#داستان_59
#مسابقه_دوی_قورباغه_ها
#امید
روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه دو بدهند. هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود. جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد. کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچکی بتوانند به نوک برج برسند.
از بین جمعیت جمله هایی این چنینی شنیده می شد: «اوه، عجب کار مشکلی!!»، «اون ها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند.» یا «هیچ شانسی برای موفقیت شان نیست. برج خیلی بلنده!» قورباغه های کوچک یکی یکی شروع به افتادن کردند به جز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا و بالاتر می رفتند. جمعیت هنوز ادامه می داد: «خیلی مشکله! هیچ کس موفق نمیشه!» و تعداد بیشتری از قورباغهها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف.
ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد؛ بالا، بالا و باز هم بالاتر. این یکی نمی خواست منصرف بشه! بالاخره بقیه از بالا رفتن منصرف شدند به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها قورباغه ای بود که به نوک برج رسید!
بقیه قورباغهها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کار رو انجام داده؟ اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟
ولی با تعجب متوجه شدن اصلا حرف اونا رو نمیشنوه!
بله قورباغه کوچولو ناشنوا بود!
و علت موفقیتش همین بود
میدونید چرا ؟
بقیه قورباغه هایی که منصرف شده بودند و شکست خورده بودن فهمیدن هیچ وقت نباید به حرف کسانی که میگن تو نمیتونی یا این کار خیلی سخته توجه کنن همون طوری که اون قورباغه کوچولو چون ناشنوا بود حرف های نا امید کننده دیگران رو نشنیده بود و تلاش کرد تا پیروز شد. 🎉🐸
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