eitaa logo
روشـــツــنی خونه [🌙]
2.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.8هزار ویدیو
137 فایل
عشق یعنی دعای خیر حضرت زهرا(س)همراهت باشه😍 نشر مطالب=صدقه جاریه میتونید با ما در ارتباط باشید 😉 @haniekhanooom بادڵ و جوݩ گوش میدیم بہ حرفاتوݩ♥️ یہ گروه داریم پراز مامان هاے باحاڵ و پرانرژے 💕 هرکے دوست داشت واردش بشہ بہ این شخصی یه ویس بفرستہ 🎼
مشاهده در ایتا
دانلود
لنگه جوراب قرمز تنهایی روی بند نشسته بود. حوصله‌اش سر رفته بود. آهی کشید. نسیم، آه او را شنید و گفت: «چی شده؟ چرا آه میکشی؟» لنگه جوراب گفت: «خسته شدم. پس کی خشک میشوم؟» نسیم گفت: «اینکه غصه ندارد. الان خودم تو را خشک میکنم!» نسیم لنگه جوراب را برداشت و به این طرف و آن طرف برد. بچه‌ی همسایه لنگه جوراب را دید. با خوشحالی فریاد زد: «لنگه جورابم پیدا شد!» لنگه جوراب گفت: «من که مال تو نیستم، من مال علی هستم.» بچه‌ی همسایه داد زد: «نه، تو مال من هستی. جوراب من هم مثل تو قرمز بود.» لنگه جوراب گفت: «نه. من مال علی هستم.» بچه‌ی همسایه داد زد:«مال من هستی...» بچه‌های توی کوچه، صدای آنها را شنیدند.لنگه جوراب را دیدند. دست از بازی کشیدند و با خوشحالی گفتند: «لنگه جورابم پیدا شد! لنگه جورابم پیدا شد!» لنگه‌ی جوراب گمشده‌ی آنها هم قرمز بود. نسیم تندتر وزید و لنگه جوراب را برد آن دورتر. اما بچه‌ها هم تندتر دویدند. نسیم، های و هوی کرد و باد شد. باد لنگه جوراب را با سرعت از بچه‌ها دور کرد. اما بچه‌ها سوار دوچرخه‌هایشان شدند و تند تند پا زدند. چیزی نمانده بود که بچه‌ها به لنگه جوراب برسند که باد، هایی کرد و هویی کرد و توفان شد. گرد و خاکی شد که نگو! بچه‌ها لنگه جوراب را گم کردند. لنگه جوراب از بس که چرخیده بود، گیج و ویج شده بود. توفان نمیدانست از کدام طرف برود. یک دفعه یک لنگه جوراب قرمز را دید که در هوا تکان میخورد. توفان به آن طرف رفت. علی کوچولو، لنگه جوراب قرمزش را در هوا تکان میداد و میگفت: «از این طرف... از این طرف...» توفان، های و هوی خندید و لنگه جوراب را انداخت پایین. لنگه جوراب افتاد روی کله‌ی علی. علی از خوشحالی خندید و داد زد: «مامان ! لنگه جورابم پیدا شد!» لنگه جورابها که به هم رسیدند، از خوشی خندیدند @mamanogolpooneha
🌈✏️ یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. پسر کوچولو دلش می خواست یک جعبه مداد رنگی داشته باشد. مداد سبز، آبی، بنفش، نارنجی… اما فقط یک مداد داشت. آن هم سیاه بود. پسر کوچولو با مداد سیاهش نقاشی می کشید. دریای سیاه، کوه سیاه، جنگل سیاه و دشت سیاه. مداد سیاه، پسر کوچولو را دوست داشت. توی دلش می گفت: کاش می توانستم آسمان نقاشی اش را آبی کنم. جنگل را سبز و دشت را طلایی… اما نمی توانست. او فقط یک مداد سیاه بود. پسر کوچولو از صبح تا شب نقاشی می کشید. مداد سیاه کوچک و کوچک تر