#داستان_214
#اختاپوس_خجالتی_و_ماهی_مهربان
#گوشه_گیری_خجالتی_بودن
یکی بود یکی نبود. یک اختاپوس خجالتی ای و آرامی بود که همیشه تنها زندگی می کرد. اختاپوس همیشه دلش می خواست دوستی پیدا کند، اما بسیار خجالتی و کمرو بود.
یک روز، اختاپوس می خواست یک صدف بسیار لیز را بگیرد. اما قبل از این که خودش متوجه شود، شاخک هایش به هم پیچیدند و گره خوردند. اختاپوس دیگر نمی توانست تکان بخورد، بسیار تلاش کرد ولی موفق نشده بود. ناگهان اختاپوس یک گروه ماهی دید که از کنارش رد می شدند، باید از آن ها کمک می خواست، اما خجالت می کشید و چیزی نگفت. یکی از ماهی ها که بسیار کوچک و مهربان بود، دید اختاپوس در دردسر افتاده است. به طرفاختاپوس رفت و تمام شاخک هایش را آزاد کرد.
🐠
اختاپوس به کمک ماهی کوچولو از آن وضعیت سخت نجات پیدا کرد و از این موضوع بسیار خوشحال شد، اما چون بسیار خجالتی بود، جرات نمی کرد با ماهی صحبت کند و با او دوست شود. اختاپوس یک تشکر کوچولو از ماهی کرد و تندی از او دور شد. اختاپوس کل شب را به این موضوع فکر کرد که او یک فرصت بزرگ را از دست داده و با ماهی کوچولوی مهربان دوست نشده است.
😞
چند روز بعد اختاپوس در حال استراحت بین صخره ها بود که ناگهان متوجه شد همه ی ماهی ها در حال فرار هستند.اختاپوس به دور و برش نگاهی کرد و یک ماهی بزرگ دید که به دنبال غذا می گشت. اختاپوس تندی فرار کرد و پشت صخره ها قایم شد. او از پشت صخره ها یواشکی ماهی بزرگ را نگاه کرد. ماهی بزرگ می خواست ماهی کوچولوی مهربان را بگیرد و بخورد. ماهی کوچولو به کمک احتیاج داشت، اما ماهی بزرگ بسیار خطرناک و درنده بود و کسی جرات نمی کرد به او نزدیک شود. اختاپوس به یاد کمک ماهی کوچولوی مهربان افتاد و تصمیم گرفت هر طور شده به ماهی کوچولو کمک کند.
اختاپوس تندی از بین صخره ها بیرون آمد و درست روبروی ماهی بزرگ ایستاد و قبل از این که ماهی بتواند کاری انجام دهد، اختاپوس یه عالمه جوهر به طرف اون پاشید. اختاپوس ماهی کوچولو را گرفت و به سمت صخره ها شنا کرد و پشت آن ها پنهان شد. همه چیز آن قدر سریع اتفاق افتاد که ماهی بزرگ نتوانست هیچ کاری انجام دهد. اما کمی بعد به خودش آمد و به طرف صخره ها رفت تا اختاپوس و ماهی کوچولو را پیدا کند. ماهی بزرگ آن قدر عصبانی بود که اگر آن ها را پیدا می کرد حتماً یک لقمه ی چربشان می کرد.
کمی بعد ماهی بزرگ درد وحشتناکی اول در دستگاه تنفسی اش بعد در باله هایش و سپس در تمام بدنش احساس کرد. انگار جوهر اختاپوس کار خودش را کرده بود. ماهی بزرگ عصبانی و ناراحت از آن جا دور شد.
به محض این که ماهی بزرگ از آن جا رفت، همه ی ماهی ها از مخفیگاه های خود بیرون آمدند و به اختاپوس به خاطر شجاعت بسیارش تبریک گفتند. سپس ماهی کوچولوتعریف کرد که چطور چند روز پیش به اختاپوس کمک کرده، اما هیچ وقت فکر نمی کرد که او آن قدر قدرشناس باشد و کمکش را جبران کند. با شنیدن این حرف ها همه ی ماهی ها فهمیدند🐠🐟🐡 که اختاپوس خجالتی چقدر مهربان است و همه دوست داشتند که با اختاپوس مهربان و شجاع دوست شوند.
منبع تبیان
ترجمه: نعیمه درویشی
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