🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
#داستان_آموزنده
🔆زاهد دغلباز
🌺سعدی میگوید: «زهد نمایی مهمان پادشاه شد. وقتیکه غذا آوردند، کمتر از معمول و عادت از آن خورد؛ و هنگامیکه مشغول نماز شد، بیش از عادت هرروز نماز را طول داد تا شاه به او گمان خوب و بیشتر پیدا کند.
هنگامیکه به خانهاش بازگشت، سفرهی غذا خواست تا غذا بخورد.
🌺پسرش که جوانی هوشمند بود، از روی تیزهوشی به ریاکاری پدر پی برد و به او رو کرد و گفت: «مگر در نزد شاه غذا نخوردی؟»
پدر زاهد نما گفت: «در حضور شاه چیزی نخوردم که روزی به کار آید.» (کم خوری موجب ترقّی مقام من نزد شاه شود.)
پسر گفت: «بنابراین نمازت را قضا کن که نماز نخواندی تا به کار آید.»
🌺آری با این وضع که داری، در روز درماندگی در بازار قیامت، با نقرهی تقلّبی چه خواهی خرید؟ بهیقین در آن روز بیچاره و تهیدست خواهی ماند.
🌱🌾🌱🌾🌱🌾🌱🌾🌱
#داستان_آموزنده
🔆سکه و لباس
💥ریّان بن صلت گوید: «به خدمت امام رضا علیه السّلام در خراسان رفتم و در دل خود گفتم: از حضرت میخواهم سکههایی را که به نام او زده شده به من بدهد.
💥چون بر امام علیه السّلام وارد شدم، به غلام خود فرمود: «ریّان دینارهایی را که اسم من بر آن است میخواهد، سی عدد از آنها را بیاور و به او بده!» غلام آورد و من از او گرفتم.
💥باز در دلم گفتم: «کاش مرا به لباسهای تن شریفش میپوشانید.» چون این خیال در دلم گذشت، امام علیه السّلام رو به غلامش کرد و
💥فرمود: «لباسهایم را بشویید و بیاورید، همچنان که هست.» پس پیراهن و ازار (زیر جامه، شلوار) و کفش خویش را به من داد.»
ارسالی از اقای بیاتانی عزیز
#داستان_آموزنده
🔆دعایت مستجاب شد
🌺بعد از وفات امام کاظم علیهالسلام عدهای امامت را خاتمه یافته تلقّی کردند و به وافقیه مرسوم شدند. ازجمله افرادی که حال توقف پیدا کرد، عبدالله بن مُغیره کوفی بود.
او گوید: «من وافقی بودم و بر همین حال اعمال حج را به جای آوردم. ولی در من اضطراب پدید آمد، در خانهی خدا خود را به «ملتزم» در جایگاه استجابت دعا ایستادم و مشغول دعا و توسّل شدم و از خدا طلب هدایت نمودم. به دلم الهام شد که به امام رضا علیهالسلام مراجعه نمایم. لذا به مدینه رفتم و چون به در منزل امام علیهالسلام رسیدم، به غلام آن حضرت گفتم: به آقایت بگو مردی از عراق بر درب خانه است.
🌺ناگاه از درون خانه، صدای امام بلند شد: «عبدالله بن مغیره داخل شو!» چون بر آن جناب وارد شدم و نظرش به من افتاد، بدن مقدمه فرمود:
🌺«خدا دعای تو را مستجاب فرمود و به دین خود هدایت کرد.» من هم عرض کردم: «گواهی میدهم که تو حجت و امین خدا بر خلق او هستی.»
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
#داستان_آموزنده
حمد بىجا
گفت: سى سال است كه استغفار مىكنم از گناه يك شكر گفتن . گفتند: چرا؟
گفت: روزى مرا خبر دادند كه بازار بغداد سوخت، اما دكان تو در آن بازار، سالم ماند و از آتش، گزندى نديد. همان دم گفتم: ((الحمدلله )) .
ناگاه به خود آمدم و خجلت بردم، از شرم آن كه خود را بهتر از برادرانم در بازار بغداد، شمردم و مصيبت آنان را در نظر نگرفتم . اين ((الحمدلله )) در آن وقت، يعنى مرا با سود و زيان برادران دينىام، كارى نيست .
همين كه مال من از آسيب آتش، در امان مانده است، كافى است!پس بر آن شكر بىجا، سى سال طلب مغفرت مىكنم!
#داستان_آموزنده
🔆پايه تخت و انگشتر بهشتى
روزى حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه عليها از پدر خود، رسول خدا صلّلى اللّه عليه و آله تقاضاى يك انگشتر نمود؟
پيامبر اسلام به دخترش فرمود: آيا مى خواهى تو را به چيزى كه از انگشتر بهتر است ، راهنمائى كنم ؟
هر موقع كه نماز شب را خواندى ، خواسته خود را از خداوند در خواست نما كه برآورده خواهد شد.
پس چون حضرت زهراء سلام اللّه عليها حاجت خود را از خداوند متعال طلب كرد، ندائى شنيد:
اى فاطمه ! آنچه مى خواستى برآورده شد و هم اكنون زير سجّاده جانماز مى باشد.
حضرت زهراء سلام اللّه عليها، سجّاده را بلند نمود و انگشترى از ياقوت زير آن بود؛ برداشت و بسيار خوشحال گشت و خوابيد.