می شد. سرانجام، خیلی کوچک شد؛ آن قدر که پسر کوچولو نتوانست آن را بین انگشت هایش بگیرد. پسر کوچولو بغض کرد. مداد را برد و توی باغچه گذاشت. مداد توی دلش گفت: خدایا این پسر چه قدر مهربان است! حتی دلش نیامد مرا دور بیاندازد و گریه اش گرفت. همان موقع باران بارید. بعد، رنگین کمان شد. رنگین کمان بالای حیاط کمانه زد. توی باغچه مداد سیاه کوچک را دید که گریه می کرد. رنگین کمان پرسید: چرا گریه می کنی؟ مداد سیاه گفت: توی این خانه پسر کوچولویی زندگی می کند. پسر کوچولویی که نقاشی را خیلی دوست دارد. دلم می خواست بهترین رنگ ها را به نقاشی هایش بدهم، اما نتوانستم. همیشه همه چیز را سیاه نقاشی کردم. رنگین کمان گفت: غصه نخور… تو یک مداد سیاه دوست داشتنی هستی و لبخند زد. هوا پر از رنگ شد. رنگین کمان از هر رنگ، ذره ای به مداد بخشید. بعد آرام آرام از آن جا رفت. مداد مثل یک درخت توی باغچه سبز شد. قد کشید. شاخه داد. هر شاخه اش یک مداد کوچک بود. مداد سبز، سرخ، بنفش، آبی… وقتی پسر کوچولو به حیاط آمد، مداد سیاه کوچکش سبز شده بود. هفت شاخه رنگی هم داشت. هفت تا مداد رنگی قشنگ. پسر کوچولو کنار باغچه نشست. با تعجب به درخت مداد نگاه کرد. درخت مداد به سمت او خم شد. خودش را تکان داد. مدادهای رنگی مثل میوه پایین افتادند. پسر کوچولو با شادی مداد رنگی ها را از توی باغچه جمع کرد. مداد سیاه گفت: حالا می توانی آسمان را آبی بکشی… جنگل را سبز و دشت را طلایی! پسر کوچولو کم کم چشماش رو باز کرد و از خواب بیدار شد و خواب قشنگش رو به یاد آورد یه دفعه کنار بالشتش یه جعبه مداد رنگی قشنگ دید و از خوشحالی جیغ کشید 😄 آره بچه ها بابای زحمتکش پسر کوچولو برای پسرش یه جعبه مداد رنگی زیبا خریده بود. آن وقت پسر کوچولو، اولین نقاشی رنگی اش را کشید. یک درخت سیاه که هفت شاخه رنگی داشت و کنار اون بابای عزیزش با لباس نارنجیش ایستاده بود. @mamanogolpooneha
تافی، ببر کوچولویی بود که داشت بین شاخ و برگ درخت‌ها بازی می‌کرد. این‌ور می‌دوید، اون‌ور می‌دوید و از روی این درخت به اون درخت دنبال شاپرک‌ها می‌کرد. یكهو یک باد تند آمد و درخت‌ها را تکان داد. 🐯 تافی محکم شاخه یک درخت را گرفت. اما باد آمد، از روی تافی رد شد و راه‌های او را با خودش برد. تافی کوچولو دنبال باد دوید و صدا زد: «وایسا، من راه‌هام رو لازم دارد.» اما باد دور شد و تافی به آن نرسید. تافی بدون راه‌های سیاهش خجالت می‌کشید توی جنگل راه برود. اول فکر کرد برود پشت شاخ و برگ درخت‌ها تا راه‌راه به نظر برسد و معلوم نشود راه‌هایش گم شده. اما کمی بعد دید با ایستادن پشت درخت‌ها حوصله‌اش سر می‌رود. به همین خاطر تصمیم گرفت برود، باد را پیدا کند و راه‌هایش را پس بگیرد. تافی که نمی‌دانست باید کجا دنبال باد بگردد، فکر کرد برود پیش درخت بزرگ جنگل که همه چیز را می‌دانست و از او آدرس خانه باد را بپرسد. 