😍😍😍😍😍☺️☺️☺️☺️☺️😍😍😍😍😍
گرمترین خانه، خانهای ست که در آن
"مردِ خانه" محترم شمرده شود
و "زنِ خانه" محبوب باشد،
فقط همین ...
😍😍😍😍😍☺️☺️☺️☺️😍😍😍😍😍😍
کودکان نظاره گر این روابط هستند
زندگی را بر خودتان و آنان تلخ نکنید
#تربیتِ_گلپونه🌸
@mamanogolpooneha☘
6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎊 #دانلود کنید
برنامه جذاب، آموزنده و سرگرم کننده
این قسمت: ضربدر دایره
🎈این برنامه شاد و آموزنده رو ببینید و کلی بازی های مهیج و جدید خانوادگی یاد بگیرید
💕
💜💕
#بازی
@mamanogolpooneha☘
#بازی_آموزشی
#خلاقیت
یک روش ساده وقابل درک برای اموزش تقارن (قرینه سازی)برای کودکان
💕
💜💕
#بازی
@mamanogolpooneha☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی_دست_ورزی
#مونته_سوری
#خودت_درست_کن
کودک میوه های کاج را داخل جعبه میاندازد 🌲
هدف تقویت عضلات ریز انگشت و هماهنگی بین چشم و دست
#مناسب_1سال به بالا
@mamanogolpooneha☘
اتصال به خدا.mp3
3.82M
اتصال به خدا...💕
#استاد_عالی☘
@mamanogolpooneha☘
13.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا ماها محبت های خدارو فراموش میکنیم؟؟☘
#استاد_پناهیان
@mamanogolpooneha☘
#داستان_113
#روباه_دم_بریده
#نصیحت_پذیری
قسمت اول
یکی بود یکی نبود؛ زیر گنبد کبود، توی یک جنگل سبز،
یه خونواده ی سه نفری روباه، باهم زندگی می کردند:«آقا روباه، مامان روباه و بچه روباه.»
این بچه روباه از بس تو جنگل فضول بود و فسقلی، بهش می گفتن «فلفل بلا» این فلفل بلا، خیلی شیطون بود واکثر بچه های حیوان ها را تو بازی اذیت می کرد؛ یا اگر زورش می رسید، کتک می زد. وهمیشه دعوا راه می انداخت. هر چه باباش اونو نصیحت می کرد، فایده ای نداشت که نداشت.
آقا روباهه، به فلفل بلا گفته بود، بدون اجازه از خانه و جنگل خارج نشود؛ اما این فلفل بلا، یه روز با بچه گرگه که بهش تو جنگل «پشمالو» می گفتند، یواش یواش از جنگل خارج شدند.
هرچه پشمالو گفت، اگه از جنگل خارج بشیم، خطرناکه! نباید به روستا نزدیک بشیم. آدم ها دشمن ما هستند وما را می کشند، اما این حرفها تو گوش فلفل بلا نرفت که نرفت.
هردو شنیده بودند که یه دِه کوچک، کنار جنگل است و پدر فلفل بلا، بارها از مزرعه ی کنار روستا و خانه بی بی کوکب، مرغ دزدیده بود و برای فلفل بلا تعریف کرده بود. فلفل بلا از پدرش شنیده که خانه بی بی کوکب از خانه های اهالی روستا کمی جدا بود. بیچاره پیره زن، تنها زندگی می کرد واز همه مهمتر، سگ هم نداشت!
فلفل بلا به پشمالو گفت، با اون آدرسی که توی ذهنم دارم، فکر کنم اون خونه که از ده کمی فاصله داره، شاید خانه بی بی کوکب باشه.
آره، درست حدس زده بود؛ خانه بی بی کوکب بود. همون پیره زنی که از دست آقا روباهه به ستوه آمده بود، رفته بود شهر و یه تله خریده بود.
نمی دونم می فهمید تله چیه یا نه؟ تله از یک آهن بزرگ و فنردار که مقداری غذا روی آن می گذارند، ساخته شده است تا حیوان ها بخواهند غذا را بردارند، فنر آزاد می شود؛ خلاصه حیوان، در دام تله گیر می افتد.
بچه روباه فضول قصه ی ما، همراه با بچه گرگ بی خبر از همه جا، به مزرعه بی بی کوکب نزدیک و نزدیکتر شدند. بی بی کوکب هم تله را در مسیر راه گذاشته بود و مقداری گوشت تازه هم روی تله قرار داده بود. از مسافتی، بوی گوشت تازه به مشام هر دوشان رسید.
فوری نزدیک شدند. چشمشان که به گوشت افتاد، فلفل بلا فکری کرد و پیش خودش گفت: حقّه ای به کار بگیرم تا همه ی گوشت ها مال خودم بشه و تنهایی اونو بخورم! الکی با صدای بلند فریاد زد: سگ، سگ، سگ! چندتا سگ دارن میان!
بیچاره پشمالو که ترسیده بود، پا به فرار گذاشت و بچه روباه خودش را سریع به گوشت رساند؛ اما موقعی که گوشت را روی یک تکه آهن با اون شکل و شمایل دید، براش عجیب بود. پشمالو که بی خبر از همه جا بود، مانند برق و باد داشت فرار می کرد.
فلفل بلا نزدیک شد، می خواست گوشت را با دندان بگیرد و فرار کند، اما یک دفعه ناقلا فهمید که کاسه ای زیر نیم کاسه هست و حس ششم او اعلان خطر می کرد!
