرد و گفت: سلام به روی ماهت بابا.
@bayann