🐯 تافی از تپه بلند جنگل بالا رفت تا رسید به درخت بزرگ. درخت تا تافی را دید به او گفت: «تافی کوچولو، راه‌های خوشگلت کو؟» تافی نفس‌نفس زنان به درخت گفت: «باد بدجنس اومد و راه‌هام رو برد.» درخت گفت: «باد که بدجنس نیست. 🐯 هر روز میاد، منو تمیز می‌کنه، برگای خشک رو از روی شاخه‌هام برمی‌داره و می‌بره تا همیشه سبز و تازه باشم.» تافی گفت: «ولی راه‌های منو برداشت و رفت. می‌خوام اونا رو ازش پس بگیرم. تو می‌دونی خونه باد کجاست؟» درخت گفت: «باد که خونه نداره. به همه جا سر می‌کشه. حالا هم رفته پیش گندمزار. اگه تند بدوی بهش می‌رسی.» تافی کوچولو از درخت خداحافظی کرد و با سرعت به سمت گندمزار دوید. 🐯 تافی رسید به گندمزار. گندمزار تا تافی را دید، به او گفت: «تافی کوچولو، راه‌های خوشگلت کو؟» تافی نفس‌نفس زنان به او گفت: «باد بدجنس اومد و راه‌هام رو برد.» گندمزار گفت: «باد که بدجنس نیست. هر روز میاد منو ناز می‌کنه تا گندم‌ها موج بزنن و قشنگ بشن.» تافی گفت: «ولی راه‌های منو برداشت و رفت. می‌خوام اونا رو ازش پس بگیرم. تو می‌دونی باد کجاست؟» گندمزار گفت: «رفته پیش ابر. اگه تند بدوی بهش می‌رسی.» تافی کوچولو خداحافظی کرد و به سمت کوهی دوید که ابر بالای اون نشسته بود. تافی از کوه بالا رفت تا رسید به ابر. 🐯 ابر تا تافی را دید به او گفت: «تافی کوچولو، راه‌های خوشگلت کو؟» تافی نفس‌نفس زنان به او گفت: «باد بدجنس اومد و راه‌هام رو برد.» ابر گفت: «باد که بدجنس نیست. هر روز میاد منو این‌ور و اون‌ور می‌بره تا به زمین‌های خشک بارون برسونم.» تافی گفت: «ولی راه‌های منو برداشت و رفت. می‌خوام اونا رو ازش پس بگیرم. تو می‌دونی باد کجاست؟» ابر گفت: «رفته به سمت ساحل. اگه تند بدوی بهش می‌رسی.» تافی کوچولو خداحافظی کرد و به سمت ساحل دوید. 🐯 تافی رسید به ساحل. ساحل تا تافی را دید به او گفت: «تافی کوچولو، راه‌های خوشگلت کو؟» تافی نفس‌نفس زنان به او گفت: «باد بدجنس اومد و راه‌هام رو برد.» ساحل گفت: «باد که بدجنس نیست. هر روز میاد منو تمیز می‌کنه، بعد می‌ره دریا و برمی‌گرده. اگه اینجا منتظرش بمونی می‌تونی باهاش حرف بزنی.» تافی کوچولو توی ساحل منتظر باد نشست. 🐯 کمی که گذشت، چیز خنکی به صورتش خورد. تافی از جا پرید و گفت: «باد بدجنس. راه‌های منو کجا بردی؟» باد گفت: «وای، معذرت می‌خوام. اون نوارهای سیاه براق راه‌های تو بود؟» تافی گفت بله. باد گفت: «من همه چیزهایی رو که توی روز جمع می‌کنم می‌برم توی جزیره وسط دریا می‌گذارم. راه‌های تو هم الان اونجاست. سوار قایق شو و برو به جزیره، راه‌هات رو بردار.» تافی کوچولو سوار قایق شد. بادبان‌ها را هم بالا کشید اما قایق از جایش تکان نمی‌خورد. 