2018-03-27 135507.mp3
5.8M
💫🌺🍃
🌺 #نواےعاشقی❤️
🕊 مرغ دل زده بال و پر
🕌 به کنار حریم تو یا جواد
🎙 محمد فصولی
#روزمیلاددردونہهاےاهلبیتہ
♥⃢ ☘ @bayenatiha
❤️🍃
خانوم خوشگلایی کہ امروز
یہ تیپ ویژه زدن 😎
موهارو بستن
پسراشونو رو بوسیدن 😘
براشون هدیه گرفتن 🎁
کیک و عصرونہ هم آماده اس
دمتون گرم😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پیراشکی_سیبزمینی_و_سوسیس
سیب زمینی دو عدد که من با پوست گذاشتم 30 دقیقه درتستر با درجه 190 کبابی شد.
پیاز داغ دوقاشق
گوجه خردشده دوعدد
سوسیس المانی دوعدد
زردچوبه ونمک.
سوسیس وبا دوق روغن سرخ کردم گوجه رم اصافه کردم ونمک و زردچوبه همه مواد ومخلوط کردم.
خمیرم که خمیرجادوییه دستورش همه گروها وکانالها هست.
در تستر بادرجه 150 بمدت 15 دقیقه طبقه وسط پختم.
با فر درجه 180 و زمان بین 15 تا 25 دقیقه.
وقتی پیراشکی هاروتکون دادید راحت جابجا شدن یعنی پختن وکافیه خاموش کنید.
رومال زرده و زعفران.
#خوشمزه_جاتی
#شامخوشمزه
#امشبنذرامامجوادبترکونیم😍
♥⃢ ☘ @bayenatiha
-اگه هیچ راهی برای ادامه دادن سراغ نداری؛
توکل کن!
خدا همیشہ راههای بهتری برات سراغ داره
^^🌱 #یہمومنپرانرژےباش😍💪 ♥⃢ ☘ @bayenatiha
بریم بازی
زردک کتاب را بست. برفک خندید و گفت:«چقدر قشنگ بود بازم برام بخون»
زردک از جا پرید. جست زد و گفت:«من دیگه میرم بازی بعدا برات میخونم زردک جونم»
زردک به دور شدن برفک نگاه کرد. گوشهای درازش را تکان داد و زیر لب گفت:«منم بزرگ میشم... با سواد میشم اونوقت خودم میتونم کتاب بخونم»
به حیاط کوچکِ خانه رفت. توی حیاط با توپِ کلمیاش بازی میکرد. صدایی شنید:«پیس... پیس...»
به طرف صدا برگشت. دوتا گوش تیز نارنجی دید. به طرف صدا رفت. با چشمان گرد گفت:«عه من تو رو توی کتاب برفک دیدم، تو روباهی»
روباه دستش را جلوی بینی گذاشت و گفت:«هیس... یواشتر»
دمِ نارنجی پشمالویش را تکان داد و گفت:«قصهای که برفک برات خوند شنیدم خیلی قشنگ بود»
زردک سر تکان داد و گفت:«بله بله خیلی قشنگ بود»
روباه سرک کشید و گفت:«در را باز کن تا باهم حرف بزنیم»
زردک در را باز کرد. روباه جلو آمد و گفت:«بیا... بیا تا مامانت نیومده با هم بریم بازی کنیم»
زردک کمی فکر کرد و گفت:«بدون اجازه که نمیتونم بیام مامانم الان میاد رفته هویج بچینه وقتی اومد اجازه میگیرم و میام بازی»
روباه لبش را کج کرد و گفت:«اخه مامانت فکر میکنه من دشمن شمام اما منکه دشمن نیستم من خیلی هم دوستم!»
زردک جلوتر رفت و گفت:«غصه نخور روباهجون من که میدونم تو دوستی، توی کتاب برفک دیدم که روباه مهربون چطوری به خرگوشها کمک کرد»
روباه زبانش را دور لبش کشید. آب دهانش را قورت داد و گفت:«معلومه که دوستم، بیا... بیا بریم بازی کنیم وقتی برگشتی برای مامانت بگو که من چقدر خوبم»
دست زردک را گرفت و گفت:«اونوقت همه میفهمن که در مورد من اشتباه میکردن»
چشمان زردک برق زد و گفت:«چقدر خوب! اونوقت ما میتونیم همیشه با هم دوست باشیم»
روباه زردک را به طرف خودش کشید و گفت:«بیا بغلم دوست عزیز و خوشمزهی من»
زردک ابرویش را توی هم کرد و گفت:«خوشمزه؟»
روباه دستپاچه جواب داد:«منظورم خوشگل بود آخه تو خیلی نازی»
زردک من و من کنان گفت:«اگه بدون اجازه بیام مامانم ناراحت میشه!»
روباه خواست زردک را به دندان بگیرد که صدای مامانخرگوشه را شنید:«اهای... آهای... داری چیکار میکنی؟ دور شو از دختر کوچولوی من... دور شو روباه مکار»
و با چوب به دنبال روباه دوید.
روباه با سرعت از زردک دور شد.
زردک به طرف مامانخرگوشه جست زد و گفت:«ما میخواستیم باهم بازی کنیم»
مامانخرگوشه با چشمان گرد پرسید:«با روباه؟ روباه دشمن ماست مگه نگفتم نباید بهش نزدیک بشی؟»
زردک سرش را پایین انداخت و جواب داد:«توی کتاب روباه و خرگوشا باهم دوست بودن تازه روباه کلی به خرگوشها کمک کرد!»
مامانخرگوشه سر تکان داد و گفت:«اون فقط یه قصه بود، هیچ وقت نباید به روباه اعتماد کنی!»
زردک لپهایش را پر باد کرد و گفت:«اعتماد یعنی چی؟»
مامان پیشانی زردک را بوسید و گفت:«یعنی نباید حرفهاش رو باور کنی و به حرفش گوش کنی!»
زردک خودش را توی بغل مامانخرگوشه جا کرد و گفت:«خوب شد زود اومدین، قول میدم... قول میدم دیگه حرف روباه رو باور نکنم»
#باران
#قصه_شب
♥⃢ ☘ @bayenatiha