خلاصه از یک طرف چشمش به گوشت تازه افتاد، آب دهانش سرازیر شده بود و زبان دور دهان می چرخاند، از طرف دیگر اون حقه باز کوچولو، احساس خطر می کرد. کمی فکر کرد، خودش را عقب کشید تا با دم بلندش گوشت را لمس کند؛ اگراحساس خطر نکرد ومشکلی پیش نیامد، گوشت را به دهان بگیرد و فرار کند. با دمش، یواش گوشت را لمس کرد. انگار خبری نبود. سریع برگشت تا گوشت را به دندان بگیرد؛ اما بازهم تا چشمش به فنر افتاد احساس خطر کرد و گفت این بار با دم خودم محکم به گوشت می کوبم! بچه گرگ یا همان پشمالو که دور شده بود، داشت از پشت درختی تماشا می کرد و برایش عجیب بود که بچه روباه چرا فرار نمی کنه و تازه فهمیده بود که فلفل بلااو را فریب داده است. ویواش یواش داشت به سوی فلفل بلا بر می گشت.
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘
#داستان_113
#روباه_دم_بریده
#نصیحت_پذیری
قسمت دوم
بچه گرگ یا همان پشمالو که دور شده بود، داشت از پشت درختی تماشا می کرد و برایش عجیب بود که بچه روباه چرا فرار نمی کنه و تازه فهمیده بود که فلفل بلااو را فریب داده است. ویواش یواش داشت به سوی فلفل بلا بر می گشت.
بی بی کوکب هم داشت از پشت پنجره تماشا می کرد و از حقه بازی فلفل بلا شگفت زده شده بود. انتظار می کشید که ببیند چه اتفاقی خواهد افتاد.
فلفل بلا دو قدم از گوشت فاصله گرفت و با دمش شلاقی به گوشت کوبید! ناگهان صدای بلندی به گوش رسید؛ آره، تله، دم فلفل بلا را محکم گرفته بود.
فلفل بلا از شدت درد، مثل مارگزیده به خود می پیچید وهر کاری کرد که دمش را آزاد کند، اما نشد که نشد!
بی بی کوکب که از پشت پنجره همه چیز را دیده بود، بیرون دوید و گفت:«ها، کیف کردم! پدرتو می سوزونم؛ مرغ های بی چاره ی من رو می دزدی؟! اردک های منو می خوری؟»
بیچاره فلفل بلا، برای اولین بار از جنگل خارج شده بود واز ترس مثل بید می لرزید وهر چه توان و زور داشت، استفاده کرد تا نجات پیدا کند، اما دمش بد جوری گیر کرده بود.
بی بی کوکب با صدای بلند گفت:«الآن یک چوب بزرگ می یارم و این قدر تو سرت می زنم که همه اهالی دِه از دستت راحت بشن» و سریع رفت تا چوب بیاورد.
بچه روباه صدا زد:«پشمالو! بیا کمک کن، بیا نجاتم بده!»
پشمالو اومد و گفت:«می خواستی منوفریب بدی و گوشتوخودت تنهایی بخوری!؟»
فلفل بلا گفت:«اِی بابا! حالا وقت این حرفا نیست، غلط کردم؛ اشتباه کردم؛ به دادم برس! الآن بی بی کوکب می یاد و منو می کشه!»
خلاصه فلفل بلا و پشمالو، هردو با هم زور زدند و زور زدند، اما نشد که نشد. یک لحظه پشمالو، بی بی کوکب را دید که داشت نزدیک می شد و یک چوب بزرگ هم تو دستاش بود. گفت:«فلفل بلا، بد بخت شدی، نگاه کن!»
فلفل بلا تا چشماش به بی بی کوکب افتاد که دارشت با سرعت میومد، به پشمالو گفت: «بیا با هم یک زور دیگه بزنیم!» فلفل بلا و پشمالو باهم گفتند یک - دو- سه...
ناگهان فلفل بلا از تله جدا شد و پا به فرار گذاشت واز ترس، نفهمید که چه بلایی به سرش آمده است! پشمالو که از عقب او می دوید، فهمید که دم روباه کوچولو کنده شده و فلفل بلای بیچاره، بی دم شده است!
فلفل بلا که خیلی ترسیده بود، اصلاً درد را حس نمی کرد وهمین که آزاد شده بود، خیلی خوشحال بود. خلاصه با هم دویدند تا فاصله زیادی از منزل بی بی کوکب دور شدند. بعد پشمالو آمد پیش فلفل بلا و گفت: «می دونی چی شده؟»
فلفل بلا گفت:«نه! چی شده، راستش را بگو چی شده؟»
پشمالو گفت:«طاقتش رو داری بهت بگم؟»
فلفل بلا گفت:«بگو دیگه، اینقدر اَدا درنیار»
پشمالو گفت:«کو دمت؟ دمت کنده شده و احتمالاً توی تله گیر کرده و جدا شده!»
فلفل بلا شروع به گریه کرد و گفت:«آخر همه ی حیوان ها منو دیگه مسخره می کنن! واز همه بدتر، پدرم منو می کشه!» خلاصه از شدت ناراحتی، خیلی گریه می کرد.
فلفل بلا به پشمالو گفت:«من نمیام، تو برو من می خوام برم پیش بی بی کوکب تا مرا با چوب بزند و بکشد. آخه روباه بی دُم، دیگه روباه نیست! و ارزش ندارد. قشنگی من به دم من است
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