🐯 تافی با ناراحتی به ساحل گفت: «قایق راه نمی‌افته. حالا چیکار کنم؟» ساحل گفت: «بدون باد که قایق نمی‌تونه حرکت کنه.» بعد رو کرد به باد و گفت: «باد مهربون. تافی راه‌هاش رو لازم داره. بهش کمک می‌کنی بره جزیره و پیداشون کنه؟» باد چرخی زد و به بادبان‌ها وزید. قایق راه افتاد و رفت به سمت جزیره. مدتی بعد ساحل قایق و باد و تافی را دید که با هم دارند به سمتش می‌آیند. راه‌های تافی سر جایش بود و داشت می‌خندید. 🐯 وقتی به ساحل رسیدند، باد چرخی دور تافی زد و گفت: «از این به بعد راه‌هات رو سفت بگیر، ببر کوچولو. من باید برم که خیلی کار دارم.» بعد هوی بلندی کشید، از ساحل و تافی خداحافظی کرد و رفت. تافی به ساحل گفت: « باد اصلا بدجنس نبود. راه‌های منو برام پیدا کرد و با هم دوست شدیم. حالا هم باید برم و به ابر و گندمزار و درخت بگم که باد چقدر مهربونه.» @mamanogolpooneha
👧 هستی، دختر کوچولوی رویا‌پردازی بود که همیشه با خرس کوچولوی پشمالو و صورتی‌اش می‌نشست و در خیال و رویا فکر می‌کرد. مثلا یک روز در رویا به جزیره ناشناخته می‌رفت، یک روز به اعماق زمین و روزهای بعد به خیلی جاهای دیگه. امروز صبح وقتی از خواب بیدار شد، دید که بابای مهربانش یک عالمه بادکنک رنگی زیبا برایش باد کرده و آن‌ها را به بدنه تختش بسته. 👧 هستی خیلی خوشحال شد، به خرس کوچولو چشمکی زد و چشم‌هایش را بست و رفت در رویا. هستی تخت خود را شبیه یک بالن تصور کرد که خودش و پشمالو در آن نشسته بودند، بادکنک‌های رنگی آن بالن را آرام آرام به حرکت در آوردند و بعد رفت به سوی آسمان. 👧 هستی کوچولو از باد خواست تا در جهت دشت رویا پرواز کند و بادکنک‌ها را به آن مسیر هدایت کند. باد مهربان هم قبول کرد و بادکنک‌ها را فوت کرد به سمت دشت رویا، هستی کوچولو به همراه پشمالو از پرواز لذت می‌بردند و حسابی خوش می‌گذراندند، آن‌ها از روی درختان و گل‌ها و رودخانه‌ها عبور می‌کردند و گنجشک‌ها وپرستوها را از نزدیک می‌دیدند و به آن‌ها دست تکان می‌دادند، تا این‌که رسیدند به دشت رویا، کم کم باید پایین می امدند. در همین حال یک گنجشک کوچولو به یکی از بادکنک‌ها نزدیک شد و نزدیک بود که نوکش به یکی از آن‌ها بخورد و بترکد که ناگهان، هستی کوچولو با صدای مادرش که برای صبحانه صدایش می‌زد از رویایش بیرون پرید. @mamanogolpooneha
📔علی کوچولو قفس کوچکش را به حیاط آورد. قفس، پر بود از فیل های کوچولو! علی کوچولو برای فیل هایش علف گذاشت. فیل ها علف ها را خوردند و گفتند: « باز هم علف بِده! » اما علی کوچولو دیگر علف نداشت. احمد و رضا آمدند، توی دستشان پر از علف بود. علی کوچولو گفت: « خوب شد که علف آوردید. فیل هایم سیر نشده بودند. » احمد و رضا، علف ها را روی زمین ریختند. علی کوچولو هم درِ قفس را باز کرد. بچه فیل ها بیرون آمدند. تند و تند علف خوردند و بزرگ شدند. بعد، گفتند: « ما دیگر باید برگردیم پیش پدر و مادرمان! » علی کوچولو اَخم کرد. احمد به او گفت: « ناراحت نشو. آن ها نمی توانند این جا بمانند. » رضا هم گفت: « تازه، دلشان برای پدر و مادرشان تنگ شده! » بچه فیل ها گفتند: « اما ما راه رسیدن به شهرمان را بلد نیستیم! ... » علی کوچولو و احمد و رضا هم نمی دانستند شهر فیل ها کجاست. آن ها سوار سه تا از فیل ها شدند و به دنبال هم به راه افتادند. توی کوچه، هر کس آن ها را دید، گفت: « فیلِ بچه ها، یادِ هندوستان کرده!> @mamanogolpooneha