در خواب ديد كه وارد بهشت شده است و سه ساختمان قصر زيبا، حضرت را جلب توجّه كرد؛ لذا سؤال نمود كه اين قصرها براى كيست ؟
پاسخ شنيد: براى فاطمه ، دختر محمّد صلّلى اللّه عليه و آله مى باشد، حضرت داخل يكى از آن قصرها شد كه بسيار مجهّز و زيبا بود، در اين ، بين چشمش به تختى افتاد كه سه پايه داشت ، سؤال نمود: چرا اين تخت سه پايه دارد؟
گفته شد: چون صاحبش از خداوند انگشترى خواست ؛ پس يكى از پايه هاى اين تخت براى او انگشترى ساخته شد.
چون صبح شد، حضور پدرش رسول خدا آمد و جريان خوابش را بيان نمود، حضرت رسول صلّلى اللّه عليه و آله فرمود: فاطمه جان ! دنيا براى شما و پيروان شما آفريده نشده است ؛ بلكه آخرت براى شماها خواهد بود و بهشت وعده گاه ما و شما مى باشد.
و سپس افزود: اين دنيا ارزشى ندارد، بى وفا و از بين رفتنى است و غرورآور و فريبنده خواهد بود.
هنگامى كه حضرت زهراء سلام اللّه عليها به منزل خويش آمد، آن انگشتر را زير جانمازش نهاد و از آن منصرف گرديد.
و چون شب فرا رسيد خوابيد، در خواب ديد كه وارد بهشت شده است و همين كه عبورش در آن قصر به همان تخت افتاد، ديد كه بر چهار پايه استوار گشته است ، وقتى علّت را جويا شد.
گفتند: صاحبش انگشتر را برگردانيد و تخت به همان حالت اوّليّه خود چهار پايه بازگشت .
#داستان_آموزنده
🔆نه مال جاويد ماند و نه فرزند
لقمان حكيم به فرزندش مى گفت :
فرزندم ! پيش از تو مردم براى فرزندانشان اموالى گرد آوردند. ولى نه ، اموال ماند و نه فرزندان آنها و تو بنده مزدورى هستى . دستور داده اند كار بكنى و مزد بگيرى ! بنابراين كارت را به خوبى انجام بده و اجرت بگير!
در اين دنيا مانند گوسفند مباش كه ميان سبزه زار مشغول چريدن است تا فربه شود و زمان مرگش هنگام فربهى اوست . بلكه دنيا را مانند پل روى نهرى حساب كن كه از آن گذشته و آن را ترك مى كنى كه ديگر به سوى آن برنمى گردى ...
بدان چون فرداى قيامت در برابر خداوند توانا بايستى از چهار چيز سوال مى شود:
1. جوانيت را در چه راهى از بين بردى ؟
2. عمرت را در چه راهى نابود نمودى ؟
3. مالت را از چه راهى به دست آوردى ؟
4. در چه راهى خرج كردى ؟
فرزندم ! آماده آن مرحله باش و خود را براى پاسخگويى حاضر كن !
#داستان_آموزنده
🔆كمك به مستمندان
محمد پسر عجلان مى گويد:
خدمت امام صادق عليه السلام بودم ، كه يكى از شيعيان وارد شد و سلام كرد، حضرت از او پرسيد:
برادرانت در چه حالى بودند؟
او در پاسخ ، آنان را ستود و گفت :
مردمان خوب و شايسته اى هستند.
امام عليه السلام فرمود:
رفت و آمد ثروتمندانشان با فقرا و احوال پرسى ايشان از همديگر چگونه بود؟
مرد گفت :
ارتباطشان اندك است (روابط گرمى ندارند) و زياد احوال يكديگر را جويا نمى شوند.
امام عليه السلام پرسيد:
انفاق و دستگيرى ثروتمندان با تهيدستان چگونه بود؟
مرد جواب داد:
شما از اخلاق و صفاتى مى پرسيد كه در ميان مردم كمياب است .
امام عليه السلام فرمودند:
بنابراين آنان چگونه خود را شيعه مى نامند!
شعيه حقيقى كسى است كه در راه كمك و يارى مستمندان گام بردارد و آنان را در مهر و محبت كردن فراموش نكند.
#داستان_آموزنده
🔆حكومتى بى ارزش تر از كفش وصله دار
على عليه السلام با سپاهيان اسلام براى سركوبى پيمان شكنان به سوى بصره حركت مى كردند. در نزديكى بصره به محل (ذى قار) رسيدند. در آنجا براى رفع خستگى و آماده سازى سپاه توقف نمودند. عبد الله بن عباس مى گويد:
من در آنجا به حضور امير المومنين على رسيدم ، ديدم (رئيس مسلمانان ، فرمانده كل قوا) خود كفش خويش را وصله مى زند.
حضرت روى به من كرد و فرمود:
ابن عباس ! اين كفش چه قدر مى ارزد؟ قيمت آن چه قدر است؟
گفتم :
ارزشى ندارد.
فرمود:
سوگند به خدا! همين كفش بى ارزش از رياست و حكومت شما براى من محبوب تر است . مگر اين كه بتوانم با اين حكومت و رياست حق را زنده كنم و باطل را براندازم .
آرى ! ارزش يك حكومت ، بسته به آن است كه در سايه اش حق زنده و باطل نابود گردد و گرنه چه ارزشى دارد؟