🍒موش کور کوچولو توی اتاقش روی تخته سنگی نشسته بود. مادرش توی اتاق آمد و گفت : «بیا برویم غذا بخوریم. » موش کور کوچولو گفت : «دلم می‌خواهد از لانه بیرون بروم.» 🍍 مادر با تعجب او را نگاه کرد : «بیرون بروی؟ مثلاً کجا؟» موش کور کوچولو آهی کشید و آرام گفت : «من دلم می‌خواهد روی زمین راه بروم، گرمای خورشید را احساس کنم، دلم می‌خواهد هرروز آسمان را نگاه کنم. حرکت ابرها را ببینم. می‌خواهم بدانم گل‌ها چه بویی دارند، دوست دارم صدای آب را بشنوم. » مادرپرسید : «این حرف‌ها را از کی شنیده ای؟» موش کور کوچولو گفت : «دیروز کرم خاکی رادیدم. به من گفت که بالای این خاک همه چیز زیبا تر است.» مادرموش کور کوچولو کنارش آمد. دستش را روی سرش کشیدو گفت : «من هم، وقتی هم سن وسال تو بودم این آرزوها را داشتم. ما موش کور هستیم. 🍋چون چشم‌های مان خوب نمی‌بیند اگر روی زمین راه برویم، ممکن است حیوانات دیگر به ما آسیب بزنند، پوستمان خیلی نازک است و با کوچکترین ضربه ای صدمه می‌بینیم.» 🍌موش کور کوچولو با ناراحتی سرش را پایین انداخت. مادراو را بوسید و گفت: «البته الان آن قدر بزرگ شده ای که بتوانی جلوی سوراخ بروی و بیرون را نگاه کنی. » 🍉موش کور کوچولو خوشحال شد. فکری به ذهنش رسید ویک صندوق چه کوچولو برداشت. از راهی که مادر به او نشان داد، به طرف بالا حرکت کرد . سرش را از سوراخ بیرون آورد. گل زیبایی را دید. 🍄با خودش گفت: «با تعریف‌های کرم خاکی فکر کنم این گل است. » گل را چید، آن را بو کرد: «به به! چه بوی خوبی.» 🌾گل را داخل صندوقچه گذاشت. به اطراف نگاه کرد، بلند گفت: «ای آسمان! من می‌خواهم همیشه تورا ببینم، اما لانه‌ی مان زیر خاک است. می‌شود یک تِکّه از خودت را به من بدهی؟» آسمان گفت : «باشد.» 🌵موش کور کوچولو رو به خورشید گفت : «آهای خورشید، می‌شود یک تِکّه از نورهایت را به من بدهی؟ دلم می‌خواهد در زیر زمین نورداشته باشم. » 🎋خورشید گفت : «بله، البته!» موش کور کوچولو صدایی شنید. پرسید : «این صدای چیست؟ » من رود هستم. 🍑موش کور کوچولو گفت: «همیشه دوست داشتم صدایت را بشنوم، می‌شود یک تِکّه از خودت را به من بدهی؟ دلم می خواهد هرروز صدای رود را بشنوم.» رود خندید و گفت: «باشد، قبول. موش کور کوچولو صندوقچه‌اش را باز کرد. یک تِکّه رود، یک تِکّه نور، یک تِکّه آسمان توی صندوقچه‌اش گذاشت. درش را بست وبا شادمانی به طرف پایین رفت. دلش می خواست هر چه زودتر آن ها را به مادر و کرم خاکی نشان دهد @mamanogolpooneha